🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_168 کاغذ نداشت برای همین
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_169
سر خیابان، کنارِ مغازه ی کوچک پیرمردی که ترشی های خانگی همسرش را می فروخت چندتا ماشین جمع شده بودند.
چکاوک و محبوبه قدم زنان به انها رسیدند، کامیون حمل کننده ی سیمان و جرثقیل بتن ساز راه عبور بقیه را بسته بودند.
"محبوب اینجارو! حالا چیکار کنیم از کجا رد شیم؟"
"واه واه چقدرم صداش بلنده، تا چند ماه وضعیت همینه. اون ساختمونی که نزدیکمونه رو دارن می سازن"
"من از بچگی می ترسیدم از کنار اینا رد بشم، ادم حس می کنه الان سیمان می ریزه روش یا پاش میره زیر لاستیک و کسی متوجه نمیشه که بیاد کمکت کنه"
محبوبه بی توجه به حرف های چکاوک دستش را کشید و برد جلوتر.
"ببین الان راه رو باز می کنن از اینجا میریم"
"محبوبه من نمیام، بیا دور بزنیم از اون سمت بریم خونه"
بوی تند و زننده ی دود ماشین ها، صدای بوق و دست هایی که از شیشه بیرون امده بود باعث شد محبوبه هم حرف او را قبول کند اما از خیابان بعدی نرفتند، محبوبه کوچه ای باریک را می شناخت که از کنار ان ساختمان بیرون می امد و به خانه شان نزدیک بود.
سه چهارساله که بود توی کوچه دست مادرش را رها می کرد و با تمام وجود می دوید و نسبت به نگرانی مادرش بی تفاوت بود، زمین هم که میخورد سعی می کرد جلوی اشک هایش را بگیرد، دوباره بلند می شد و به دویدن ادامه می داد.
حتی مسافت های کوتاه برایش حکم مسافرت را داشت، گذر از پل عابر و تماشای مردم و ماشین ها از بالای ان برایش لذت بخش بود.
هرچه بزرگتر شد، هرچه عدد سنش بیشتر شد این خوشی ها کم رنگ شد اما محو نشد، هنوز ته دلش ذوقی شعله ور بود... داشت کوچه ی باریک را همچون قطاری تصور می کرد که داخل تونل درحال حرکت است.
وقتی به انتهای تونل رسید تصادف کرد.
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_169 سر خیابان، کنارِ مغا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_170
"چکاوک"
کف دستانم را گذاشتم روی کاپوت ماشین که برعکس هوا خیلی گرم بود.
صدای کشیده شدن لاستیک و جیغ محبوبه را هم شنیدم، سر بلند کردم و سعی کردم خودم را کنترل کنم.
"چکاوک!!... اقا چته! داشتی زیرش می کردی!!"
راننده پیاده شد و محبوبه با چهره ای که تا به حال از او ندیده بودم داشت داد و فریاد می کرد.
دست گذاشتم روی شانه اش و اشاره کردم خوبم. ترسیدم ولی واقعا چیزی نشد به موقع ترمز کرد.
"خانما واقعا متاسفم، خوشبختانه چیزی نشد درست می گم؟!"
"مگه نمی بینی حالشو!! تو کوچه جای با سرعت رفتنه مرتیکه! زنگ می زنم پلیس بیاد"
"خانم پلیس چرا چیزی نشده که من الان ایشون رو می برم درمانگاه"
مرد در ماشینش را باز کرد و کنارم ایستاد تا سواربشم.
صدای بوق و ترتر کردن موتور کامیون روی مغزم بود، همه شان سر خیابون ایستاده بودند. ساختمان زیادی سوت و کور و خلوت بود.
"اره.. اره چکاوک سوار شو بریم ممکنه اتفاقی افتاده باشه باید بریم... تو راه به پلیس زنگ می زنم"
همه ی این حرف هارو با عصبانیت خاصی بیان می کرد، با این وجود راننده ارام بود شاید او هم ترسیده.
