eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_155 صدای سیستم رو کمی بلندتر کردم. دیگه شاید ترافیک شب مهم نبود. ذهن من دیگه درگ
"ونـــــوســـ" گوشی رو با انزجار از گوشم فاصله دادم و توی مشتم فشردمش. احساس میکردم از شدت بغض و تنفر، چشمام دارن بیرون می زنن و سرم منفجر میشه. گریه که نه، اما نفس عمیقی کشیدم که کم از هق نداشت! چندین بار آب دهنم رو قورت دادم و برای خالی کردن حرصم، گوشی رو پرت کردم روی تخت. مگر امکان داشت من کسی رو که اون کار پست رو باهام کرده بود دوست داشته باشم؟ لعنتی من ازت متنفرم... دوست داشتن شاید مقابل اون حسی بود که من نسبت به سامیار داشتم. حتی یه چیزی خیلی فراتر از اون! گفت منم همین طور.. شاید این باعث می شد کمی آروم بشم. این فقط نشون می داد من توی راهم موفق بودم. چیزی نمونده بود تا زیر پاهام لهش کنم. روی تخت نشستم و همونطور که ناخنم رو می جویدم به زمین خیره شدم و فکر کردم. فکر به اینکه اگر قبل از اجرای نقشه هام، حافظه اش برمی گشت باید چه غلطی می کردم؟! با باز شدن در اتاق، پریدم هوا و به امیرحسینی نگاه کردم که توی اتاق سر کشیده بود: _چی داره این اتاقت که هی توش چپیدی؟ بیا بیرون کار دارم باهاتون. سرم رو تکون دادم. بی شک می خواست راجع به خاستگاری و این چیزا حرف بزنه. ما تغییر کرده بودیم. من که نه؛ امیرحسین و محمدحسین. حداقل توی این چند سال اونا یه دستی به سر و گوش خودشون کشیدن. ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
نشستن درسشونو خوندن. کنکور دادن و الان اینجوری تونسته بودن یه کاری برای خودشون جور کنن. ولی احساس می کردم امیرحسین کمی زیاده خواه باشه! شاید بهتر بود کسی رو پیدا می کرد که هم طبقه ی خودمون بود. هوف... امیرحسین هیچ وقت قانع نبود! از جام بلند شدم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم. هنوز از شدت عصبانیت رنگ پوستم به قرمزی می زد. با دست هام بادی به خودم زدم و از اتاق بیرون رفتم. محمدحسین روی کاناپه دراز کشیده بود و بی تفاوت به حرف زدن بابا، مشغول خیار خوردن بود. همونطور که به طرف مبل می رفتم من هم خیاری از توی ظرف برداشتم و نشستم. بابا روبه من کرد و گفت: _بد میگم ونوس؟ سوالی نگاهش کردم. محمدحسین زد زیر خنده و ناخودآگاه، از خنده ی اون خندم گرفت! بابا متعجب نگاهمون کرد که گفتم: _چیو؟ بابا دستی به بازوهای ماهیچه ای محمدحسین زد و با لحنی که تا حدودی تند می زد، گفت: _بهش میگم به جای باشگاه رفتنات و بدن ساختنات، برو دنبال یه کار دیگه هم باش، پولی واسه خودت پس انداز کنی. محمدحسین بازوش رو بالا آورد و مشت کرد و با لذت به ماهیچه های قلمبه شدن خیره شد و گفت: بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
