eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ يهو کوبيد رو پيشونيش . عاطفه -: مخمد واي اشتباه خونديش ...اصلا فکر اون پسره گند ميزد به اعصابم . يه استغفرلله گفتم . عاطفه -: از سر؟ محمد -: از سر...با تلاش هاي بي وقفه مون کار بالاخره اماده شد . يه بار خواستم از اول تا اخر بدون استپ کارو بخونم . بعد مقايسه کنم . شروع شد . همراهيم مي کرد . اولش فقط زمزمه ميکرد . و رفته رفته صداش بلندتر ميشد و باهام ميخوند . لذت غريبي ميبردم . انگار که صداش تو صدام حل شده بود .خيلي قشنگ باهام میخوند. تموم که شد رفتم بيرون . عاطفه رو کشيدم تو دد روم . هميشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. يکيش رو گذاشتم رو گوشش . ميکروفون رو با قدش تنظيم کردم . زدم ضبط وتا اهنگ پلي بشه گفتم: قسمتاي اضافه اش رو بعدا حذف مي کنيم حالا . در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم . دستشو گرفتم تو دستم . اهنگ پلي شد . ميدونست ازش چي ميخوام . هيچي نپرسيد . اهنگ پلي شد . شروع کرديم به خوندن . دوتايي باهم . فوق العاده بودو هيجان زيادي همه وجودم روگرفته بود . واقعا عالي بود و در همون حين تصميم گرفتم که چند روز اينده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم . واقعا لذت بردم . گاهي باصداي خودش ميخوند و بعضي قسمتها صداش رو بم ومردونه ميکرد . الحق که اگه ميخواست با صداي بم بخونه کسي متوجه دختر بودنش نميشد . تموم شد . دويدم و ضبط رو متوقف کردم . با لبخند بزرگي تو برگشتم تو دد روم -: يه دونه اي ...خنديد و لپاش چال افتاد . اي جانم . با عشوه ي خاصي که قلبم رو از جا کند گفت -: اق محمد يه چيزي جديد بگو ... ميدونستم خب ...دستم رو براش باز کردم . با نگاهم التماس ميکردم که بياد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو ميکروفون . ژست دويدن گرفت . دلم ضعف مي رفت براش . دويد طرفم . که از زير دستم رد شد و رفت بيرون . خنديدم . داشت غش ميکرد از خنده منو دق مي داد اخر . لبخند به لبم بود. زبونشو برا درآورد . با حالت قهر رومو برگردوندم . دوباره اومد تو اتاق ضبط و ايستاد جلوم نه حرفي ميزد نه کاري ميکرد . نگاهش کردم . لباشو غنچه کرد و بالحن بچگونه گفت . -: دستاتو باز کن خب ...-: با دستاي من چيکار داري...بيا ...-: من بدون دعوت جايي نميرم که ... با يه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار . همه اش ميخنديد . گذاشتمش زمين . نفس نفس مي زديم . ... سه روز بعدي رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند . همه رو ريختم توي يه فلش . عين يه گنج ازشون مراقبت ميکردم . تا دست کسي بهش نخوره. رفتم کارو تحويل صداسيما دادم . يه سر هم به علي زدم . هيچ حرفي درباه اشتيمون بهش نزدم . توي صدا و سيما همو ديدیم . اونجا علي بهم گفت امشب مهمون يه برنامه هستم که علي هم مجريشه . چند روز بود جواب تلفنامونداده بودم وخبر نداشتم . علي هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب بايد اونجا باشم. زدم بيرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اينور اونور کردم . عاطفه برام چاي اورد و نشست کنارم . عاطفه -: خسته نباشي ...-: سلامت باشي ... عاطي خانوم امشب بازم ميريم مهموني...عاطفه -: کجا ؟ ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
SND14594334.mp3
2.9M