"من خوبم.. خوبم.. بریم خونه"
محبوبه و راننده همزمان باهم گفتند نه.
مرد نزدیک تر شد و محبوبه بیشتر به سمت در هولم داد.
حس کردم کسی پایم را کنترل می کند، بی حال و سست شدم و دلم شکلات و شیرینی می خواست. یاد لطیفه های خوشمزه افتادم، نزدیک بود پس بی افتم.
"خانم بشین بریم بیمارستان من مطمئن بشم حالتون خوبه وگرنه از عذاب وجدان نمی تونم کاری کنم، خواهش می کنم"
شل تر از این بودم که مخالفت کنم، دستم یخ کرده بود.
نشستم روی صندلی ماشین و قبل از اینکه در را ببندد صدایی از پشت سر اسمم را صدا کرد، صدایی که باعث شد دلم مثل دیوار نازکِ شیشه ای فرو بریزد و بی حال تر شدم.
چقدر قشنگ می گفت چکاوک، اسمم چقدر قشنگ بوده.
سعی کردم بچرخم و ببینمش اما نشد، از اینه داخل ماشین هم چیزی مشخص نبود.
خواستم به محبوبه بگم پیاده شیم، نمی خواستم دوباره فرار کنم اما محبوبه داخل ماشین نبود.
راننده سریع نشست، قفل در را زد و گاز داد.
دستگیره را فشار دادم، نزدیک بود استفراغ کنم. چرا محبوبه سوار نشد!
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_423 سرش را پایین انداخت. طبق عادت دستی بر سینه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_424
به محض ورود گفت :مادر یه سر به غذام می زنی؟ من پام درد می کنه نمی تونم بلند شم.
آرام و با لبخند گفتم : چشم بی بی.
و به سمت مطبخ رفتم.
صدای مهربانش را شنیدم
_ چشمت پر نور عزیزکم.
خیر ببینی الهی
همیشه برام دعای خیر می کرد.
غذایش را آماده کردم و برگشتم.
کنارش نشستم و گفتم :
خوبی بی بی؟ کار دیگه ای نداری؟
داشت لیف می بافت.
عاشق بافتن بود. برای تمام اهالی روستا یک چیز یافته بود. یا با میل یا قلاب.
با آنکه چشمانش هم کم سو شده بودند. اما بها نمی داد.
_ خوبم مادر. کاری هم نیست. تو خوبی؟ خسته نباشی
_ سلامت باشی.
هم خوبم هم نه.
_ چرا مادر؟ چیزی شده؟
وقتی دیدم نگران شد خندیدم و گفتم : نه بی بی هیچی نشده. فقط یکم فکرم مشغوله.
_ مشغول چی؟
_ کاظم
_ خب؟ کاظم چی؟
_ خیلی زیادی هوام رو داره. من نگران این بچم. امروز تا همین یکم پیش دم خونم بود داشت کشیک می داد
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_170 "چکاوک" کف دستانم را
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_171
"اقا.. اقاا! نگه دار!! من نمیخوام بیام حالم خوبه!!.. اقااا مگه کری؟!! با توام!!!"
بیشتر از این نمی توانستم جیغ بزنم خودم فهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی دلم می خواست اشتباه کرده باشم، چشمم به انتهای خیابان افتاد که تا چند دقیقه ی پیش پر بود از کامیون و جرثقیل و کلی ماشین!
حالا خیابان طوری خلوت بود که انگار با یک بشکن یا جادو همه شان غیب شده بودن.
"نگه دار لعنتی... میخوام.. برم.. نگههه داررر!!"
خندید، زشت ترین لبخندی که به عمرم دیدم را داشت.
مثل خنده ی گرازِ پیر!
