•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۴ رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارس
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۵
رسول: لبخندی روی صورتم نقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تونستم صداش رو بشنوم.با وجود بغضی که در گلوم هست،سعی میکنم به خودم مسلط بشم.نگاهی به محمد که با لبخند به در تکیه زده و مارو تماشا میکنه میندازم.
با فشرده شدن دستم هواسم سمت داوود برمیگرده .نیمچه لبخندی میزنم و با وجود لکنت میگم: حالت خوبه؟؟
داوود: سری تکون میدم .شنیدن صداش بعد این مدت آرامش از دست رفته ام رو برمیگردونه.نه رسول حرفی برای گفتن داره و نه من.دست میگذارم روی شونه خم شده رسول و سرش رو بالا میارم.نگاهمون به هم تلاقی میکنه اما هیچ کدوم حرفی نمیزنیم.ایندفعه انگار رسول قصد صحبت کردن داره که نم اشک گوشه چشمش رو میگیره و میگه...
رسول: نمیدونی چقدر ترسوندیم.نه تنها منو بلکه همه بچه ها و حتی اقا محمدرو.خواهشا دیگه اینجوری کله شق بازی در نیار.
داوود: تازه هواسم داره سرجاش جمع میشه و یادم به حال بد حامد میوفته.هول کرده و ترسیده از حالت دراز کش بلند میشم که دستم چنان تیری میکشه که نفسم قطع میشه و آخی از بین دندونای چفت شده ام بیرون میاد.
رسول که از حال من ترسیده و مشخصه نگرانه سریع کمک میکنه و دوباره به حالت دراز کش در میام.دستی که آسیب ندیده رو روی دست زخمیم میزارم.رسول سریع دستم رو کنار میزنه و همون موقع دکتر داخل میشه و اقا محمد هم پشت سرش وارد اتاق میشه.نمیدونم کی اما اینجور که مشخصه اقا محمد دکتر رو خبر کرده و من متوجه خروج اقا محمد نشدم.
دکتر معاینه ای کوتاه میکنه و بعد از تزریق دارویی داخل سرم از اتاق خارج میشه.با خروج دکتر سرم رو به طرف رسول برمیگردوندم و با عجله اما آروم و بیحال لب میزنم: حال حامد خوبه؟؟؟صدمه ندیده؟؟
رسول: آروم باش داوود.به لطف فداکاری تو بهتره فقط دستش یکم سوخته و پاش آسیب دیده.
داوود: خداروشکری میگم .آقا محمد جلو میاد و طرف دیگه تخت می ایسته. رو به من و رسول میگه...
محمد: اگر حرفاتون باهم تموم شد منم یه حالی از دهقان فداکارمون بپرسم.
زسول: لبخند شرمنده ای میزنم و با خجالت و شرمساری سرم رو پایین میندازم و بله آرومی میگم.با صدای خنده محمد سرم رو بلند میکنم و متعجب نگاهش میکنم که خودش به حرف میاد و میگه...
محمد:رسول امروز دارم بهت شک میکنم.جوری حرف میزنی و با خجالت سر میندازی پایین و بله میگی که حس میکنم دوماد کنارته و دارن خطبه عقد میخونن😁
رسول: با پایان حرف اقا محمد داوود هم خنده اش میگیره و با وجود دردی که از صورتش هم تابلوعه اما، باهامون میخنده.منم که از حرفای اقا محمد خنده ام گرفته تحمل نمیکنم و ریز ریز میخندم.
محمد: لبخندی میزنم و رو به داوود لب میزنم: خب دهقان فداکار ما خوبه؟
داوود: سرم رو پایین میندازم و با لبخند محوی میگم:بله اقا.خداروشکر بهترم.
محمد: سری تکون میدم و میگم: داوود،درد هم داری؟
داوود: سرم رو با خجالت پایین میندازم و همونطور که نگاهم به ملافه روم هست لب میزنم: یکم اره اما خیلی نیست.
محمد: پس درد هم داری.به هر حال به نفعته زودتر سرپا بشی وگرنه به جای هر سه تاتون نیرو میارم😌
داوود: سه تامون؟؟
محمد: بله دیگه.تو و استاد و حامد .
داوود: واقعا نیرو میزارید جامون؟؟
محمد: بله .توقع که نداری بزارم تیمم هر کدوم یه گوشه بیمارستان باشن و کارا عقب بمونه.
داوود:چشمکی مخفیانه به رسول میزنم که اونم لبخند خبیثی میزنه و چشماش رو به معنای فهمیدن روی هم میزاره. ملافه رو کنار میزنم و همونطور که سعی میکنم بلند بشم لب میزنم: اِ پس بهتره هر چه زودتر برگردیم سر کارمون☺️
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.شیرین تر از همیشه بخند. این زندگی چای تلخیست که کنارش قند نگذاشتند...🌱💔
https://eitaa.com/romanFms
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۵🥀❤️🩹
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۵ رسول: لبخندی روی صورتم نقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۶
داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میندازم که با خنده بهم نگاه میکنه.خنده های اقا محمد برامون مثل مسکنه.این که بدونی يکی هست که هر وقت حالت بده پیشته و هر وقت نیاز به کمک داری کنارته،باعث حال خوب هممون شده
محمد: خب حالا استراحت کن چند روز دیگه بیا.
داوود: با شیطنت ابروهام رو بالا میندازم و میگم: نچ نمیشه.باید الان بریم.
محمد: دستم رو روی شونه اش میزارم و با صدایی که خنده توش موج میزنه میگم: باشه پسر.حالا یکم استراحت کن بعد بیا.
