eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
پارت دلی شهادت رسول محمد: خیلی خب توی این هفته یه عملیات داریم و به احتمال خیلی زیاد سه روز دیگه است کسانی که حضورشون توی عملیات واجبه این چند نفر هستن: داوود، میلاد، حمید، رسول، سعید و خودم از خانم ها هم خانم فاطمه طاهری و خانم زینب پناهی خب سوالی نیست داوود: ببخشید آقا رسول هم میخواد بیاد رسول: چرا نیام محمد: میدونم داوود ولی چاره ای نیست رسول اگه نباشه انگار کارمون لنگه داوود: آخه.. محمد:آخه نداره خب دیگه سوالی نیست بچه ها: خیر خیلی خب خسته نباشید یا علی مدد😉 داوود: رسول توی این مدت حالش خیلی خوب نبوده و نیست در واقع قلبش درد میکنه پیش دکتر هم رفتیم و خداروشکر گفت که مشکلی نیست و فقط چند تا قرص و دارو بهش داد و وقتی هم که رسول داروهاش رو نمیخوره که دیگه درد قلبش خیلی بیشتر میشه و میگه که چشمام سیاهی میره به خاطر همین هم گفتم که رسول نیاد چون ممکنه اون موقع قلبش درد بگیره و کسی هم حواسش بهش نیست اما آقا محمد قبول نکرد حمید:ما تازه اومدیم به سایت(میلاد و حمید) اما تو این مدت متوجه شدیم که رسول درد قلب داره داوود و رسول باهم خیلی صمیمی هستن به خاطر همین داوود میخواست که رسول نیاد اما فرمانده قبول نکرد رسول:داوود میخواست نذاره که من بیام اما خداروشکر آقا محمد قبول نکرد😮‍💨 هرچند که اگر آقا محمد هم نمیذاشت من بیام من خودم به زور و اجبار میرفتم😉اما خب بالاخره خوب شد که آقا محمد قبول نکرد داوود برای این میگفت من نیام چون من قلبم درد میکنه و میدونم که از سر دلسوزی گفت برای همین به روش نمیارم حمید و میلاد تازه اومدن به سایت خیلی بچه های خوبی هستن و آقای عبدی و آقا محمد هم ازشون خیلی راضی هستن سعید:رفتم بالا تو اتاق آقا محمد تا ازش خواهش کنم که رسول نیاد چون ممکنه اون موقع قلبش درد بگیره محمد:مشغول کارهام بودم که در به صدا دراومد بفرمائیدی گفتم که با دیدن سعید چهره ی سوالی به خودم گرفتم که سعید خودش به حرف اومد سعید:ببخشید آقا میخواستم ازتون خواهش کنم که رسول نیاد محمد:توی جلسه هم به داوود گفتم که نمیشه چون اگه رسول نباشه انگار کارمون لنگه و حضور رسول توی این عملیات ضروریه چون رسول زیاد از این ماموریت ها و عملیات ها رفته سعید:بله آقا محمد میدونم اما شما که خودتون از وضعیت رسول خبر دارید محمد:سری به نشونه ی تایید تکون دادم سعید:پس بهتر نیست که نیاد محمد:میدونم سعید جان اما حضور رسول توی این عملیات ضروریه سعید:ولی آقا..... محمد:ولی و اما نداره سعید سعید:چشم بالاخره هرچی باشه شما فرمانده ی ما هستید صلاح مارو بهتر از خودمون میدونید محمد:چشمت بی بلا الان اذانه بیا بریم وضو بگیریم و بریم نمازخانه بریم نمازمون رو بخونیم سعید:بله آقا داوود :با بچه ها وضو گرفته بودیم و می‌خواستیم نماز بخونیم که دیدم سعید و آقا محمد وارد شدن همه به احترامشون بلند شدیم و با هم نماز خوندیم محمد:با بچه ها نماز خوندیم و هر کدوم نشستیم یه گوشه منم تو فکر خودم بودم که یک نفر اومد کنارم نشست سرم رو برگردوندم که با چهره ی داوود لبخندی روی صورتم نشست داوود:آقا محمد مطمئنید که رسول باید بیاد محمد:آره داوود جان مطمئنم 😊 تو هم نگران نباش