eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومندم امروزتان بدون مریضی بدون گرفتاری بدون قهرو کینه بدون دلخوری وبدون استرس باشه😊🙏 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_نود_پنجم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ مظلوم نگاش کردم...خنديد.محمد-: يه بار ديگه ببينم سرچيزاي الکي گريه ميکني کلامون ميره توهما... دعوات مي کنما...-: چشمممم... محمد-: بي بلاااا...خوابيدم رو تخت. چرخيد طرفم-: من خوابم نمياد ...-: بريم سحري درست کنيم؟ محمد-: غذاهايي که علي برام مي آورد همش تو يخچاله ... پر غذاس نگران سحري نباش ...بغضم گرفت ولي به خاطر محمد فرو دادم .-: بميرم برات الهي...نفسش رو محکم فوت کرد بيرون . فهميدم عصباني شده .محمد-: باز ...نذاشتم ادامه بده و سريع حرفشو قطع کردم .-: ولي بي شوخي ... خيلي دلم ميخواست هميشه يار و ياورت باشم ... دلم ميخواست تو روزاي سختي ات کنارت باشم ... تو روزاي به قول خودت بي سر پناهي ...تو روزاي تنهاييت ... تو روزايي که کسي رو نداشتي تاييدت کنه و کمکت کنه ... دلم ميخواست اون روزا کنارت باشم ...ولي نبودم که هيچ. خودمم دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ...نفس عميقي کشيدم و ادامه دادم . -: حالا هم که اومدم ...زحمت کشيدم و تو روزايي اومدم که خدارو شکر مشکلي تو زندگيت نيس... همه چي داري ... دور و برت پر آدمه .. همه دنيا ميشناسنت .همه ايران دوستت دارن ...محمد-: آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... بايد بي کسي و تنهايي و ذلت رو تجربه ميکردم تا به عزت برسم و يادم بمونه از کجا به کجا رسيدم و مغرور نشم... درباره اين ده دوازده روزي که ازش گفتي هم بايد بگم باز هم امتحان بود ...بايد زجر ميکشيدم از نبودنت ... بايد فکر اينکه ديگه برنگردي منو هزار بار ميکشت و زنده ميکرد و تا مرز جنون ميرفتم تا قدرتو بدونم... قدر داشتنتو ... يادم بمونه با سختي به دستت اوردم ... از گل نازکتر نبايد بهت بگم ... ولي خدا خيلي بهم رحم کرد... باور کن اين زجري که تو اون پنج سال کشيدم يک هزارم اين ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد اين دوريو ... چون ميدونه چقد ميخوامت و نفسم به نفست بسته اس ... ميتونم قسم بخورم ... به ولاي علي اگه يه روز دير تر اومده بودي ديگه محمدي نبود ... تو به مثه یه روح براي بدن منی اگه يه روزم ديرتر اومده بودي ديگه رفته بودم...ديگه از مردن نميترسم چون هزار بار تو اين ده روز تجربه اش کردم تا مرز مرگ رفتم ... به خداي بالاسرم قسم ... تو جون مني ...-: آه محمد آدمو با بغض خفه ميکني بعد دعوا ميکني ميگي چرا گريه ميکني ؟ -: ميميرم برات ... زندگي من ...محمد-: نوکرتم عزیزدلم... راحت خوابيدم دوساعت تمام ... بعد اينهمه عذاب و سختي اي که کشيديم ... خواب شيريني بود ...با صداي آلام گوشي که براي سحر زنگ گذاشته بوديم همزمان از خواب پا شديم . سريع پتو رو از روم کنار زدمو رفتم تو آشپزخونه و غذا رو گرم کردم . محمد رفت يه دوش ده دقه اي گرفت و تا برگرده من ميز رو چيده بود . در حاليکه موهاشو خشک ميکرد با لبخند وارد آشپزخونه شد . نشست روبروم و برا هر دومون غذا کشيدم چشماش برق ميزد انگار ...محمد-: خدايا چه جوري شکرت کنم ؟ زندگي برگشت به خونه ام ...لبخند زدم. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ اولين سحريمون کنار هم بود .واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختي براي يه زن عشق بي اندازه شوهرشه...