وصال حیدر و یارش مبارک,وصال یاس و دلدارش مبارک,از الطاف و عنایات الهی,رسیده حق به حقدارش مبارک.فرا رسیدن سالروز پیوند مبارک حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) بر شما خوبان مبارک.الهی که همیشه تنتون سالم,لبتون خندون,دلتون شاد,حاجاتتون روا و عاقبتتون بخیر باشه🙏❤️ 🌹😍سالروز ازدواج امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) بر شما عزیزان مباارک ❤️❤️❤️ 😍ان شاء الله خوشبختیِ همه ی جوانان وعاقبت بخیرشون ❤ ‌ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خـدای من🙏 ﺑﺮﺍی ﺩﻟـﻢ "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ🌙 ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ✨ تا آرام گیرد این قلب نا آرام❤️ خدای من به حضورت✨❤️✨ به نگاهت به یاریت نیازمندم🙏 سال هاست به این نتیجه رسیده ام که "تو"🌙✨✨ آن مشترک مورد نظر هستی❤️ که همیشه در دسترسی ...✨ 🙏«اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ»🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
قرارعاشقی-لطف خدا.mp3
12.43M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
🌸سلام به خدا 🌱که آغازگرهستی ست 🌸سلام به آفتاب 🌱که آغازگر روزست 🌸سلام به مهربانی 🌱که آغازگر دوستیست 🌸سلام به شماکه 🌱آفتاب مهربانی هستید 🌸صبح زیبای یکشنبه ‌تون بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
درانتخاب همنشین دقت کنیم.mp3
4.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_ششم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ چيزه ... ازين برنامه هايي که توي پارکها و جشن هايي که صداسيما هر سال برگزار ميکنه .امشب اولين شبشه -: اها ازاونايي که هرکي خواست ميتونه شرکت کنه ؟ -: بله... علي هم مجريه ... منم امشب بايد سه تا کار زنده اجرا کنم ...-: باشه ... حالا چرا اينقدر زود شروع کردن ويژه برنامه هاي ماه رمضونو ... -: زود نيس که ... پس فردا اولين روز ماه رمضونه ديگه ...اهي کشيد -: چقدر زود گذشت ... پارسال دقيقا اخرين روز ماه رمضون بود که اقا مرتضي بهم زنگ زد ...اروم زمزمه کردم -: چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنونم ازش... ممنونم ازش ...عاطفه -: چي ؟ چي شد؟ -: هيچي داشتم يه چي میخوندم ...شب که شد راه افتاديم به سمت محل برگزاي مراسم . يه پارک بزرگي بود . علي داشت روي سن صحبت ميکرد . با هم رفتيم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جايگاه تماشا چيا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. يه مدت بعد علي هم اومد . سه تا کاري که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن . مشکلي نبود.وبراي اولي رفتم رو سن. چشمام بي امان دنبال عاطفه ميگشت . پيداش کردم. کنار مازيار و خانومش نشسته بود . علي باهام يه سلام و احوالپرسي سوري کرد . يکم صحبت کرديم . علي از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم . اولي رو رو اجرا کردم و بعدیه برنامه هم دومي. سومي موند براي حسن ختام برنامه . پخش مستقيم بود از تي وي.نزدیک دو ساعت طول کشيد که علي خداحافظي کرد . من براي پايان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم . تموم که شد دوربين ها هم خاموش شدن . جمعيت داشتن متفرق ميشدن.يه عده از مردم جمع شده بودن پايين سن . علي اومد کنارم برامون گل اورده بودن . به رسم ادب از سن رفتيم پايين بين جمعيت.