•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۶ محمد :به طرف میز رسول حرکت کردیم.بعد از مدت ها استاد خودش دوباره
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۷
(مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد)
محمد : بسم الله الرحمن الرحیم
با کمک خدا و پشتکار همه ی شما ، تونستیم محلی که حامد در اونجا هست رو پیدا کنیم .جهت نجات حامد باید هر چه زودتر آماده بشیم.
کیان،داوود،امیرعلی،سعید،فرشید و معین .
شما توی این عملیات شرکت میکنید .
داوود از همین الان میگم به خودت فشار نمیاری.
رسول: اخمام توی هم رفت. به محمد نگاه کردم که خودش فهمید دلیل ناراحتیم چیه .
محمد : رسول تو بازد پشتیبانی کنی.
رسول: روی برگه جلوی دستم نوشتم:(پشتیبانی کسی که نمیتونه حتی یه کلمه حرف بزنه به هیچ درد نمیخوره.بزار بیام لااقل از دور نگاه کنم.میخوام مطمئن بشم حال حامد خوبه) برگه رو به طرف محمد گرفتم.با خوندنش سرش رو پایین انداخت و لب زد.
محمد :خیلی خب .ولی به هیچ وجه حق ورود به عملیات رو نداری.نمیخوام دوباره اتفاقی برات بیوفته.
رسول : سری تکون دادم .
راوی: همه به ترتیب وارد اتاق شدند و تجهیزات خود را دریافت کردند.رسول و داوود سوار ون شدند و بچه های تیم و دو فرمانده نیز سوار ماشین هایشان به طرف محلی که معلوم نبود رفیقشان در آن چه بلایی سرش آمده حرکت کردند.
رسول: پای سیستم هایی که توی ون بود نشستم.استرس داشتم و نمیدونم قراره رفیق وبرادرم رو در چه وضعیتی ببینم.
خواستم کاری کنم که صدایی از سیستم اومد.سریع به طرفش رفتم و نگاه کردم.یه مختصات .دقیقا همون مختصاتی که قراره بریم و این یعنی یه نفر یا حامد بهمون اطلاع داده.
نگاهی به داوود انداختم که خودش متوجه شد .سریع تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد.
محمد: جانم داوود .
داوود: اقا محمد مختصات برامون ارسال شده.اقا دقیقا همون مختصاتی که داریم میریم.یعتی حامد داده.
محمد:چیی .
محمد: رو به محسن گفتم : صبر کن .نگه دار .
با ایستادن ماشین ما،ون و ماشین دوم هم ایستادن.سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف ون دویدم.
در رو باز کردم و داخل شدم.نگاهی به مختصات انداختم.
رو به محسنی که حالا جلوی در ون ایستاده بود گفتم: محسن دعا کن چیزی که فکر میکنم نباشه.
سریع باید بریم.
از ون پیاده شدم و سریع سوار ماشین شدیم.
با سرعت به طرف محل میرفتیم
دعا دعا میکردم چیزی که فکر میکنم نباشه.
محسن: نگاهی به محمد انداختم وگفتم:محمد منظورت رو نفهمیدم. حس میکنی چیه؟
محمد: گفتم اون ردیاب پیشرفته تر هست .اگر ...اگر ول کن .انشاالله نیست.فقط زودتر برو .
محسن: تا پنج دقیقه دیگه میرسیم.
........
حامد: درد و سرما باعث شده دیگه نتونم تکون بخورم.تشنگی امونم رو بریده و لبم خشک خشک شده.بیحال چشمام رو بستم و سرم رو به ستون تکیه دادم.صدای باز شدن در مثل مته روی مغزم کشیده شد.صدای قدم هاش به گوشم رسید و بعد سیلی ای که توی گوشم خورد و سوزش صورتم باعث شد نگاهم به نگاه خشمگینش گره بخوره.
نمیدونم چیشد .خیلی طول نکشید که کریمی با خشم از اتاق خارج شد و در رو بست. سرم رو دوباره به ستون پشت سرم تکیه دادم و توی دلم چهره زیبای نورا رو تصور کردم.
آروم آروم چشمام بسته شد و خوابم برد .
..................
حامد: باسردرد و بوی بدی چشمام رو باز کردم.