و بهشت يه زن ميون بازوهاي مرديه که دوستش داره ... بهشت و خوشبختي رو داشتم ... و يه خداي گل که از همه اينا سرتر بود ... فرداش راه افتاديم به سمت زنجان. ساعتي راه افتاديم که روزه من مشکل نداشته باشه . همه راه رو خوابيدم . حدودا ۱۵ کيلومتر مونده بود به شهرمون که محمد بيدارم کرد. محمد-: پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ... چشمامو باز کرد و يه کش و قوسي به بدنم دادم .محمد-: قبلنا کل راه رو به خاطر من بيدارميموندي و سر به سرم ميذاشتي تا دل ببري ... حالا که دله رو بردي راحت گرفتي خوابيدي فکر منم نيستي ...يه ابروم رو دادم بالا و نگاهش کردم -: من ميخواستم دلبري کنم؟؟؟ نگام کرد . سرشو به نشونه تائيد نشون داد و از ته دل خنديد . ميدونستم داره شوخي ميکنه . -: واي خدا کنه بابام بگه بهت دختر نميده ... دلم خنک شه ... زديم زير خنده . با لهجه اصفهاني گفت . محمد-: فک کِردي ... ميگم دخدرد بخَي نخَي مالي خودمس ...-: اي آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من ديگه اينطوري نميام تو خونه ات ...با تعجب پرسيد .محمد-: چه طوري ؟ -: من يه چوب کبريت هم نياوردم ... بايد جهيزيه داشته باشم ...محمد-: واااا ... يعني چي؟ محمد جدي ميگم ... اصلا شوخي نيس ... اون موقع قضيه فرق ميکرد وظيفه ات بود همه چيزم رو تامين کني ... نگاهم کرد و خنديد .محمد-: الان که بيشتر وظيفه امه خب ...-: نه محمد ...من اينطوري راحت نيستم ... محمد-: آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حالا شايد يه سري از وسيله هام تازه نباشه ولي...-: ديگه بحث نکن ... حالا ببينيم چي ميشه ... اصلا نه به باره نه به داره ...شايد تو جلسه خواستگاري ازت خوشم نيومد و ردت کردم ...باز زديم زير خنده .محمد-: بيخووود ... از خداتم باشه ...شونه بالا انداختم . رسيديم خونمون . زنگ رو که زديم با کلي ذوق و شوق اومدن استقبالمون . حالا انگار نه انگار که ديروز اينجا بودما . داخل خونه شديم . بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولي يکم سرسنگين رفتار ميکرد با محمد . باباست ديگه ... تيريپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولي من که ميدونستم عاشق محمده ... محمد با نگراني نگاهم کرد .آروم زير گوشش گفتم.-: مثل اينکه رد شدي ...با حرص نگام کرد -: نگران نباش ...چيزي نيس ...محمد رفت جلو و با پدر دست داد . محکم دست بابا رو تو دستش گرفت . محمد-: حاج آقا شرمنده ام...ببخشيد...بزرگواري کنيد ببخشيد منو ...بابا لبخند عميقي زد و محمد رو بغل کرد .بعد که از هم جدا شدن به شوخي گوشش رو گرفت و گفت بابا-: اي آقا پسر ازين به بعد حواست جمع باشه ها ...همه غش کرده بوديم از خنده . محمد-: چشم حاجي ... ديگه حواسم هست ...رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم . مامان هم از آشپزخونه بيرون اومد و نشست کنارمون . محمد همچنان داشت عذرخواهي ميکرد و توضيح میداد . بابامم هي سر به سرش ميذاشت . ولي همش هم با مامان خدا رو شکر ميکردن که به خير و خوشي همه چي تموم شده.محمد-: حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بديد ميخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاري کنم... اين دفعه از ته دل ... ريش گرو ميذارم ... جوري خنديدن که خونه ترکيد .آتنا -: آبجي من قصد ازدواج نداره ... ميخواد درس بخونه ...محمد -: درسم ميذارم بخونه آتنا خانووووم ...خلاصه بابام رضايت داد من زن محمد بشم :((( ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سريع دوباره برگشت پيشمون . يه کارت بانکي گذاشت جلوي محمد .بابا-: همون نصف ديگه ي پول جهيزيه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نيست که بهش دست بزنم چون واسه جهيزيه عاطفه اس ... بايدم برش داري وگرنه عاطفه بي عاطفه ...