❖
دو چیز انسان را نابود میکند🍂🌻
"مشغول بودن به گذشته"
مشغول شدن به دیگران
هر کس در گذشته
بماند آینده را از دست میدهد
و هر کس نگهبان رفتار
دیگران باشد "آسایش و راحتی"
خود را از دست میدهد...🍂🌻
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
آخرش میفهمی که بی تفاوتی بهترین
راه برای کنار اومدن با زندگیته...❤️
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_70 تماس را برقرار کرد "
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_71
"اینارو ! غش کردن یا خوابن ؟؟"
محبوبه دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه ای کشید
"خسته بودن دیگه منم میخوام بخوابم تو خوابت نمیاد؟"
"راستشو بگم؟ خوابم میاد ولی نمیخوابم ... پشت بوم اینجا الاچیق نداره ؟"
"چکاوک بگیر بخواب فردا برسیم کلی کار داریما..بخواب من خودم حواسم بهت هست "
چکاوک از جایش بلند شد و تلفنش را برداشت.
"باید به استاد پیام بدم بگم فردا می رسیم..تو بخواب من زود میام"
اتاق سالن بزرگی داشت تقریبا هشتاد متری می شد با یک اتاق خواب که مدیر ساختمان خواهش کرده بود وارد اتاق ها نشویم و به دکوراسیون دست نزنیم.
دیوارها کاغذ دیواری صورتی لایت داشت و توی پذیرایی دوتا کاناپه که فاطمه و سارا رویش خوابیده یودند و مینی یخچال و تلویزیون دیواری قرار داشت با کف پارکت شده و کولر گازی.
دکور اتاق خواب خیلی شیک تر بود. تخت دو نفره سلطنتی و رو تختی کرم قرمز. تلویزیون دیگری هم انجا بود با دوتا صندلی چوبی کنار پنجره بزرگ.
چکاوک گوشی به دست مانتو و شالش را از تنش خارج کرد و پاورچین در اتاق را باز کرد و لحظه اخر به محبوبه که تخت خوابیده بود نگاه کرد
"نگاش کن مثلا می خواست مراقب من باشه..خودش بیهوش شده طفلک"
کلید اتاق دست خودش بود برای همین با خیال راحت بیرون امد... از طبقه اول هم صدایی به گوش نمی رسید ظاهرا پسرها هم خسته بودند.
سوار اسانسور شد و همانطور که حدس زده بود پشت بام برای عموم قابل استفاده بود و چراغانی و چندتا میز داشت.
روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست و به اسمان صاف و بی ستاره شب نگاه کرد. تاریک و عمیق! همچین چیزی برایش ترسناک بود اما از کابوس قابل تحمل تر بود.
********
طاها از حمام بیرون و امد و با حوله کوچکی که توی کوله اش داشت موهایش را خشک کرد . کلید های اتاق که چکاوک به او تحویل داده بود را از جیب شلوارش بیرون کشید و دوباره نگاهشان کرد...
خوشحال بود از اینکه ملکه گنجشک ها او را قابل اعتماد و توانا دیده...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
❤️ ارزش "قلب" به "عشق "
ارزش "سخن " به "صداقت "
ارزش "چشم " به "پاکی "
ارزش "دوست " به "وفاست "
وارزش "شما" به اندازه "تمام دنیاست
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
شروع کن خوشبختی
جایش همینجاست، کنار تو
نگذار زندگی از
مقابل چشمانت بگذرد
و تو فقط نظاره گرش باشی
"زندگی" را "زندگی" کن ...
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_348 _الان یعنی چی؟ میخوای جواب مثبت بدی؟ _ مگه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_349
چهره اش در هم رفت
_ من فقط اون حرفا رو زدم که حساب کار بیاد دست آقا محمد.
وگرنه من که از اولم بهتون گفتم.
چرا اینقدر اصرار دارید؟ چرا نمی خواید قبول کنید؟ بابا شما اصلا منو هم نمی شناسید.