داوود:چشم راستی تاریخ ماموریت مشخص نشد محمد:چرا چرا خوب شد یادم انداختی فردا ساعت 9 صبح هست داوود:حله من میرم به بچه ها بگم محمد:باشه داوود:رفتم سمت بچه ها و بهشون خبر دادم محمد:به بچه هایی که فردا در عملیات حضور داشتن گفتم زودتر برن خونه تا استراحت کنن میلاد:امشب آقا محمد گفت زودتر بریم خونه و ما هم طبق دستور آقا محمد شب رو زود خوابیدیم محمد:با بچه ها قرار داشیم که ساعت 8 بیایم تا کم کم آماده بشیم و بریم رسول:تا خواستیم حرکت کنیم یه دونه قرص خوردم و سریع رفتیم پیش بچه ها تا حرکت کنیم
محمد:رسول کمی دیر کرد اما به نظرم مشکلی نداشت حرکت کردیم به سمت خونه ی سوژه توی راه انگار داوود اصلا حالش خوب نبود رنگش پریده بود و با بغض نگاه می‌کرد به رسول رسول هم لبخند میزد بهش و میگفت خدا بزرگه داداشی😉 داوود:توی راه خیلی دلم شور میزد همش احساس می‌کردم که بار آخریه که دارم داداشم رو میبینم🥺 توی راه هرچی سوره و آیه بلد بودم خوندم،کمی آروم شدم سعید:داشتیم می‌رسیدیم سمت خونه ی سوژه و انگار هرچقدر که نزدیک خونه ی سوژه میشدیم داوود حالش بدتر میشد اصن مگه میدونه که قراره چی بشه😳 محمد:رسیدیم دم در خونه ی سوژه بچه ها رو به گروه های دوتایی تقسیم کردم (داوود با رسول)(میلاد با حمید)(خودم با سعید) داوود:زودتر از رسول میرفتم داخل و جلوتر از رسول میرفتم تا اتفاقی نیوفته رسول:داوود سعی میکر مراقبم باشه و جلوتر از من بره اما وقتی حواسش نبود من سریع رفتم سمت یه اتاق دیدم یه نفر توی اتاقه و پشتش رو کرده به من و تفنگ گرفته بود دستش، خواست از اتاق بیاد بیرون که سریع قایم شدم دیدم داره میره سمت داوود فورا دو تا تیر زدم به پاهاش که داوود با سرعت سرش رو چرخوند و با دیدن من هوفی گفت و اسلحه رو گرفت سمت سوژه داوود:رسول اسلحه ات رو بگیر سمتش تا من زنگ بزنم آقا محمد رسول:اسلحه رو گرفتم سمت سوژه ‌ داوود هم پشتش ر‌و کرد به ما و منم داشتم نگاه میکردم به داوود که سوزش وحشتناکی رو توی قلبم حس کردم چشمام داشت سیاهی میرفت داشتم نگاه میکردم به چهره ی نگران و رنگ پريده ی داوود داوود سریع یه تیر زد به سوژه تا بیهوش بشه و سریع اومد سمت من و ازم خواهش کرد که تحمل کنم اما من خسته تر از اون چیزی بودم که داوود تصور می‌کرد داوود: با اون صحنه انگار قلبم نمیزد سریع یه تیر زدم به سوژه تا بیهوش بشه و سریع رفتم سمت رسول داد میزدم تا کسی بیاد به کمک اما هیچی به هیچی داداشم داشت جون می‌داد محمد:با سعید در حال گشتن بودیم که صدای داد داوود به گوشم خورد سریع با سعید رفتیم سمت اون صدا با دیدن اون صحنه کپ کردم داوود اصلا حالش خوب نبود اما رسول خیلی بدتر بود درواقع رسول داشت جون میداد و داوود التماس می کرد که تحمل کنه سعید:هول کرده بودم اما فورا به خودم اومدم و زنگ زدم به آمبولانس رسول:توی آخرین لحظاتی که چشمام باز بود نگاه می‌کردم به چهره های نگران داوود و آقا محمد و سعید سعید:آمبولانس اومد و آقا محمد میخواست با رسول بره که داوود از آقا محمد خواهش کرد که باهاش بره آقا محمد هم با توجه به حال داوود گذاشت که داوود با رسول بره زنگ زدیم به میلاد حمید و گفتیم که بیان بیمارستان داوود:توی آمبولانس فقط گریه میکردم و هرچی آیه بلد