eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_169 به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاددارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق وامید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت های جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس وگهگاه غمگین و عصبی. مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه ای ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودک. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژی و امید و جوانی داشت؟ مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه بایدبگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم. انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم ازاین قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم. رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هوای بی تفاوتی دور کرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توی روحم به دردی آرام مبدل شد.اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه ای توی وجودم برای تلاش نبود.چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه ای بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود. مثل مریض هایی که بعد از یک بیماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم.منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش میبرد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جریان عادی زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_169 سر خیابان، کنارِ مغا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "چکاوک" کف دستانم را گذاشتم روی کاپوت ماشین که برعکس هوا خیلی گرم بود. صدای کشیده شدن لاستیک و جیغ محبوبه را هم شنیدم، سر بلند کردم و سعی کردم خودم را کنترل کنم. "چکاوک!!... اقا چته! داشتی زیرش می کردی!!" راننده پیاده شد و محبوبه با چهره ای که تا به حال از او ندیده بودم داشت داد و فریاد می کرد. دست گذاشتم روی شانه اش و اشاره کردم خوبم. ترسیدم ولی واقعا چیزی نشد به موقع ترمز کرد. "خانما واقعا متاسفم، خوشبختانه چیزی نشد درست می گم؟!" "مگه نمی بینی حالشو!! تو کوچه جای با سرعت رفتنه مرتیکه! زنگ می زنم پلیس بیاد" "خانم پلیس چرا چیزی نشده که من الان ایشون رو می برم درمانگاه" مرد در ماشینش را باز کرد و کنارم ایستاد تا سواربشم. صدای بوق و ترتر کردن موتور کامیون روی مغزم بود، همه شان سر خیابون ایستاده بودند. ساختمان زیادی سوت و کور و خلوت بود. "اره.. اره چکاوک سوار شو بریم ممکنه اتفاقی افتاده باشه باید بریم... تو راه به پلیس زنگ می زنم" همه ی این حرف هارو با عصبانیت خاصی بیان می کرد، با این وجود راننده ارام بود شاید او هم ترسیده. "من خوبم.. خوبم.. بریم خونه" محبوبه و راننده همزمان باهم گفتند نه. مرد نزدیک تر شد و محبوبه بیشتر به سمت در هولم داد. حس کردم کسی پایم را کنترل می کند، بی حال و سست شدم و دلم شکلات و شیرینی می خواست. یاد لطیفه های خوشمزه افتادم، نزدیک بود پس بی افتم. "خانم بشین بریم بیمارستان من مطمئن بشم حالتون خوبه وگرنه از عذاب وجدان نمی تونم کاری کنم، خواهش می کنم" شل تر از این بودم که مخالفت کنم، دستم یخ کرده بود. نشستم روی صندلی ماشین و قبل از اینکه در را ببندد صدایی از پشت سر اسمم را صدا کرد، صدایی که باعث شد دلم مثل دیوار نازکِ شیشه ای فرو بریزد و بی حال تر شدم. چقدر قشنگ می گفت چکاوک، اسمم چقدر قشنگ بوده. سعی کردم بچرخم و ببینمش اما نشد، از اینه داخل ماشین هم چیزی مشخص نبود. خواستم به محبوبه بگم پیاده شیم، نمی خواستم دوباره فرار کنم اما محبوبه داخل ماشین نبود. راننده سریع نشست، قفل در را زد و گاز داد. دستگیره را فشار دادم، نزدیک بود استفراغ کنم. چرا محبوبه سوار نشد! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
