هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
مَثلادادمیزَدی:
بیبیگِدانِمیخواهی؟
عَبدبیدَستوپانِمیخواهی؟
کـٰاشمیشُدزِمنسؤالکُنی
پِسرم/دُخترم،کَربلانِمیخواهی؟💔
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پخش اذان گوشی قیس قریشی کارشناس شبکه بیبیسی وسط پخش برنامه زنده
خیلی خوشحالم کردید رفقا
واقعا خوشحال شدم که در پنج ماهگی کانالمون ۶۰۰ نفره شدیم🥺🥺🥺
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۳۱ داوود: داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که نگاهم به رسول و حامد افتا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۳۲
رسول: با حرف آقا محمد طی یه حرکت ناگهانی به سمت عقب گِرد کردم و هر چی جون داشتم توی پاهام ریختم و دویدم .صدای دویدن از پشت سرم حس کردم و مطمئن شدم که کیان و داوود دنبالم کردن .صدای خنده بچه ها هم به گوشم رسید .در حین دویدن فریاد زدم: بابا ولم کنید.شما ها به خاطر کاری که با من کردید توبیخ شدید .دوباره دارید همون کار رو میکنید؟؟😩
داوود: با اینکه ۵۰ دور توبیخ شده بودیم و دویده بودیم اما انگار موقعی که میخوام دنبال رسول کنم انرژی خاصی بهم تزریق میشه که خستگی رو حس نمیکنم و فقط میدوم.نزدیکش شدم .احساس کردم سرعتش داره آروم میشه .سریع به سمتش هجوم بردم و پیراهنش رو گرفتم .نفس نفس میزد اما لبخند عمیقی هم روی صورتش نقش بسته بود .لبخندی که انرژی تحلیل رفته ام رو بهم برگردوند .لبخند خبیثی زدم و به کیان که حالا بهمون رسیده بود و دستش روی زانوهاش بود و حالت سجده گرفته بود و نفس میکشید اشاره کردم و گفتم: کیان چه مجازاتی برای این مجرم در نظر بگیریم؟؟
کیان: صدای خنده بچه ها میومد .نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: از نظرم دادن یک فنجان قهوه ای که خودش درست میکنه عالیه .نظرت چیه؟
داوود: سرم رو به نشانه تایید پایین و بالا کردم و گفتم: اهوم عالیه . رو کردم سمت رسول که حالا نفس نفس زدنش آروم تر شده بود و با لبخند بهمون نگاه میکرد و گفتم: شنیدی که چی گفتیم .باید همین الان بری برای هممون که میشه مکثی کردم رو کردم سمت بچه ها و فرمانده ها و تعدادشون رو شمردم .شدن ۷ نفر .دوباره به سمت رسول برگشتم و گفتم : باید برای ۷ نفر به اضافه خودمون سه تا یعنی ۱۰ نفر قهوه بدی همین الان .روشنه؟
رسول: اولا خاموشه قربان .دوما چشم به خاطر اینکه میخوام فرمانده ام بفهمه من قهوه ای که میخورم چطوری هست و هی نخواد گیر بده که برام ضرر داره درست میکنم.حالا هم ولم کن برم درست کنم .
داوود: ولش کردم که زبونش رو در اورد و مثل بچه ها برام ادا در آورد و از کنارم به سرعت رد شد .خنده ای کردم و به طرف بچه ها که منتظر نگاهمون میکردن رفتیم. با هم رفتیم توی نمازخونه و حامد هم بعد از اینکه به همه شیرینی تعارف کرد با جعبه ای که باقیمونده شیرینی توش بود به طرفمون اومد و جعبه رو وسطمون گذاشت .حدودا ۱۰ دقیقه گذشت که بالاخره رسول داخل شد .
رسول: رفتم توی آشپزخونه و مشغول درست کردن قهوه شدم . بعد از ۱۰ دقیقه درست شد. فنجون هارو توی سینی گذاشتم و خواستم به طرف نمازخونه برم که قلبم تیر بدی کشید .از دردش صورتم توی هم رفت . توی این چند روز که بازداشتگاه بودم با اینکه بهم قرص هارو میدادن اما من نمی خوردم.کافیه محمد و بچه ها بفهمن که نخوردم اونوقت بعید میدونم زنده بمونم.اروم قلبم رو مالش دادم و بعد از اینکه دردش کمتر شد سینی رو برداشتم و به طرف نمازخونه رفتم .پام رو که داخل نمازخونه گذاشتم صدای بچه ها بلند شد .هر کدوم چیزی میگفتن و من بودم که از یه طرف خندم گرفته بود و از طرفی هم عصبانی بودم .
