eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
469 دنبال‌کننده
169 عکس
210 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______________________ یک هفته گذشت.. بالاخره امروز راهی مشهد بودیم... تو این یک هفته اتفاقات خاصی افتاد از ارسلان خواسته بودم که باهام در ارتباط نباشه دیگه.. جواب آزمایش مون خوب بود.. بخاطر همین یه روز اومدن خونمون ولی بازم قرار بود با امیر علی بریم تعقیبش کنیم.. تو این یه هفته رفتیم برا اقا آرمان خواستگاری 😌جفتشون همدیگرو دوست دارن... پس آرمان داخل اون برگهه اول تومنظورش آتنا بود... دقیقا دوسه روز بعد از اینکه آزمایش ازدواج من اومد، آرمان وآتنا رفتن آزمایش که دیروز صبح جوابش اومد و جواب آزمایش اونا هم مثبت بود.. همین شد که دیشب یه صیغه محرمیت بین آرمان و اتنا خوانده شد اصلا. باورم نمیشد.. همیشه میگفتم کسی زن آرمان میشه اخه.. 😂آرمان بهمون گفت همچیو گفت اگه من عاشق اتنا نمیشدم به نیما نمیگفتم هیچ وقت اینجوری نمیشد.. آرمان ازمون خواست که امیر محمد صداش کنیم خیلی خوشحال شدیم.. اما گفت دوستامو ترک نمیکنم... دلم برای نیما بیچاره سوخت😂 اخه آرمان گفت آتنا هم بیاد باهامون مشهد نیما هم با کمی ناراحتی گفت تو که دیگه نامزد داری من یه غریبه چرا بیام داخل خانوادتون. اون جوری حداقل با تو بودم الان اگه هم بیام باید تنها برا خودم باشم.. بلیط من باشه برا آتنا خانم. فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه دلم براش سوخت واقعا اینجور ناراحت شد شاید واقعا من راجبش قضاوت کردم که پسر........ اما اصلا اونجور نیست.. بابام گفت اتنا اگه خانوادش اجازه بدن خودم بلیط میگیرم براش، باید بیای، تنهاچرابیا پیش خودمون به خانوادت بگو.. نیما هم گفت خانوادم که چیزی نمیگم بابامم گفت پس بیا باهامون .. آرمان)))) نمیدونم چرا همچی قشنگ جور شد و من نفهمیدم . اینا همه تقصیر نیماس اگه باهاش اشنا نمیشدم .اگه جریان اتنا رو نمیگفتم. اگه قرارمون با اتنا رو نمیگفتم . اگه نیما به من نمیگفت برو دنبالش دنبالش چی میشد ... نیما قیافش خیلی غلط انداز بود اولا با بچه ها میگفتیم این از اون پسراشه واقعا که کلی در اشتباه بودیم اگه همین نیما منو راهنمایی نمیکرد ... خلاصه بگم هیچ وقت کسیو از روی ظاهر قضاوت نکنید. نیما گفت رفتیم مشهد من دیگه شمال نمیام ... شماره سیمکارتی که به دوستام داده بودم و شکستم نیما گفتت 😂 من واقعا باورم نمیشه که دارم ازدواج میکنم . از همون روز که امیر علی صیغه رو خواند ثانیه به ثانیه به فکر آتنا بودم خدا میدونه که چقدر عاشقشم ..هر روز بیشتر از دیروز ..بخاطر خندیدن و خوشحال بودنش حاضرم با کل دنیا جنگ داشته باشم .میدونم اگه نیما نبود من هرگز بهش نمیرسیدم..قراربود امروز عصر راهی مشهد شیم .. تلفنم زنگ خورد .کی بود؟مای لاو ..عشق من ... _سلام خانومم -آرمان دارم حاضر میشم بیام خونتون پیشت _باز گفتی که😂 -امیر محمرممممم _افرینننن بدو بیا الان میام دنبالت -از خونه ما تا خونه شما دوقدم فاصله است اخه. _از قلب من تاقلب تو چقدر فاصله است ؟؟ -دو قدم😂 _عههه -اره ..نمیدونم هیچی _باش بیا -نه بیا دنبالم _چشممممم .... رفتم دنبال اتنا خانم و اومد خونمون .. ازم خواست که برممش بیرون .. حاضر شدمو ماشینو زدم بیرون. سوار شدیم ..اولین باری بود که باهاش رفتم بیرون ..میدونستم خجالت میکشه تو چشام نگاه کنه...اما من نمیتونستم چشامو ببندم محرمم بود و اصلا نمی تونستم باور کنم .. _آتنا ببرمت همون پارکی که اون شب رفته بودین بعد دستتو بگیرم یه دور، دور پارک بدوئیم و با صدای بلند بخندیم ؟؟؟ گریه شد ..نمیدونستم کاش نگفته بودم،با دیدن اشکش بغضم گرفت ... _چیشدی ؟؟؟ -نه بریم همون جایی که تو قرار بود خادم شی.. _ناراحت شدی از حرفم ؟؟ -نهه به یاد 😭 _به یاد چییی ؟؟؟ -هیچی ... بی عقلیم.. _اتنا. ولش کن کجا بریم؟ قدر لحظه به لـحظه هایی که با همیم باید بدونیم گریه کنی نصف عمرمون از بین میره که -گفتم بریم همونجایی که قرار بود خادم شی.. _خادم شدم که گاهی وقتا باید برم خب اتناخانم اونجا باید چادرم بپوشی ک بریم .. -ندارم چادر..دوست داری همسر ایندت چادری باشه _خب همسر من که تو میشی دیگه .. فرقی نمیکنه هر جور که خودت دوست داری .من برای چادر پوشیدن مجبورت نمیکنم.. -میای بریم یه جایی؟ _جانم کجا -بریم چادر بخریم _چرا؟؟ -میخوام چادر بپوشم _میریم مشهد هموجا بخر -نههه _باشه.. رفیتم بازار ..یه پاساژ وارد یه مغازه شدیم پسره چقدر آشنا بود اخهههه😂 تا اینکه سریع رفتم از مغازه بیرون . کی بود پسره آررررش... شوهر دوست نررررگس،،، همونی که منننن وااای خدااای مننننن😂اخههه من دیگه حنده امونم نمیداد اتنا گفتم بیا بریم یه مغازه دیگه..دلیل خندهامو پرسید.. براش تعریف کردم -برای همسر آینده تم غیرتی میشی ؟؟ ‌_جون بخواه شما... بعد از خریدن چادر راهیی گلزارشهدا شدیم..آتنا شبیه فرشته ها شده بود... _با چادرخیلی ماه شدی ها -از امروز به بعد میخوام چادر بپوشم