_منم میگم پس انداز نمیخوام. بدن می خوام. و در پایان حرفش، "جون" کشیده ای زیر لب گفت. گازی به خیارم زدم و پام رو روی پام انداختم. بابا دستی به طرف محمدحسین حواله کردن و نگاهش رو ازش گرفت. صدای امیرحسین اومد: _بابا... علاوه بر بابا، نگاه من و محمدحسین هم به طرف امیرحسین کشیده شد. امیر، دندون هاش رو روی لب پایینش کشید و گفت: _می خوام جدی باهات حرف بزنم. قلبم به تپش افتاد و دست از جویدن خیار برداشتم و همون طوری که بود قورتش دادم. نگاه نگرانم رو به محمدحسین دوختم که دیدم اون هم مثل من، متعجبه! امیرحسین دست هاش رو به اپن تکیه داد و گفت: _نمی خوای ترک کنی؟ بابا هوفی کشید و نگاهش رو ازش گرفت. امیرحسین به طرفش اومد و دقیقا جلوی پاش نشست. آب دهنش رو قور داد؛ نگاهم ناخودآگاه به بالا و پایین شدن سیب گلوش خیره شد! _بخدا هر چی میگیم واسه خودت میگیم. ما می خوایم تو سالهای سال کنار ما بمونی. اگر بخوای همین جوری مواد بکشی، هم خودت از بین میری هم ما.مگه چقدر طول میکشه این کوفتی رو ترک کنی؟ یه ماه؟ دو ماه؟ آقا اصلا شیش ماه؟ بعدش چیه به نظرت؟ یه عمر زندگی راحت کنار بچه هات.. به من اشاره کرد و ادامه داد: _نمی خوای ونوسو توی لباس عروس ببینی؟ سرم رو پایین انداختم. لباس عروس؟ هوم! سفید بود... مثل کفن؛ که تنها سرنوشت من توی آینده ی نه چندان دورم بود! متوجه ی نگاه سنگین محمدحسین روی خودم شدم. می دونستم داره به چی فکر می کنه، به اینکه آیا من آینده ای هم دارم یا نه! خیارم رو بالا آوردم و ذره ای ازش رو گاز زدم و آروم جویدم. بابا جوابی نمی داد. داشت منو توی لباس عروس تصور می کرد یا پسراشو تو لباس دامادی؟ بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_158 _منم میگم پس انداز نمیخوام. بدن می خوام. و در پایان حرفش، "جون" کشیده ای زی
صدای محمدحسین باعث شد نگاهش کنم: _امیر راست میگه بابا... ما همه مون دوست داریم دوباره مثل قبلا بشی. سر حال..! لبم رو به دندون گرفتم. الان باید منم حرفی می زدم؟ اما مگر با این فکر مشغولم چیزی به ذهنم می اومد که بگم؟ نفس عمیقی کشیدم و زل زدم توی چشمام بابا و ملتمسانه گفتم: _بابا... توروخدا آب راه افتاده ی بینیش رو بالا کشید و سری تکون داد و همونطور که از جاش بلند می شد زیر لب زمزمه کرد: _یه کاری می کنیم حالا... و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف ما باشه، رفت توی اتاقش. نفسم رو پر شدت بیرون دادم و از جام بلند شدم و منم خواستم برم توی اتاق که صدای آیفون اومد. پوفی کشیدم. هیچ کس در این خونه رو نمی زد به جز نازنین. نگاهم رو به طرف امیر دوختم و گفتم: _نازنینه "الله و اکبر" ی گفت و عصبانی بلند شد و رفت توی آشپزخونه. به طرف آیفون رفتم و دکمش رو زدم و بعد در ورودی رو باز کردم. نگاهم رو به پلاستیک های توی دستش دوختم و گفتم: _اینا چین؟ لبخند گل و گشادی به روم زد. دستی روی شونه ام خورد و کنار رفتم. محمدحسین دمپایی هارو پوشید و رو به نازنین کرد: _به به .... نازنین جوگیر.. نازنین چشم غره ای به محمدحسین رفت و سلامی کرد. محمد تکیه اش رو به کنار دیوار داد و دست به سینه لبخندی به نازنین زد و آروم زمزمه کرد: _توهم همدست کثافط کاریای ونوسی؟ نه؟ معترض به طرفش برگشتم و اسمش رو صدا زدم. یعنی چی کثافط کاری؟ مگه چیکار داشتم می کردم؟ محمدحسین دستش رو بالا آورد و پوزخندی زد: _اینجوری نگام نکن لطفا. رو به نازنین رنگ پریده کرد و آروم تر از قبل ادامه داد: _می دونید که اگر امیرحسین بفهمه دوتاتونو زنده زنده آتیش میزنه... بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
