eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_152 رفتم سمت پیشخوان اما
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 محبوبه انگشتانش را به هم گره کرده بود و به محمدعلی نگاه می کرد. انگار خیلی احمق به نظر می رسم. چطور می تونم از رسیدن به چکاوک بگذرم!؟ محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت "درحال حاضر دوستم اینجا نیست. میتونم شماره یا یادداشتی از طرف شما براش ببرم، اگر بخواید" "بله..بله حتما ولی خواهش می کنم! خواهش می کنم شماره چکاوک رو بهم بدید می ترسم اون باهام تماس نگیره! نمیخوام دوباره از دستش بدم" "اقا من نمیتونم شماره اش رو بهتون بدم، شما چکاوک رو از کجا می شناسید؟ اگه نسبتی دارید..." "نه.. نسبتی نداریم..." خانمی با روسری گل دار قرمز و دامن پر از چین، غذا به دست وارد شد و بوی خوش خورشت حس گرسنگی ام را بیشتر کرد. بعد دست به کمر به من نگاه کرد و گفت "ها جوون، چی چی میخوری؟ با دوغ، بی دوغ؟" "هرچی دارید برام بیار.. هرچی.. فرقی نداره" توی کیفم خودکار و کاغذ پیدا میشد. کدام نویسنده ای است که بدون قلم و کاغذ جایی برود؟ مشکل این بود که چه باید بنویسم؟ اگر این نوشته به دست چکاوک نرسد چه...اگر محبوبه فراموش کند این را به او برساند چه... وااای نمیدونم.. شماره موبایلم را یاداشت کردم و زیرش نوشتم "دوستِ رویای چند شب پیش. نویسنده ی از من به تو یادگار" چند ثانیه بهش نگاه کردم و چندبار خوندمش، چیز بهتری به ذهن محدودم نمی رسید که بنویسم. قلبم داشت صدا میداد. هیجان زده بودم. کاغذ رو بردم سمتشون. "این خدمت شما.. میشه بهش یاداوری کنید حتما باهام تماس بگیره. لطفا؟ و از لطفتون ممنونم. خیلی زیاد" محمدعلی فقط موشکافانه نگاهم می کرد. محبوبه سرتکان داد و گفت "وقتی برگردم خونه حتما بهش می گم" "ببخشید.. مگه امروز برنمی گردید؟؟" "داداش چرا انقدر هول کردی؟ برو یه لیوان اب خنک بخور چندتا شکلاتم بنداز بالا اصلا حالت خوش نیست، تا شب به دستش می رسونیم انقدر مضطرب نباش. ذهن مارم درگیر کردی!" دوباره تشکر کردم و برگشتم سمت میزم. حالا تا شب باید دنبالشان برم و تا بلاخره ادرس چکاوک را پیدا کنم.شاید کارم درست نیست اما اهمیتی نمیدم. این تعقیب و گریز رو چکاوک راه انداخته... تقصیر دل من چیه؟ ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
فقط خواستم بهت يادآورى كنم، يک سرى از بهترين روزهاى زندگيت هنوز اتفاق نيفتادن همشون تو راه هستند. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ویژه 😔 دیروز همین‌جا یکی خورد به دیوار ▪️ویژه شهادت 📽 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_153 محبوبه انگشتانش را ب
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 'چکاوک' کف هردو دستم رو چسبوندم به ویترین و با خنده زل زدم بهشون، نوک بینیم هم داشت کشیده میشد روی شیشه. عجب اسم های عجیب غریبی هم دارن. الگا پاتیسیر، تاتین، فوجی دارک... با هیچ کدوم حال نمی کنم، درسته اسم خفنی دارن و حسابی با توت فرنگی و کیوی تزئین شدن اما هیچ کدوم جای لطیفه و نون خامه ای رو نمی گیره! خودمم همین الان فهمیدم اسم این شیرینی ها که دوتا نون گرد نرم و گوگولی داره و وسطش پر خامه اس، لطیفه است!... شاید چون خیلی نرم و مخملیه. به هرحال هرچی که هست خوشمزه و دلنشینه... واااییی دلم چایی میخواد، تصور این لطیفه ها با چایی تازه دم و نون خامه ای باعث میشه تا مرز سکته پیش برم! "خانم؟!! میتونم کمکتون کنم؟؟" چشمام چهارتا شد. سریع از ویترین جدا شدم و گفتم "یک کیلو از این... نیم کیلو هم از این میخوام..." سر تکون داد و چنگکش رو برداشت تا جعبه رو با لطیفه و نون خامه ای پرکنه. قنادی هم شلوغ بود هم خلوت. بخش کیک ها شلوغ بود و بخش اجیل و شیرینی خشک خلوت... احتمالا خیلیا امشب تولدشونه!.. صدای زنگ تلفن باعث شد چشم از مرد قناد بردارم. مراقب بودم که شیرینی های لطیف رو با لطافت کافی توی جعبه بزاره! "الو؟ جانم محبوب..وایسا وایسا قبل از اینکه تو بگی بزار من یه چیز بگم. برو زیر سماور رو روشن کن" "سلام چکاوک، کجایی؟ زودتر بیا یه اتفاقی افتاده باید باهات حرف بزنم هرجایی زود خودتو برسون. صبح کسی رو دیدم که خیلی عجیب بود. یه نویسنده که سراغ تورو می گرفت! دل تو دلم نیست.. زودتر بیا" "الو؟؟ محبوبه چی میگی؟؟" "هیچی.. زودتر بیا حرف می زنیم. خواستم بدونم نزدیک خونه ای یا نه" "اره الان میام همین الان!" یه نویسنده؟؟ نه.. امکان نداره! "اقاااا عجله کن باید برم. چقدر شد؟؟ چند کیلو شد؟؟" مرد از جا پرید و سرش خورد به قفسه ی بالایی شیرینی ها چنگک از دستش افتاد روی پاش و اخ بلندی گفت. دستم رو فشار دادم جلوی دهنم اما صدایی شبیه به پیف پیف از دهنم خارج شد. فکر کن انگشتانت رو جلوی دهنت نگه داری بعد محکم فوت کنی! و بخندی. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
مثبت بودن به این معنی نیست که باید همیشه شاد باشی یعنی حتی تو روزای سخت هم بدونی روزای بهتری از راه میرسن ... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_154 'چکاوک' کف هردو دستم
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 چشمانش را در کاسه چرخاند و لبانش تکان میخورد، اصلا مهم نیست، فعلا تنها چیزی که برایم اهمیت دارد رسیدن به خانه است. با خشم جعبه را به سمتم هل داد و به سمت دیگری اشاره کرد برای پرداخت. داشتم از در خارج میشدم که پرت شدم به جلو، حتما ناله و نفرین های ان مرد زیادی کار ساز بوده اما زمین نخوردم و تعادلم را حفظ کردم. به لحاظ علمی ثابت شده که قلب دارای یک مغز منحصر به خودشه و اطلاعات و خاطرات رو مثل مغز دریافت میکنه. بهش میگن‏«مغز قلب»که قلب رو قادر میکنه تا تصمیم گیری و یاد آوری رو جدا از مغز انجام بده. و جالب ترش اینه که قلب اطلاعات رو زودتر از مغز دریافت میکنه.بخاطر همینه که میگن تصمیمایی که با قلبت می گیری درست تر از تصمیم های عقلیه! اما این با اصول من جور در نمیاد، میاد؟ الان قراره برم و از محبوبه چی بشنوم؟ یا حتی ممکنه خودش رو ببینم... من زندگی کردم. همه چیو... معادلات پیچیده ی عقل راجب هر موضوع و مسئله ای فقط زندگی و سخت تر و دشوار تر میکنه، شاید گاهی باید قبول کرد یه چیزهایی هست که با عقل نمیشه فهمیدشون بلکه با قلب باید حسشون کرد... اما با همه اینا باید به خودم قول بدم اگر دیدمش دست و پامو گم نکنم و خودمو نگه دارم! نباید احساساتم رو لو بدم، شاید هیچ چیز اونجوری که فکر می کنم نباشه برای همین باید عادی باشم. از خیابان گذشتم، هوا دلبرانه شده بود. هوای دلبرانه برای من یعنی هوایی که بوی ابر و بارون میده و سقف اسمونش نقره ای و نور بی رغم می تابه. تو این هوا یا خیلی دلت میگیره یا خیلی خوشحالی. در هر دوحالت میشینم و چایی میخورم. این هوا بدجور دلبرانه است. "چکاوک؟؟!" صدای اشنایی که تنم رو مور مور کرد... حالا بهتر می شناسمش، بهتر از همیشه. "سلام اقای مظفری؟ بفرمایید؟" دست کشید پشت گردنش و خندید "خوبی؟" "بله خداروشکر، اتفاقی افتاده؟" "خداروشکر.. منم خوبم!.. اتفاق که نه، استاد گفت اینو بدم بهتون" "دایی جان خوبن؟" چشمانش درشت شد و سریع گفت "چی؟؟" "هیچی، این نامه برای چیه؟ بازشدن شرکت؟ چرا شما اوردینش؟" چند قدم عقب رفت و دست به سینه شد. "کی بهت خبر داده بود؟" "هیچکس!" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_416 کمی آن را بوییدم. دلم برای بوی گل نرگس تنگ ش
