•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۱ رسول: بعد رفتن همه حالا فقط من و اقا محمد موندیم.دوباره مثل چند
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۲
رسول: با بیرون آوردن داوود از اتاق عمل سریع از آغوش محمد بیرون میام و به طرف تخت داوود حرکت میکنم.کنار تخت می ایستم و دست زخمی داوود رو میون دستام میگیرم.صدام بشدت گرفته اما با این حال میخوام صدام رو بشنوه تا زودتر چشماش رو به روم باز کنه.دستم رو به طرف موهاش که حالا به هم ریخته و خاکی هست میبرم و تا میخوام دستی به موهاش بکشم پرستار با گفتن اینکه باید به اتاق ببرنش تخت رو هول میده و از کنارم رد میشه.خیره میشم بهش تا اینکه از جلوی چشمم دور میشن و آروم آروم محو. سرم رو پایین میندازم.
گلوم بشدت درد میکنه و فکر کنم الانا باشه که از شدت دردش ناله کنم.
به کمک محمد میرم توی فضای آزاد بیمارستان تا یکم هوا به سرم بخوره.
محمد کنارم روی صندلی میشینه و با چشماش سر تا پام رو چک میکنه تا مطمئن بشه خوبم.
لبخند محوی به نگرانی برادرانه اش میزنم که یه لحظه متعجب نگاهم میکنه.با تعجب لب میزنه.
محمد : رسول تو که هنجره ات مشکل داشت.چرا الان لکنت داری؟؟
رسول : راستش من بچه که بودم سر یه اتفاقی که برام افتاد شک بهم وارد شد و لکنت گرفتم. بعد از کلی دوا درمون آخرش رفتیم مشهد و من اونجا زبونم باز شد .امام رضا خواست بهتر بشم البته هنوز یکم گیر داشت اما بهتر از قبل شدم.دیگه با کمک دکتر گفتار درمانی تونستم دوباره به راحتی حرف بزنم.
امروز وقتی اون صحنه رو دیدم یه لحظه کل وجودم پر از ترس شد.ترس از دست دادن داوود و حامد داشت از درون نابودم میکرد.نمیدونم چطور اما تونستم فریاد بزنم.اما به خاطر شکی که از دیدن حال داوود و حامد و اتفاقات بهم دست داد دوباره لکنت سراغم اومد😔
محمد : از کنارش بلند شدم تا براش یکم آب بیارم.از کنارش رد شدم.سنگینی نگاهش رو تا جایی که توی دیدش بودم حس میکردم.حرفی نزدم بهش.نگفتم چرا قبلا بهمون نگفته که چه اتفاقاتی براش افتاده.شاید دلش نمیخواسته کسی بدونه شایدم...
شایدم فکر میکنه شاید با به یاد اوردنش هم خودش اذیت بشه و هم بقیه به روش بیارن که قبلا چه اتفاقی براش افتاده.اما من به بچه های تیمم اطمینان دارم.مطمئنم اونا حاضرن سرشون بره ،حاضرن جونشون رو بدن اما ثانیه ای رفیقشون سختی و ناراحتی نداشته باشه
رسول : محمد که از دیدم خارج شد سرم رو پایین انداختم و به انگشتام خیره شدم.به حس گرفتگی گلوم سرفه ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرفه های خشکی کردم.با حس مرطوب شدن دستم ،نگاهی به دستم انداختم .با دیدن لخته های خون روی دوستم فهمیدم دوباره به خودم و گلوم فشار آوردم.اروم آروم حس دست و پام رو از دست میدم .روی چمن های کنار صندلی میشینم و دست راستم رو به عنوان تکیه گاه بدنم قرار میدم.دست چپم هم روی دهنم قرار داره و جلوگیری میکنه که کسی زیاد متوجه خون ها نشه.
سر بلند میکنم بلکه بتونم یه روزنه امیدی پیدا کنم که صدای محمد رو میشنوم و البته قد و قامتش هم نمایان میشه.
با دیدنم توی اون حال، خودش خیلی سریع متوجه وضعیتم میشه و به طرفم میدوه.لیوان اب رو لب صندلی میزاره و دستش رو به حالت دورانی پشت کمرم و شونه ام میکشه.اروم آروم حالم بهتر میشه اما نفسم هنوز مقطع و قطعه قطعه بیرون میاد.لیوان آب رو جلوی صورتم میگیره و ازم میخواد یکم ازش بخورم.نگاهم به چهره نگرانش که میخوره جرئت رد کردن دستش رو ندارم و کمی از آب رو به خوردم میده.