صدایی به گوشم خورد.صدای سوختن و آتیش بود.بوی دود آتیش توی اتاقک پیچیده بود و باعث سرفه های پی در پی شده بود.به زور با کلی بدبختی دستام رو باز کردم.خودم رو به طرف در کشوندم و سعی کردم بدون توجه زیادی به درد وحشتناک پام از اتاقک بیرون برم.در رو فشار دادم تا باز بشه اما بسته بود
آروم آروم در فلزی اتاقک داغ شد.دود توی فضای اتاق پیچیده بود و چشمام رو میسوزوند.نفسام به شماره افتاده بود .عرق روی صورتم نشسته بود.
دستم به طرف صورتم رفت و سرفه های دردناک میکردم.به زور خودم رو به ته اتاقک کشوندم تا بتونم تا حد امکان از آتیش دور باشم.خیلی زود در افتاد و آتیش گُر گرفت و به داخل اتاق اومد.
سرفه هام تبدیل به سرفه های خونی شد .نفسم بالا نمیومد و از بس فضای اتاق پر از دود شده بود نمیتونستم نفس بکشم و برای ذره ای اکسیژن التماس میکردم.
نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین درازکش شدم.دستم به طرف گلوم رفت و تقاضا برای دریافت اکسیژن هنوزم ادامه دار بود.
کم کم تصاویر برام محو شد .صداها کم رنگ شد .خاطرات اما پدیدار شد.لبخند های نورا.صدای رسول.شوخی های بچه ها.حرفای آقاجون.روز خاستگاری .شب بیداری ها توی خونه و حرف زدن با رسول.
دفعه قبل که سهیل مارو گرفت.درد کشیدنامون.اما اون موقع نورایی نبود که نگرانش باشم.اما الان بود .بود و من نتونستم کاری کنم.
سرم افتاد و حلقه دستم به دور گلوم باز شد.چشمام بسته شد و خاموشی مطلقی که بعید میدونم روشنایی رو به چشمم بیاره.
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای رسول 🥲
پ.ن.اتیش سوزی و ارسال مختصات توسط همون انگشتر هدیه💔
پ.ن. اخرین خاطرات و خاموشی🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۰ محمد: با رسیدن به سایت سریع از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم. به ط
رفقا اگر دقت کرده باشید محمد در این پارت یعنی پارت ۱۴۰ به محسن گفت اون ردیاب پیشرفته تر هست و در مواقع آتش سوزی خود به خود مختصات ارسال میکنه.
اون مردی هم که انگشتر رو از دست حامد در آورد اون رو گوشه ای نزدیک در جاساز کرد .این شد که با آتیش سوزی مختصات برای سیستم ارسال شد
•°•°ره رو عشق°•°•
اناالله و انا علیه راجعون 🤌🖤 خب اهم خرمای اقا حامده بفرمایید نویسنده جان نفری یه دونه فاتحه عم بخونی
ارسالی ممبر گلمون🥲😂
نفری یدونه بردارید به همه برسه😂💔
این استیکر رو یکی از اعضای گل کانال برامون ساختن😂😂
مربوط به پارت جدید هست
•°•°ره رو عشق°•°•
این استیکر رو یکی از اعضای گل کانال برامون ساختن😂😂 مربوط به پارت جدید هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۷ (مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد) محمد : بسم الله الر
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۸
داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم.
نگاهی به اطراف انداختم. خیلی عجیب بود.سریع هر کدوم به طرفی رفتیم و به جلو قدم گذاشتیم.اروم آروم جلو رفتم.با دیدن نور قرمز نگاهمبه طرفش کشیده شد. سوله ای کوچیک که شبیه اتاق بود آتیش گرفته بود.ترسيده عقب گرد کردم.
به طرف بچه ها و محمد دویدم .رو به محمد لب زدم:محمد اون سوله؟؟
محمد : نگاهم به طرف سوله کشیده شد.نه نه امکان نداره.نباید چیزی که فکر میکنم باشه.
یاخدایی گفتم و به طرف سوله دویدم.
امیرعلی: به همراه سعید و معین و فرشید وارد کارخونه شدیم و هر کدوم به طرفی رفتیم.