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 جلویش را گرفتم و گفتم : بذارید من باقیش رو پهن می کنم. کار هم ندارم فعلا. نگران نباشید. _ الهی خیر از جوونیت ببینی عزیز جان. لبخندی به رویش زدم و لباس هایش را پهن کردم. خودش هم روی کنده درخت کنار دستم نشست. کمی آه و ناله کرد از درد دست و پا و کمر. سپس گفت : میگم تو خانواده ت نمیان دیدنت؟ یا تو نمی ری؟ گفته بودی می خوای بری بهشون سر بزنی. همانطور که آخرین لباس را روی بند می انداختم گفتم : فعلا قصد رفتن ندارم. شاید مادرم رو کشوندم اینجا. اگه نیومد می رم بهش سر می زنم. آها بی بی. زن داداشم باز حاملس. با خوشحالی گفت : ای جان. به سلامتی مادر. از طرف منم تبریک بگو. رو به رویش ایستادم. _ سلامت باشید. چشم. خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم. _ آره از برق چشمات مشخصه. _ راستی بی بی... دیروز یکی چند شاخه گل نرگس گذاشته بود جلوی در خونه 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
زندگی پراست از قضاوتهای دیگران درباره ی ما قضاوتهای ڪه گاهی اوقات بد وگاهی اوقات خوب است اگر عادت ڪنیم باهر نظرموافق ومخالفی زیرو رو شویم باید فاتحه ی را بخوانیم ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_155 چشمانش را در کاسه چر
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 ابرویی بالا انداخت و گفت "احیانا تو با استاد در ارتباط نیستی؟! خارج از کلاس و دانشگاه؟؟" "معلومه که نه.ممنون که تا اینجا اومدین من عجله دارم باید برم عذر میخوام" بهتر بود جعبه شیرینی رو باز می کردم و بهش می گفتم چندتایی برداره ولی باید با احتیاط باهاش رفتار کنم. حالا فهمیدم که قرار نیست تو زندگی همه ادم هارو جدی بگیرم، قرار نیست حرف همه برام مهم باشه چون ممکنه اون شخص مریض باشه یا اصلا اختلال روحی داشته باشه و با حرفاش بخواد درون خودش رو اروم کنه. چه ادم هایی که بخاطر حرفاشون خودم رو اذیت کردم... خودم رو تغییر دادم. چیزی شدم که من نبود! خودم رو سرکوب کردم برای بهتر بودن از نظر دیگران. کسایی که هنوز با خودشون کنار نیومدن. مظفری شوک شده بود، زنگ در رو فشردم اما مثل همیشه صدای محبوبه که می پرسید کیه تو ایفون پخش نشد. رفتم سمت اسانسور، چند دقیقه صبر کردم اما قرار نبود از طبقه سوم پایین بیاد! احتمالا یکی در رو باز نگه داشته. از پله بالا رفتن سخته ولی نه الان که توی دلم نوشابه و قرص نعناع ترکیب کردن! می خواستم جعبه شیرینی را بزنم زیر بغلم و پله هارا سه تا چهارتا رد کنم ولی نشد چون کسی انجا بود. بین پله ی بیست و سه و بیست و چهارم نشسته بود و سرش پایین بود، مثل اینکه خوابیده بود. لبم را اویزان کردم و بی تفاوت رد شدم، بوی کاغذ می داد. یاد کتابی افتادم که نمی دانم در کدام جهان خریده بودمش، یاد شبی که ترسانده بودم، یاد کافه ای که با او خندیده بودم، یاد ان میز وسط اتوبوس و سالاد مورد علاقه اش... یاد زخم روی بازویم و یاد قایم باشک بازی ها. اشنای غریبم را پیدا کردم. خاطراتی را که هرگز زندگی نکردم به یاد اوردم، کابوس بود یا رویا؟ خواب بودم یا بیدار؟ مگر عطر ادم ها از دنیای خواب و خیال عبور می کند؟ برگشتم، بیدار بود. چشمان سیاه بی انتهایش به رازی ناگفته میان ما اشاره داشت. پلک زدم، دوباره و سه باره پلک زدم.. هنوز انجا بود، واقعی بود؟ شاید خوابم یا شاید وقتی جلوی شیرینی فروشی پایم پیچ خورد، افتادم زمین و مُردم! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_156 ابرویی بالا انداخت و