محمد : با دیدن رنگ پریده و لخته های خون برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا هواسم به حال بد و بدن ضعیفش نبود .آروم دست گذاشتم زیر کتفش و کمک کردم از جاش بلند بشه .
وارد بیمارستان که شدیم هر چقدر اصرار کردم بریم تا دکتر معاینه اش کنه راضی نشد و در آخر بردمش سرویس بهداشتی تا یکم آب به صورت رنگ پریده اش بزنه .
رسول:جلوی آیینه سرویس بهداشتی ایستادم.یکم آب به صورتم پاشیدم و از توی آیینه به صورت خیسم نگاه کردم.
هیچوقت،هیچکس نمیفهمه من چه دردایی روتحمل کردم و قراره چه دردایی رو باز هم بچشم .من یه جهان پر از رازم اما بقیه فقط کمی از من رو میشناسن.
هیچکس به جزخانواده و برادرم از لکنت بچگی من باخبر نبودن.حتی حامد هم نمیدونست.
ازنظرم لازم نبودبعدازسال هاخاطرات قدیمی رودوباره جدیدکنم وبه همه بگم.تا امروزکه محمدازم پرسیدومن نتونستم به چشماش نگاه کنم ودروغ بگم. آخه پدر و مادرم بهم یاد دادن هیچوقت دروغ نگم.حتی اگر واقعیت به ضررم بود امادروغ هیچوقت نباید گفته بشه.دوباره به صورتم آب پاشیدم و از سرویس خارج شدم.محمدجلوی در منتظرم بود.برای اینکه کمی از نگرانیش رو کم کنم لبخندی خسته روی صورتم نشوندم و تا حدودی هم موفق به حفظ ظاهر بودم.
محمد:به رسول گفتم اول بریم پیش حامد که احتمالا تا الان بیدار شده و بعدش بریم پیش داوود .باشه ای گفت و بی حرف سرش رو پایین انداخت .
♡♡♡
پ.ن. حرف زدن خوبه،
اما سکوت......بهتره...🦋
پ.ن. من یک جهان پر از رازم،تو فقط قدری از من را میشناسی🙂💔
https://eitaa.com/romanFms
23.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۲🥀💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به دست و پات بیوفتم کمه باز:)♥️
#امام_رضا
حنانه جان تولدت مبارک عزیزدلم
انشاءالله که ۱۲۰ ساله بشی و در کنار خانواده ات زندگی ای سرشار از آرامش داشته باشی.
امیدوارم روزای شادی رو پیش رو داشته باشی.
تولدت مبارک🥺❤️🫂
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنظرم قشنگ ترین آرزویی که میشه برای کسی داشت اینه که بگی:
الهی همیشه گوش آسمون پر باشه از صدای خنده های ته دلت
•تولدت مبارک قلب من💜🤭🎂•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غمگین ترین لحظه زندگیت کجابود؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعری که به شدتت به غزل های دلبرانه اش علاقه مندم آقای حامد عسکری😍
بغل چگونه اختراع شد؟🥺🥲🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیالوگ ماندگار خسرو شکیبایی در فیلم سینمایی دستهای آلوده....
.·———————··🍓··—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات زیبای بازیگران در فیلم های مختلف
·———————··🍓··—
سلام رفقا
بنده تصمیم گرفتم یه چند روز پارت ندم و فقط تا حد امکان تایپ کنم تا رمان تموم بشه و بعد از اون پارت هارو بدم.
اینجوری هم شما راحت تر میخونید و پشت سر هم هر روز میزارم و هم من لازم نیست نگرانی برای ننوشتن پارت برای یک روز نداشته باشم و هم اینکه شرایطم جوری نیست که بتونم هر روز پارت بدم بهتون و اینجوری خوب نیست .
پس چند روز لطفا تحمل کنید تا من رمان رو کامل کنم و انشاءالله در کانال قرار بدم.
نگران نباشید
حدودا هفت الی هشت پارت مونده
سعی میکنم تا حد امکان این چند روزه هی تایپ کنم که زودتر تموم بشه اما مطمئن باشید انشاءالله تا قبل مدارس تمومه.
شرمنده ام بابت تاخیر هایی که در پارت گذاری به وجود اومده
حلال کنید
یاعلی
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت 🌱💫🌈
https://eitaa.com/romanFms