محمد -: اي بابا حاجي آخه ...بابا-: يا برش ميداري ... يا تنها برميگردي تهران ... والسلام ... ديگه بقيش با خودت...طفلکي از خجالت اب شد ولي برش داشت . مجبور بود برداره . مامانم که ديد محمد حسابي خجالت زده شده و اصلا دلش نميخواست اينکارو کنه کارتو از دستش کشيد و گفت مادرم-: خب حالا اينقدر قيافه نگير پسر ... خودمون واسش خريد ميکنيم ... محمد نفس راحتي کشيد .محمد-: من غلط کنم قيافه بگيرم -:نصف بقيه پول هم که تو حساب منه ... براي من فقط سودش که بهم مي رسيد کافي بود . اصلا از خودش خرج نکرده بودم . اخه احتياجي پيدا نکرده بودم . افطار هم خودمونو انداختيم خونه عزيز اينا . ما بوديم و دايي اينا .اول حياط رو شستيم و سفره رو انداختيم توي حياط خونه عزيز . عجب صفايي داشت . نزديک اذان همه جمع شديم دور سفره و هرکس مشغول راز ونياز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کرديم. :هاوین_امیریان ⛔️ @
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بلند شدم سيني چايي رو دورگردوندم هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد .محمد-: همگي قبول باشه جوابشو داديم.محمد-: يه موضوعي هست که با اجازه همه بزرگتراي جمع علي الخصوص حاجي ميخوام مطرح کنم...عزيز-: خير باشه پسرم ...محمد-: ايشالا که خيره عزيز جان... قبلشم جسارتا بايد عرض کنم به هيچوجه از خواسته ام کوتاه نميام و منصرف نميشم بابا-:محمد حواست باشه ها ...همه خنديديدم. محمد گوشش رو ماليد .محمد-:حواسم هست حاجي ...روده برشده بودم از خنده . مخصوصا با ياداوري اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود.عزيز-: بذار ببينم پسرم چي ميخواد بگه؟ بگو محمدجان ...محمد-:عزيزخانوم جان ... من .. ميخوام واسه خانومم يه عروسي خوب بگيرم ... خودم شخصا... عوض همه اون سختيايي که کشيدو ميخوام يه ذره با اين جشن جبران کنم ... خواهشا نگين نه که اين بزرگترين خواستمه ....چشماي هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم -:اخه پسرم... محمد-: مامان جان فقط قبول کنين ...امکان نداره که از تصميمم برگردم ... اجازه هست ديگه حاجي؟بابا-: والا چي بگم؟عروسي که گرفتيم ي بار ...محمد-: توروخدا شرمندم نکنين ... اون که بیشتر شبیه جشن نامزدی بود... ميخوام يه مهموني خوب بگيرم از شرمندگي درام ... والا تا اخر عمرم نميتونم از خجالت تو چشاي شما نگاه کنم ... عزيز-: نه پسر اخه اين چه حرفيه که تو ميزني. بابا-: حالا که اينطوره باشه قبول ... من ميفهمم خجالت مرد از زنش چقدوحشتناکه ... هر کاري دوس داري انجام بده ... اعتراض کردم .-:نه بابا عروسي چيه؟خجالت چيه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نيازي به اين کارا نيست...خم شد و در گوشم گفت محمد-:نميخوام حسرت پوشيدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ...خنديدم و سرمو انداختم پايين. شيدا-: خب فک کنم عاطفه بدجور راضي شد ديگه... حله؟ شيده-: پس چي که حله... همشون دست زدن وواسه خوشبختيمون دعا کردن . سفره هم جمع شد .نشستيم دور هم . محمد ميگفت عيد فطر . بقيه ميگفتن يکم عقبتر بندازیم تابیشتر وقت داشته باشن. -:محمد به مامانتم زنگ بزن بگو ديگه ... بنده خدا کلي ناراحتي کشيده ...زد رو پيشونيش. محمد -:اخ اصلا يادم نبود ...گوشيو کشيد بيرون از جيبش . عزيز به بهانه اينکه چاي و ميوه رو داخل خونه بخوريم همه رو کشيد داخل خونه تا ما تنها باشيم باهم . محمد زنگ زد به مامان . جواب نميداد . کلی خنديدم بهش . محمد -: کوفت ... اونطوري نخند ...محمد-:ديوونم کردي با اون خنديدنات -:چيکارش کردي مامانمو که جوابتو نميده ...