•°•°ره رو عشق°•°•
حدس بزنید اسم واقعی مهدیس چیه؟؟ یزید شمر 😂😂 (شوخی)
اخه این شوخیه مسخره ایه
دست انداختین منو؟؟
(با لحن سعید خطاب به رسول بخونید)
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۴ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۵
نورا: نگاه بیحالم رو به خیابون دوختم.
شاید که برگرده .بارون روی زمین فرود میومد و این بغض که توی گلوم بود ولم نمیکرد .چرا ؟؟چرا اون اتفاقات افتاد .
گفتم خداحافظ عشق گناهکار من اما حامد عشق گناهکارم نبود.اون عشقمبود اما گناهکار نبود🥺
حامدم !)دنیا پر از درده اما بین این همه درد تو شدی مرهم دردام.
پس الان کجایی ؟؟
پس چرا الان مرهم دردام نیست💔
با رسیدن به خونه اقاجون سریع پیاده شد و بهم کمک کرد پیاده بشم.
داخل که شدیم کنار در سر خوردم .دستم روی صورتم رفت و حصار جلوگیری از فرود اشک هام پاره شد.
..........
محمد : اطراف رو چککردم.همه چی درست بود .با اشاره به کیان و امیرعلی از دیوار بالا رفتن و روی پشت بوم مستقر شدن.سعید هم دورتر مستقر شد.
ماشین رو پارک کردم و کنارش ایستادم.
تلفن رو در آوردم و شماره رو گرفتم.
صداش که به گوشم خورد لب زدم: پس کجایی؟
کریمی:صبر کن.
محمد : حامد هم باهاشون هست دیگه ؟
کریمی: صبر کن میفهمی.
محمد : کلافه نگاهی به اطراف انداختم.با صدای ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم.اخمام توی هم رفت .ماشین رو گوشه دیوار پارک کردن.
دونفر از ماشین پیاده شدن و به طرفم اومدن.قدمی به عقب گذاشتم و با خشم غریدم: پس حامد کجاس؟ما قرارمون این بود که حامد رو تحویل بدید .
ناشناس : متاسفم .
کیان: از بالای سقف خیره شدم به اونا .کسی توی ماشین نبود و خودشون هم دورتر بودن.دستم رو به یه تیکه فلز گرفتم و آروم پريدم پایین.خم شدم و اهسته به طرف ماشین رفتم.ردیاب رو در آوردم و زیر ماشین جاساز کردم.دوباره سریع مخفی شدم.
محمد : تا به خودم بیام ضربه ای به سرم زد .پاهام شل شد و افتادم. چشمام تار شد اما از هوش نرفتم .چشمام رو بستم .اوناهم که فکر کردن از حال رفتم یکیشون مشغول چک کردن دور اطرافش شد و بالای سرم ایستاد و یکیشون هم به سمت ماشین رفت و دست سلطانی رو باز کرد و باهم به طرف ماشینشون رفتن.فقط تونستم به زور دستم رو به طرف کفش اونی که بالای سرم بود ببرم.هواسش به من نبود .فقط وصلش کردم و خیسی خون رو روی شقیقه ام حس کردم.
صدای ماشین اومد و آروم آروم محو شدن صدا نشون از دور شدن اونا داد .
بچه ها سریع به طرفم اومدن که با درد از جام بلند شدم.ترسیده نگاهم کردن .با صدای سعید نگاهم رو بهش دادم.
سعید : اقا محمد چیشده؟خوبید؟
محمد : خوبم سعید جان .چیزیمنشد.
کیان: اقا بریم بیمارستان .سرتون شاید شکسته باشه.
محمد : نترس کیان جان.نشکسته .فقط باید سرم رو بشورم که خون ها پاک بشه.
امیرعلی : توی ماشین آب گرم بود .صبر کنید الان میارم.
محمد : ممنون .
امیرعلی : سریع به طرف ماشین رفتم و بطری آب رو آوردم.اقا محمد لب ماشین نشست و آب رو روی سرش ریختم .خون ها پاک شد .
محمد : آروم از جام بلند شدم.سر دردم زیاد تر شده بود و معلوم نبود این ضربه لخته خون رو بدتر نکنه .اما سعی کردم بهش بی تفاوت باشم. با بچه ها سریع به طرف سایت رفتیم.
........
محسن : حکمش رو دادن و به زندان منتقل شد .