"خانم چیزی نیست الان میبرمت یه جای خوب، استراحت کن تو حالت خوب نیست"
"خفه شو کثافت!! داری منو کجا میبری!! نگه دار وگرنه خودمو پرت می کنم پایین"
طبق چیزی که در مدرسه از همکلاسی ها اموخته بودم اینجور مواقع باید ساکت و مودب نشست و وانمود کرد که با دزدیده شدن و بلاهایی که قرار است سرت بیاید هیچ مشکلی نداری و کاملا خوشحالی که مردی به این خوبی تورا دزدیده!! اصلا لطف کرده!
بعد در موقعیت مناسب خودت را نجات می دادی و می زدی به چاک و دِ برو که رفتیم!
ولی من همچین قدرتی ندارم، لرزش دست هام و اشک جمع شده توی چشمانم نشان دهنده ی ترسی است که تمام وجودم را گرفته.
"توروخدااا بزار برممم... لعنتی ولم کننن نگهه داررر... هرچقدر پول بخوای بهت میدم بزار برم!!!"
"خفه شو دیگه چقدر زر زر می کنی"
شیشه را پایین کشیدم و جیغ زدم، چشمانم را بسته بودم.
سعی کردم قفل در را باز کنم اما نمیشد.
"کمممکککککک... دززددددد کمککککک"
ته گلویم داشت می سوخت، خواستم خودم را بیشتر جلو ببرم. نهایتش این بود که از پنجره پرت می شدم اما ماشین ترمز کرد.
"دیوونه ای دختر! حالا دیگه اروم بخواب چون زیاد بری رو اعصابم یه بلایی سرت میارم که سالم نرسی"
با دست زخمتش گلویم را گرفت و فشار داد و دستمالی را جلوی دهانم گرفت.
مثل این بود که توی دریا زیر پایم خالی شده و شنا هم بلد نیستم. درست مثلِ خفگی.
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_424 به محض ورود گفت :مادر یه سر به غذام می زنی؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_425
_ وا! کشیک می داد؟ کشیک چی رو می داد؟
آهی کشیدم و گفتم :
ازش پرسیدم تو گلا رو گذاشتی پشت در خونم.
کار اون نبود. بعد حساس شد گفت من کشیک می دم ببینم کار کی بوده.
بی بی سری تکان داد و گفت : استغفرالله. از دست این پسر.
_ دیگه فرستادمش به زور رفت.
_ این دفعه اومد این سمتا بگو بی بی کارت داره. بفرستش دم خونم.
این پسر نیاز به یه گوشمالی اساسی داره
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم و گفتم : می خوای چی کار کنی بی بی؟
_ نگران نباش. یکم می خوام باهاش صحبت کنم.
خوبیت نداره بین اهالی روستا که همش پیش توعه.
_ اتفاقا منم بهش گفتم.
بحث کاظم تمام شد. کمی کنار بی بی ماندم. کار هایش را کردم و راهی خانه شدم.
هوا گرگ و میش بود و داشت تاریک می شد.
قدم تند کردم که قبل تاریکی هوا به خانه برسم.
جلوی در که رسیدم حس کردم پایم آمد روی چیزی.
سر خم کردم. با دیدن یک دسته گل نرگس دیگر چشمانم از تعجب گرد و دهانم وا ماند
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا
✨آرزو می کنم
💫همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
💫دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
💫و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
💫 شبتون زیبـا
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_171 "اقا.. اقاا! نگه دار
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_172
داشتم داد میزدم که چشمانم تار شد.
مثل وقتی که دراز کشیدی و گرسنه ای بعد با سرعت از جایت بلند می شی و برای چند ثانیه سرت یخ می زد و همه جا سیاه می شود.
اخرین بار توی دستشویی این اتفاق برایم افتاد، نصف شب فشارم افتاده بود و دلم تیر می کشید، پاهایم برای خودم نبود... فلج شده بودم، ارزو می کردم کاش کسی نجاتم می داد و در دستشویی را برایم باز می کرد.