_ خب قصدم آشناییه دیگه
من که نمی گم همین فردا بریم سر خونه زندگیمون
اینو قبلا هم بهتون گفتم.
_ آخه جالب اینجاست، من با برادرتون به
تفاهم نرسیدم. با این وجود این همه اصرار دارید.
_ چه ربطی داره؟
برادرم زندگی خودش رو داره و عقاید خودش رو. منم همینطور.
ما ربطی به هم نداریم.
هوفی کشیدم.
_ لطفا مهناز خانم.
این بار حداقل بخاطر اینکه جلوی خانواده سکه یه پول نشم قبول کنید.
اونطور که جلوی محمد صحبت کردین دیگه نمی تونم برم بگم جواب رد شنیدم
این چند وقت به اندازه کافی با هم بحث کردیم.
سکوت کردم.
_ تو همین هفته قراره زنم بیاد واسه قرار دادگاه. قراره جدا شیم.
لطفا اجازه بدید بعد طلاق، بیام خواستگاری.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
واسه
هر مدتى
كه احتياج داريد
بريد تو لاك خودتون
اما بعدش با يه انرژى
مضاعف برگرديد به صحنه زندگى ...
هيچى قشنگتر از قوى بودن نيست ...
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_349 چهره اش در هم رفت _ من فقط اون حرفا رو زدم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_350
_آقا مهدی لطفا!
_ آخه دیگه خواستگاری اومدن که مشکلی نیست هست!؟
هوفی کردم. و کلافه گفتم :
من دیگه نمی دونم چی باید بگم.
_ لطفا، ازتون خواهش می کنم مخالفت نکنید.
قول می دم اگر بعد آشنایی منو نخواستید، خیلی شیک و مجلسی بکشم کنار.
خوبه؟!
از داخل اینه، چند لحظه ای نگاهش کردم.
مانده بودم چه بگویم.
غیر منطقی حرف نمی زد. فقط فرصت می خواست. از طرفی اگر ردش می کردم، محمد به مراد دلش می رسید
برای همین گفتم :
خیلی خب. بهش فکر می کنم.
چشمانش برق زدند.
_ واقعا ممنونم ازتون.
دیگر هیچ نگفتم و با یک با اجازه خواستم پیاده شدم که گفت :
عه کجا. بشینید می رسونمتون
_ نه نیاز نیست ممنون.
_ مهناز خانم؟!
سر جایم برگشتم و نگاهش کردم.
_ چقدر واسه فکر کردن وقت می خواید.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_71 "اینارو ! غش کردن یا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_72
بنا به تاکید های چکاوک در اتاق خواب را قفل کرده بود تا کسی داخل نشود برای همین مجبور شد توی حمام لباس هایش را بپوشد. استین پیراهن نخی چهارخانه اش را تا زد و شلوار لی اش را صاف کرد. همین دو دست لباس را بیشتر نداشت و امیدوار بود در مقصد نهایی اش یک خشکشویی پیدا کند.
حرف های خواهرش توی ذهنش تکرار میشد
"اخه کدوم احمقی میره دنبال کسی که اصلا وجود نداره!
....تو باید بری پیش روان پزشک... قرصاتو بخور ... این طراحیارو بریز دور!اصلا پاره شون کن تو نباید بری دنبالش اون فقط یه خوابه..اون وجود نداره..وجود نداره"
اما او وجود داشت و وجود هم دارد!
طاها از اتاق بیرون اومد و چشمی چرخاند.. مهدی روی کاناپه گوشه اتاق لم داده بود و به صفحه موبایلش نگاه می کرد و یک نفر هم که اسمش را نمی دانست زیر پتو لول شده بود. هوای محیط بیرون واقعا گرم بود ولی اتاق بخاطر کولر یخ بسته بود. نمی خواست با موهای خیسش سرما بخورد برای همین کنترل را برداشت و کولر را خاموش کرد.