گلها رو گرفتيم و کلي تشکر کرديم . باز هم عکس و امضا. در گير و سرگرم بوديم . يه پيرزن داشت قربون صدقه من و علي مي رفت . ما هم با تشکر و لبخند نگاش ميکرديم . بعد مثل همه ادماي ديگه شروع کرد به نصيحت علي برا ي زن گرفتن . خيلي با مزه حرف ميزد . علي هم سر به زير شده بود. همه ميخنديدن. علي همش ميگفت علي:چشم...چشم... علي-: مادر جان همه که محمد خوش شانس نيستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه ميگشتم . جايگاه مهمونا خالي بود تقريبا . ماني جلوش ايستاده بود و با لبخند نگاش ميکرد . من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولي و خاص رو تشخيص ميدادم حالم داشت بد ميشد.رگ گردنم باز قلبمه شده بود . عاطفه سرشو انداخت پايين و جوابشو داد .ماني ازش چشم نميگرفت. ميخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولي مجبور بودم بايستم و جواب بدم و دعاهاي اون پيرزن واسه خوشبختيمونو بدم.نگاهم از عاطفه و ماني جدا نميشد . ماني يه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه . انگار سطل اب يخ ريختن رو سرم . ماني بدون اينکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون . عاطفه به نشونه تاييد نميدونم چي سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما .چشم تو چشم شديم. سريع نگاهشو دزديد . چادرش رو روي سرش مرتب کرد و از ماني خداحافظي کرد. اومد سمت ما . ديگه از همه خداحافظي کرديم و از جمعيت زدم بيرون. رفتم سمت عاطفه . دلم نميخواست دعوا راه بندازم.سکوت کردم. کشيدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر ميتونستيم بريم سمت ماشين. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن . صبر کردم و همه که رفتن عاطفه رو چسبوندم به ديوار و کف دستامم گذاشتم رو ديوار دو طرف سرش . نگاهم کرد . زل زدم تو چشماش. فکر اين که ماني اونطوري به چشماي زن من نگاه کنه خونم رو به جوش مي اورد -: چي ميگفت بهت؟ لبخند زد. سرشو کج کرد . قلبم هری ریخت بد جور ضربان گرفته بود . گل رو گرفت بالا . عاطفه -: برات گل اورده بود...سرت شلوغ بود داد من بدم بهت-: گل رو که اخر داد...از اول چي ميگفت بهت؟ مهربون خنديد -: راست حسيني بگو ...يکم نگاهم کرد. عاطفه -: داشت عذرخواهي ميکرد ...دقيقتر شدم-: واسه چي؟ عاطفه -:به خاطر شب عروسيه مازيار... از رفتارش معذرت خواهي کرد...فکم منقبض شد -:چه غلطي کرده بود مگه ؟ هول شد . توضيح داد -: هيچي به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره ميکردن ...اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفاي اونا رو نشنوم ... يکم ... فقط یه خرده ... راحت و صميمي صحبت کردچون متوجه شده بود ناراحت شدم ...اومده بود عذر خواهی ...يه ابرومو دادم بالا-: ماني رو چه به ويژه برنامه ماه رمضون ؟ عاطفه -: گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهميده که تو اينجا اجرا داري... اومده که عذرخواهي کنه ...نفس راحتي کشيدم عاطفه -: باز داشتي زود قضاوت ميکردي؟ -: من غلط بکنم ...سرمو بردم جلو و پيشونيش رو بوسيدم . دستشو گرفتم تو دستم و راه افتاديم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ سر راه دو تا اب انار گرفتم . تکيه داده بود به ماشين و منم مقابلش . داشتيم اب انارهامون رو ميخورديم . من تموم کردم ولي واسه اون هنوز نصف نشده بود . -: محمد ديگه نميتونم ...-: يه دفعه اي سر بکش ... ني اش رو در اورد و انداخت توي ظرف من و يه دفعه اي سر کشيد . -: الان فشارم ميفته ...