بودم خوندم غرق گریه و دعا کردن بودم که دکتر به راننده گفت سریع تر برو داره تموم میکنه حالم بدتر شد از خدا خواهش میکردم که رسول رو بهمون برگردونه وقتی چشمام رو می‌بستم یه نوشته میومد جلوی چشمم دقت کردم نوشته بود شهید رسول رستگاری هر چقدر تونستم گریه کردم انقدر گریه کردم که چشمام تار میدید محمد:با ماشین داشتیم میرفتیم دنبال آمبولانس رسیدیم بیمارستان سریع با سعید پیاده شدیم سعید:رفتیم دنبال دکتری که داشت رسول رو می‌برد به اتاق عمل که یهو یه صدایی شنیدم سرم رو چرخوندم که دیدم داوود بیهوش شده روی زمین سریع با آقا محمد رفتیم سمتش که با صدای آرومی گفت د.دا.داداشم ن.نباشه م.منم ن.نیستم محمد:دکتر رو صدا زدم اومد بردش توی یه اتاقی و براش سرم زد میلاد:دکتر رسول اومد بیرون و ما سریع رفتیم سمتش که با شرمندگی گفت ببخشید ما تمام تلاشمون رو کردیم اما متاسفانه دیر اومدید و ایشون تموم کردن حمید:داشتم به جای خالی دکتر نگاه میکردم و فقط گریه میکردم محمد:یعنی چی یعنی ما دیگه استاد رسول نداریم یعنی ما دیگه نمیتونیم وقت دنیا رو بگیریم سعید:فقط گریه میکردم حال هممون خیلی بد بود اما نمیدونم که چطور باید به داوود بگیم میلاد:فقط میتونستیم گریه کنیم کاری ازم بر نمیومد اتاق داوود داوود:چشمام رو باز کردم تار میدیدم اما من باید داداشم رو ببینم من نمیخوام اینجا باشم محکم سرم رو از دستم کندم اما به دردش توجهی نکردم و سریع بلند شدم و رفتم بیرون با دیدن بقیه ترسیدم رفتم سمت سعید و گفتم س.سعید چی شده بگو سعید بگووووو سعید:نمیتونستم چیزی بگم اصلا نمیدونم که باید چی بگم داوود:رفتم سمت میلاد و گفتم میلاد تو یه چیزی بگو میلاد بگو چی شده میلاد هم جواب نداد رفتم کنار و گفتم ا.الان و.وقت شوخی نیست تروخدا بگید چی شده محمد:(با گریه) آییییی رفیق شهیدم داوود:با شنیدن اون کلمه افتادم روی زمین و فقط گریه کردم داشتم بیهوش میشدم که گفتم گ.گفتم که د.دا.داداشم ن.نباشه م.منم ن.نیستم پایانی تلخ🖤 شهید رسول رستگاری رفیق شهیدم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نفر چهارم ☺️
(فلش بک) رسول برای تحقیق این پرونده سخت خودم وارد عمل شدم به یک متروکه رفتم تا تحقیقمو اونجا انجام بدم . وارد شدم و جایی نشستم همه آنتنو وسایلم را نصب کردم و آماده برای تحقیق شدم از اون اتاقم بیرون اومدم وارد اتاق دیگری شدم اون اتاق بسیار تاریک بود. چراغ گوشیم را روشن کردم راهم را که ادامه دادم به یک جسد برخورد کردم پس از بررسی فراوان فهمیدم که به تازگی این فرد مرده است خواستم برای مدرک جمع کردن بروم از توی کیفم پلاستیک‌های مخصوص را بردارم که نمی‌دونم چی شد دیگر هیچی نفهمیدم و همه جابه سیاهی مطلق پیوست ناشناس: دستور داشتم مغز متفکر تیم محمد اینا را از کار بندازم نه اینکه کاری کنم دیگر زنده نباشه از آنجایی که محمد به رسول خیلی اعتماد دارد می‌خواهم کاری کنم اعتماد محمد و تیمش به رسول یعنی همون استادشون سرد بشه برای همین فهمیدم یه روز قصد دارد برای تحقیق به جایی برود من هم برای کارم به آنجا رفتم کارم رو شروع کردم به دستور رئیسم یک فرد مهم را کشته بودم اون فرد رو داخل اتاق گذاشته بودم که وقتی رسول وارد اونجا شد بیهوشش کردم