eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
2_144228439718853313.mp3
2.59M
این مداحی خیلی خاصه ، آخه با صدای آرمان علی وردیه 😔
اناالله و انا علیه راجعون 🤌🖤 خب اهم خرمای اقا حامده بفرمایید نویسنده جان نفری یه دونه فاتحه عم بخونید برای آرامش روحشون ب اعضاعم بدید سفارشیه🧑🏼‍🦯🤝❤️‍🩹
این استیکر رو یکی از اعضای گل کانال برامون ساختن😂😂 مربوط به پارت جدید هست
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۷ (مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد) محمد : بسم الله الر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم. خیلی عجیب بود.سریع هر کدوم به طرفی رفتیم و به جلو قدم گذاشتیم.اروم آروم جلو رفتم.با دیدن نور قرمز نگاهم‌به طرفش کشیده شد. سوله ای کوچیک که شبیه اتاق بود آتیش گرفته بود.ترسيده عقب گرد کردم. به طرف بچه ها و محمد دویدم .رو به محمد لب زدم:محمد اون سوله؟؟ محمد : نگاهم به طرف سوله کشیده شد.نه نه امکان نداره.نباید چیزی که فکر میکنم باشه. یاخدایی گفتم و به طرف سوله دویدم. امیرعلی: به همراه سعید و معین و فرشید وارد کارخونه شدیم و هر کدوم به طرفی رفتیم. اسلحه رو مسلح جلوی صورتم گرفتم و آروم آروم قدم برداشتم .به اتاقی که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم و یهو وارد شدم.هیچ کس نبود .به طرف پنجره رفتم.کسی بیرون نبود .خواستم برگردم که نگاهم گره خورد به آرشام کریمی که با سرعت میدوید و سلطانی هم پشت سرش با عجله حرکت میکرد.در رو باز کردم و اسلحه رو به طرف کریمی گرفتم و شلیک کردم. با صدای شلیک صدای آه دردمندش هم بلند شد و روی زمین افتاد و باعث شد سلطانی جیغ بزنه. از پنجره نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع زیادی نبود و باید زودتر بهشون می‌رسیدم چون سعی داشتن فرار کنن.از پنجره پایین پریدم و به طرفشون دویدم.در همون حالم دستم به روی گوشم رفت و به سعید و بچه ها گفتم سریع بیان پشت کارخونه. رسول: نمیدونم چطور اما با وجود درد هایی که داشتم از ون پیاده شدم و به طرف اتاقک کوچیکی که در حال سوختن بود دویدم. کامل آتیش نگرفته بود و انگار تازه این اتفاق افتاده باشه.نگاهی ترسیده به محمد و داوود انداختم.به خودم که اومدم داوود بهم برخورد کرد و از کنارم رد شد و به طرف اتاقک در حال سوختن دوید. داوود : نمیتونستم بزارم رفیقم اون تو بمونه .نمیتونستم بی خیال حال برادرم بشم.نمیتونستم صدای گریه های درد آور نامزد برادرم رو به یاد بیارم و کاری برای نجاتش نکنم. قدم هام بی اراده به طرف اتاق در حال سوختن هدایت می‌شد و میدویدم.هر لحظه ممکن بود به خاطر هول بودن و سرعتم با کله بخورم زمین. به خودم که اومدم فقط تونستم از کنار اتاق در حال سوختن یه سطل آب روی بدنم بریزم و خودم رو توی آتیش پیدا کردم‌. با وجود دود واتیش اسم حامد رو فریاد میزدم.ترسیده و هیجان زده اسمش رو صدا میزدم و به اطراف نگاه میکردم تا شاید بتونم پیداش کنم. صورتم از شدت گرما خیس عرق شده بود و نفس تنگی داشت به سراغم میومد. با نگاه لرزونم برای آخرین بار فریاد زدم: حامددددد حامد: با صدای محو کسی پلکام از هم جدا شد.اتیش در و اطراف رو فرا گرفته بود و هر لحظه شعله ور تر میشد. صدای کسی که اسمم رو صدا میزد به گوشم خورد.صدای آشنا و ارامبخشش باعث شد بلافاصله متوجه بشم داوود هست. دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم ولی نمیشد.با ورود حجم زیادی دود و غبار به ریه ام ، سرفه ام گرفت . راوی: حامد روی زمین افتاده بود .به حالت دراز کشیده بود و سرفه هایش حالش را خراب تر میکرد. دستش رو بلند کرد و خواست خود را به اجبار روی زمین بکشد و حرکت دهد اما با برخورد دستش به ستون فلزی داغ با درد و آه دستش رو عقب کشید .اما در کمی آن طرف تر داوود با شنیدن صدای سرفه های دردناک حامد به زور از میان آتش خود را به حامد رساند.با دیدنش در آن حال اول ترسیده نگاهش را به حامد دوخت اما با یادآوری موقعیتی که در آن حضور دارد فورا حرکت کرد.با سختی فراوان حامد را بلند کرد .حامد نیز با وجود درد فراوانی که با پای شکسته داشت اما سعی میکرد هر چه زودتر از آن اتاقک در حال سوختن نجات پیدا کند .داوود با انکه خود بر اثر دود زیاد و گرما بی حال شده بود و درد قلبش نیز فشار زیادی به بدنش می آورد اما می‌دانست یک لحظه غفلت و عقب افتادن در آن اتاق می‌تواند باعث اتمام زندگیشان بشود. حدودا نزدیک در اتاق بودند که صدای توجه داوود را به خود جلب کرد .سرش را بلند کرد .تا به خود بیاید صدای افتادن چیزی شنید و تنها کاری که از دستش بر می امد پرت کردن حامد به جلو بود و خود طعمه آن میله فلزی داغ شد .خیلی سریع خود را کنار کشید اما باعث شد بازویش به میله داغ برخورد کند و صدای فریاد دردمندش بلند شد .حامد با ترس و وحشت با وجود درد فراوانی که داشت تکان خورد و داوود را نگاه کرد اما داوود از درد دستش و خونریزی شدیدی که دستش داشت حال بدی داشت و نمی‌توانست حرکت کند. حس میکرد دیگر جانی برای حرکت کردن ندارد. اما در آن طرف تر ... بیرون از آن اتاقک رسولی حضور داشت که بی قرار تر از هر وقتی اشک میریخت و سعی داشت وارد اتاقک بشود تا برادرانش را نجات دهد اما رفقایش اجازه ورود به او نمیدادند. رسول: نمیتونستم تحمل کنم.وقتی که داداشم توی اون اتاق داره میسوزه.وقتی رفیقم داره از دستم میره.وقتی نمیدونم برادرام الان حالشون بده یا دارن میان پیشم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.نجات حامد توسط داوود 💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از 🦋حُب الحُسِین یَجمَعِنا🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید که در این حادثه توبیخ شود خصم😎 وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد🥲❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/2822570889C34bb3e0802
۱-🥲🥺 ۲-چی بگم😂 ۳-فرشید و سعید فعلا سالمن🥲 ۴-اخ داوود ۵-ببخشید 🥺
۱-نظر لطفتونه ۲-لطف دارید ۳-عزیزید.لطف دارید شما ۴-سلام.نظر لطفتونه چشم ان‌شاءالله ۵-اخ داوود🥲