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ _فدات شم.. با آتنا روی یه نمیکت نشستیم. _آتنا‌ -آرمان چرا اومدی دنبالم؟ ‌_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش.. -ببخشید 😂 _این حرفو هیچ وقت دیگه نزن -چرا از من خوشت اومد _حالا نمیگم بهت😂 -بگو _بخاطر اینکه چادری نبودی 😂 من از دخترا چادری خوشم نمیومد ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم -عجب😂 من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری _اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا.. آتنا یه قبر اونجا خالیه. -خب باشه.. _به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟ -نمیدونم این دیگه چه سوالیه _همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن -شش ماه دیگه. ‌_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن.. -باشه😂 ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه _نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم.. دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود.. از حرم که اومدم خیلی ارامش دا‌شتم.. پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه... نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟ از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خود‌ش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا.. _نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟ -میترسی نروووو _وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود -خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن _با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما -بله دیگه _تو رفتی چقدر طول کشید -اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه.. _میای باهم بریم؟؟ -مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 __________________________ -واقعاااا؟؟؟؟؟ _اره -خوبه خوشبحالت میخوای برگردی؟؟ _خداکنه برنگردم چی میگی -میخوای انقدر بری که بمیری؟؟ _نه دوست دارم شهید شم اما نه هر دفعه برم -من دوست دارم آنقدر برم که بمیرم.. _خوشبحالت -ممکنه بری برنگردی؟؟ _اره خداکنه همیجور که تومیگی باشه -توکل به خودش. _نیما اگه ازدواج کنی دیگه نمیری؟؟؟ -اوه همسر آیندم خوب باشه نه میشینیم باهاش زندیگ میکنم اگه خوب نباشه میرم😂😂 -عهههه نه اوه خیلی خوب باشه نمیری دیگه _نه نمیرم چرا؟؟؟😂 -واقعا نمیری اگه یه دختر خیلی خوب باشه با حجاب باشه مثل خواهر خودن چییی نمیری؟؟ _نه.. با حجاب من با این قیافم عمرا همسر آیندم با خدا باشه 😂 -چرا ازدواج نمیکنی واقعا قیافت مثل همین پسراییه که خیلی دخترا ارزوشون دارن اینقدر درخواست داری با یکیشون ازدواج کن😂 -چرا اخهههه اونا میام به خیال خودشون دلبری میکنن ولی خب منم خوشم نمیاد از این جور دخترا.. _خوشبحالت اینقدر خاطرخواه داری😂 -عقق یکی باشه بهتره که اونم میشه همسر آیندت.. تو خودت الان بگوو آتنا یکی باشه که تو رو بخواد میری سمتش یا هزار نفر دیگه بخوان؟؟ _معلومه هزار نفر دیگه😂 -عهههه 😂 آتناااا خانمم _نههه نیمااا تورو خدااا نگییی ناراحت میشه بشین 😂 -عجب😂 _اقا نه سوال جدی اگه بایه دختر خوب مثل خواهر من ازدواج کنی نمیری دیگه؟؟ -نه😂 _خب بیا خواستگاری خواهرم -چشم😂 _دارم جدی میگم خانوادم خیلی از تو خوششون میاد -منم جدی گفتم چشمممم😂 باهوش خواهرت نامزد داره _اقاا من از اون پسره خوشم نمیاددد -تو باید خوست بیاد؟؟؟ 😂 _اقاااا -خواهرت مثل خواهر برام _پرو شدی دیگه😂شوخی کردم😂 نرگس)) بهترین سفر مشهد بود برام،، واقعا من داشتم نیما ،دوست آرمانو قضاوت میکردم.. عین داداشم بود کلا اونجا تازه بعضی اوقات چادر نمیپوشیدم جلوش اینقدر راحت بودم.باهاش بازار رفتیم.. کلی تو این سفر مسخره بازی در آوردن با آرمان.. واقعا باورم نمیشه. امیر علی که اهل شوخی کردن و این چیزا نیست با نیما کلی میگفتن و میخندین حتی بابام سر به سر بابامم میزاشت.. یه جا هم به من گفت ابجی عروسیت کجاس بیام برقصم... بهم گفت چون خبر دارم نامزد داری این سفرو اومدم اگه مجرد بودی به قران نمیومدم... خیلی پسر خوبیه، یادم رفت اگه همین نیما نبود ارمان هیچ وقت ازدواج نمیکرد خودشم میگه همه اینا تقصیر نیماس.. آرمان بهمون میگفت امیر محمد صداش کنیم اما نمیشد.. فقط آتنا قشنگ امیر محمد صداش میکرد. امشب هممون دور هم خونه امیر علی دعوت بودیم.. امیر علی میگفت آرمان به نیما هم بگو بیاد یکم بخندیم.. من اصلا باورم نمیشد.. رفتیم خونه امیر علی اتناو آرمانم بیرون بودن اومدن ارمان گفت نیما بهش ادرس دادم گفت یه ساعت. دیگه میاد کار داشت..بابام بهش گفت چرا نرفتی دنبالش!؟؟ آرمانم گفت..کار داشت گفت خودم میام...داشتنیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم که بابام گفت الان نیما میاد بیشتر میخندین... آرمان گفت بابا نیما میخواد بیاد خواستگاری دخترت..بابامم باور نمیکرد گفت قسم بخور.. وااای بابام که اینقدر میگفت قسم نخورید و این (اعصابم خورد شد ولی این پسره خوبیه.. چیزا الان گفت قسم بخور.. آرمانم قسم نخورد... (بلند گفتم ببخود کرده من خواستگار دارم. بابام گفت :خب داشته باشی. +بابا خب ما رفتیم آزمایش ازدواج الان جواب منفی بدیم خیلی ظلمه.. بعد منم از این پسره خوشم نمیاد.. بابام گفت :دیگه چرا😂 +بابا من گفتم میخوام با ارسلان ازدواج کنم بگم نمیخوام ناراحت میشه -بابام گفت جوش نزن.. اون ناراحت نمیشه امشب یه دقیقه برو با این نیما حرف بزن +چیییییییی شمااا دوری قرار همچی گذاشتیننن بدونن اینکه من خبر داشته باشممم؟؟؟؟ -ما هیچ قراری نذاشتیم اون خودشم الان خبر نداره اینکار میکنی اصلا شاید حرف زدی از این خوشت اومد شاید اصلا نیما تو رو نخواست.. +از خداشم هست بابا.. -حالا تو حرف بزن +نمیخوااام من خوشم نمیاد ازش.. امیر علی گفت:ما الان بهش گفیتم بیاد برین باهم حرف بزنین اگه نرین حرف بزنین ممکنه ناراحت بشه +بدرک ارمان گفت :تو برو حرف بزن بعد یه دلیلی باشه برا جواب منفی. (اعصابم خورد بود از دستشون. صدای آیفون اومد نیما بود.. وارد شد نشست بین امیر علی و بابام.سلام کردم جوای نداد متوجه نشد... . داشتن باهم حرف ..بعد از شام بابام گفت.. میری با دختر من یه چند کلام حرف بزنی.؟؟ -با کی؟! _دخترم -چرا؟ _همینجوری تو باعث ازدواج آرمان و اتنا شدی اینجور که آرمان میگه ما میخواییم بببنیم مستونسم شما رو هم داماد کنیم.. -من باعث ازدواجشون نشدم. کار خدا بوده ربطی به من نداشت _نمیدونم.. الان صحبت میکنی؟؟؟ -نه.. _چرا‌؟! (هدف بابام از این کارا چیه..این پسره اصلا نمیدونست اینا میخوان جفتمون رو مجبور کنن.. اونم منو نمیخواد.اما خدا بزرگه خدایا خودت کمکم کننن.. .) -دختر ‌شما نامزد داره..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ _شما یه صحبت کوچک داشته باشبن چیزی نمیشه. بعدشم اون آقاهه فقط اومده خواستگاری و هنوز هیچی مشخص نشده.. -خب من نمیدونمجی باید بگم اصلا😅یکم وقت بزاریم _میخوای به خانوادت بگی؟؟ -نه به خانوادم نمیگم اول صحبت میکنیم چون چیزی مشخص نیست خب _باشه کی صحبتت کنید؟؟ (واقعا باورم نمیشد بابام داشت میگفت وقتو اون تایین کنه امیر علی و آرمانم که کلا حکم سکوت داشتند..سرمو پایین گرفتم قرار شد فردا بیا تو خونمون یا بریم بیرون صحبت کنیم یا همون جا. سرمو بالا گرفتم با نیما چشم تو چشم شدیم یه ناراحتی تو چهرش بود فکر کنم اونم متوجه ناراحتیه من شد.از ارسلان ناراحت شدم مشهد بودیم بهش زنگ زدم جواب نداد پیام هم دادم جواب نداد، از. آرمان ناراحت بودم که از وقتی به اتنا محرم شد انگار منو فراموش کرده اصلا کاری با من نداره. تو فکر بودم که بابام گفت نرگس نمیخوای بلند شی؟نگاه کردم متوجه شدم نیما رفته خداحافظی کردیم که بریم.. امیرعلی صدام کرد رفتم کنارش گفت فردا بیا بریم دنبال ارسلان یه تحقیقی کنیم ازش، گفتم به امیر علی گفتم بهش پیام دادم جوا منو نداد.. امیر علی گفت اشکال نداره میریم دنبالش.... به خونه رسیدم دوست داشتم بشینم با یکی درد دل کنم همچیو بگم.اما هیچکس نبود خدایا تو خودت میدونی نمیگم دیگه شهدا هم میدونن پس به کی بگم. آرمان صدام کرد گفت بیا بشین میخوام باهات صحبت کنم ازش ناراحت بودم گفتم من خوابم میادبزار برا بعد.خواب رفتم.. صبحونه خوردیم یه سلامی به مامانم کردم امیر علی اومد راه افتادیم رفتیم در خونشون. با ماشین راه افتاد رفت داخل یه پارک واقعا باورم نمیشد نشست کنار یه دختر البته با فاصله بعد از نیم ساعت بادختره رفتم جلوی یه خونه ایست کرد دختره رفت و اومد باز سوار ماشین ارسلان شد وارسلان به سمت خونه خودشون حرکت کرد.. امیر علی گفت به نظرت این دختره کی بود؟ +نمیدونم احتمالا یکی از اقوامشونه مطمئنی؟؟ +اره دیگه رفتن داخل خونه.. امیر علی من از این پسره نیما خوشم نمیاد خب ازدواج نکن فقط برو باهاش حرف بزن به خودش بگو من نمیخوام باهات ازدواج کنم.. +ناراحت میشه اینجوری اشکال نداره +من میخوام یه بار دیگه با ارسلان صحبت کنم. چی میخوای بگی؟؟ +نميدونم یه سری چیزا یه قرار بزارین حرف بزنین +کی؟؟ -نمیدونم به بابا بگو بزاره، نرگس روزا دیگه نمیخواد بیای خودم میرم دنبالش.. +چرا؟ همینجوری (گوشی امیر علی زنگ خورد جواب داد گفت. سلام نیما جان، الحمدلله شما چطوری،باشه کجا،خدانگهدار.) +کی بوددد؟؟؟ نیما! +چی گفت!!؟؟ آدرسی داد گفت عصر خواهرت بیار اینجا داخل یه پارک.. +چرا به تو زنگ زد شمارشو داری؟ چرا به ارمان نگفت؟ دیشب گفتیم بهش که +چییی گفتینن؟؟ گفتم من فردا میریم با نرگس بیرون از اون طرف بگو بیارم کجا که برین صحبت کنید +باشه.... 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________ روی نیمکت نشستیم ناراحتی موج میزد چیزی نمیگفتیم تا خواستم سر بحثو باز کنم گفت. _اگه حرفی ندارین شما من صحبت کنم. +بفرما _ببین نرگس خانم من واقعا قصدم دوستی با ارمان بوده. قبلش نمیدونستم شما مجردی،. وقتی که فهمیدم مجردی ارمان اسرار میکرد میگفت بیا خونمون.. و من فقط فقط خواهرش مجرد بود گفتم نمیام، به اسرار زیاد که بابام گفته بیا من یه شب اومدم خونتون.این سفر رو هم بخاطر این اومدم که میدونستم نامزد دارین. +نامزدم نیست فقط یه خواستگاری کرده. _در جریان نیستم ارمان به من گفت که نامزد دارین. منم به خیال اینکه نامزد دارین اومدم تازه سعی میکنم دیگه با ارمانم دوست نباشم که دارهازدواج میکنه،، شاید مثلاخانمش دوست نداشته باشه که ارمان با من دوست باشه و به خاطراون حرف باباتون،، دیشب گفت که ما با هم حرف بزنیم خیلی ناراحت شدم احساس کردم شما بخاطر ......... 😔 نمیدونم واقعا یا ارماندگ اومده راجب من گفته که من به خاطر شما باهاش دوست شدم ....... 😔 بابا تون گفت راجب ازدواج حرف بزنیم، فکر نمیکنم حرفی باشه در این مورد.. چون جواب شما که کاملا مشخصه، وقتی که جواب منفیه چرا راجب ازدواج صحبت کنیم، حرفای من همینا بود اگه شما حرفی دارین بفرمایین. و اینم بگم دیگه تا شما ازدواح نکنید من نه پامو تو خونه شما میزارم نه تو خونه آرمان تا وقتی که ازدواج کنید بعد به رفاقت با ارمام ادامه میدهم..😔 +از کجا اینقدر مطمئنی جوااابم منفیهه؟؟؟