اسلحه رو مسلح جلوی صورتم گرفتم و آروم آروم قدم برداشتم .به اتاقی که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم و یهو وارد شدم.هیچ کس نبود .به طرف پنجره رفتم.کسی بیرون نبود .خواستم برگردم که نگاهم گره خورد به آرشام کریمی که با سرعت میدوید و سلطانی هم پشت سرش با عجله حرکت میکرد.در رو باز کردم و اسلحه رو به طرف کریمی گرفتم و شلیک کردم.
با صدای شلیک صدای آه دردمندش هم بلند شد و روی زمین افتاد و باعث شد سلطانی جیغ بزنه. از پنجره نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع زیادی نبود و باید زودتر بهشون میرسیدم چون سعی داشتن فرار کنن.از پنجره پایین پریدم و به طرفشون دویدم.در همون حالم دستم به روی گوشم رفت و به سعید و بچه ها گفتم سریع بیان پشت کارخونه.
رسول: نمیدونم چطور اما با وجود درد هایی که داشتم از ون پیاده شدم و به طرف اتاقک کوچیکی که در حال سوختن بود دویدم. کامل آتیش نگرفته بود و انگار تازه این اتفاق افتاده باشه.نگاهی ترسیده به محمد و داوود انداختم.به خودم که اومدم داوود بهم برخورد کرد و از کنارم رد شد و به طرف اتاقک در حال سوختن دوید.
داوود : نمیتونستم بزارم رفیقم اون تو بمونه .نمیتونستم بی خیال حال برادرم بشم.نمیتونستم صدای گریه های درد آور نامزد برادرم رو به یاد بیارم و کاری برای نجاتش نکنم.
قدم هام بی اراده به طرف اتاق در حال سوختن هدایت میشد و میدویدم.هر لحظه ممکن بود به خاطر هول بودن و سرعتم با کله بخورم زمین.
به خودم که اومدم فقط تونستم از کنار اتاق در حال سوختن یه سطل آب روی بدنم بریزم و خودم رو توی آتیش پیدا کردم. با وجود دود واتیش اسم حامد رو فریاد میزدم.ترسیده و هیجان زده اسمش رو صدا میزدم و به اطراف نگاه میکردم تا شاید بتونم پیداش کنم. صورتم از شدت گرما خیس عرق شده بود و نفس تنگی داشت به سراغم میومد.
با نگاه لرزونم برای آخرین بار فریاد زدم: حامددددد
حامد: با صدای محو کسی پلکام از هم جدا شد.اتیش در و اطراف رو فرا گرفته بود و هر لحظه شعله ور تر میشد.
صدای کسی که اسمم رو صدا میزد به گوشم خورد.صدای آشنا و ارامبخشش باعث شد بلافاصله متوجه بشم داوود هست.
دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم ولی نمیشد.با ورود حجم زیادی دود و غبار به ریه ام ، سرفه ام گرفت .
راوی: حامد روی زمین افتاده بود .به حالت دراز کشیده بود و سرفه هایش حالش را خراب تر میکرد.
دستش رو بلند کرد و خواست خود را به اجبار روی زمین بکشد و حرکت دهد اما با برخورد دستش به ستون فلزی داغ با درد و آه دستش رو عقب کشید .اما در کمی آن طرف تر داوود با شنیدن صدای سرفه های دردناک حامد به زور از میان آتش خود را به حامد رساند.با دیدنش در آن حال اول ترسیده نگاهش را به حامد دوخت اما با یادآوری موقعیتی که در آن حضور دارد فورا حرکت کرد.با سختی فراوان حامد را بلند کرد .حامد نیز با وجود درد فراوانی که با پای شکسته داشت اما سعی میکرد هر چه زودتر از آن اتاقک در حال سوختن نجات پیدا کند .داوود با انکه خود بر اثر دود زیاد و گرما بی حال شده بود و درد قلبش نیز فشار زیادی به بدنش می آورد اما میدانست یک لحظه غفلت و عقب افتادن در آن اتاق میتواند باعث اتمام زندگیشان بشود.
حدودا نزدیک در اتاق بودند که صدای توجه داوود را به خود جلب کرد .سرش را بلند کرد .تا به خود بیاید صدای افتادن چیزی شنید و تنها کاری که از دستش بر می امد پرت کردن حامد به جلو بود و خود طعمه آن میله فلزی داغ شد .خیلی سریع خود را کنار کشید اما باعث شد بازویش به میله داغ برخورد کند و صدای فریاد دردمندش بلند شد .حامد با ترس و وحشت با وجود درد فراوانی که داشت تکان خورد و داوود را نگاه کرد اما داوود از درد دستش و خونریزی شدیدی که دستش داشت حال بدی داشت و نمیتوانست حرکت کند. حس میکرد دیگر جانی برای حرکت کردن ندارد.