خنديدم . ليوان ها رو انداختم سطل اشغال . در عقب ماشينو بازکردم و اشاره کردم که بشينه . خودمم نشستم کنارش و در رو بستم . با تعجب نگاهم ميکرد . درها رو قفل کردم . زل زدم بهش . بدون هيچ حرفي . يه نگاه به بيرون انداختم . خلوت بود . شيشه هاي ماشين هم که دودي بود . خيالم راحت بود .فقط همو نگاه ميکرديم . سعی کردم اين دو ماه ونیم دوريمونو برادلم جبران کنم. « عاطفه » بالاخره رسيديم خونه . دو ساعت نشستن تو اون جايگاه حسابي کلافه ام کرده بود . گشنم بود . شام هم نخورده بوديم .محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو . لبخند زدم و رفتم داخل . چراغ رو روشن کردم . خم شدم کفشامو دربيارم که چشمم خورد به يه کارت . کارت عروسي . يه خورده اش زير پام بود... قلبم تند مي زد . يه احساس خطري مي کردم . سريع برداشتمش و از زير چادر گذاشتم رو جيب مانتوم . نميدونم چرا ميترسيدم . کفشامو کندم و دم پاييامو پام کردم .محمد -: خب شما بفرما بشين من چند تا تخم مرغ درست ميکنم -: نه بابا... شوما استراحت کنين خودم يه چي درست ميکونم صداش رو کلفت کرد . محمد -: ضعيفه ... ادم به شوورش فقط ميگه چي؟ خنديدم-: چشم ...عاشق اين داش مشتي حرف زدنش بودم . دلم قيلي ويلي ميرفت .رفتيم تو اتاق محمد سريع لباساشو عوض کرد و رفت تو اشپز خونه منم لباسامو عوض کردم داشتم مانتوم رو اويزون ميکردم که چشمم افتاد به اون کارته برش داشتم و نگاهش کردم نميدونم چرا قلبم تند مي زد يه کارت مستطيلي که گل هاي برجسته ي صورتي خوشگلي داشت هنوز بازش نکرده بودم که محمد اومد تو اتاق سريع کارت رو گرفتم پشتم دستم رو زدم به کمرم و با چهار انگشتم که پشتم بود کارته رو نگه داشتم و دست راستم رو انداختم پائين محمد -: چرا اين جا ايستادي ...-: داشتم مي اومدم ...محمد -: بيا ... باهم رفتيم بيرون محمد رفت تو اشپز خونه من ولي ايستادم بيرون اشپزخونه و از پشت اپن نگاهش کردم کارت تو دستم رو گرفته بودم پايين نميتونست ببينه . خودمم نميدونم چرا قايمش ميکردم... محمد -: انواع مدل تخم مرغ هست چي ميخوري ؟ املت .... بارب ..... با سوسيس ..... با سيب زميني .... آبپز ..... خالي ...؟ خنديديم -: ضعيفه فقط ميگه چشم حق اظهار نداره که...اخم هاشو کشيد تو هم -: باشه باشه سوسيس تخم مرغ ... محمد -: حالا شد...مشغول اشپزيش شد پشتم رو کردم به اپن و تکيه دادم بهش به کارت تو دستم نگاه کردم . بازش کردم اسمارو خوندم شايان و ناهيد؟ به چشمام اطمينان نداشتم فاميلیاشون روخوندم. يا حسين ... وااااااي ... همه ي حس هام از کار افتاده بود . عرق سردي تموم بدنم رو گرفته بود . يعني چي ناهيد و شايان ؟ يعني چي ؟ پس محمد من چي ؟ يعني چي ؟ چطور تونستي اين کار رو با محمد بکني ناهيد؟ همه ي اميد به زندگي محمد تو بودي ... حالا چه بلایی سرش مياد ؟ خدايا ؟ چي سر قلب و احساس و غرور مرد من مياد ؟ خدايا چيکار کنم حالا ؟محمد بفهمه داغون ميشه ... دلم ميخواست بميرم تو اون لحظه ... واقعا تحمل ديدن قضاياي بعدش رو نداشتم ... مگه چقدر ميتونستم قايم کنم ازش؟ علي ... اره ... علي ... بايد از علي کمک بگيرم ... بزور جلو اشکام رو گرفته بودم ...محمد -: اون چيه داري مي خوني ؟ قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... از شدت ترس و اضطراب زبونم قفل شده بود ... سرم رو اوردم بالا و به محمد که تو قاب در ايستاده بود نگاه کردم ... آخه چرا اين طوري شد خدايا؟ محمد-: چي شده ؟ چرا رنگت پريده ؟ با نگراني نگاهم مي کرد . دست و پام يخ زده بود . اومد جلو. کارتو پشتم قايم کردم.