بابای منن گفت برین راجب ازدواج صحبت کنید نهه راجب این حرفایی که شما زدی،،،، چونن جواب خودت منفیهه اینهه افکارت،، من کی گفتم جوابم منفیه؟؟ من کی ملاک های ازدواجتو شنیدم گفتم جوابم منفیه...؟؟ وقتی که نمیخوای راجب ازدواج صحبت کنی یعنی........ من اینجا اومدم فقط برای اینکه موضوعی بابام گفته بود حرف بزنم اما انگار شما نمیخوایین همین عالییهه.. _ببخشید،، اروم باشید.. همین که میگین عالیه یه جوری میشه فهمید جوابتون منفیه،، خب باشه راجب ازدواج میگم هرچی که لازم باشه،، تا اخرش خودت میگی نمیگفتی بهتر بود.. (خندم گرفت اما سعی کردم جمعش کنم😂فقط اول حرفاش گفت آروم باش راست میگفت خیلی تند و پشت سر هم حرفامو گفتم ) _خب ما سه تا فرزندیم، نمیدونم ارمان از خانوادم گفته یا نه. اما خودم الان میگمخانوادم اصلا به خانواده شما نمیخورن. خانوادم زیاد مذهبی نیستن. سنم همسن داداش خودتونه. خواهر و برادرم ازدواج کردن، داداشم دوتا پسر داره خواهرم هنوز بچه دار نشده.. داداشمم با دختر عمم ازدواج کرد.. (خواستم بگن اینا چی داری میگی 😐) _خدمت رفتم، ماشین دارم، خونه هم دارم، ملاک خاصی هم ندارم. فقط دوست دارم همسرم مهربون بااخلاق از همه چی برا مهم تر عشق و علاقه.بسیار مهمه. و اینکه شکاک نباشه... بهتره بقیشووو نگم 😔 +چرا؟! هیچی نگفت تو فکر بود دستشو سمت چشاش برد اشکشو پاک کرد واقعا باورم نمیشد گریه مرد ندیده بودم بعد گفت: تو دختری احساس داری من پسرم غرور دارم.. چون هر وقت رفتم خواستگاری تا همین جا که گفتم کلی بد بیراه گفتن. گفتن مثلا تو خودت اخلاق داری مگه..تو مگه پاکی خودت. یا مسخره کردن تو مثل تیر برق میمونی تو دختر بازی،شک ندارم هر کس که در اولین نگاه منو ببینه کلی قضاوت میکنه.. تو اصلا احساس داری مگه. از این حرفا بهتره نگم بقیشو مطمئنم شما هم قبلا راجب من.... حتی آرنم خودش گفت ما اول باهات دوست شدیم فکر میکردیم از آون پسرایی.... اما من به خدا امید دارم همسر آیندم همونجوری که خودم میخوام هسته. 😔 به ازای همه ی ناراحتی ها و دل شکستگی ها بعد از ازدواج خوشبخت میشم یقین دارم 😔بخاطر همین دیگه این بحثو ادامه نمیدم چون. تهش ناراحتیش برا خودمه 😔 با احساس کسی بازی کردن خیلی بده همینجور غرور شکستن 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ ، اصلا فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه. یعنی کی میتونست یه ادمو اینقدر ناراحت کنه.. حرفاش مثل یه درد دل بود.. قشنگ میشد فهمید بغض تو گلوشه دلم خیلی براش سوخت دعا کردم با هر کس که ازدواج میکنه خوشبخت باشه کسی دلشو نشکنه.. میدونم دلش پر بود نمیدونم از چی،، چون فقط حرف میزد، نیاز به همدل داره... آدم خیلی شادی به نظر میاد اما دلش پره.. میگفت بهم گفتن دختر بازی خودمم اول دیدمش چی فکر کردم... اما اصلا اینجور نیست.واقعا که خیلی بده اگه وقتی این حرف و زد یاد حرف های امیر حسین توبیمارستان افتادم خیلی ناراحت شدم. خیلی پسر خوبیه داخل مسافرت جوری باهامون برخورد میکرد که من خواهرشم.. بابام که میگه خیلی پسر پاکیه.. با امیر علی راهی خونه شدیم.. بهش گفتم امیر علی بهم گفت نمیدونم فکراتو کن. _مگه نمیگی ارسلان دوست داره؟؟ +اره _یکم امتحانش کن وقتی خواستی باهاش حرف بزنی بهش بگو من مثلا شاید نخوام با شما ازدواج کنم یه جوری دو نظره شو مثلا بگو نمیخوام باهات ازدواج کنم ولی میخوام بهت برسم.. +خب این یعنی چی😂 _اشکال نداره بهش بگو جوابم منفیه ببین چی میگه.. +خب میگه من چقدر منتظر نظرت بودم حالا اینجور میگی.. _بگو یکم دیگه هم منتظر باش.. بابام به ارسلان گفت که فردا بیا با من صحبت کنه... گفتن که بهش بگم نمیخوام باهات ازدواج کنم ببینیم واکنشش چیه.. .. .. .. صحبت کردیم.. 😔 خیلی ناراحت شدم.. وقتی بهش گفتم من شاید نتونم با شما ازدواج کنم، گفت:توفکر میکنی کی هستی، بدرک نخواستی از سر تو تواین شهر فراوونه.. (خیلی داشت بی احترامی میکرد نمیتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم:من گفتم شاید یعنی نظرم مثبته ولی... گفت:منظورت قشنگ فهمیدم، تویکی ادم. (نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه.. +من فکر کردم شما مرد زندگی هستی خداروشکر که زود تز فهمیدم اما اینطور که میبینم هر چی رو بهت میدیم بیشتر پرو میشی. من محترمانه گفتم حرفامو ولی شماااا....... آقا ارسلان شما یا منو خیلی بچه میبینی، یا خیلی ساده.. حقی نداری ایتقدر راحت بی احترامی کنی.. یاعلی. خوشبخت شی :) بلند شدم رفتم.. اعصابم خورد بود ازش.. خدایااا خودت کمکم کنن.. آرمان))) _چطوری عسل؟! -من آتنام _تو آتی خودمونی -آرمان _بله -یه سوال بپرسم _اره -قربون صدقه بلدی؟؟ _نه 😂 -میخوای یادت بدم. _نه خودم استادم.. -راست میگی، خب؟؟ _خب؟؟ -ببینم استادیتو (پا شدم روبروش نشستم) _جون بخواه عزیزم -میدونستی من ازت میترسیدم، لدم می اومد ازت،؟؟ _ت میدونستی من عاشق بودم، مجنون بودم؟؟ -آرمااااان؟؟؟ _ها؟ -ها یعنی چی؟؟ 😂کی به خانمش میگه ها؟؟! _اسمم درست بگو تابگم جانم (محکم بغلم کردوگفت :امیرررر محمدددممممم... _آفرین.. -منننن خییییلیییی دوست داررررم ❤️ _اشکال نداره 😂 خندیدو گفت :هر وقت من احساسی میشیم تومیزنی حسمو خراب میکنی... (عاشقشم یه عشق واقعی به خاطر آتنا با دوستام قطع رابطه کردم. البته اسم اونا رو نباید دوست بزارم.. یکی مثل نیما یکی هم اونااااا))) آتنا))))) فقط خدا از علاقه ی منو امیر خبر داره.. هر وست یا اون شب می افتم اشکم سرازیر میشه اما همیشه به فکر اینم که امیر محمد مثل یک کوه پشتمه، مثل یک دوست واقعی.. من که خیلی دوستش دارم.. واقعا معنی عشقو کنارش میفهمم با این که هنوز عقد نکردیم.. 💕ادامه دارد