اما در آن طرف تر ...
بیرون از آن اتاقک رسولی حضور داشت که بی قرار تر از هر وقتی اشک میریخت و سعی داشت وارد اتاقک بشود تا برادرانش را نجات دهد اما رفقایش اجازه ورود به او نمیدادند.
رسول: نمیتونستم تحمل کنم.وقتی که داداشم توی اون اتاق داره میسوزه.وقتی رفیقم داره از دستم میره.وقتی نمیدونم برادرام الان حالشون بده یا دارن میان پیشم.
♡♡♡♡♡
پ.ن.نجات حامد توسط داوود 💔
https://eitaa.com/romanFms
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۸🥀🌱
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از 🦋حُب الحُسِین یَجمَعِنا🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید که در این حادثه توبیخ شود خصم😎
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد🥲❤️🩹
https://eitaa.com/joinchat/2822570889C34bb3e0802
خرابم و آبادیم آرزوست ؛
اما فقط آرزوست و آرزو ها دست نیافتنی هستند:)💔🥀
نظرتون با غافل گیری اموات چیه؟؟🥲
این موقع شب و این ساعت و این روز جالبه:)
جهت غافل گیری اموات و در گذشتگان و شهدا مخصوصا شهید رییسی و شهید سلیمانی و شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام
صلواتی ختم کنید🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا از کربلا برگشتید از آب و هواش بد نگید 😭😭😭😭😭
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۸ داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم. خیلی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۹
رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما بچه ها اجازه نمیدادن.جلوم رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن حتی یه قدم به برادرام که توی اون اتاق داشتن میسوختن نزدیک بشم.
خواستم حرکتی کنم و دوباره سعی کنم که با چیزی که دیدم نفسم رفت و برگشت.داوود و حامد با حالی بشدت خراب از بین آتیش بیرون اومدن.صورت هاشون سیاه بود و بدجوری سرفه میکردن. بچه ها سریع حامد رو گرفتن . داوود عقب تر از حامد بود .از ظاهر خراب و داغونش خیلی راحت میشد فهمید حالش بده.سریع به طرفش رفتم. با صدایی که اومد بدون اینکه تسلطی به خودم و رفتارام داشته باشم فریاد زدم : داووددددد
دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که هر دو به عقب افتادیم.خودم رو روی داوود انداختم تا بیشتر از این آسیبی نبینه و در عرض یک صدم ثانیه دقیقا جایی که داوود بود پر شد از میله ها و اتاق داغونی که ریزش کرده بود و سرجای داوود ریخته بود.سریع بلند شدم و داوود رو نگاه کردم. با بی حالی و لبخند محوی آهسته لب زد.
داوود: ب...بالا..خره...ص..صدات و ...شن..شنیدم.
رسول : تازه متوجه شدم که من اسم داوود رو صدا زده بودم.یعنی...یعنی تونستم بالاخره حرف بزنم؟؟
نگاهم به داوود خورد که با لبخند آروم آروم چشماش رو بست و سرش کج شد.
رسول: داوود رو تکون دادم. اشکام روی صورتم فرود اومد.با بغض و اشک نالیدم: د..داو.ود...بی..بیدا..ر ....شو
(رفقا رسول تونست حرف بزنه ولی لکنت زبون داره و به خاطر عملی که برای هنجره اش انجام داده نمیتونه بلند حرف بزنه و با فریادی که زد گلوش درد گرفته ولی من برای راحت خونده شدن ساده مینویسم اما شما حالتش رو با لکنت بخونید)
رسول: بچه ها با بغض نگاهمون میکردن.حامد کمی اون طرف تر روی زمین بود .به زور خودم رو به طرفش کشوندم.صورتش سیاه شده بود و خیس از عرق بود .خواستم دستش رو بگیرم که نگاهم به سوختگی وحشتناک روی دستش افتاد.نگاهی گذرا به پاش انداختم.