نميتونستم حرف بزنم محمد-: بده ببينم...خم شد و کارتو ازتو دستام کشيد فکرکنم فشارم افتاده بود.خيلي حال بدي داشتم .سرخوردم و نشستم روي زمين . به محمد نگاه کردم.کارت به دست خشکش زده بود. چشمامو بستم تا ديگه نبينمش. ناراحتيشو...خراب شدن ارزوها شو...اينهمه مدت منو تحمل کرد که اخرش اين بشه ؟ اروم اروم حرف ميزد محمد-: يعني چي؟ اين چه کاريه؟ يعني چي؟ اين چه شوخيه مسخريه اخه؟ صداش داشت اوج ميگرفت . از ترسم نميتونستم نگاهش کنم . داشتم سکته ميکردم. تازه دو هفته بود که همه چي درست شده بود. بغضم ترکيد . محمد-: اخه لعنتيا واسه چي دارين گند ميزنين به زندگي من ؟ چرا با اين شوخيا عذابم ميدين؟ چرا ؟ چرا ميخواين زنمو ازم بگيرين؟ زن من ... زن منه ... حاضرنیستم باهمه دنیا عوضش کنم ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHAB
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ جوري داد ميزد که حس مي کردم الانه که حنجره اش پاره بشه.خيلي ترسيده بودم . خيلي.محمد-: نميذارم ... نميذارم با اين کارا زنمو ازم بگيرين ... همه زندگيمه ... نميذارم همينطوري ولم کنه و بره... دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نميتونم زندگي کنم ... نميذارم با اين کارا ازم بگيرينش ... چشمامو باز کردم . تکه هاي پاره شده کارت جلو پام بود . با صداي شکستن چيزي از جا پريدم . تو اشپزخونه بود . ديوونه شده بود انگار . داد ميزد. جوري که اصلا نميفهميدم چي داره ميگه . نميدونستم چيکار کنم . مغزم از کار افتاده بود. دويدم تو اشپزخونه . اگه کاري نميکردم ديگه ظرفي نميموند . ممکن بود چيزي تو دست و پاش بره . دستشو گرفتم . -: محمد تو رو خدا اروم باش ...دستمو پس زد محمد-: اروم باشم ؟ اروم باشم؟ با اين کارا ميخوان زندگيمو ازم بگيرن ...خرد شدم . پودر شدم . فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد-: ها؟ چيه ؟؟ واسم افسوس ميخوري؟ اره ... افسوس بخور ... حق داري ... تو که عاشق نيستي ... تو که نميفهمي دارم چي ميکشم حتي از فکرشم .....-: اره عاشق نيستم ... نميفهمم ... نفهمم ... نفهم ... مثل اينکه ديگه قرار بين منو تو تموم شده .. محمد-: ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي وایستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن خيلي سنگين اومد حرفش واسم . رفتش تو استديوش و در رو قفل کرد . اجاق گاز رو خاموش کردم . همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم ميپيچيد . اين جمله هاي اخرش مثل پتک کوبيده ميشد رو سرم . ديگه غروري واسم نمونده بود " ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي ايستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن ... تو هم برو ..." ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اينجا بمونم . ديگه همه چي تموم شده بود . دويدم سمت اتاق . پام رو شيشه هاي کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمين . دستام رو حايل کردم تا صورتم نخوره بهشون . رفتن خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . اهميت ندادم . مانتو سفيدم رو که چند دیقه پيش تنم بود پوشيدم و مقنعه ام رو کشيدم سرم . کيف و چادرمو برداشتم . کليد رو روي اپن گذاشتم و رفتم بيرون . زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علي اينا رو بهش دادم . تموم راه اشکام بي امان ميريختن . سر کوچه اشون پياده شدم . زشت بود نصف شبي همينطور ميرفتم خونشون . زنگ زدم بهش . علي-: سلام سلام-: علي اقا کجاييد؟ من جلو درتونم... ميشه چند لحظه بيايد بيرون ؟ گريه ميکردم . خيلي نگران شد . علي-: الان الان ... خونه نيستم ده دیقه اي رسيدم ... اومدم ... قطع کردم . زودتر از ده دقه رسيد . نشستم کنارش . حرکت کرد. چند خيابون اونورتر ايستاد . چراغو روشن کرد و برگشت طرفم . همه چي رو بدون اينکه بپرسه براش تعريف کردم . کوبيد رو پيشونيش . علي-: شما اشتي کرده بودين؟ -: اره ... خيلي وقته ...علي -: واي ... واي ... واي ...انقدر حالم بد بود که نميخواستم بپرسم چرا واي؟ -: علي اقا ميشه همين امشب منو راهي کنيد خونمون؟ علي -: خواهري؟ -: ديگه هيچي نميخوام بشنوم ... فقط ميخوام برم خونمون ... ميتوني يا پياده شم؟ علي-: باشه باشه ...دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت يه دفعه ايم کشيده شده بود رو درست کردم . علي-: دستت چي شده؟ با نگراني نگاهم ميکرد . به دستم نگاه کردم . يه ريز داشت از کفش خون ميرفت .تازه درد خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . صفحه گوشيم کاملا قرمز شده بود.دستم رو از استين چادرم کشيدم بيرون . از ارنج تا پايين استين سفيد مانتوم کاملا خوني بود. قرمز قرمز .داشت خون ميرفت ازم . علي -: ياخدا ... چي شده؟ با ترس گفتم -: تو اشپزخونه خوردم زمين خرده شيشه رفت تو دستم ...علي -: چرا حالا ميگي؟ دستمو گرفت و استين ماتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تيغ روش نقاشي کشيده بودن . بدجور بريده بود . تازه دردشو احساس کردم . علي -: يا فاطمه زهرا .. بريم بيمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استين مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست ديگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون يکي دستم زياد زخم نبود . پامم ميسوخت . فکر کنم پامم بريده بود . سه سوته رسيديم بيمارستان . کلي شيشه خورده... درشت و کوچيک از دستم دراوردن . بعدشم پام . کلي هم بخيه کاريم کردن. باند پيچي اش کردن . علي کلافه بود . راه ميرفت و خودشو فحش ميداد . به شيشه ها نگاه ميکرد و محمد رو فحش ميداد . به مادرش زنگ زد . گفت يکي از دوستاش بيمارستانه شب ميمونه پيشش . فشارمم خيلي افتاده بود . حال نداشتم و رنگم زرد بود اونا ميگفتن . بهم سرم وصل کردن . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
؛ 👌 زن نبايد همه کارها را انجام دهد : زمانی که مسئوليت پذيری يکی از زوجين بيشتر از ديگری باشد، طرف مقابل به وظايف خود عمل نمی کند؛ مثلا وقتی مردی ميبيند همسرش تمام کارها را انجام ميدهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالی و سعی ميکند تا جايی که امکانش هست تمام کارها را به همسر خود واگذار کند. بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند. 👈وظايف يکديگر را انجام ندهيد : گاهی اوقات زن يا مردهميشه، تمام وظايف يکديگر را انجام ميدهند چون فکر ميکنند طرف مقابل شان به درستی نميتواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگی ها به جابه جايی نقش های زن و شوهر منجر ميشود 👈برای مثال، ممکن است مردی به زنش بگويد: «تو که کار ميکنی ، درآمد هم داری، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کنی» 👈يکی از نکاتی که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايی نقش تلقی نشود اين مسئله خيلی مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