eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_415 اما در آن روستا، این مسئله را به کسی نگفته ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 کمی آن را بوییدم. دلم برای بوی گل نرگس تنگ شده بود. با لبخندی گل را روی میز گذاشتم و به سمت درب رفتم. و اطراف خانه شروع به قدم زدن کردم. *** کمی که قدم زدم، غذای مرغ و خروس ها و گاو و گوسفند ها را دادم که بی بی سکینه به قصد این کار از خانه بیرون نیاید. هنوز خواب بود چون صدای ضبط قدیمی اش نمی آمد. هرگاه برمی خاست، اولین کاری که می کرد این بود که ضبطش را روشن کند و آهنگ محلی بگذارد. به خانه بازگشتم. چشمم که به گل افتاد، تصمیم گرفتم خشکش کنم. لای یکی از دفتر هایم گذاشتمش و تصمیم گرفتم تا کلاسم شروع می شود، به کار های خانه بپردازم...... ظهر کلاس را که برگزار کردم مستقیم نزد بی بی سکینه رفتم. داشت رخت هایش را پهن می کرد. با صدای بلند به او سلام کردم و به سمتش رفتم. _ سلام بی بی. دست به کمر زد و نگاهم کرد. _ سلام مادر. خوبی؟ خسته نباشی. _ ممنون بی بی. شما خوبی؟ می ذاشتی من بیام پهن کنم. _ دیگه خودمم حوصلم سر رفته بود. تو هم کار داری دیگه نمیشه همش کارای منو انجام بدی 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
یادتان باشد بهترین دوست شما تصویرهای ذهنی خوب شما از خودتان و اهدافتان است پس اگر میخواهید به اهدافتان برسید خودتان را دوست داشته باشید و به خودتان و خواسته هایتان احترام بگذارید... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
چیزی که سرنوشت انسان را میسازد استعدادهایش نیست؛ انتخاب هایش است... اینکه چه کسی و چه مسیری را انتخاب میکند... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
هرگز فکر نکنید باید سال ها قبل شروع میکردید این فکر باورهایتان را خراب میکند... در عوض بگویید... می خواهم همین الان شروع کنم و بهترین سالهای زندگی‌ام را خلق کنم ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
اگر موفق شدید که خود را به یاد بیاورید، اگر موفق شدید که میان خودتان و آن چیزی که غلیان خشم، شهوت یا ولع شماست تمایز قائل شوید، آنگاه خویشتن را در خواهید یافت. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
من روز به روز، از نظر جسمی و روحی سالم و سالمتر میشوم. من قوی هستم و پر از انرژی هستم. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_152 رفتم سمت پیشخوان اما
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 محبوبه انگشتانش را به هم گره کرده بود و به محمدعلی نگاه می کرد. انگار خیلی احمق به نظر می رسم. چطور می تونم از رسیدن به چکاوک بگذرم!؟ محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت "درحال حاضر دوستم اینجا نیست. میتونم شماره یا یادداشتی از طرف شما براش ببرم، اگر بخواید" "بله..بله حتما ولی خواهش می کنم! خواهش می کنم شماره چکاوک رو بهم بدید می ترسم اون باهام تماس نگیره! نمیخوام دوباره از دستش بدم" "اقا من نمیتونم شماره اش رو بهتون بدم، شما چکاوک رو از کجا می شناسید؟ اگه نسبتی دارید..." "نه.. نسبتی نداریم..." خانمی با روسری گل دار قرمز و دامن پر از چین، غذا به دست وارد شد و بوی خوش خورشت حس گرسنگی ام را بیشتر کرد. بعد دست به کمر به من نگاه کرد و گفت "ها جوون، چی چی میخوری؟ با دوغ، بی دوغ؟" "هرچی دارید برام بیار.. هرچی.. فرقی نداره" توی کیفم خودکار و کاغذ پیدا میشد. کدام نویسنده ای است که بدون قلم و کاغذ جایی برود؟ مشکل این بود که چه باید بنویسم؟ اگر این نوشته به دست چکاوک نرسد چه...اگر محبوبه فراموش کند این را به او برساند چه... وااای نمیدونم.. شماره موبایلم را یاداشت کردم و زیرش نوشتم "دوستِ رویای چند شب پیش. نویسنده ی از من به تو یادگار" چند ثانیه بهش نگاه کردم و چندبار خوندمش، چیز بهتری به ذهن محدودم نمی رسید که بنویسم. قلبم داشت صدا میداد. هیجان زده بودم. کاغذ رو بردم سمتشون. "این خدمت شما.. میشه بهش یاداوری کنید حتما باهام تماس بگیره. لطفا؟ و از لطفتون ممنونم. خیلی زیاد" محمدعلی فقط موشکافانه نگاهم می کرد. محبوبه سرتکان داد و گفت "وقتی برگردم خونه حتما بهش می گم" "ببخشید.. مگه امروز برنمی گردید؟؟" "داداش چرا انقدر هول کردی؟ برو یه لیوان اب خنک بخور چندتا شکلاتم بنداز بالا اصلا حالت خوش نیست، تا شب به دستش می رسونیم انقدر مضطرب نباش. ذهن مارم درگیر کردی!" دوباره تشکر کردم و برگشتم سمت میزم. حالا تا شب باید دنبالشان برم و تا بلاخره ادرس چکاوک را پیدا کنم.شاید کارم درست نیست اما اهمیتی نمیدم. این تعقیب و گریز رو چکاوک راه انداخته... تقصیر دل من چیه؟ ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
فقط خواستم بهت يادآورى كنم، يک سرى از بهترين روزهاى زندگيت هنوز اتفاق نيفتادن همشون تو راه هستند. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ویژه 😔 دیروز همین‌جا یکی خورد به دیوار ▪️ویژه شهادت 📽 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_153 محبوبه انگشتانش را ب
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 'چکاوک' کف هردو دستم رو چسبوندم به ویترین و با خنده زل زدم بهشون، نوک بینیم هم داشت کشیده میشد روی شیشه. عجب اسم های عجیب غریبی هم دارن. الگا پاتیسیر، تاتین، فوجی دارک... با هیچ کدوم حال نمی کنم، درسته اسم خفنی دارن و حسابی با توت فرنگی و کیوی تزئین شدن اما هیچ کدوم جای لطیفه و نون خامه ای رو نمی گیره! خودمم همین الان فهمیدم اسم این شیرینی ها که دوتا نون گرد نرم و گوگولی داره و وسطش پر خامه اس، لطیفه است!... شاید چون خیلی نرم و مخملیه. به هرحال هرچی که هست خوشمزه و دلنشینه... واااییی دلم چایی میخواد، تصور این لطیفه ها با چایی تازه دم و نون خامه ای باعث میشه تا مرز سکته پیش برم! "خانم؟!! میتونم کمکتون کنم؟؟" چشمام چهارتا شد. سریع از ویترین جدا شدم و گفتم "یک کیلو از این... نیم کیلو هم از این میخوام..." سر تکون داد و چنگکش رو برداشت تا جعبه رو با لطیفه و نون خامه ای پرکنه. قنادی هم شلوغ بود هم خلوت. بخش کیک ها شلوغ بود و بخش اجیل و شیرینی خشک خلوت... احتمالا خیلیا امشب تولدشونه!.. صدای زنگ تلفن باعث شد چشم از مرد قناد بردارم. مراقب بودم که شیرینی های لطیف رو با لطافت کافی توی جعبه بزاره! "الو؟ جانم محبوب..وایسا وایسا قبل از اینکه تو بگی بزار من یه چیز بگم. برو زیر سماور رو روشن کن" "سلام چکاوک، کجایی؟ زودتر بیا یه اتفاقی افتاده باید باهات حرف بزنم هرجایی زود خودتو برسون. صبح کسی رو دیدم که خیلی عجیب بود. یه نویسنده که سراغ تورو می گرفت! دل تو دلم نیست.. زودتر بیا" "الو؟؟ محبوبه چی میگی؟؟" "هیچی.. زودتر بیا حرف می زنیم. خواستم بدونم نزدیک خونه ای یا نه" "اره الان میام همین الان!" یه نویسنده؟؟ نه.. امکان نداره! "اقاااا عجله کن باید برم. چقدر شد؟؟ چند کیلو شد؟؟" مرد از جا پرید و سرش خورد به قفسه ی بالایی شیرینی ها چنگک از دستش افتاد روی پاش و اخ بلندی گفت. دستم رو فشار دادم جلوی دهنم اما صدایی شبیه به پیف پیف از دهنم خارج شد. فکر کن انگشتانت رو جلوی دهنت نگه داری بعد محکم فوت کنی! و بخندی. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
مثبت بودن به این معنی نیست که باید همیشه شاد باشی یعنی حتی تو روزای سخت هم بدونی روزای بهتری از راه میرسن ... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_154 'چکاوک' کف هردو دستم
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 چشمانش را در کاسه چرخاند و لبانش تکان میخورد، اصلا مهم نیست، فعلا تنها چیزی که برایم اهمیت دارد رسیدن به خانه است. با خشم جعبه را به سمتم هل داد و به سمت دیگری اشاره کرد برای پرداخت. داشتم از در خارج میشدم که پرت شدم به جلو، حتما ناله و نفرین های ان مرد زیادی کار ساز بوده اما زمین نخوردم و تعادلم را حفظ کردم. به لحاظ علمی ثابت شده که قلب دارای یک مغز منحصر به خودشه و اطلاعات و خاطرات رو مثل مغز دریافت میکنه. بهش میگن‏«مغز قلب»که قلب رو قادر میکنه تا تصمیم گیری و یاد آوری رو جدا از مغز انجام بده. و جالب ترش اینه که قلب اطلاعات رو زودتر از مغز دریافت میکنه.بخاطر همینه که میگن تصمیمایی که با قلبت می گیری درست تر از تصمیم های عقلیه! اما این با اصول من جور در نمیاد، میاد؟ الان قراره برم و از محبوبه چی بشنوم؟ یا حتی ممکنه خودش رو ببینم... من زندگی کردم. همه چیو... معادلات پیچیده ی عقل راجب هر موضوع و مسئله ای فقط زندگی و سخت تر و دشوار تر میکنه، شاید گاهی باید قبول کرد یه چیزهایی هست که با عقل نمیشه فهمیدشون بلکه با قلب باید حسشون کرد... اما با همه اینا باید به خودم قول بدم اگر دیدمش دست و پامو گم نکنم و خودمو نگه دارم! نباید احساساتم رو لو بدم، شاید هیچ چیز اونجوری که فکر می کنم نباشه برای همین باید عادی باشم. از خیابان گذشتم، هوا دلبرانه شده بود. هوای دلبرانه برای من یعنی هوایی که بوی ابر و بارون میده و سقف اسمونش نقره ای و نور بی رغم می تابه. تو این هوا یا خیلی دلت میگیره یا خیلی خوشحالی. در هر دوحالت میشینم و چایی میخورم. این هوا بدجور دلبرانه است. "چکاوک؟؟!" صدای اشنایی که تنم رو مور مور کرد... حالا بهتر می شناسمش، بهتر از همیشه. "سلام اقای مظفری؟ بفرمایید؟" دست کشید پشت گردنش و خندید "خوبی؟" "بله خداروشکر، اتفاقی افتاده؟" "خداروشکر.. منم خوبم!.. اتفاق که نه، استاد گفت اینو بدم بهتون" "دایی جان خوبن؟" چشمانش درشت شد و سریع گفت "چی؟؟" "هیچی، این نامه برای چیه؟ بازشدن شرکت؟ چرا شما اوردینش؟" چند قدم عقب رفت و دست به سینه شد. "کی بهت خبر داده بود؟" "هیچکس!" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