نازنین به زبون اومد و خواست حرفی بزنه که دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و همزمان رو به محمدحسین گفتم: _چرا الکی می ترسونیش؟ امیرحسین قراره از کجا بفهمه؟ و بدون اینکه منتظر جواب دیگه ای از طرفش باشم، رفتیم توی اتاق. نازنین آب دهنش رو قورت داد و پلاستیکا رو روی زمین گذاشت و گفت: _این کی فهمید؟ شونه هامو بالا انداختم و بی تفاوت پتیک هارو باز کردم. با دیدن لباس های داخلشون، ابروهام بالا پرید. متعجب به نازنین زل زدم و گفتم: _اینا چین؟ هوفی کشید و کنارم نشست. کت مشکی رنگی رو به دستم داد و گفت: _خودم دوختمشون... ببین اندازتن.. لبخند گشادی روی لب هام نشست و وجودم سرشار از عشق و ذوق شد. کت رو برداشتم و همونطور که جلوی آینه می رفتم تنم کردم. چرخی دور خودم زدم و ذوق زده گفتم: _عالیه لعنتی... خندید و تکیه اش رو به دیوار داد. زبونی روی لب هاش کشید و گفت: _اگر سامیار مهمونی چیزی دعوتت کرد نه نیار... این لباسارو فقط واسه همین برات دوختم. اونقدری رنگاشون جلب توجه کننده هست که بتونی کارت رو پیش ببری. لب بالام رو به دندون گرفتم و گفتم: _فعلا که نمیشه... محمدحسین تازه فهمیده و حساسه.. حتی اگر درکمم کنه بازم غیرتش نمیذاره من تنها برم مهمونی های سامیار. نمی دونم چیکار کنم. شالش رو از سرش درآورد و روی زمین پرت کرد. سر جاش دراز کشید و دستش رو تکیه گاه سرش کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: _خب اونم باهات بیاد ضربه ی محکمی به پاش زدم و گفتم: _دیوونه شدی؟ کجا با خودم ببرمش؟ میشه سرخر نمیذاره کارامو بکنم. خندید: _نه بابا سرشو به چندتا دختر برا خاستگاری و اینا گرم کنی سرخ و سفید میشه بعدش حله. قهقهه ای زدم: _چی میگی؟این حرفا رو از کجا میاری؟خاستگارییی!!! ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_160 نازنین به زبون اومد و خواست حرفی بزنه که دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و
چشماشو ریز کرد و گفت: _پر مهمونی های این پولدارا و دختر دم بخته که شوهر میخواد... داداش توام که همچین بدکی نیست.. مطمئن باش خودشون میان می چسبن بهش. نیشخندی روی لب هام نقش بست. راست می گفت! تازه اگر محمدحسین رو هم با خودم می بردم دیگه امیرحسین گیر نمی داد بهم. هوف؛ کاش همه چی زودتر تموم می شد! دیگه خسته شده بودم از این همه موش و گربه بازی. (یـــک ماه بعـــد) "ســـامـیـــار" با صدای زنگ گوشیم، سراسیمه از خواب پریدم. لعنتی! بازم خواب مونده بودم؟ همونطور که نفس نفس می زدم بدون اینکه به صاحب تماس نگاه کنم جواب دادم: _بله؟ با شنیدن صدای سام، تقریبا خواب از سرم پرید: _بیا درو باز کن الدنگ.. مردم از بس زنگ این خونه ی خراب شدتو زدم. هنگ کرده بعد از چند ثانیه گفتم: _مگه آزاد شدی؟ عصبانی داد کشید: _نه فرار کردم.. د خب حتما آزاد شدم که الان پشت در خونه ی توام. با پایان حرفش، و تجریه و تحلیل کردنش توی مغزم، از جام پریدم و بدو به طرف آیفون رفتم. دیدن چهره ی قرمز شده از خشمش فوق العاده لذت بخش بود برام. دکمه رو زدم و به طرف در ورودی رفتم. با لبخند زل زدم بهش که از همون اول شروع کرد به غر زدن: _انقد می خوابی از زندگی عقب می مونی سامیار.. خدا سرشاهده یه ربعه من دم در خونت زنگتو یکسره کردم. برو چک کن ببین چندبار زنگ زدم به اون ماسماسکت. قرص خواب می خوری احیانا؟ خندیدم و دستم رو به طرفش گرفتم: _زر نزن ببینم.. نه تنها دستش رو توی دستم نذاشت، بلکه خودش رو عقب کشید و گفت: _اول گمشو برو دست و صورتتو بشور.. بعد حمومتو آماده کن. یه دست لباس لاکچری برام بذار. برم این پشم مشمامو بزنم. خندیدم و باشه ای گفتم. می دونستم برای چی اول اومده اینجا.. برای اینکه خوشگل کنه بعد بره خونه! نفسم رو پر شدت بیرون دادم و وارد دستشویی شدم. جلوی روشویی ایستادم و آب رو باز کردم و مشتی ازش روی صورتم ریختم. بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
صدای سام از پشت در اومد: _فعلا به کسی نگو من اومدم... خودم الان از لباسات چندتا چیز بر میدارم. خوشم می اومد از اینکه خیلی راحت بود! نه تعارفی، نه خجالتی! اومدم بیرون. دست های خیسم رو به شلوارکم کشیدم و گفتم: _چرا خبر ندادی؟ شونه هاش رو بالا انداخت و همونطور که دکمه های پیرهنش رو باز می کرد گفت: _یهویی شد... تکیه ام رو به دیوار دادم و دست به سینه نگاهش کردم. پیرهنش رو درآورد و روی مبل انداخت. مردد پرسیدم: _می خوای چیکار کنی؟ دستش از حرکت ایستاد. پلک آرومی زد. می دونستم متوجه ی حرفم شده! نفس عمیقی کشید و گفت: _چیو چیکار کنم؟ به طرفش رفتم و پیرهنش رو از روی مبل برداشتم و روی ساکش انداختم و روی همون مبل نشستم. پام رو روی پام انداختم و گفتم: _کی میری پیش نقره؟ دستی توی موهاش کشید و کلافه روی زمین نشست. سرش رو بین دست هاش گرفت و گفت: _نمی دونم.. باید برم.. یا امروز یا فردا باید برم پیشش و در مورد مقدمات ازدواج باهاش حرف بزنم. هر چند که می دونم به سختی جوابمو میده. دستمو روی کتفش گذاشتم و فشار آرومی دادم: _می تونی به سمت خودت بکشیش.. من اینو مطمئنم.. بالاخره تو روانشناسی و راه و چاه این چیزارو خوب بلدی. مگه نه؟ سرش رو تکون داد. هر چی فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم هم اسم سام، و هم اسم نقره خیلی عجیب هستن. یه جورایی انگار به هم میومدن. سام و نقره! از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم: _برو حموم.. زودم بیا بیرون که یه صبحانه ی مفصل با هم بخوریم. دلم برات تنگ شده بود. لبخندی زد و با لودگی گفت: _از الان بیخ ریشتم.. هر وری بری باهاتم. چشمامو ریز کردم: _تو دیگه رفتی قاطی مرغا خجالت بکش.. ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_162 صدای سام از پشت در اومد: _فعلا به کسی نگو من اومدم... خودم الان از لباسات چندت