حالا توی سیاهی تنها ماندم، خوابیدم؟ یا خواب می دیدم؟
"چکاوک؟بیا بریم.. چرا اینجا نشستی؟"
چشم دوختم به ماشین.
"مامان! من چجوری سوار شم! جا نیست!"
"پس ما میریم توام بیا"
جاده مثل آبشار بود، ابشاری که از اسفالت ساخته شده و کلی شیب دارد... یا شاید هم شبیه سرسره، همان سرسره ی فلزی پارک محل که هیچکس سوارش نمی شد.
انقدر شیب داشت که بچه ها ازش می ترسیدند و فقط پسربچه های شر و شلوغ برای اینکه خودی نشان بدهند سوارش می شدند.
رفتم عقب، عقب.. عقب... انقدر عقب که به خاک رسیدم، بعد با تمام سرعت دویدم سمت جاده و سر خوردم پایین، ماشین داشت می رسید به انتهای جاده پس چرا سر نمی خورد؟
"ملکه ی من!"
رفتم عقب و دستانم را نگاه کردم، خاکی نبود.
"چکاوک! بیا اینجا!"
چشم دوختم به جاده... طاها ان بالا ایستاده بود منتظر من.
"نمی تونم بیام! نمیشه... نمیتونم"
"بیا تو میتونی! بیا بالا"
رفتم عقب و دوباره دویدم این بار سریع تر دویدم...
"دیدی نمیتونم! نمیشه... من اینجا تنهام! همه رفتن بالا.. من نمیتونم بیام! چیکار کنم"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_425 _ وا! کشیک می داد؟ کشیک چی رو می داد؟ آهی ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_426
بلافاصله این سمت و آن سمت را نگاه کردم.
هیچ کس نبود.
حتی چند قدمی هم این طرف و آن طرف رفتم.
احدی آن اطراف نبود.
بازگشتم و دسته گل را از روی زمین برداشتم و بو کشیدم.
کار چه کسی بود؟ چرا خودش را نشان نمی داد؟
حتی اگر شک داشتم که بار اول برای من گل گذاشته باشند، این بار مطمئن شدم که برای خودم است.
تصمیم گرفتم کمی هم سر و صدا کنم تا ببینم اگر کسی آن اطراف هست خود را نشان می دهد یا خیر.
_ آهای؟ کسی اینجاست؟ اگه هستی خودت رو نشون بده.
کمی هم منتظر ماندم اما خبری نشد. حتی سر و صدایی هم نیامد.
گل ها را با خود به داخل بردم.
راستش کمی هم ترسیده بودم. چرا باید فردی جلوی در خانه ام گل بگذارد و خود را هم نشان ندهد؟
گل ها را داخل آب و گلدان گذاشتم.
تصمیم گرفتم فکر و خیال بیخود نکنم بنشینم به پای صحیح کردن برگه های املای بچها
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_172 داشتم داد میزدم که چ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_173
طاها خندید، دستش را دراز کرد سمتم.
"دستم نمی رسه! نمیتونم بیام!"
"تو دستت رو بده می رسه... حواست باشه تو زندگی دست کی رو میگیری، به کی تکیه می کنی"
"ولی تو خیلی دوری، مگه نمی بینی! جاده خیلی طولانیه!"
"نه چکاوک... از این بالا نگاه کنی متوجه میشی که ارتفاعی نیست، فقط دستت رو بده..."
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و رفتم عقب، عقب..عقب... خیلی عقب.
انقدر رفتم که دیگه جاده دیده نمی شد، اصلا جاده کدوم سمت بود؟ کجا بودم، کی رسیدم اینجا.
خواستم داد بزنم اما صدام ضعیف بود، من داد می زدم ولی صدایی تو محیط پخش نمی شد.
اسمان مهتابی بود و رنگ خاک ها متفاوت به نظر می رسید.