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ آرمان)) نگرانشم هر چی که بهش زنگ زدم ببینم با نرگس چی گفتن به هم ،، تلفونش خاموشه نکنه رفته باشی سوریه ازم خداحافظی نکرده... چرا نیومد دیگه تو خونمون؟؟؟ اما یه شماره بهم پیام داد.. شماره منم پاک کن این شماره بابامه در آخرم نوشته بود خیلی بامرامی رفیق من عازمم، حلالم کن:) فورا شماره باباشو گرفتم، دوسه بار گرفتم جواب نداد.... داشتم از نگرانی میمیرم چطوری نیما ازم خداحافظی نکرد نگفت بهم.. خدایاااااامن بهش مدیونم.. آتنا دید که دارم سر سجاده گریه می کنم اومد کنارم پرسید چی شده سرمو گذاشتم روی پاش و گریه کردم فقط میخواستم سالم برگرده آتنا زیاد اسرار کرد که بگم بهش ازش قول گرفتم که نگه به هیچکس. دلداریم میداد و می گفت نگران نباش هر چی که خدا بخواد داخل کار خدا دخالت نکن.... باز شماره ی باباشو گرفتم جواب داد _الو -الو بفرمایید _سلام میشه گوشیو بدین نیما -سلام نیست شما؟؟ _من دوستشم -اها، نیما رفته ماموریت کاری چکارش داری؟؟ _کی رفته؟؟ -الان نزدیک سه ساعت چرا؟ _کی برمیگرده؟ -معلوم نیست نگفت هیچی _گوشیش خاموشه هرچی میزنم -اره دیشب سیمکارتشو شکست و سیم دیگه گرفت. _میشه شماره جدیدشو بهم بگی -نه ببخش گفت نگم به کسی حالا کی هستی بگو زنگ زد به ما بگم بهش _آرماننن -باشه هر وقت زنگ زد به ما من به همین شماره میدم میگم بهت زنگ بزنه _خیلی ممنون بگین حتما زنگ بزنه -بشاه یادم نره میگم.. یعنی چی شده که گفت هر وقت خواهرت ازدواج کرد بعد بیا به رفاقتمون ادامه بدیم. یعنی چی؟ نکنه نرگس چیزی گفته؟ رفتم سمت اتاق نرگس تا خواستم در بزنم امیر علی اینا وارد خونه شدن گفتم آخر شب باهاش حرف بزنم تصمیم گرفتم به امیرعلی بگم واقعاً نمی توانم پنهانش کنم برای امیر علی تعریف کردم اشک تو چشمانش جمع شد امیر علی گفت میدونستم پسر پاکیه نه دیگه در این حد به امیرعلی گفتم نوشته بود تا خواهرت ازدواج نکنه که امیرعلی بهم گفت به نرگس گفته بود که شما فکر می کنید من به خاطر شما(نرگس) با آرمان دوست شدم. من واقعاً هدفم دوستی آرمان بوده دیگه تا وقتس که شماره ازدواج نکنید نمیام تو خونتون 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________ آرمان)) دو هفته دیگر قرار بود عقد کنیم. تواین دوهفته چه اتفاقاتی بیفته خدا داند رفتم اتاق نرگس _خوبی آبجی؟؟ +واای آرمان عجبی! بالاخره سراغی گرفتی ازم کنارمی چرا اینقدر دور شدی ازم واااایییی _عه 😂 خب من دوست دارم آتنا رووو ‌+مگه من گفتم دوستش نداشته باش؟؟ ازم احوال نمیگیری کاری نداری باهام😂 _آدم شدم😂 +عه... دوماد شدی آدم شدی😂 _بله +بقیه بعد از عقد و عروسی دور میشن تو که هنوز عقد نکردی😂 _نرگس😂 تو الان از دستم ناراحت شدی؟؟ +هنوز هستم.. 😂 ولی خب خواهر برادر تا وقتی که مجردن عاشق همن بعدش کلی از هم دور میشن.. _من قول میدم اینجور نشم 😂 +تو هنوز ازدواج نکردی آرمان . عقد کنی فکر کنم دیگه منو نمیشناسی _عههه صبر کن خودت عروس شی 😂 +من اینجور نیستم 😐 😂 _ زنده باشم ببینم +آرمانن _ با نیما حرف زدی چی شد؟؟ +چیزی باید بشه؟؟ _چیگفتین؟ +هیچی _به امیر علی گفتی +خب برو از خودش بپرس میگه بهت.. _اصلا اون دیگ کاری با من نداره گوشیش که کامل خاموشه، الانم نیست اصلا رفته مسافرت.. +چقدر میره مسافرت کجا رفته؟ _ماموریت کاری داره +کجا رفته کی میاد!؟ _نمیدونم کی میاد چیگفتین؟ +هیچی من اصلا هیچی نگفتم گفت اصلا راجب ازدواج حرف نزنیم _یعنی چی ؟؟ +یعنی منو نمیخواد _نه اینجور نیست، اون میترسه از دخترا به خاطر همین میترسه یه وقت دلببنده به کسی، دلشو بشکنن قبلا این اتفاق براش افتاده.. نگاه کسی نمیکنه بخاطر همین میگه یاازدواج میکنم که نمیشه، یا اینقدر میرم که بمیرم. +کجا؟؟؟ _هیچی هيچی راستی از اون ارسلان بگو +باهاش دعوام شد _واقعا چیشد؟؟ +ولش کن حوصله ندارم جواب بدم برو بیرون کار دارم. نرگس)) دیگه از ارسلان متنفر شدم با اون حرفاش رفتم سر سجاده فقط گریه کردم خدایا چرا من اینقدر گناه کار شدم منی که حتی هیچکس صدامو نمیشنید چرا اینجور شدم خدایا خودت راه درست رو پیش راهم بذار ارسلان هیچ کاره من نمیشه چطور تونست اینجور باهام صحبت کنه با اینکه نامحرمیم اگر باهاش ازدواج کنم تو زندگی اگه دعوامون شد میخواد این کار کنه الان چیکار کنم؟؟؟ 😞 چطور بگم اینا نمیخوام من نیما به نظرم خیلی بهتره که حتی بابام و امیرعلی هم تایید می کنند واقعاً باید اول ببینم خانواده‌ام چه میگن خانوادم که خیلی از این پسر خوششون میاد،،،، بابام که میگه اون پسره خیلی پرروهه آرمانم که ازش خوشش نمیاد مامانم و امیر علی که هیچی نمی میگن. اما این نیما با خانواده ام خیلی انسه خوبی داره خدایا اگه قسمت شد کمک کن خوشبخت باشه.. اگر هم با یک نفر دیگه ازدواج کرد خوشبخت شه و عاقبت بخیر.. آرمان‌))) سه هفته گذشت هیچ خبری از نیما نشد💔با اتنا عقد کردیم سر سفره عقد فقط به فکر نیما بودم.. روز عقد بهترین روز زندگیمون شد.. گفتنش برا سخت بود😞اما گفتم به آتنا امروز اخرین روز کلاسا بود بعد باید کار های اعزامیه انجام میشد رضایت همسر ..