eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
521 دنبال‌کننده
233 عکس
307 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 💗نگاه خدا💗 قسمت پنجم رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ... بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای... چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد... (بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده) صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم اخر زیر تخت پیداش کردم عاطفه بود -سلام عاطی خوبی؟ (صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود) چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی عاطی: وااییی سارا قبول شدی... -خوب الان کجاش خوشحالی دارن.... عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم... (تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم) عاطی: الو سارا غش کردی؟ من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای... ( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم ) بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت... .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗 قسمت ششم رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی آدم خل و دیونه ،آیفون سوخت... خونه خودتون بود اینجور میزنی... یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر: دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس.. - واییی خدا مرگم بده شمایین(گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود) - سلام دایی حسین : علیک سلام نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی - مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس دایی حسین ( اومد جلو و دماغمو کشید): اره منم باور کردم نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت... - چرا نمیاین داخل ؟ دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما - خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست دایی حسین (بغلم کرد) :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت... - باشه چشم ... نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳ سال بچه دار شده... - الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم - عاطی تویی؟ عاطی: نه عممه - ماشینو از کی گرفتی؟ عاطی: از شاهزاده رویاهام - عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس... عاطی:نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت - بی مزه ،بگو از کی گرفتی عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد بپر بالا بریم... - صبر کن برم کیفمو بردارم میام... ... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند🌷 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ۲۰ سالم بود که همزمان هم دانشگاه دولتی قبول شدم و هم آزاد. بابام خیلی لوسم کره بود و من عزیز دردونش بودم. با اینکه میتونستم‌ بهترین رشته توی شهر خودمون و دانشگاه دولتی برم، برای اینکه حرص فامیلو دربیارم آزاد رو قبول کردم، اون هم یک شهر دور از خانواده‌م. تو دوران دانشگاه به خاطر دوستای خوبی که داشتم‌خیلی تغییر کردم. برای حجاب، چادررو انتخاب کردم. اوایل از خانوده‌م پنهان می‌کردم ولی یکم که گذشت جلوی همه چادر می‌پوشیدم. شخصیت مرد ستیزی داشتم و از مرد ها خوشم نمی‌اومد.‌ تا یه روز دوستم، یکی رو بهم معرفی کرد. دلم‌نمیخواست ازدواج کنم ولی اون خیلی اصرار داشت.‌ بالاخره موفق شد تا کاری کنه که با هم حرف بزنیم.