پاش شکسته .معلوم نیست برای خروج از اتاق چقدر درد تحمل کرده . سرش رو توی بغلم گرفتم.قطره اشکی که از چشمم فرود اومد به مقصد صورت حامد افتاد.
با گریه اسمشو صدا میزدم.
حالش خیلی بد بود. حال هر دوتاشون خیلی بد بود.
گریه ام دست خودم نبود که اگر بود اینجور نمیشد.
تکونش دادم و با گریه اما درد لب زدم: داداشی؟ جوابم رو نمیدی .
پاشو بلند شو ببین نورا خانم چقدر تو این ساعت ها نگرانت شد.
پاشو ببین بنده خدا یه چشمش اشکه و یه چشمش خون.
حامد جان من پاشو .(با لکنت گفته شده)
کیان: هیچ کدوم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.از یه طرف معجزه ای که نصیب رسول شد و از یه طرف حال بد حامد و داوود.
با صدای آمبولانس نگاهمون به طرفشون کشیده شد.
سریع اومدن و اول حامد رو روی تخت گذاشتن.
ماسک اکسیژن و سرم رو بهش وصل کردن و تخت دوم داوود رو در آغوش کشید.
برای داوود هم ماسک وسرم گذاشته سد و سریع به طرف بیمارستان حرکت کردن.
این وسط هم رسول با نگرانی سوار آمبولانسی که حامد توش بودشد و فرشید هم سریع سوار آمبولانس داوود شد و باهاشون رفتن.
محمد : بچه ها که رفتن سریع کریمی و سلطانی رو به طرف سایت منتقل کردیم و سعید و معین هم با وجود نگرانی هاشون با اونا رفتن.
نمیتونستم بزارم نامزد حامد بیشتر از این نگرانی و ترس داشته باشه.تلفنم رو در آوردم و شماره پدر حامد رو گرفتم.
(محتوای تماس)
با پیچیده شدن صدای پدر حامد لب زدم: سلام عرض شد
اقاجون: سلام پسرم. خوبی؟
محمد:خداروشکر.شماخوب هستید؟خانم طاهری خوب هستن؟
اقاجون:چی بگم.بچم حالش اینقدر بده فقط داره گریه میکنه .
محمد:میشه تلفن روبهشون بدید؟
اقاجون:بله حتما
نورا:بله
محمد:سلام خانم
نورا:سلام.بفرمایید
محمد:محمد هستم. مافوق حامد
نورا:آهان بله.بفرماییدچیزی شده؟خبری ازحامد شده؟؟
محمد:خانم طاهری حامدرو پیدا کردیم. یه اسیب کوچیکی دیده که بردنش بیمارستان.ماهم داریم میریم بیمارستان.
نورا:یا فاطمه زهرا.آقا محمدتوروخدا راستشو بگید.حالش خوبه؟🥺
محمد:لطفا تشریف بیارید بیمارستان.آدرس رو براتون پیام میدم.
نورا:چشم ممنونم.خداحافظ
محمد:خدانگهدار
نورا:باگریه روبه آقاجون گفتم: آقاجون دیدیدخداهوامون روداشت🥲
آقاجون حامدروپیداکردن😭
اقاجون:خداروشکر.چرا گریه میکنی دخترم
نورا:آقاجون من چطور تو چشماش نگاه کنم ؟
اقاجون:باشناختی که از پسرم دارم به این زودی دلخورنمیشه.فقط ممکنه فکر کنه توازش ناراحتی.مثل قبل باهاش باش که اونم خوب بشه .
نورا: چشم .آقاجون باید بریم بیمارستان .
اقاجون: من که حاضرم دخترم.توهم سریع چادرت رو سر کن بریم.
نورا : چادرم رو سر کردم و از خونه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و آدرس بیمارستان رو دادیم .
....
با رسیدن به بیمارستان فورا از تاکسی پیاده شدم و به طرف بیمارستان قدم هایی سریع گذاشتم تا زودتر از حال حامد باخبر بشم.
♡♡♡♡
پ.ن.رسول حرف زد🥲
پ.نحال بدشون💔
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۹🥀🌱
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
تبادلات هر آماری پذیرفته میشه
حمایت آمار زیر ۶۰
بالای ۶۰ لطفا تقاضای حمایتی نکنید
@Mahdis_1388_00