"مهدی؟بیداری؟"
"اره داداش... گشنمه خوابم نمیبره تو هیچی نداری بخوریم؟"
"تو که دوتا الویه گرفتی ! سیر نشدی خدایی؟"
"نه دیگه... میگم بهت نمیخوره اهل خرمشهر باشی شبی بچه های تهرانی.. اره؟"
"اره اهل تهرانم ولی دنبال گمشده ام می گردم واسه همین اینجام"
مهدی صفحه گوشی را خاموش کرد و نشست
"چه جالب... پس انشالله که زودتر پیداش کنی اون خانم گمشده رو "
طاها لبخند زد و ابرویش را بالا انداخت
"خانم ؟ من کی گفتم خانمه ؟"
"داداش چشمات داد میزنه من ادم شناسم... میوه ام نداری تو وسایلات؟ من اینجوری خوابم نمیبره"
"من با یه کوله پشتی اومدم بخدا. پاشو برو پایین از صاحب اینجا بپرس مگه اشنا نیستین؟"
"تو این یخچاله خرت و پرت هست ولی میترسم بخورم.. اخه عروس داماد میان اینجا چیپس و پفک بخورن؟؟معلومه که نه !... اسمت اقا طاها بود درسته؟ ببین صاحب اینجا اقای مرادیه خب .. الان طبقه چهارمه من یکم باهاش رو دروایسی دارم لطف میکنی تو بری ببینی غذا اینا دارن یا نه ؟ فروشی ام بود بگیر باهات حساب می کنم "
دستانش را توی جیبش فرو برد و خودش هم احساس گرسنگی کرد انگار از مهدی به او سرایت کرده بود
"باشه.. الان میرم نیام ببینم خوابیدی !"
مهدی دستش را روی قلبش گذاشت و اشاره کرد جات اینجاست. خبرنگار خون گرمی بود!
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
برای پیدا کردن خدا تلاش نکنید!
کافی ست به خود آیید.
خداوند را مانند اقیانوسی در نظر بگیرید و انسان را قطره ای از آن
قطره لازم نیست در اقیانوس دنبال آن باشد و تلاش کند آن را پیدا کند
تلاش برای زمانی ست که بخواهیم از جایی که الان هست به جای دیگری برویم
بنابراین از جایی که هستیم غافل میشویم و در اقیانوس
به دنبال اقیانوس
در خارج از اقیانوس
میگردیم
کافی ست خود را رها کنیم تا متوجه جایی که هماکنون در آن هستیم، شویم.
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی
وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_350 _آقا مهدی لطفا! _ آخه دیگه خواستگاری اومدن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_351
_ نمی دونم.
_خب من کی باید دوباره مزاحمتون بشم؟!
با کنایه گفتم :شمارم رو که دارید
دو سه روز دیگه تماس بگیرید
با شرمندگی، چشمی گفت و بعد بالاخره اجازه داد پیاده شوم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت مهد به راه افتادم.
این تن برادر، اصلا به دنیا آمده بودند که تمام عمر، مرا عذاب دهند...
***
وقتی مریم ماجرا را فهمید، حسابی ذوق کرد و مرا تشویق!
گفت پیشنهاد مهدی را قبول کنم.
اینطور، می توانم بفهمم محمد هنوز مرا می خواهد یا نه.
از نظر او، عکس العمل های محمد بی دلیل نبود. اما من همچنان معتقد بودم که او روی دیدنم را ندارد و برای همین نمی خواهد من با مهدی ازدواج کنم.
بعد از همان دو سه روز فکر کردن، بخاطر اصرارهای مریم و دو دو تا چهار تا کردن های خودم، تصمیم گرفتم پیشنهاد مهدی را برای آشنایی بیشتر قبول کنم.
من خود خوب می دانستم که قرار نیست دل به او بسپارم. ولی برای آنکه کوتاه بیاید و حس محمد را هم بفهمم، پذیرفتم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