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "اینجا خیلی زیاد عوض شده، خونه ها اصلا این شکلی نبود! انگار ویلاهای شمالِ! قبلا دیوارا گل و سنگ بود با سقفای چوبی، ستوناش تنه ی درخت بود. تازه اب نداشتیم، صبحا پسر بچه ها پی پی می کردن پشت خونه ها بعد می مالیدنش به دیوار!" محبوبه خم شد و به دماغش چین داد. محمدعلی از خنده اشک توی چشمانش جمع شد. "اه این کثیف کاریا چیه!" تو سربازی نرفتی نمیفهمی عشقم" "فکرنکنم تو سربازی از این کثافت کاریا بکنن" "بیا بغلم ولش کن.. هوا سرده" چوبی را توی خاکستر اتش تکان داد و پتو را دور خود و محبوبه کشید. طاها انگشتانش را بین دستانم قفل کرد، پدربزرگش گفت "ساعت ده برقا میره" طاها سرش را نزدیک اورد و زمزمه وار گفت "بهتر بزار برقا بره میخوام دمار روزای بی تو رو دربیارم" "یعنی چی؟" فقط خندید. محبوبه از سرما دندانش را فشار داد و گفت "چکاوک پیش بینی نکردی برقا کی میره! نکنه همه چی از اون روز عوض شد؟ یهو ورق برگشت؟" بهش دهن کجی کردم و باهم خندیدیم، اما درست می گفت. همه چی عوض شد، همه چی از ان روز که شیرینی به دست می دویدم عوض شد، بعد از ان همه چیز رویایی تر بود، رویای واقعی که با طاها رقم خورد. "یادته اون روز چندتا شیرینی خامه ای پرت کردی طرفم که بفهمی واقعی ام یا نه!؟" "خب حالا به روم نیار.. تو که بهتر میدونی.. تازه اونا رو با عشق خریده بودم، لطیفه های عزیزم" برق زودتر از ساعت ده رفت. همه جا سیاه بود و چشم،چشم را نمیدید. انگار همه توی تاریکی غیب شدند و در دل شب لب های گرمی مرا بوسید... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_417 جلویش را گرفتم و گفتم : بذارید من باقیش رو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ گل نرگس؟ _ آره. فکر کردم مال من نیست ولی خب جلوی در بود. تا روز بعد یعنی تا امروز هم کسی برشون نداشت. من دیدم دارن پژمرده میشن بردمشون داخل. آخه من گل نرگس خیلی دوست دارم. گره روسری اش را سفت تر کرد و گفت : خب مادر حتما برای تو گذاشتن دیگه وقتی می گی خیلی هم دوست داری. سوالم را از او هم پرسیدم. _ اما آخه کی گذاشته. من که اینجا به کسی نگفتم چه گلی دوست دارم. _ مطمئنی به هیچ کس نگفتی؟ _آره به کسی نگفتم. کمی فکر کرد و گفت : والا چی بگم مادر. شاید یکی از آشنا هات آورده. اما آخه خب اگه کسی میومد که خودش رو نشون می داد. _ آره. اگه می خواستن غافلگیرمم کنن تا الان دیگه پیداشون شده بود. اهالی این روستا هم که کسی رو بیخود راه نمی دن توی روستا. نمی تونه بیرون هم بمونه. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_157 "اینجا خیلی زیاد عوض
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "باید اتیش روشن کنیم" "فعلا خدا تو اسمون شمع روشن کرده" به حرف محبوبه خندیدیم و توی تاریکی نگاهایمان گره می خورد. چشمانمان داشت به فضا عادت می کرد. "تو عمرم این همه ستاره یک جا ندیده بودم! چقدر قشنگه! خوش به حال فضانوردا، منجم ها!" "ما قدیمیا می گیم هر ادمی یه ستاره است. وقتی ستاره ای خاموش بشه یعنی یه نفر مرده و فرد دیگه ای متولد شده..لالایی ناگهان رفت ستاره، کوچ، تنهایی، یه سرخِ دیگه پرپر شد...چه روزایی، چه دنیایی" پدربزرگ اهی کشید و شانه هایش را پایین انداخت. خواهر طاها گفت "همه چی درست شده... همه چی خوبه" "چه عجب ما صدای تورو شنیدیم خواهرِداماد!" اینم از بارون!.. "امشب همه چی فرق داره، حالمون خوبه انگار" "اره بابا، میدونی...قلبامون ارومه، روحمون می خنده، بریم بیرون دور بزنیم؟ هرکی نیاد یعنی از تاریکی می ترسه" سینه سپر کردم و گفتم "من که نمی ترسم!" طاها نوک بینی ام را که قرمز شده بود فشرد. "اره من پیشتم نترس" محبوبه و محمدعلی هم بلند شدند. "یه شعر بخونم بعد بریم" همه دادند، دیگر چهره ی هم را توی تاریکی می دیدیم. ستاره ها پرنور بودند. "ان شب که بوی خاک، اغشته به باران شد چشم های کودکی ام را برداشتم و کوچه به کوچه نام کوچک تو را از ستاره ها پرسیدم نام کوچکِ تو بوی باران می داد، بوی اغوش کنار کلبه ی چوبی هفتاد سال بعد همچنان به نام کوچک تو فکر می کنم... به چشم های پر ستاره ی تو!... ملکه ی من" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