داوود: به به ببین آقا رسول چه کدبانویی شده
فرشید:داداش وقت شوهر دادنت شده دیگه
حامد: اگر منو به غلامی قبول کنی خودم میام میگیرمت.
رسول: چشم غره ای رفتم و کنار محمد نشستم .حامد هم طرف دیگه ام بود.رو بهش گفتم: یه کاری نکن برم به نورا خانم بگم چه شوهر مسخره ای داره گیرش میاد .
حامد:به روت خندیدم پر رو شدی ها .مگه من اجازه بدم که تو به زنم بگی .شوهر به این خوبی داره گیرش میاد .آقا، مهربون،خفن دیگه چی میخواد ؟
رسول: جدی میفرمایید؟پس ما اینارو از خودمون میگیم؟
حامد: اقا رسول شما توجه نکردی چیشد .
رسول: چرا داداش توجه کردم .حالا هم قهوه هاتون رو بخورید بریم سر کارمون.دیر شده شما ها هم فقط نشستید .
محمد: اقا رسول؟🤨
رسول: ب..بله؟با..با شما..نبودم😬
محمد: اهان فکر کردم یکی دلش توبیخ خواست .
رسول: نه بابا کی دلش برای توبیخ های شما تنگ میشه .
همون موقع فهمیدم گاف دادم و دستم رو محکم به پیشونیم زدم .با چشمای نگران به محمد نگاه کردم که چشماش میخندید اما صورتش مثل همیشه جدی بود .حامد خودش رو بهم نزدیک تر کرد و دم گوشم با صدای آرومی لب زد: گاف دادی که استاد .
رسول: مثل خودش آروم لب زدم :بی استاد شدید رفت .دیگه کسی نمیمونه که بخواید حرصش بدید😐
امیرعلی: صدای حرف زدن حامد و رسول رو می شنیدیم .خندمون گرفته بود .بچه ها که مشخص بود سعی دارن خودشون رو نگه دارن .داوود انگشت شصت و اشاره اش رو دو طرف لپش گذاشته بود و سعی داشت کاری کنه که خنده اش جمع بشه .آقا محمد و آقا محسن هم چشماشون میخندید .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. قهوه😁
پ.ن. کسی دلش برای توبیخ تنگ نشده😂
پ.ن.گاف دادی که استاد :)
پ.ن.بی استاد شدید😬
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
YEKNET.IR - shoor 3 - vafat hazrat masoume 1401 - hosein sotodeh.mp3
2.58M
حسین مولا
شب سوم شب حضرت رقیه سلام الله علیه 🥀
#محرم
#رقیه_خاتون
بریم یه شناختی داشته باشیم از ادمین های گلمون
خب راستش شناختم از ادمین ها در حد تماس و پیام هست .اول از همه از فاطمه رفیق خودم و مدیر کانال شروع میکنم
فاطمه یه دختر مهربون و آروم است و در عین حال شیطونی هایی هم داره که باعث میشه اطرافیانش رو شاد کنه .فاطمه پشتیبان من بود و اون باعث شد من بتونم کانال رو بزنم و رمان رو بنویسم 🙂
دومین نفر #استاد_رسول هست
میتونم بگم دختر مسئولیت پذیری هست و مهربونی هاش بی اندازه 🙃
سومین نفر #دهقان_فداکار هست .یه دختر مهربون و در عین حال آروم .این مدت هم بنا به دلایلی زحمت ارسال پیام های ناشناس به گردن فاطمه و ایشون افتاد ❤️
چهارمین نفر #اد_عاطی هست .خلاصه بگم عاطفه یه دختر شیطون و آروم و البته احساسی هست .و وای به حالت اگر کاری کنی که ناراحت بشه .تا آخر عمر باید عذر خواهی کنی😁😂
پنجمین نفر #فدایی_رهبر هست . یه دختر از همه جهت عالی و رفیقاش رو هیچ وقت تنها نمیزاره و پشتشون هست.
و نفر اخر #بنت_الحسین
نویسنده رمان تکیه گاه امن هستن و با مکالمه هایی که باهاشون داشتم متوجه شدم یه دختر خانم بی نظیر و مهربون و البته احساسی هستن .البته که باج نمیده و هر وقت بهش می گفتم یه پارت اضافه به من بده به هیچ عنوان قبول نمیکرد😁😉