با یادآوری زخم روی پیشونیم، اخمی بین دو ابروم نشست. سرم رو تکون دادم و گفتم: _یه تصادف کوچیک کردم. و در پایان حرفم، گوشیم رو بالا آوردم و نگاهی به صورت خودم توی صفحه اش کردم؛ دستی توی موهام کشیدم و سعی کردم کمی روی زخم متمایلشون کنم. _بیمارا رو کی بفرستم داخل؟ نگاهی به ساعتم انداختم: _ده دقیقه دیگه. سرش رو تکون داد و بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد. شماره ی ونوس رو وارد کردم و پیام نوشتم: "امروز میای ببینمت؟" و در پایان جمله ام، قلب مشکی رنگی براش فرستادم و سند کردم. چند دقیقه نگذشته بود که جواب اومد: "حتما" لبخندی روی لبم نقش بست. می تونستم امروز رو به امید دیدن ونوس بگذرونم. دونه دونه بیمارها داخل میومدن و من هر لحطه مطمئن تر می شدم که چقدر مردم شهر ما به کمک احتیاج دارن. از همه بدتر دختری بود که به بدترین شکل از دست شوهرش کتک خورده بود و همین باعث می شد مدام از ترس جیغ بکشه و بلرزه. اونقدر حرف زدن باهاش و آروم کردنش سخت بود که نفهمم زمان چجوری می گذره. خودم رو روی کاناپه انداختم و ساعدم رو روی چشم هام گذاشتم. احساس می کردم کم کم داشتم دیوونه می شدم. با تقه ای که به در خورد توی جام نشستم. در باز شد و ونوس به داخل سرک کشید و گفت: _می تونم بیام داخل؟ لبخند روی لبم نقش بست. از جام بلند شدم و همونطور که به سمتش می رفتم با خوشحالی گفتم: _بله که می تونی... خوش اومدی. داخل شد و در رو پشت سرش بست. زبونی روی لب هام کشیدم و به مبل اشاره کردم: _بشین. سرش رو تکون داد و کمی جلوتر از من، روی مبل نشست. به طرف تلفن رفتم و همزمان گفتم: _چی می خوری؟ دستش رو بالا آورد: _ممنون... چیزی نمی خورم. بیا بشین. سرم رو تکون دادم و به طرفش رفتم و روی مبل کنارش نشستم. نگاهی به صورتش کردم که با آرایش ملایمش دوشت داشتنی تر شده بود! با حس نگاه خیره ام، لبخند خجالت زده ای زد و کمی شالش رو جلو کشید. سرم رو پایین انداختم و توی دل، لعنتی به خودم فرستادم. حقیقتا در برابر ونوس اختیار چشم هام رو نداشتم! صداش اومد: _چه خبرا؟ امروز چیکارا کردی؟ تکیه ام رو به مبل دادم و سعی کردم استرس رو کنار بذارم و از لحظاتی که با ونوس می گذروندم، لذت ببرم. نفسم رو پر شدت بیرون دادم و گفتم: _امروز روز پر کاری بود. کلی بیمار داشتم و خب می تونم بگم از سخت ترین هاشونم بودن. احساس می کنم هر روانپزشکی به تدریج روان خودشم نابود میشه. خندید و کمی توی جاش جا به جا شد. دستش رو زیر چونه اش زد و گفت: _الان خسته ای؟ نیشخندی زدم و نچی گفتم. دلم می خواست ادامه بدم. بگم بهش مگه میشه تو باشی و من خسته باشم؟ با احساس گرمای دستش روی دستم، انگار برق سه فاز بهم وصل شد. تپش قلبم بالا رفت و ناخودآگاه نگاه خیره ام رو بهش دوختم: _می خوای هر روز بیام پیشت؟ ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 چیزی نگفت که کلافه گفتم: - مامان لطفاً! - خیلی خب... می‌خوام میز شام ‌و حاضر کنم، برو کنار آرون... نذار غریبی کنه. لبخندی به روش زدم و از آشپزخونه خارج شدم. با دیدن تیارا که دست آرون و گرفته بود و درحال حرف زدن بود، خنده‌ام گرفت. - فکر کنم همین اول کار زنم و می‌کشی! - عه داداش! من مگه چی کار کردم؟ آرون جون اذیت شدی؟ آرون با خجالت گفت: - نه... تیام اذیتش نکن. با اینکه تیارا بزرگ‌تر از آرون بود؛ ولی اصلاً طاقچه بالا نمی‌ذاشت و خیلی بی‌ریا رفتار می‌کرد. - تیارا مادر بیا کمک میز شام و حاضر کنیم. با صدای مامان، تیارا بلند شد و گفت: - بعد از شام به ادامه‌ی بحث می‌رسیم. بعد به سمت آشپزخونه رفت. کنار آرون نشستم و گفتم: - خوبی؟ ┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