اسلحه و هر چیزی که ربطی به کشت اون فرد داشت رو از اثر انگشت‌های خودم پاک کرد و با دستکش به دستان رسول کشیدم و همان جا گذاشتم و از متروکه خارج شدم چندساعتی گذشت رسول: با اون ضربه‌ای که بهم خورده بود چند ساعتی احتمال می‌دهم که بیهوش بودم چشمانم را که باز کردم دیدم دور و برم پر بود از ماموران پلیس حتی دیدم آقا محمد اینا یه گوشه‌ای ایستادند با چهره‌ای آویزان به من نگاه می‌کند خواستم بروم پیششون و ازشون سوال که دیدم نمی‌توانم تکان بخورم چون دستم را یکجا بسته بودم نگاهم به آقا محمد خورد که داشت به من آرام آرام نزدیک می‌شدتا اینکه یک طرف صورتم به شدت سوخت دستم را رو صورتم گذاشتم وبا تعجب پرسیدم چرا؟ محمد:نزدیک شدمو سیلی ای به رسول زدم که ای کاش نمیزدم درسته بهش اعتماد دارم وقلبم یه چیز دیگری میگفت اما مدارک ها واثر انگشت ها چیز دیگری رو به من میفهماندند واقعا اینطوری میخواد بشه میخواد اینطوری تموم بشه توی این افکارم بودم که صدای رسول به گوشم خوردم که از من میرسید چرااین کارو کردم😶 من هم جواب سؤالش رو دادم محمد:چرا .واقعا نمیدونی رسول😕 رسول :محمد داشت میرفت که مچ دستشو گرفتم وگفتم . محمد تو واقعا منو اینطوری شناختی😭 محمد:اما رسول اثر انگشت‌های تو ومدارک یه چیز دیگرو میگه خواستن رسول رو وارد ماشین کنن که رسول با اشک های حلقه شده در چشم روبه من کردو گفت محمد تو منو بیشتر از همه میشناسی لطفا پیگیری کن خواهشششش میکنم داداشم😭 چرا اینو گفت برای چی منو دودل میکنه😭😭 زمان حال [چند ماه بعد] راوی:چند ماهی هست رسول زندانه و هنوز چیزی یه پرونده نه اضافه شده ونه کم قراره فردا حکم رسول اعلام بشه محمد بچه هارو برای جلسه به اتاقش خواند . بچه ها بعد از اجازه وارد شدن محمد شروع به توضیح کارهای چند روز اخیر و ادامه ی پرونده کرد محمد:بچه ها ما الان میتونیم بگیم ما دوتا پرونده در دست داریم یکی بردن اخبار های‌مهم از ما برای دشمن ودیگری پرونده اون فرد مهم ورسول که خوشبختانه ما اون رئیسی که اخبار های مهم رو می‌برد رو دستگیر کردم ومتاسفانه از پرونده رسول چیزی نه کم شده ونه زیاد [ فردای اون روز] محمد:با ناراحتی زیاد وبا چشم های اشکی از دادگاه خارج شدم به سمت سایت حرکت ...رسیدم وبا بچه ها روبه رو شدم داوود:سلام آقا چیشد رسول آزاد میشه ایول میدونستم.....اقا..آقامحمد چراناراحتید نه نگید که............اقا رسول اعدام میشه محمد:دیگه نتوستم روبه‌رو داوود بایستمو به حرفاش گوش بدم سریع وارد اتاقم شدم یه با دیدن آقای عبدی جا خوردم محمد: سلام آقا. عبدی:سلام محمد جان چرا انقدر پریشونی تعریف کن یکم محمد:چرا خوشحال باشم از یه طرف رسول داره بعداز ظهر اعدام میشه واز یه طرفی نمیدونم حرف کیو باور کنم واقعا خسته شدم عبدی:محمدجان دنیا جوریه که آدمای گناهکارو به سزای اعمال خودشون وآدمای خوب رو هم به سزای اعمال خودشون میرسونن پس بسپار به خودش که همه چی رو جفت وجور میکنه محمد:با حرف های آقای عبدی کمی آروم گرفتم شروع به کمی ازانجام کارهام شدم [بعد از ظهر] رسول :داشتن آماده میشدم این چند روز داشتم فکر میکردم که با این کار شهیدحساب میشم؟ هیچی برام مهم نبود فقط امیدم به خدا بود فردی اومدو چشمام روبست و منو با خودش برد وقتی که حس کردم رسیدیم چشمام رو باز کرد [موقعیت سایت] داوود :داشتم وسایلمو جمع میکردم که تلفنم زنگ خورد فرد ناشناسی بود برای همین رفتم پیش آقا محمد ناشناس: وقتی که ماموران امنیتی رئیسمو گرفتن دیگر کسی رو برای اینکه من را تهدید به کشتن خانواده‌ام کند رو نداشتم برای همین با خیال راحت میخواستم بروم اعتراف کنم چون پای یک فرد بی‌گناه وسط بود برای همین بر اساس تحقیق اون پسر من تلفن یکی از افراد تیمش رو داشتم شمارش رو
گرفتم پس از چند بوق برداشت ناشناس:سلام آقا محمد؟ داوود :آقامحمد گوشی رو از دستم گرفتو جواب داد محمد:بله خودم هستم ناشناس:خبری از اون فردی که اسمش رسول هست میخواستم چیشد آزاد شد محمد:تا اسم رسول اومد از جا پریدم وگفتم : چطور ؟ ناشناس: میخواستم اعترافی رو بکنم (تعریف کردن تمام ماجرا) محمد:چییی چرا اینارو الان به من بگی راوی : محمد پس از قطع کردن گوشی بدون اینکه از آقای عبدی اجازه بگیرد به طرف دادگاه حرکت کرد وقتی که به آنجا رسید به طرف محل جایگاه اعدام ها رفت وبا صدای بلند اما لرزان فریاد زد که دست نگه دارید . فردی که پاش لب چهارپایه بود یک لحظه ایست کرد محمد به طرف مسئول اونجا رفت و کارتاش را نشان داد و تمام قضیه را برایش تعریف کرد و از آن خواست که رسول را آزاد کند رسول را پایین آوردند اما رسول به خاطر کمی استرس حال خوشی نداشت محمد رسول در آغوش گرفت و با صورتی که هم اکنون خیس شده بود رو به رسول کرد و گفت: داداش رسول من واقعاً متاسفم من نمی‌تونم این کار زشتم رو جبران کنم این تهمتی که زدم تا ابد روی دوشم سنگینی می‌کند درسته کارم زشت بود اما ازت می‌خوام منو حلالم کنی‌. رسول: من از قبل می‌دونستم آخر به کارتون پی می‌برید و همیشه به فکر شما بودم اینو بدونید من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمی‌شم و نخواهم شد راوی :وهمکنون الان دو برادر هست که پس از سختیه فراوان بهم رسیدن پایان این حکایت بزرگ☘
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
https://harfeto.timefriend.net/17249255787259 اینم لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد پارت های دلی دوستانمون😉🥲
"بسم‌رب‌مَن‌یُسَبِّحُ‌الرَّعدُبِحَمدِهِ" سلام خدا بر جوانان پر پرشده‌ی وطن کہ برای امنیت در گوشہ گوشہ‌ے این خاڪ پرڪشیدند❤️‍🩹 سلام روزتون شهدایی🙃:) ختم صلوات خاصه امام‌رضا(ع) داریم به <<مناسبت شهادت امام رضا>> «شهید احمدمحمد مَشلَب» شهیدمدافع حرم لبنانی که به دلیل علاقه و ارادت خاص‌شون به امام رضا(ع) نام جهادی «غریب‌طوس» رو برای خودشون انتخاب‌کردن. جمعه نهم شهریور، ولادت این شهید عزیزه و همچنین قریب به ده روز دیگه شهادت‌آقاجانمون علی‌ابن‌موسی‌الرضا🥀؛ کسانی که در صورت تمایل به مشارکت تعداد صلوات های ختم شده« » رو به بنده اعلام کنید. اجرتون با امام‌رضا و غریب طوس🙂:) مطمئن باشید این شهید عزیز براتون جبران میکنه؛ آیدی بنده جهت اعلام تعداد صلوات‌خاصه ختم شده: ↓ @Gomnam_labbeyk_ya_hussenin متن صلوات خاصه امام‌رضا(ع): "اللهمّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائک" پ.ن❕: با نشر این اطلاعیه، نگاه شهید و حضرت شمس الشموس(ع) شامل حال خود کنید. 💛