" این بیابون لعنتی تموم نمیشه! من کجام... چرا مامان با ماشین نمیاد دنبالم خیلی خسته ام.. کدوم سمت برم؟ سمت خاکای سفید یا قرمز؟... چرا قرمزن..."
یه تنه ی بزرگ و پهن اونجا بود، سرم رو تکیه دادم بهش ولی رفت کنار و افتادم زمین.
"چکاوک؟"
برگشتم سمت صدا، توی کوچه بودم. طاها دستش را به سمتم دراز کرده بود.
"به شونه های هرکسی تکیه نکن! میخوری زمین"
دستم رو بردم سمتمش و کمک کرد بلند شم، انگشتاش رو گره کرد بین انگشتام و محکم نگه داشت.
حس کردم همه چی تغییر کرد، تو کوچه راه افتادیم بقیه هم جلومون بودن.
"دستمو ول کن بقیه میبینن!"
طاها بیخیال شونه بالا انداخت و دستانمان را برد پشت سرش.
"حالا دیگه نمی بینن"
خندیدم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش.
"طاها.. چرا این همه مدت از هم پنهان کردیم؟ چرا نگفتیم؟"
"حالا دیگه کنارهمیم... چیزی پنهان نیست"
دستاش گرم بود.
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_173 طاها خندید، دستش را
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_174
پلکم رو فشار دادم، نمی خواستم بیدار شم... اشک تو چشمام جمع شده بود و درعین حال یه حس شیرین هم ته دلم بود.
شیرین بود ولی نه مثل شکلات... مثلِ رسیدن به کفشی که کل هفته بخاطرش صبر کرده بودم، مثل رسیدن به رشته ای که همیشه می خواستم، مثل اومدنِ بهار. مثل همه ی حس های خوب دنیا...
ولی نه، این حس فرق داشت اصلا نمیشه مقایسه اش کرد، انگار این حس رفته تو وجودم.
دستم رو اوردم جلوی صورتم و و پیشانی ام را لمس کردم، سرم درد می کرد... انگار عطر تلخ و تندی را بوییده بودم و تندی اش تمام رگ های مغزم را می سوزاند.
"منو دزدیدن."
تنها نقطه ی روشنی که ته قلبم باقی مانده بود باعث شد چشمانم را سریع باز کنم تا شاید تخت های سفید، پایه های سرُم و پرستار های جذاب را ببینم و بفهمم که راننده ی خبیث انقدر هاهم بد نبوده و واقعا مرا رسانده بیمارستان.
تنها چیزی که توی این اتاق سفید است آستر های پرده است و کمد دیواری.
اگر توی انباری یا زیر زمین به صندلی بسته می شدم خیلی بهتر بود تا اینکه اینجا توی همچین اتاقی روی کاناپه خوابیده باشم.
چشمانم را بستم دلم نمی خواست بیشتر از این به اتاق نگاه کنم از طرفی هم نمی توانستم بلند شم.
چرا انقدر ریلکسم؟ چه دارویی به خوردم داده که انقدر بیخیال و شل اینجا دراز کشیدم؟
"خدایا لطفا اگه دارم خواب میبینم زودتر بیدارم کن... خسته ام از این همه شل بودن و بی حسی.
خدایا! این رسمش نبود! داری باهام نمی سازی، تا طاها رو دیدم باید دزدیده می شدم؟؟ کاش حداقل اون دزدیده بودم، دیگه ام منو پس نمی داد به خانواده ام و باهم از این دیار می رفتیم..."
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_175
"راوی"
اینجا به مراتب زمستانی تر از هرجای دیگر بود، خانه ای رویایی که هرکس ارزو داشت روی کوه داشته باشد... سرتاسر سفید بود و ساکت، شب ها ستاره ها به زمین می ریختند و ماه فرمانروایی می کرد.
مخصوص کسانی بود که می خواهند برای مدتی از ادم و عالم فرار کنند، هرکس به همچین جایی احتیاج دارد چون همه روزی را تجربه می کنند که از شدت خستگی و بی حوصلگی دوست دارند خود را به در و دیوار بکوبند و تنها باشند.
