eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ‌ 🍃رمان بهشت🍂 چقدر دروغ برای مادر و پدرم وامیر سر هم کردم و به چه مصیبتی ظاهرم را جلوی دیگران حفظ می کردم تا کسی از غوغای درونم، سر در نیاورد. به چه بدبختی از زیر جواب دادن به سوال های مکرر امیر شانه خالی کردم و وقتی گفت: محمد برای چه یکدفعه رفته مشهد؟! در حالی که قلبم هری فرو ریخت و شوکه شدم، از جواب دادن طفره رفتم. حالم چنان خراب بود که با تمام تلاش و کوششم در پنهان کردن وخامت حالم، همه متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده و من بی چاره و مستاصل فقط خودم را از دید دیگران پنهان می کردم و از جلوی چشم های کنجکاو آقا جون و مادرم و نگاه های شماتت بار امیر فرار می کردم. چقدر بدبخت بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم؟! خدایا، توی این دنیا زجری دردناک تر از روحی که دارد پاره پاره می شود و نمی تواند دم برآورد، هست؟ چنان رنجی از درون می بردم که قابل وصف نیست. دیوانه وار قلبم سر به سینه می کوفت و من غیر از اشک و ندامت پناهگاهی نداشتم، درد و وحشت وجودم را در خودش غرق می کرد. به احدی نمی توانستم راز دلم را بگویم، رنج می کشیدم و انتظار تا آن روز که..... خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب وحیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید: مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟ نفسم بند آمد و پرسیدم: مگه اومده؟! آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند. نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟ نمی دونم،نفهمیدم. مهناز طوری شده؟! حرفتون شده؟! خبری شده که تو به ما نمی گی؟! رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه. و چشم های پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توی اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم ونمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم. توی غرقاب سرگردانی دست و پا می زدم که آمد. صدای سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، ازشادی فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توی جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتار کنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روی تخت برجا ماندم. سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود،داشتم در دل از خدا برای برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز برای تنبیه شدنم کافی بود، دیگر برای یک روز هم حاضر نبودم ازدستش بدهم. توی این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم زده بود. آن جا بود، نزدیک من و من قدرت نداشتم صدایش کنم. بعد از آن همه رنج، آن همه انتظار حالا برگشته بود، ولی سرد و سخت. محمد نبود. سکوت مثل دیوار سنگی بین ما حایل بود. و من انگار مسخ شده بودم، جرئت کوچک ترین حرکتی را نداشتم. آرزویم بود صدایم بزند، رویش رابرگرداند تا چشم هایش را ببینم. ای خدا، اگر صدایم می زد.... وجودم فریاد می زد. محمد! 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_158 "باید اتیش روشن کنیم
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 پلک زدم تا صورت طاها را واضح تر ببینم، چندبار پلک زدم اما تار بود نمی توانستم لبخندش را ببینم. دست دراز کردم سمتش. چشمانم باز شد، دستم توی هوا مانده بود، نفس عمیقی کشیدم تا بغض نکنم. همه اش خواب بود... مثل بقیه زندگی ام این هم رویا بود. امروز بعد از اینکه اونو توی راه پله دیدم خیلی چیزها را به خاطر اوردم اما به محبوبه تعریف نکردم. بعضی چیزهارا نمی شود گفت حتی به دوست صمیمی. شاید هم از یه جایی به بعد دوست صمیمی انقدر ها هم که فکر می کردیم صمیمی نبوده، شاید چون سر خودش شلوغ است... اره.. حق می دم.. باید تصمیم بزرگی بگیره، گرچه من میدونم محمدعلی پسر خیلی خوبیه. شایدم چون محبوبه حرف هام رو باور نمی کنه، حتی اگه تایید کنه هم ته چشماش چیزی هست که نشون میده باور نکرده و باور نمی کنه. خودم چطور با این قضیه کنار اومدم؟ این عادی نیست. در اتاق رو باز کردم، برق روشن بود و صدای ریزی به گوش میرسید. در یخچال رو باز کردم و بطری رو برداشتم، هنوز نکشیده بودم سرم که محبوبه پیداش شد. "نهه!!" "هیس! خوابیدن!" بطری را کشیدم سرم، چشمانم را بستم تا اخم محبوبه را نبینم. "هیی اخیشش" "بله.. من هم.. شب توام بخیر عزیزم" بعد ریز خندید و تلفن را قطع کرد. "خدا میدونه چندساعته داری با اون بدبخت حرف میزنی. من این صحنه رو قبلا هم دیدم..." "بطری رو از یخچال دربیار تنبل خانم! تازه می خواستم بیام اب بخورم" "اره حق داری منم بودم دهنم کف می کرد" "مثل تو خوبه؟! پسره رو دیدی فرار کردی! هنوز یادم می افته غش می کنم. اخه چه کاری بود؟؟ از رستوران تا اینجا دنبال ما اومده که تورو ببینه.. البته حقش بود! چرا مارو تعقیب کرد! چرا بهم نگفتی یه همچین خاستگاری داری؟" تکیه دادم به یخچال و دستم را گذاشتم روی چشمام. "محبوبه یادم ننداز! دو دقیقه زل زدم تو چشماش و بعد فرار کردم... دویدن تو راه پله همون فراره؟ چیکار کنم اخه..یعنی الان کجاست" "دوسش داری؟" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_158 _منم میگم پس انداز نمیخوام. بدن می خوام. و در پایان حرفش، "جون" کشیده ای زی
صدای محمدحسین باعث شد نگاهش کنم: _امیر راست میگه بابا... ما همه مون دوست داریم دوباره مثل قبلا بشی. سر حال..! لبم رو به دندون گرفتم. الان باید منم حرفی می زدم؟ اما مگر با این فکر مشغولم چیزی به ذهنم می اومد که بگم؟ نفس عمیقی کشیدم و زل زدم توی چشمام بابا و ملتمسانه گفتم: _بابا... توروخدا آب راه افتاده ی بینیش رو بالا کشید و سری تکون داد و همونطور که از جاش بلند می شد زیر لب زمزمه کرد: _یه کاری می کنیم حالا... و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف ما باشه، رفت توی اتاقش. نفسم رو پر شدت بیرون دادم و از جام بلند شدم و منم خواستم برم توی اتاق که صدای آیفون اومد. پوفی کشیدم. هیچ کس در این خونه رو نمی زد به جز نازنین. نگاهم رو به طرف امیر دوختم و گفتم: _نازنینه "الله و اکبر" ی گفت و عصبانی بلند شد و رفت توی آشپزخونه. به طرف آیفون رفتم و دکمش رو زدم و بعد در ورودی رو باز کردم. نگاهم رو به پلاستیک های توی دستش دوختم و گفتم: _اینا چین؟ لبخند گل و گشادی به روم زد. دستی روی شونه ام خورد و کنار رفتم. محمدحسین دمپایی هارو پوشید و رو به نازنین کرد: _به به .... نازنین جوگیر.. نازنین چشم غره ای به محمدحسین رفت و سلامی کرد. محمد تکیه اش رو به کنار دیوار داد و دست به سینه لبخندی به نازنین زد و آروم زمزمه کرد: _توهم همدست کثافط کاریای ونوسی؟ نه؟ معترض به طرفش برگشتم و اسمش رو صدا زدم. یعنی چی کثافط کاری؟ مگه چیکار داشتم می کردم؟ محمدحسین دستش رو بالا آورد و پوزخندی زد: _اینجوری نگام نکن لطفا. رو به نازنین رنگ پریده کرد و آروم تر از قبل ادامه داد: _می دونید که اگر امیرحسین بفهمه دوتاتونو زنده زنده آتیش میزنه... بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 خنده‌ام گرفته بود؛ ولی گفتم خودم و کنترل کنم تا قاتل نشده. از فردا هم غذاش و باید درست می‌خورد، هم درسش و می‌خوند. این دوتا خیلی مهم بودن! نصف بشقاب که خالی شد، کشید عقب و گفت: - دیگه نمی‌تونم تیام! بسه! - چند دقیقه دیگه ادامه‌ی غذات و می‌خوری! با حال زاری شروع کرد زیر لب نق زدن... - اشکال نداره هر چقدر می‌خوای نق بزن، گریه کن، جیغ بزن؛ تو امشب این غذا رو تا آخر می‌خوری آرون! حرصی گفت: - مطمئن باش من بد تلافی می‌کنم تیام. - فعلاً دور، دورِ منه عزیزدلم! برگشت و نگاهم کرد... انگار توقع این کلمات رو از سمت من نداشت. تک‌خنده‌ای کردم که لبخندی زد. آروم به خوردن غذاش ادامه داد. هر از گاهی صورتش و جمع می‌کرد؛ ولی ایرادی نداشت... بالآخره باید عادت می‌کرد! اون‌طوری زخم معده می‌گرفت و دیگه به کل نمی‌تونست چیزی بخوره. ┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