لبخندش جمع شد. گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و از جاش بلند شد. قدمی به طرف حموم برداشت که لحظه ای ایستاد. به عقب برگشت و آروم زمزمه کرد: _کاش با نقره یه جور دیگه آشنا می شدم. دیگه حرفی نزد و وارد حموم شد. دستم رو به پیشونیم کشیدم. چای ساز رو روشن کردم و رفتم توی اتاق. گوشیم رو برداشتم و نت رو روشن کردم. رفتم روی پی وی ونوس و طبق معمول هر صبح نوشتم: "سلام" همیشه لست سین بود. طبق گفته ی خودش چون شبا زیاد بیدار می موند، اگر امیرحسین می فهمید اذیتش می کرد. منم حرفی نمی زدم؛ حداقلش این بود که جای اعتراضی نداشتم! نمی دونستم چه رابطه ای بین من و ونوس وجود داشت. اما هر چیزی که بود، اونقدر به زندگی امیدوارم کرده بود که خودم متعجب شده بودم. چند ثانیه گذشت که پی ام داد: "سلام...صبح به خیر" لبخندی رو لبم نقش بست. همیشه روزم با صبح به خیر گفتن های اون شروع میشد؛ و شاید اون روزها برای من بهترین روز بودن. آب دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به ویس گرفتن: _صبح توام بخیر.. میگم ونوس. نمی تونی لست سینت رو... داشتم حرف می زدم که صدای فریاد سام از حموم اومد: _سامیار این شامپوهات کجان عشقم؟ سرم رو خاروندم و گفتم: _همون جاست پیش وان.. چشماتو باز کنی می بینی عنتر آقا با برداشتن دستم از روی علامت ویس، قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم ارسال شد. از شانس بدم اونقدر سرعت اینترنت بالا بود که حتی نتونستم لغوش کنم! تا خواستم دیلیتش کنم تیک دوم خورد و دیدم بی فایده است. برای خودم پخشش کردم تا ببینم تا چه حد گند زدم. هوف.. لبم رو به دندون گرفتم و محکم زدم توی پیشونیم. با دیدن ایموجی های خنده ای که ونوس ارسال کرد، سریع شروع کردم به تایپ کردن: "ببخشید دستم خورد" پیامش اومد: "کی پیشته؟" فحشی نثار سام کردم و نوشتم: "سامه.. اومده خونه ی من حموم. یه کمی گیج میزنه" اوه خودم اصلا گیج نمی زدم! همین که با فرستادن این ویس آبرو ریزی کردم ته ته گیجی بود. پیامش اومد: ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
"آزاد شد؟" آره ای نوشتم و ارسال کردم. انگار آفلاین شد که جوابی نداد. ترجیح دادم یه جای منتظر موندن پیام های کانالامو چک کنم. یکی از تکست ها نظرم رو جلب کرد و طی یک تصمیم آنی، برای ونوس فورواردش کردم. (گاهگاهی که دلم می گیرد به خودم می گویم در دیاری که پر از دیوار است؛ به کجا باید رفت؟ به که باید پیوست؟ به که باید دل بست؟ سهراب_سپهری) یک بار دیگه خوندمش و لبخندی زدم. تیک دوم خورد و همون لحظه، شروع کرد به تایپ کردن. اونقدر طول کشید که متعجب زل زدم به صفحه. اما با اومدن پی امش، ابروهام بالا پرید: "اوه..." همین؟ یعنی چی اوه؟ زبونی روی لب هام کشیدم و گوشی رو رها کردم. خورده بود تو ذوقم! دختره ي بي احساس! گوشي رو خاموش نكردم و پرتش كردم رو تخت.. به طرف در حموم رفتم و چند ضربه بهش زدم كه صداي اب قطع شد: _چته!؟ هوفی کشیدم و گفتم: _شامپورو پیدا كردي یا نه؟ اره اي گفت و باز مشغول شد. هنوز بخاطر ویسي كه فرستاده بودم از دستش عصبي بودم! رواني بود! اصلا كوره انگار! با بلند شدن صداي گوشیم كه نشونه از پي ام اومدن تو تلگرام بود از در حموم فاصله گرفتم.. نمي خواستم بخونمش، اما با فكر اینكه ونوس مي تونه باشه به سمت گوشي پرواز كردم.. با باز كردن تلگرامم قلبم ایستاد..خودش بود..ونوس! سریع صفحه چتش رو باز كردم كه با پي امش رو برو شدم: "بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم...! " لبخندي روي لبم نشست..بار اولمون تو مطب بود! چقد اون روز مظلوم..نه مظلوم نبود..شاید اوایلش اره ولي بعدش انگار عوض شد! ونوس تغییر كرد ولي چرا؟ نمي خواستم بیشتر فكرم رو مشغول كنم.. دوباره پي امي داد، بخاطر اینكه توي صفحه چتش بودم درجا سین شد "اینم تلافیه پي ام قبلیت آقاهه!" تك خنده اي كردم و قلبی براش سند کردم. روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. هر لحظه با به یاد آوردن پی ام ونوس لبخندی از سر ذوق روی لبم نمی نشست. اونقدر توی خودم مشغول بودم که متوجه گذر زمان نشدم. بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 همانطور سر به زیر دستی به سرش کشید و با آرامی گفت : سلام خانم معلم. مخصلیم. شما خوبید. - الحمدلله. منم خوبم. موتورت کو. - ام... پنچر بود. پیاده اومدم. - که اینطور. تعجب کردم پیاده دیدمت. سرش پایین بود و هیچ نمی‌گفت. دوست داشتم با او حرف بزنم. اما نمی دانستم چگونه سر صحبت را باز کنم. یک راست می رفتم سر اصل مطلب. یا کمی تعلل می کردم. از طرفی داشت دیر می شد. باید خود را به کلاس می رساندم. برای همین پشیمان شدم. - خب وقتت رو نمی گیرم. برو اگه کاری داری. سری تکان داد و با یک با اجازه به راه افتاد. چرخیدم و به رفتنش نگاه کردم. چقدر تغییر کرده بود. قبل از انکه خیلی دور شود با صدای نسبتا رسایی صداش زدم بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_164 "آزاد شد؟" آره ای نوشتم و ارسال کردم. انگار آفلاین شد که جوابی نداد. ترجیح د
باز هم نگاهی به پی ام انداختم و ناخودآگاه باز هم لبخند زدم! _بیا داداشمون اوسگولم شد.. با ترس به عقب برگشتم كه سام رو دیدم..حوله تن پوش من رو پوشیده بود و با یك دستش مشغول خشك كردن موهاش با كلاه حوله ام بود! چشم هاش رو ریز کرد و مشکوک گفت: _چي اون توعه كه اینطوري چپیدي روش و شبیه منگولا خیره من شدي؟ گوشی رو روی تخت گذاشتم و خودم رو به بی خیالی زدم. سام هنوزم روی ونوس حساس بود؟ چرا نمی تونست وجود ونوس رو به عنوان یه بیمار قبول کنه؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _هیچی با مکثی کوتاه سرش رو تکون داد و روی تخت کنارم نشست. نفسش رو بیرون داد و بعد از تر کردن لب هاش گفت: _اول برم خونه یا برم پیش نقره؟ نگاهم رو به قطره های آب دوختم که از موهاش روی صورتش می چکید. لب زدم: _فکر میکنی ازت استقبال میشه؟ پوزخند تلخی رو لب هاش نقش بست. نفس عمیقی کشید و خیره نگاهم کرد. با مکثی کوتاه گفت: _هیچ وقت استقبال نمیکنه. من باید با این قضیه کنار بیام. منو که میشناسی.تا به هدفم نرسم پا پس نمی کشم. کاری میکنم عاشقم بشه. بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235