مجبور بودم بگم بهش، به زور و التماس راضیش کردم.. نمیدونم به خانوادم چطور بگم باید حتما بگم بهشون دلم خیلی شور زد و اتنا گفت کمکت میکنم... 💔 نرگس)) امیر علی گفت میخوام باهات صحبت کنم.. -نرگس نظرت چیه واقعا؟؟ +نمیدونم اصلا، ارسلان -یه لحظه صبر کن. من نمیگم بده گفتم امتحانش کن. فردا نندازی گردن من بگی این خوب بود تو گفتی اینجور بگو 😂 _امیر علی 😐😕 من کی اینجور.. اصلا اینجوری بهتر شناختمش -نرگس این نیما خیلی پسر خوبیه خودت ببین آرمان به نماز واماما اعتقاد داشت؟از اسم خودش متنفر نبود؟؟ خودش داره میگه ازدواج من باعثش نیماست.. ببین چه دوست خوبیه متامئن باش تو زندگی هم رفیق خوبی میتونه باشه میشه بهش تکیه کرد +نمیدونم اشکال نداره یه بار دیگه باهاش حرف بزنم؟ ‌_نه به نظر من بهش بگو نمیخوامت ببین چی میگه +باشه😂میگه خودم میدونستم _نه خب من بهش میگم 😅 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ +امیر علی من واقعا نمیدونم چکارکنم _این پسر خیلی پسر خوبیه یه چیزی نیما بهم گفته تو نمیدونی اگه بهت بگم شک ندارم اشکت در میاد اشک خودمم در اومد +راجب نیما ؟ _اره +بگو تورو خدا _میخوام بگم ولی حیف که به آرمان قول دادم نگم به کسی +چیه خب؟ _یه کاریه اگه آرمانو به سمت این کار نبره خوبه +یعنیییی چییی^؟ _نمیگم بهت من متامئنم اگه بهت بگم جوابت مثبت میشه +بگوخب _نرگس ازدواج با آرمان لیاقت میخواد واقعا .. +چیییی؟؟ یعنی پسر خوبیه‌؟ _تصمیم با خودت به نظر من خوبه +میدونم پسر خوبیه اما ... _اما اگر نکن قشنگ فکر کن خیلی نگران بودم نمیتونستم جلو نگرانیمو بگیرم پاشدم رفتم در خونشون در زدم اقایی اومد به گمونم باباش بود پرسیدم نیما نیومده گفت شما _آرمان، همونی فرار بود اگه نیما زنگ زد شمارمو بدین بهش -اها دوستشی بیا داخل پسرم _نه نمیخوام مزاحم شم با نیما کار مهمی داشتم کی میاد؟ -امروز میاد _واقعآ -اره چکارش داری _هیچی ممنون فعلا خدانگهدار در خونشون منتظر نیما ایستادم دلم براش تنگ شده بود .. بعد از دوساعت ماشینی نیما رو اورد 😭 دستش باند پیچی بود💔نزاشتم بره داخل خونه رفتم کنارش و بغلش کردم ازش گلایه کردم چرا نگفتی بهم رفیتم تو ماشین با هم حرف زدیم .. نرگس)) ارسلان بازم ازم عذرخواهی کرد و گفت دفعه اخرم بود کلی معذرت خواهی کرد گل برام خرید اما من قبول نکرردم بهش گفتم جوابم منفیه گفت میخوام باهات حرف بزنم در خونمون رو محکم کوبیدم و بهش گفتم دیگه نیا اینجا .. صداش لرزید دل منم لرزید داشت گریه میکرد یه لحظه آتیش گرفتم.داشت میگفت من دوست دارم سریع رفتم تو اتاقم ..کاش ایستاده بودم حرفشو میزد ..باز نظرم راجب به نیما عوض شد خواستم به ارسلان جواب مثبت بدم .. گوشینو برداشتم یه شماره ناشناس بهم پیام داد .. (تو منو نمیشناسی من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم نرگس خانم من پشیمونم همیشه همینجور میشم کاری و انجام میدم بعد پشیمون میشم همچیو با این کارام خراب میکنم ..کاش یه فرصت دیگه بهم میدادی میدونم نمیشه ولی کاش میشد بدون اینووو همیشه دعا میکنم خوشبخت شی تو خیلی دختر خوبی هستی ..حلالم کنن یا علی...))) ارسلان ؟؟ ‌یعنی چی خدا . بابام دو هفته برام وقت گذاشت که قشنگ فکر کنم بهم گفت با این دوهفته باید سرنوشت خودتو تا قیامت بسازی ..گفت یکیو انتخاب کن باهاش همسفر بهشت شی.تو این دوهفته فقط به فکر نیما بودم .اما الا نننن💔خدایا خودت کمکم کن💔.رفتم پیش بابام گفتم من میخوام با ارسلان ازدواج کنم .تصیمیم اخرم همینه .بابام با تعجب گفت : یعنی چی قشنگ فکر کن نرگس تو در رو بستی محکموگفتی نمیخوامت الان چیشد .؟ +تصمیمم همینه بابا بابام گفت حالا که ازدواج با ارسلان تو دلته من هیچی نمیگم.. شب بود خوابم میومد .. از خواب بیدار شدم باورم نمیشد سریع حاضرشدم با ماشین آرمان تند رفتم گلزار شهدا.شهید اومد تو خوابم بعد از این همه التماس من نظر کرده بودم شهید اومد تو خوابم باهام حرف زد باورم نمیشد 😭باید نظرمو ادا میکردم . بهم گفت فکر کن هر راهی که به ما وصل میشه رو انتخاب کن .. رفتم خونه امیر علی. بهش گفتم من نظرم نسبت به ارسلان مثبته.براش تعریف کردم هم خوابمو هم جریان ارسلان ‌_بهت گفتم اگه یه چیزی بهت بگم درمورد نیما نظرت مثبت میشه -اره _تصمیم گرفتم هر وقت تصمیمتو گرفتی بعد بهت بگم . -بگو _نیما .... ‌اشکم در اومد😭واقعا چقدرپاک بود چقدر لیاقت داره خوش به حالش ..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _________________________ فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه.. بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان.. سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو.. بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم. خندم گرفت وگفتم خودم میدونم.. با تعجب گفت چیو میدونی!؟ گفتم :رفته سوریه _تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد. کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد.. +نه. _کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت. +تو فکر کن خودش گفته. _واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭 +چیه اتنا چرا داری گریه میکنی _هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت +نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی.. _ چیزی نیست نگران نشو.. دیگه چی گفته بهت..؟؟؟ +شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂 _نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭 +چیو اتنااا _نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔 +یعنی چی این حرفات😂عه _خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔 (نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...) +چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم _رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم.... (باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم.. به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..) +یعنی چی آتنا😂‌؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂 آرمااااانننننن ‌_نمیخوام دلداریم بدی💔😭 +مگه من میزارم بره. _میره +اروم باش هرچی خدا بخواد _امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصور‌م سخته💔 +میدونم عزیزم نگران نباش اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم. _نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه ‌‌+نمیدنم _نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه +چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه _هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه +واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم.. _خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه. +یعنی چی دروغ میگه
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _________________________ فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه.. بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان.. سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو.. بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم. خندم گرفت وگفتم خودم میدونم.. با تعجب گفت چیو میدونی!؟ گفتم :رفته سوریه _تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد. کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد.. +نه. _کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت. +تو فکر کن خودش گفته. _واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭 +چیه اتنا چرا داری گریه میکنی _هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت +نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی.. _ چیزی نیست نگران نشو.. دیگه چی گفته بهت..؟؟؟ +شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂 _نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭 +چیو اتنااا _نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔 +یعنی چی این حرفات😂عه _خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔 (نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...) +چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم _رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم.... (باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم.. به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..) +یعنی چی آتنا😂‌؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂 آرمااااانننننن ‌_نمیخوام دلداریم بدی💔😭 +مگه من میزارم بره. _میره +اروم باش هرچی خدا بخواد _امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصور‌م سخته💔 +میدونم عزیزم نگران نباش اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم. _نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه ‌‌+نمیدنم _نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه +چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه _هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه +واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم.. _خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه. +یعنی چی دروغ میگه بیبن نرگس تو از کجا متامئنی که دوست داره با این حرفا.. ماجرای پرهامو که میدونی.. اون تازه به من کلی ثابت کرد که عاشقمه و دوسم داره.. بعد فهمیدم حسی که به نامحرم داری باید نابود شه.لحظه ای فهمیدم که دیر شده بود.هیچوقت از رو این حرفا متامئن نشو آبجی. پرهام اینقدر منو متامئن کرده بود که حرف هیچکسو باور نداشتم. +حرفات درست اما وقتی که من درو بستم نشست گریه کرد و گفت من دوست دارم. _شک نکن میدونست تو پشت دری😂 چرا نگفت من دوست داشتم.گفت من دوست دارم یعنی میدونست پشت دری +وااای اتنا به چه چیزایی تو دقت میکنی واقعا.. باز نظرم عوض شد😂 رفتم پیش بابام..بهش گفتم بابا من میخوام با نیما ازدواج کنم -تو ساعت وقتی هستی نرگس😂 +بابا!!! -قشنگ تصمیم بگیر دختر +گرفتم دیگه -آفرین +چرا؟! -تصمیم باید عاقلانه باشه +بابا😂 رفتم تو اتاقم باورم نمیشد این نیما ی بی‌شعور کار خودشو کرد امیر علی منظورش همین بود که گفت اگه آرمان و تو این کار نبره خوبه باید بهش میگفتم حالا نمیدنم اتنا درست میگفت یا نه.. زنگ زدم امیر علی گفتم بیا خونمون رفتم پیشش بهش گفتم. امیرعلی‌:حدس میزدم +بخدا راست میگم - تو کی دروغ گفتی؟ بابانمیدونه +نه😂 -نظرت چیه از فردا بریم دنبال آرمان، اونو تعقیب کنیم +امیرر علی! -راستی نیما💔 +نیما چییی؟؟؟ -برگشته +خببب؟؟؟ -دستش آسیب دیده +اشکال نداره خوب میشه چی شده؟؟ -نمیدونم ارمان بهم گفت، گفت نگو به کسی.. رفتم پیش اتنا پرسیدم دست نیما چیشده.آتنا گفت من خبر ندارم.. بزار زنگ بزنم آمیر محمد.. زنگ زد ارمان گفت چیزیش نشده فقط یکم دستش آسیب دیده.به اتنا گفت نگو به کسی. ای خدااا منو امیر علیو آتنا همچیو به هم گفتم آخرشم گفتبم به کسی نگو💔 آتنا به من میگفت میگفت به کسی نگو من به امیر علی باز یه چیزایی امیر علی میگفت من گفتم به اتنا ادامه دارد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ عصر بود، با امیرعلی رفتیم دنبال نیما، داشت میرفت گلزار شهدا نشست حدود نیم ساعت بعد آرمان اومد کنارش.. امیر علی گفت نزديکشون نشیم..با هم سوار ماشین شدن رفتن یه جایی نمیدونم کجا یه جای دور اصلا تا حالا اینجا نیومده بودم. یه در کوچیک بود در زدن با هم وارد شدن نزدیک شدیم داخل اونجا کلی عکس شهید بود.. درو بستن..وقتی اومدن بیرون جفتشون داشتن میخندیدن، امیر علی به من گفت تو برو دنبالشون بعد من خودمو میرسونم بهت میخوام برم بپرسم من رفتم دنبالشون اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم خیلی از اون خونهه دور نشدن یه جا ایستادن نیما رفت در مغازه، امیر علی اومد کنارم. خواست بره در مغازه گفتم نذاشتم بره. گفتم نیما داخله..نشست تو ماشین. نمیدونم چش بود. دستشو محکم کوبید تو شیشه ماشین.سعی داشتم آرومش کنم تا اینکه گفت آرمان دوهفته دیگه عازمه.. نذاشتم رانندگی کنه..نیما داشت آرمان رو سمت خونه ی خودمون میبرد سر کوچه ایست کردم که امیر علی گفت خودم رانندگی میکنم.. دنبال نیما راه افتادیم رفت گلزار شهدا.. وقتی داشت از ماشین پیاده میشد امیر علی بهش زنگ زد و گفت (خواهرم میخواد یه بار دیگه باهات صحبت کنه. نیما هم گفت :جوابش منفیه دیگه چه لزومی امیر علی:حالا یه بار دیگه صحبت میکردین چیزی نمیشد. حالا که خودت راضی نیستی اسرار نمیکنم نیما :خواهرشما که خیلی دختره با حیا و خوبیه اما من میدونم خواهرت نظرش امیر علی:از کجا میدونی جوابش چیه نیما:من میام باز حرف بزنیم، فقط میترسم خواهرت ناراحت شه امیر علی:چرا ناراحت شه؟؟ نیما:خب شما نظر نرگس خانمو نپرسیدی،شاید نخواد با من صحبت کنه امیرعلی :خواهرم خودش گفت میخوام یک بار دیگه صحبت کنم. (نیما نشست تو ماشین گفت.. _جدییییی؟؟ خواهرت خودش میخواددد بامنن حرف بزنه؟؟ -اره خودش گفت یه بار دیگه باهاش صحبت کنم بعد نتیجه میگیرم جواب میدم الان تو که نمیای پس من بهش میگم نرگس نیکا تو رو نمیخواد نمیاد _نهه امیر علییی، میخوام صحبت کنم بخدا من فکر میکردم خواهرت نمیخواد شمارمجبورش میکنید که بیاد با م نحرف بزنه -ما اصلا مجبورش نکردیم خودش میخواد الان چی بگم به نرگس؟؟؟؟ _یه روز مشخص کن بریم باهم صحبت کنیم -میخوای خودت بیای دنبال خواهرم برین بیرون باهم حرفاتون بزنید (محکم زدم به بازوش نهههه امیررررعلیییی چی میگی ) -نه خودتم باید باشی، _من خودم کار دارم نمیرسم -خب آرمان باشه _میگم بهش، کی میای صحبت کنید؟؟ -هرچی زود تر بهتر _اقا یکم وقت بده خواهرم باز فکر کنه.. -باشه من صبر میکنم.. _چقدر صبر میکنی -هرچقدر لازم باشه _یک ماه صبر میکنی؟! -شش ماه صبر میکنم جواب مثبت باشه. _عه خب تاشش ماه صبر کن.. -چشم _تا شش ماه دیگه اگه صبر کردی خواهرم برداشت گفت جوابم منفیه چی؟؟ -نه دیگه اگه جواب مثبته من یکسال صبر میکنم منفی باشه چرا صبر کنم _الان فرض کن جوابش مثبته یکسال حاضری صبر کنی؟ -اره _ببینیم -واقعا یکسال 😂 _چیه نمیتونی -نه میتونم. _خب خداروشکر به بابام میگم یه چند روز دیگه بیا صحبت کنید.. -باشه به امید الله _انشاالله وقتی خداحافظی کردن امیرعلی گوشیو قطع کرد امیر علی خوشحال بود.. خندم گرفت. نیما از ماشینش پیاده شد و رفت سر قبر شهید قبر شهیدو بوسید. گریه شد خیلی از این کارش خوشم اومد وقتی به خانه برگشتیم امیر علی به بابام گفت.. بابام گفت: فردا برین صحبت کنید، آرمان رو دیدم ناراحت بودم از دستش که می خواد بره و هیچی به ما نگفته.. آرمان)) میخواستم امشب به بابام گفتنش سخته ولی خوب آتنا کمکم میکنه خدا کمکم میکنه... نرگس)) امیر علی بهم گفت اون گفته من ازدواج کنم دیگه نمیرم سوریه که ازدواج نمیکنم گفته بود همسر آینده ام اگه اونجوری که خودم می خوام نباشه من انقدر میرم که بمیرم امیر علی گفت رفیقی که اینقدر روی آدم تاثیر بزاره مطمئن باش میتونه از پس زندگی‌اش بر بیاد دوست خوبی برای همسرش میشه... با این تعریف که خانواده ازش می کنند حتما پسر خوبیه امیرعلی)) رفتم دنبال نرگس بریم پیش نیما،،، نیما گفت بیایین گلزار شهدا نرگسم که عاشق اونجاست همین که بگم گفته بیاییم گلزار شهدا میگه نظرم مثبته.. با هم رفتیم رفتیم اونا یه جانشستن واقعا که چقدر بهم میومدن.. نیما پسر خوبیه.. قرار بود امشب نیما و خانوادش بیان. پسر خوبیه اما.... آزمایش ازدواجمون خوب بود خدا رو شکر. امیر علی گفت من میخوام با نرگس و نیما جداصحبت کنم. سه تامون وارد حیاط شدیم.. امیر علی: نیما اشکال نداره یک صیغه محرمیت بینتون بخونم؟ خانوادت راضین ؟ نیما : خانوادم که چیزی نمیگم هرچی نظر خودتونه نظر بابات... امیر علی: بابام گفت اشکال نداره آخه اگه شما راضی باشید نیما: ما حرفی نداریم راضیم نرگس خانم نظره خودت چیه + به نظر من نظر خانواده امیر علی : نرگس بگو دیگه الان باید بله بگی ها!! بزار برای یک بار شده نیما بشنوه صداتو ادامه دارد