محمد-: تقصير شماس بانو ... اونروز زنگ زده بود فقط بهش سه کلمه گفتم ... عاطفه... از پيشم... رفت ... بعد نگو باتوصحبت کرده قضيه رو فهميده با من قهره ... جوابم که نميده ...با گوشي من زنگ زديم . سريع جواب داد . سريع موبايلو پاس دادم به محمد .محمد-: سلام مامان بي وفاي خودم. محمد-: مامان جوابمو نميدي؟ محمد-: اي من قربون سلام دادنت ... ماماني ببخش ديگ ... غلط کردم ... شما که ديگه ميدوني چقد دوسش دارم اين کوچولو رو ... عاطفه بخشيد شما نميبخشي؟؟ فک کنم مامانش به حرف اومد . محمد براش همه قضايا رو تعريف کرد. باور نميکرد محمد گوشيو داد دست من و باهاش صحبت کردم . بنده خداها چقدر خوشحال شدن . محمد وقتي قضيه عروسي رو گفت بي چون و چرا قبول کردن و گفتن وظيفتم هس . بعد کلي صحبت با همه شون قطع کرد . نفس راحتي کشيد . منم خيالم راحت شد . محمد-: خدايا شکرت ... فناتم ...خنديدم و تکيه دادم به ديوار پشت سرم . پاهام رو دراز کردم . محمد به پاهاي دراز شده ام نگاهي کرد و لبخند قشنگي زد. محمد-: آخ گفتي ...-: منکه چيزي نگفتم ...محمد-: همينکه پاهاتو دراز کردي يعني با زبون بي زبوني گفتي سرمو بذارم رو پاهات ...-: خب بذار ...سرشو گذاشت رو پاهام . نميدونم من چرا اينقدر بي جنبه بودم . قلبم ريخت. نفس عميقي کشيدم و سرمو تکيه دادم به ديوار و به آسمون خيره شدم . شروع کردم به حرف زدن با خدا . نميدونم چه مدت گذشت. با صداي آتنا به خودم اومدم . ايستاده بود کنارم و آروم حرف ميزد. آتنا-: آبجي عزيز ميگه ميوه بيارم اينجا يا ميايد تو ...به محمد نگاه انداختم اي جانم خوابش برده بود . خيلي خسته بود طفلک .-: بگو محمد خوابه ... يه کم بعد بيدارش ميکنم ميايم تو ... آتنا باشه اي گفت و رفت . دوباره نگاهم رفت سمت محمد . دستم رو فرو کردم لاي موهاش . شروع کردم به نوازش موهاش ... خم شدم و پيشونيشو بوسیدم دوباره موهاشو با سر انگشتام مرتب کردم -: آخه تو چرا اينقدر خوشگلي ؟جذابي؟ مردي؟ ميخواستم باهاش حرف بزنم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔺"کنتـرلِ مــداوم همــسر؛ ممـنوع...!" اگر نامزد و یا همسر خود را مکررا محسوس و نامحسوس کنترل می‌کنید و ناگزیر از پرسیدن سوالاتی چون: 👈 کجا بودی؟ 👈 کجا رفتی؟ 👈 کی کارت تمام شد؟ 👈 در پرواز کنار که نشستی؟ و..... توصیه می‌کنیم دست از این کار بردارید. بدترین چیزی که هر انسانی را فراری می‌دهد این است که فکر کند کسی آزادیش را محدود می‌کند و باید بی‌گناهی خود را در محکمه‌ای مکرر اثبات کند.....! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯾﺎﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺩﯼ تشکر ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔـﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ ﺩﺍﺩﻩاﺕ ﻧـﻌـﻤـﺖ ﻧـﺪﺍﺩﻩﺍﺕ ﺣﮑـﻤـﺖ ﻭ ﮔـﺮﻓﺘـﻪﺍﺕ ﻋﺒـﺮﺕ ﺍﺳﺖ ﯾـﺎ ﺭﺏ ﺁﻧـﭽـﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺗــﻘﺪﯾــﺮ ﻣــﺎ قــرار ده #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_نود_هشتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ -:خیلی حرف دارم باهات محمد حرفايي که اگه بيدار بودی نميتونستم بگم .تو بزرگترين آروزي زندگيم بودي ... شاهزاده روياهاي دخترونه ام ... ولي خيلي دور از دسترس... دوستت داشتم ولي به کسي هم مگه ميتونستم بگم؟ ميگفتن دختره هيجده ساله شه مثل بچه هاي ابتدايي عاشق خواننده و فلان و بيسار شده ...ولي خدا ميدونه چقدر علاقه ام بهت عجیب بود...حالا میفهمم معنی این جمله رو: صداي خنده خدا را ميشنوي؟ آرزوهايت را شنيده و به انچه محال ميپنداري ميخندد ... دستمو کشيدم به صورت محمد . دستم رو گرفت و بوسيد -: محمد تو بيداري؟ بدون اينکه چشماشو باز کنه خنديد. -: خيلي بدي. محمد-: شرمندتم به خاطر نفهميم ... حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه ميفهمم چه الماسي دارم -: همچين آروم بودي فک کردم خوابي ... محمد-: من يه مردم ... سرم که رو پاهاي تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش بايد پيشم لنگ بندازه ...چشماشو باز کرد و لبخندم رو ديد. محمد-: اي جونم ...دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسيد . همش ميخواستم مانع بشم ولي سفت گرفته بود دستامو .بلند شديم رفتيم تو . بين جمعيت نشستيم و بحث شروع شد . قرار شد عروسي رو سه روز بعد عيد فطر بگيريم . کلي تصميمات ديگه هم گرفته شد . مثلا قرار شد وقتي فردا بر ميگرديم تهران مامان من هم باهامون بياد . بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بياره تا خريد ها رو با کمکشون انجام بديم . ولي مامان محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس مياد . بايد ده روز ميموندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خيلي زياد بود . شيدا و شيده هم قرار شد بيان براي چيدن خونه و کمک و اينا... همه تصميمات گرفته شد . مشغول صحبت بوديم که اتنا اومد و با کوله پشتيش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتوياتش رو ريخت بيرون . کلي برگه و کتاب و دفتر و دفترچه-: اينا چيه اتنا؟ محمد-: فکر کنم من بدونم ...آتنا -: بيا آقا محمد ... همه اينا رو بايد امضا کني واسم والا دوستام کلمو ميکنن-: آتنا چه خبرته ؟ ميدوني چقد طول ميکشه؟آتنا -: خب چيکار کنم ... دوستام که فهميدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلي خواهش کردن...اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ...به من نگاه معناداري کرد . فهميدم منظورشو از دل سوختن .-: اتنا محمد الان خسته اس ...محمد-: نه بذار باشه ... کي ميخواي تحويلشون بدي؟ آتنا -: بعد تابستون ديگه ...محمد-: خب الان يه چنتاشو امضا ميکنيم باهم ... برا بقيش هم کوله پشتيت رو با خودت بيار تهران ... هرروز ترتيب يه سري رو ميديم و تمومش ميکنيم ... ها؟ چشماي اتنا برق زد. آتنا -: عاليه ... برگه هاشو جمع کرد .آتنا -: بچه پرروها ازبس دروغ ميگن فک ميکنن همه مثل خودشونن ... باور نميکردن که مجبور شدم ببرم يه عکس از شما نشونشون بدم ...ضايع شدن جيگرم حال اومد ... ها مخصوصا اين دوست بغل دستيم ضايع بشه... آي کيف ميده ...مامان-: عه اتنا...همه زديم زير خنده آتنا -: بعدشم که ريختن رو سرم تو رو خدا بگو بمن يه امضا بدن ...شيدا -: بچه مچه رو ببين تو رو خدا ... ما همسن اينا بوديم جلو پنکه آآآآ ميکرديم کلي سرگرم ميشديم .... چه ميدونستيم امضا چيه ؟-: والا به خدا ...اونشب هم به خوبي و خوشي گذشت و فرداش همگي با هم راه افتاديم برگشتیم تهران . مامان محمد هم شب رسيد . ديگه همه کارها افتاد گردن ماها .باباهامون هم که خونه مونده بودن ...همون شب بعد افطار و چاي و ميوه نشستيم و يه جلسه اساسي واسه برنامه ها تشکيل داديم . روي فرشي که خاطرات اولین مهمونی خونه مونو برام تداعی میکردگرد نشستيم .یادش بخیر اولین بار همون روز موقعی که داشتم زمین میخوردم محمد دستمو گرفت. مامان محمد -: خب اول از همه بايد ترتيب کارت ها رو بديم ...مادرم -: آره ... صبح اول بريم دنبال کاراي اون ...شيدا -: اتفاق من يه چنتا متن قشنگ پيدا کردم آوردم ...رفت گوشيشو اورد و بين متنهاش که انصافا قشنگ بودن منو محمد بهترينش رو انتخاب کرديم . شيده -: خب اين از اين ...