‌نسبت بهش بی میل بودم و وسط حرفش بلند شدم و پیش دوستم و شوهرش که با فاصله از ما ایستاده بودن رفتم. دوستم متوجه شد و گفت دیگه درحضور ما حرف بزنید.‌ اما نامردی کرد و به بهانه‌ی خرید لواشک ما رو تنها گذاشت. یک ساعت توی یه آلاچیق روبروی دریا نشستیم‌. اون به من نگاه میکرد و من به دریا... انقدر ساکت بودیم که اطرافیا هم متوجه شدن. پسری که از کنارمون رد شد بهش گفت تو بلد نیستی به حرف بیاریش بدش من بلدم. اونم غیرتی شد و بلند شد که دعوا کنه،اما دوستم و شوهرش رسیدن و نذاشتن. جواب من نه بود ولی دوستم‌ بی خیال نشد. رفت با مادرم صحبت کرد.‌ به خاطر تنبیه های شدیدی که از طرف مادرم می‌شدم با اینکه سنم بالا بود ولی ازش میترسیدم. وقتی مادرم گفت باید باهاش ادواج کنم‌ وگرنه هر کور و کچلی بیاد مجبور به ازدواج میکنه، نتونستم بگم نه و قبول کردم. اومدن خاستگاری، اما فقط با خواهر و دامادشون... پدرم مخالفت کرد و به من گفت اگر با این‌ ازدواج کنی از ارث محرومت میکنم. اما من از ترس مادرم نتونستم جواب منفی بدم... ... ته دلمم ازش خوشم اومده بود. اینکه توی آلاچیق عاشقانه نگاهم میکرد و بعد هم غیرتی شدنش یکم قلقلکم میداد. با تمام فشار ها با هم ازدواج کردیم. قرار شد با پدر و مادرش یکجا زندگی کنیم خانواده‌ش خیلی دوستم داشتن و منو باعث افتخار خودشون میدونستن.‌ شوهرم هر جا میرفت ازم تعریف میکرد. اما با ما فرق داشتن روزی که پدرشون مُرد تو جمع گریه میکردن میاومدن تو اتاق از اشتباهات مردم میخندیدن و دوباره توی جمع گریه میکردن. من چون توی خانواده‌ی مقررارتی زندگی کرده بودم برام‌جای تعجب داشت. گذشت تا خانواده‌ی همسرم گفتن باید بچه دار شم. هنوز درسم تموم نشده بود شوهرم مخالف بود ولی من اصرار کردم.‌به محض باردار شدنم رفتارشوهرم تغییر کرد کم‌کم صدای خانوده ش هم دراومد گفتن چون تو خرجی خونه کمک نمیکنید باید از اینجا برید. شوهرمم که از بارداریم ناراحت بود بیشتر مواقع باهام قهر بود. هشت ماهه باردار بودم و برای اینکه از شر بچه راحت بشه بی خودی چیزی رو بهونه کرد و شروع کرد به کتک زدن من. قصدش سقط بچه بود ولی خدا رو شکر هیچی نشد و دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد... قبل زایمان با کمک استادم و فشار خودم به شوهرم. با پس اندازی که داشتم گفتم خونه بخریم تا از خونه‌ی مادرش بریم. پولمون کم بود و گفت یکمم از پدرت قرض بگیر بهش پس میدم. پولو جور کردمو دادم بهش. خودم مشغول درس خوندن بودم و دلم‌نمیخواست چیزی حواسمو پرت کنه.‌ شوهرم نامردی رو به اوج رسوند و با پول من خونه رو زد به نام خودش. بعد ها هر چی گفتم پول پدرمو پس بده قبول نکرد و هر بار بهونه اورد. بعد اون اذیت هاش کم‌ نشد.‌خونه رو داد اجاره تا قسط هاش رو از اجارش بدیم. بازم از اقساط میموند که شوهرم‌حتی یک ریال هم نداد. برای اینکه هم قسط بدم هم خرج خودمو دخترمو دربیارم‌ میرفتم‌ خونه‌ ها نظافت میکردم.‌ اگر از پدرم‌میخواستم بهم کمک‌میکرد ولی به خاطر پول خونه روم نمیشد بهش بگم. شوهرم دوست نداشت از خونه‌ی مادرش بلند شه و بالاخره بعد سه سال با همکاری خودم مادرشوهرم اثاثمون رو ریخت بیرون. توی خونمون خیلی کم و کسر داشتین اما همین که مستقل بودیم برای من کافی بود. هفت سال گذشت و من بی منت و با تکیه به خودم زندگیم رو گذروندم... ... دیگه خیلی خسته شده بودم چون علاوه بر اذیت کردناش وحقه بازیاش توجامعه هم طوری رفتار میکرد که خجالت میکشیدم اصلا غرور نداشت جلو هرکس وناکسی دست دراز میکرد وباروحیه ی من ساز گار نبود تصمیم گرفتن طلاق بگیرم .همه ی برنامه هام وریخته بودم ومصمم بودم به هرقیمتی شده جدا بشم یک روز قبل اینکه حرکت کنم اول صبح بهم زنگ زدن گفتن که پدرم حالش بد شده وباید برم پیشش هرچی زنگ زدم پدرم جواب نداد به هرکی ام زنگ میزدم بی پاسخ بود دستمم جایی بند نبود راه دور خیلی بد.تااینکه همون ساعت