به همراه بچه ها حرکت کردیم و به طرف سایت رفتیم.با رسیدنمون همون موقع محمد و بچه ها از ماشین پیاده شدن. به طرفشون رفتم و لب زدم: خسته نباشید.چیشد؟
محمد : سلامت باشید .شماهم خسته نباشید .فعلا که هیچ.بردنش.
محسن : بردنش؟؟همین؟؟😐پس حامد چی؟
محمد : ما از اولش هم میدونستیم اونا حامد رو به همین راحتی به ما نمیدن.
ردیاب رو به ماشینشون وصل کردیم.
محسن : خیلی خب .خوبه.
محمد: شما چیکار کردید ؟
محسن: فعلا که به چندین سال زندان و جزای نقدی محکوم شده. اما گفتن احتمال تغییر حکم هست.
محمد : خیلی خب بریم.
محسن: صبر کن محمد
محمد : خواستم حرکت کنم که محسن صدام زد .سرجام ایستادم.بچه ها با کنجکاوی نگاهمون میکردن .لب زدم:بله چیزی شده ؟
محسن : این چیه؟
محند :رد نگاه محسن رو گرفتم که به یقه پیراهنم که یکم خونی شده بود رسیدم.
همینو کم داشتم.
سری تکون دادم و بی خیالی گفتم و قبل از اینکه محسن به خودش بیاد سریع از کنارشون رفتم و وارد سایت شدم.
بدون حرفی به اتاقم رفتم و پیراهنم رو که بر اثر قطرات خونی که از سرم چکه کرده بود کثیف شده بود با یه پیراهن تمیز عوض کردم.همون موقع در باز شد و محسن با اخم به طرفم اومد .دستشو روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و با عصبانیت غرید.
محسن:محمد با زبون خوش بگو چیشده بود ؟؟درگیر شدید اونجا؟؟؟
محمد : نه .خواستن سلطانی رو ببرن منو بیهوش کردن.البته من از هوش نرفتم و فقط یکم چشمام سیاهی رفت .ولی خب با اسلحه که زدن سرم یکم خون اومد .
محسن : الان خوبی؟
محمد : بله خوبم .بازجویی تموم شد ؟
محسن : هر کاریت کنم مسخره ای.
محمد داروهات رو کی خوردی ؟؟
محمد : هوفی کشیدم و یه قرص از ورقه اش در آوردم و با یکم آب خوردم .رو بهش گفتم:حالا خوبه؟
محسن: خوبه. بیا بریم پیش رسول و داوود .ببینیم چیشد آخرش.
♡♡♡
پ.نحرفی ندارم🥲💔
https://eitaa.com/romanFms
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۵💔🥀
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارها گفتم و بازم میگم
هممون به یک محمد تو زندگی احتیاج داریم🥺
#گاندو
دوباره یادی کنیم از این شهید فاتحه ای نثار روحشون کنید💔✨🥺
#شهیدمحمدهادیذولفقاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید فقط من یه سوال دارم این یه گره اس یا دو گره 🧐
#گاندو
+أيْنَماڪانَاسمالحُسَيْن فهُناڪ َالجنّة . . . ″ -هرڪجانامحـسیناست..؛ همانجاستبهشت ..🩵🫀..′':)) ️
_به قول علی اکبر قلیچ: «.حیف عمرے کہ بگذره پایِ .عشقایِ .کوچہ بازارے .اِی قربونِ امام حسینے کہ .نہ تکرار شد .نہ تکرارے.»️
•°•°ره رو عشق°•°•
باب الجواد…بارش باران… نگفتنی ست، اذن دخول بر لب یاران، نگفتنی ست… صدها هزار زائر و عاشق میان صحن، ع
بابا رضا
بازم خوبه پیش صما زندگی میکنم تا دیگه فراق دوری دوتا ضریح نداشته باشم
#صـلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اسلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
هدایت شده از اینجا همه چی در همه !
از اتیش گرفتن🔥🏢
ساختمان پلاسکو _ و برج سلمان
هشت سال
از اتیش گرفتن مهر کوهسنگی شش سال
از زلزله کرمانشاه شش سال
از ورود کرونا پنج سال
از شهادت حاج قاسم پنج سال
از ریزش متروپل دو سال
از شهادت رییس جمهور _امیر عبداللهیان و همراهان هم چهار ماه
گذشته.....
عمر ها همینقدر سریع میگذره از فردا و از شنبه شروع میکنم رو بزار کنار خودمونیم رفیق از فردا ها و از شنبه ها هیچ وقت عملی نمیشه
همین حالا هر کاری داری و انجام بده تا افسوس نخوری و ای کاش نگی‼️‼️