داوود: بیشتر از این ادامه نمیدم و بی حرف سرجام دراز میکشم.دلم میخواد برم پیش حامد اما مطمئنم اقا محمد اجازه همچین کاری رو نمیده.
رو به رسول میخوام حرفی بزنم که صدای تلفن آقا محمد بلند میشه و به اجبار از اتاق بیرون میره.رو به رسول که سرش پایینه میکنم و با حالتی مظلومانه میگم: داداش رسول یه کمکی بهم میکنی؟؟
رسول: چه کمکی؟
داوود: میشه منو ببری پیش حامد؟
رسول: ابرویی بالا میندازم و میگم: نه نمیشه باید استراحت کنی.
داوود: با اخم بهش نگاه میکنم و لب میزنم: واقعا که.من این همه بهت کمک کردم تو حالا یه کمک نمیکنی؟اصلا دفعه بعد که کارت به بیمارستان کشید دیگه کمکت نمیکنم.
رسول: حالا کی گفته من قراره دوباره کارم به بیمارستان بکشه؟
داوود : من میگم😌
رسول: اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟؟
داوود: از اونجایی که جنابعالی از ۳۶۵ روز سال ۳۶۰ روزش تو بیمارستان بستری هستی.اون ۵ روز دیگه هم توی اتاق دکتر سایت هستی.
رسول: لبخندی میزنم و سرم رو پایین میندازم.خب اینجور که مشخصه داوود خوب منو شناخته و البته مشخصه این مدت بدجوری مهمون بیمارستان بودم که داوود هم به چنین نتیجه ای رسیده.حرفی ندارم.یعنی نمیتونم حرفی بزنم چون حرف حق جواب نداره.داوود با انگشت میزنه به پیشونیم و میگه...
داوود: حالا بگو کمک میکنی؟
رسول: نگاهم رو از زمین جدا میکنم و میدوزم به چشمای خیره و منتظر داوود.میدونم با انجام دادن این کتر توبیخ بدی در پیش دارم اما ترجیح میدم الان که برادرام حال خوبی دارن و خودمم هنوز سرپا هستم و میتونم پا به ماشین کار ها رو انجام بدم، از انجام دادنشون دریغ نکنم.مصمم نگاهی به چشم هاش میندازم و لب میزنم: باید چیکار کنم؟
داوود: آفرین داداش شجاعم.میدونستم تو پشتم و خالی نمیکنی.
رسول: لبخندی همراه با اخم روی صورتم میشینه و لب باز میکنم و میگم: بسه.چرب زبونی نکن.زودتر بگو میخوای چیکار کنی تا محمد نیومده.
داوود: سرم رو کمی بلند میکنم تا مطمئن بشم کسی قرار نیست وارد بشه.با فهمیدن امن بودن اطرافمون،نگاهی به رسول که منتظر نگاهم میکنه میندازم و میگم: باید برم میش حامد و ببینمش.سرم درد میکنه و نمیتونم راه برم برای همین یه ویل...
همون لحظه نگاهم میخوره به ویلچری که توی اتاق هست.لبخندی روی صورتم میشینه .سرم رو بلند میکنم و خیره به سقف میگم:خدایا دمت گرم.حیف سقف جلوی دیدم رو گرفته وگرنه خیره میشدم به اسمون🥲
رو به رسول میکنم و ادامه میدم: همین الان این ویلچر رو بیار.
رسول: ویلچر رو میارم و جلوی تخت میزارم.بهش کمک میکنم و در حالی که مراقبم آسیبی به دستش وارد نشه،روی ویلچر میشینه.پشت ویلچر می ایستم و تا پشت در هول میدم.آهسته در رو باز میکنم.با اطمینان از امن بودن منطقه بیمارستان، سریع داخل اتاق میشم و ویلچر رو از اتاق خارج و به طرف اتاق حامد هول میدم.
داوود: با دور شدن از اتاق نفس عمیقی میکشم که سرفه ام میگیره.رسول که از این اتفاق یهویی ترسیده ،سریع از آب سردکن کنار راهرو لیوان آبی میاره و جلوی دهنم میگیره.یه قلپ بیشتر نمیخورم و سرم رو به معنای نخواستن کج میکنم.سرفه ام بهتر شده.رسول لیوان رو توی سطل میزاره و کنار ویلچر می ایسته.میخواد حرفی بزنه که...
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.فرار از اتاق 😂🌱
پ.ن.از ۳۶۵روز ۳۶۰ روز تو بیمارستانه 😂👻
https://eitaa.com/romanFms
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۶🥲🫂
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
هدایت شده از ♡ماهورا♡
ღ✿ܢ̣ܢܚܩܢ ܝܥ̣ߺ ܫܢܚ݅ܦ̈✿ღ
♡آقامحمد رضا رو کرد سمتم و با لبخند کمرنگی ازم پرسید:قَبِلتُ؟
جواب دادم:قَبِلتُ
♡دیگه توانی برای راه رفتن نداشتم و در آخر من بودم و یک خواب عمیق💔
♡یعنی خاستگاری کرد؟؟😬
♡با درد زیادی روی زمین افتادم و با صدای انفجار دوم همه جا تاریک شد....
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
رمانی با ژانر عاشقانه_مذهبی
رمانی با فراز و نشیب و در اخر درد و غم
لینکشو میخوای؟؟
بفرمایید ☺️
https://eitaa.com/Romanfama
هدایت شده از ♡ماهورا♡
۱۰۰
تایی شدنمون مبارک .
امیدوارم بمونید برامون✨