راه افتادم ورفتم بدون هیچ آمادگی.شب رسیدم خونه ی پدرم دیدم همه لباس مشکی پوشیدن مدرمم وسط حیاط داشت زار زار گریه میکرد برادر بزرگم مچاله یه گوشه اشک میریخت وخودش ومیزد مادرم سرپله نشسته بود وخواهرمم اونقد حالش بد بود سرش وبلند نمیکرد حاج وواج مونده بودم چی شده همه که هستن پس اینا چشونه.یه لحظه دادش کوچیکم وصدا کردم ببینم اینا چرا جواب نمیدن که همه زدن زیر گریه.پدرم وخواهرم کلا از حال رفتن.اصلا فکرشم نمیتونستم بکنم که برادر م عشق همه خانوادمون نیست. همه ی خونه رو گشتم وقتی دیدم نیست سرم گیج رفت.نمیدونم چقد بیهوش بودم.وقتی به هوش اومدم مادرم بالاسرم بود همه چیز زندگیم وفراموش کرده بودم حتی دخترم که همه زندگیم بود تاچند روز چشم دیدنش ونداشتم واونارو مقصر میدونستم.چند ماه گذشت. ... دوباره تصمیم گرفتم برم طلاقم وبگیرم ایندفعه جدیترم بودم چون راه دور باعث شده بود آخرین لحظه ی عزیزم ونبینم.میخواستم هرطور شده جدابشم .معده دردای شدیدی گرفتم رفتم دکتر وجواب سونوگرافی روکه دکتر دید گفت همین امروز باید کیسه صفرات وبرداری به فردانرسون.باور نکردم وبه چند تا جراح دیگه هم نشون دادم نظر همه همین بود که کیسه صفرا توده داره وورمم داره مجبور شدم جراحی کنم وبازم طلاقم عقب افتاد .یه ذره که سرحال تر شدم وسرپا شدم بدون معطلی رفتم شهرمون ودادخواست طلاق دادم هنوز به خونه نرسیده بودم که حس بدی بهم دست داداحساس کردم بازم باردارم برگشتم ورفتم داروخونه ویه بی بی چک گرفتم وقتی دیدم مثبته داشتم سکته میکردم ولی بازم گفتم دستگاهه ممکنه اشتباه باشه ولی برگشتم دادخواستم پس گرفتم وبرگشتم سرخونه ی خودم تا هم مطمئن بشم هم راحت تر میتونستم اگه صددر صد شد سقطش کنم توشهر خودمون هرجا میرفتم میشناختن وراحت نبودم. بلاخره جواب آزمایش وگرفتم ومثبت بود سه ماهه باردار بودم.هرجارفتم بدون رضایت شوهرم سقط نگردن حتی غیر قانونیم دنبال کردم بازم به دربسته خوردم ناچاری به شوهرم گفتم .برعکس انتظارم حتی اجازه نداددر مورد سقط حرف بزنم قسم خورد خونه روبه اسمم میکنه. رفت کیک گرفت دوروز بعدش شروع کرد به تعمیر خونه. اخه سقفش چکه میکرد. ... دیگه پای یه بچه‌ی دیگه‌م وسط بود. طلاق برام سخت شد. شوهرمم شروع کرد به جبران کردن.‌ البته رفتار های خاص خودشو داشت و من تلاش میکردم نبینم و زندگی کنم. وقتی دختر دومم به دنیا اومد متوجه شدم بیماره. سندروم دون داشت و تو آزمایش های قبل بارددری متوجه نشده بودن. شوهرم اصرار کرد بچه رو ببریم بهزیستی ولی من قبول نکردم و از فرشته کوچولوم خودم نگداری کردم. الانم‌وضعم بهتر نشده و هنوزم‌تو همون خونه زندگی میکنم که سقفش چکه میکنه. بعد ها متوجه شدم پدرم سر حرفش ایستاده و رفته اسمم رو از شناسنامه‌ش پاک کرده تا من از ارث محروم‌باشم. اما وقتی متوجه شد از ترس مادرم تن به این ازدواج دادم یکم باهام نرم تر شد و به برادر بزرگم گفته دوباره اسمم رو تو شناسنامه‌ش میزنه الان خیاطی میکنم.ودرآمدمم از گل فروشی به سبک خودمه. گلخونه ندارم از خونه ام به عنوان گلخونه استفاده میکنم.هم خودم لذت میبرم هم درآمد داره. انگلیسی و عربی تدریس خصوصی میکنم وهمه ی اینارو بادختر گلم کار میکنم که نمیتونم بیرون کلاس بفرستم. شرمندشم نباشم. فقط مهم آینده‌ی بچه هامِ و براشون تلاش میکنم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405