چکاوک توی مبل راحتی نارنجی رنگی فرو رفته بود، چشم سمت راستش نیمه باز مانده بود و پاهایش سست بود. اگر می توانست سرش را کمی به چپ متمایل کند میز وسط اتاق را می دید.
برایش چایی، چند بسته شکلات مغزدار، کیکِ سراشپز که همینجا پخته بود و یک بطری اب گذاشته بودند. تا چیزی نخورد سمِ این مواد شیمیایی از بدنش دفع نخواهد شد...
محبوبه ام مثل چکاوک افتاده بود روی تخت و نمی توانست تکان بخورد حتی وقتی محمدعلی امد سرش را تکان نداد تا او را ببیند، فقط چند دقیقه یا چند ساعت یکبار اشک می ریخت.
هنوز به معصومه خانم و مادر چکاوک خبر نداده بودند، فقط محبوبه و طاها شاهد بودند که چطور چکاوک دزدیده شد.
"من اصرار کردم سوارشه"
محمدعلی دستان او را فشرد و صورتش را با انگشت شصتش نوازش کرد.
"عزیزمن.. چکاوک خانم پیدا میشه، من شماره ام رو دادم به اون اقایی که.. اممم... اسمش چی بود؟ طاها؟.. شماره ام رو دادم بهش، اون رفته اداره پلیس "
"پس چرا تو اینجایی! چرا تو نرفتی! توام برو شاید زودتر پیداش کنن"
"قربونت برم اگر خبری بشه بهمون میگن"
"به مامانش چی بگم.."
دوباره زد زیر گریه و پتو را کشید روی سرش.
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_175 "راوی" اینجا به مرات
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_176
از اتاق بیرون امد و در را پشت سرش بست، محبوبه نیاز داشت تنها باشد... از همان تنهایی هایی که قبلا گفتم، دوست داشت فرار کند.
"کار خوبی کردید بهم زنگ زدین"
معصومه خانم قرمز شده بود و درعین حال سرگیجه داشت، دستانش را محکم به هم گیره کرده بود و پاهایش را تکان می داد، قضیه ی صیغه ای که محمدعلی و محبوبه خوانده بودند هم امروز لو رفته بود و بیشتر عصبانی اش کرده بود، اوهم می خواست تنها باشد...
از همان تنهایی هایی که قبلا گفتم.
"چی رو دارین از من پنهان می کنین؟! چه بلایی سرش اوردی؟ محبوبه قبل رفتن اینجوری نبود! به من بگو!"
تصور می کرد محبوبه و چکاوک به بهانه ی خرید رفتند پیش پزشک تا وضعیت بارداری محبوبه را چک کنند و وقتی چکاوک خبر دار شده که محبوبه باردار است با او بحثش شده و رفته به سمت و سوی دیگری.
محبوبه هم با اشک و ناله راهی خانه شده.
از اینکه همچین افکاری به سرش زده بود خجالت می کشید چون دخترش را می شناخت اما قضیه صیغه به این فکر پر و بال داده بود.
"خدا لعنتم کنه.. من چجور مادری ام.. اقامحمدعلی شما دیگه برو خونتون خودم اینجا هستم، لطف کردی اومدی برو پسرم"
"اخه..."
"اخه نداره، فعلا باید ببینم دخترم چرا انقدر بی حال شده شاید مریضه"
"ما چیزی رو پنهان نمی کنیم"
معصومه خانم سرش را تکان داد و از جایش بلند شد، دنبال رشته های سوپ توی کابینت می گشت که چهره ی کج و کوله خودش را توی سماور دید.
بیخیال رشته ی سوپ شد، دوتا از لیوان های شسته شده را برداشت چایی ریخت.
محمدعلی رفته بود.
رفت سمت اتاق محبوبه و بدون اینکه در بزند وارد شد.
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