eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
۱:۲۰💔 باشه ولی امشب دلم خیلی هواتو کرده!
خرابم و آبادیم آرزوست ؛ اما فقط آرزوست و آرزو ها دست نیافتنی هستند:)💔🥀
نظرتون با غافل گیری اموات چیه؟؟🥲 این موقع شب و این ساعت و این روز جالبه:) جهت غافل گیری اموات و در گذشتگان و شهدا مخصوصا شهید رییسی و شهید سلیمانی و شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام صلواتی ختم کنید🙂
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقا از کربلا برگشتید از آب و هواش بد نگید 😭😭😭😭😭
اینه رسم رفاقت🥲🫂 واقعا خیلی قشنگ بود🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۸ داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم. خیلی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما بچه ها اجازه نمیدادن.جلوم رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن حتی یه قدم به برادرام که توی اون اتاق داشتن میسوختن نزدیک بشم. خواستم حرکتی کنم و دوباره سعی کنم که با چیزی که دیدم نفسم رفت و برگشت.داوود و حامد با حالی بشدت خراب از بین آتیش بیرون اومدن.صورت هاشون سیاه بود و بدجوری سرفه میکردن. بچه ها سریع حامد رو گرفتن ‌. داوود عقب تر از حامد بود .از ظاهر خراب و داغونش خیلی راحت می‌شد فهمید حالش بده.سریع به طرفش رفتم. با صدایی که اومد بدون اینکه تسلطی به خودم و رفتارام داشته باشم فریاد زدم : داووددددد دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که هر دو به عقب افتادیم.خودم رو روی داوود انداختم تا بیشتر از این آسیبی نبینه و در عرض یک صدم ثانیه دقیقا جایی که داوود بود پر شد از میله ها و اتاق داغونی که ریزش کرده بود و سرجای داوود ریخته بود.سریع بلند شدم و داوود رو نگاه کردم. با بی حالی و لبخند محوی آهسته لب زد. داوود: ب...بالا..خره...ص..صدات و ...شن..شنیدم. رسول : تازه متوجه شدم که من اسم داوود رو صدا زده بودم.یعنی...یعنی تونستم بالاخره حرف بزنم؟؟ نگاهم به داوود خورد که با لبخند آروم آروم چشماش رو بست و سرش کج شد. رسول: داوود رو تکون دادم. اشکام روی صورتم فرود اومد.با بغض و اشک نالیدم: د..داو.ود...بی..بیدا..ر ....شو (رفقا رسول تونست حرف بزنه ولی لکنت زبون داره و به خاطر عملی که برای هنجره اش انجام داده نمیتونه بلند حرف بزنه و با فریادی که زد گلوش درد گرفته ولی من برای راحت خونده شدن ساده مینویسم اما شما حالتش رو با لکنت بخونید) رسول: بچه ها با بغض نگاهمون میکردن.حامد کمی اون طرف تر روی زمین بود .به زور خودم رو به طرفش کشوندم.صورتش سیاه شده بود و خیس از عرق بود .خواستم دستش رو بگیرم که نگاهم به سوختگی وحشتناک روی دستش افتاد.نگاهی گذرا به پاش انداختم. پاش شکسته .معلوم نیست برای خروج از اتاق چقدر درد تحمل کرده . سرش رو توی بغلم گرفتم.قطره اشکی که از چشمم فرود اومد به مقصد صورت حامد افتاد. با گریه اسمشو صدا میزدم. حالش خیلی بد بود. حال هر دوتاشون خیلی بد بود. گریه ام دست خودم نبود که اگر بود اینجور نمیشد. تکونش دادم و با گریه اما درد لب زدم: داداشی؟ جوابم رو نمیدی . پاشو بلند شو ببین نورا خانم چقدر تو این ساعت ها نگرانت شد. پاشو ببین بنده خدا یه چشمش اشکه و یه چشمش خون. حامد جان من پاشو .(با لکنت گفته شده) کیان: هیچ کدوم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.از یه طرف معجزه ای که نصیب رسول شد و از یه طرف حال بد حامد و داوود. با صدای آمبولانس نگاهمون به طرفشون کشیده شد. سریع اومدن و اول حامد رو روی تخت گذاشتن. ماسک اکسیژن و سرم رو بهش وصل کردن و تخت دوم داوود رو در آغوش کشید. برای داوود هم ماسک وسرم گذاشته سد و سریع به طرف بیمارستان حرکت کردن‌‌. این وسط هم رسول با نگرانی سوار آمبولانسی که حامد توش بودشد و فرشید هم سریع سوار آمبولانس داوود شد و باهاشون رفتن. محمد : بچه ها که رفتن سریع کریمی و سلطانی رو به طرف سایت منتقل کردیم و سعید و معین هم با وجود نگرانی هاشون با اونا رفتن. نمیتونستم بزارم نامزد حامد بیشتر از این نگرانی و ترس داشته باشه‌.تلفنم رو در آوردم و شماره پدر حامد رو گرفتم. (محتوای تماس) با پیچیده شدن صدای پدر حامد لب زدم: سلام عرض شد اقاجون: سلام پسرم. خوبی؟ محمد:خداروشکر.شماخوب هستید؟خانم طاهری خوب هستن؟ اقاجون:چی بگم.بچم حالش اینقدر بده فقط داره گریه میکنه . محمد:میشه تلفن روبهشون بدید؟ اقاجون:بله حتما نورا:بله محمد:سلام خانم نورا:سلام.بفرمایید محمد:محمد هستم. مافوق حامد نورا:آهان بله.بفرماییدچیزی شده؟خبری ازحامد شده؟؟ محمد:خانم طاهری حامدرو پیدا کردیم. یه اسیب کوچیکی دیده که بردنش بیمارستان.ماهم داریم میریم بیمارستان. نورا:یا فاطمه زهرا.آقا محمدتوروخدا راستشو بگید.حالش خوبه؟🥺 محمد:لطفا تشریف بیارید بیمارستان.آدرس رو براتون پیام میدم. نورا:چشم ممنونم.خداحافظ محمد:خدانگهدار نورا:باگریه روبه آقاجون گفتم: آقاجون دیدیدخداهوامون روداشت🥲 آقاجون حامدروپیداکردن😭 اقاجون:خداروشکر.چرا گریه میکنی دخترم نورا:آقاجون من چطور تو چشماش نگاه کنم ؟ اقاجون:باشناختی که از پسرم دارم به این زودی دلخورنمیشه.فقط ممکنه فکر کنه توازش ناراحتی‌.مثل قبل باهاش باش که اونم خوب بشه . نورا: چشم .آقاجون باید بریم بیمارستان . اقاجون: من که حاضرم دخترم.توهم سریع چادرت رو سر کن بریم. نورا : چادرم رو سر کردم و از خونه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و آدرس بیمارستان رو دادیم . .... با رسیدن به بیمارستان فورا از تاکسی پیاده شدم و به طرف بیمارستان قدم هایی سریع گذاشتم تا زودتر از حال حامد باخبر بشم. ♡♡♡♡ پ.ن.رسول حرف زد🥲 پ.ن‌حال بدشون💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