مامان -: بعد شبهاي قدر پخشش ميکونيم... که تا اون موقع اماده بشد و اسما را روش بنويسيم -: اما بايد زودتر برسونيم به دست بابا ها ديگه ... چون اونايي که از تهران وزنجان ميان بتونن برنامه ريزي کنن و عجله اي نشه ...محمد-: نگران اونا نباشين پست ميکنيم فوقش ...فقط اماده بشه ...مامان يه ليست برگه داد دست مادرم و يه برگه خودش برداشت و ليست مهمونا رو نوشتن . اين يکي خيلي طول کشيد و تموم که شد محمد به برگه ها نگاهي انداخت. محمد-: پس مهموناي شما چرا اينقدر کم؟ ليست مارو ببينين؟ خنديدم. مادرم-: اخه ما شهر دوريم همه که نميخوان بيان واسه چي الکي کارت بديم؟ اونايي که حتما ميان رو نوشتيم ...محمد بهم نگاه محبت اميزي انداخت .محمد-: شما چي خانوم ؟ مهمونات چن نفرن ؟ -: پنج
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ شش نفر نوشتم ... دوتاشون متاهلن ... مطمئنم اين پنج نفر حتما ميان .محمد-: پس اونايي که مجردن روهمراه خانواده بنويس که بيان ...-: چشم .خب اقا ... شما چي؟ خنديد. همه نگاها با لبخند عميقي رو ما دوتا بود که اينقدر با محبت با هم صحبت ميکرديم . با ولوم پائين. نميدونم چرا با هم اهسته حرف ميزديم ...محمد-: منم که اصفهانيا رو نوشتم ... از تهرانم علي و مرتضي و مازيار و شايان... اونايي که متاهلن با خانوماشون بقيه با خانواده ... حالا شايد يکي دوتا همکارهم اضافه کردم ... ساکت شديم .محمد-: فقط يه مساله اي هست که برام خيلي مهمه ....-: چي؟ محمد -: به خاطرموقعیتم نميتونم اجازه بدم فيلم بردار داشته باشيم ... خطرناکه و نميشه اعتماد کرد ...شيدا-: شهرت است ديگر ...خنديديم . محمد-: نميشه ريسک کرد ... ممکنه پخش بشه ملت خانوممو ببينن ...و اخماشو کشيد تو هم -: فيلم بردار مرد مياريم يه دونه که از آقايون فيلم بگيره و از خانومم وقتي که حجاب داره ...بلند شد و از يه دوربيني که داشت رونمايي کرد . نامرد اصلا رو نکرده بود . تستش کرديم . کيفيتش فوق العاده بود . هم عکس و هم فيلم برداري . محمد-: ميتونيم مسئوليت فيلم برداري رو به يکي بسپريم ... اينطوري هم وقتي حجاب نداشتم ميتونستيم فيلم بگيريم هم از جاي امنش خيالمون راحت بود ...شيدا -: آقا من با کمال ميل اين مسئوليت خطير رو به عهده ميگيرم محمد-: پس پاداش اين دلاوري شما نزد ما محفوظ خواهد بود شيدا خانوم .شيدا -: وظیفه مونه .محمد-: اهان ... يه نکته ديگه ...مامان -: بگو پسرم ...محمد-: درمورد خريد وسايل خونه ... خواهش ميکنم که بياین اسراف نکنيم و چيزايي که ضروري نيست رو نخريم ... يه سري وسیله هام واقعا تازه اس و هنوز نياز به تعويض نداره .. تخت و ميز غذاخوري و هودو کابينت و تلوزيونو فرش و خيلي چيزاي ديگه -: اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن . به خودمون اومديم ديدم ديگه وقت سحره. سحري رو خوابالو خورديم و رفتيم تا يکم استراحت کنيم . رفتم تو اتاق و پريدم رو تخت . محمد دست به کمر نگام ميکرد و ميخنديد. محمد -: خوش اومدي بانو . براش زبون در اوردم . ازرو تخت پريدم پایین و رفتم تو بالکن . يه بوس براي خدا فرستادم .کلي قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق . محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکيه داده بود.ايستادم جلوي در بالکن و با لبخند نگاه کرديم همديگه رو ،چقد عشق میکردیم برا اینروزامون. از صبح اول صبح کارامون شروع شد . اول رفتيم سراغ کارت و بعد اون خريد . ديگه صبح ها مامانا بیدارمون مي کردن و مي رفتيم خريد جهيزيه . چند دست ظرف و ظروف خريديم . سولاردام و اجاق گاز و يخچال وفرش و... دو دست مبل و پرده و رو تختي ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش مياوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکميل شدن وسايل شروع کرديم به چيدن خونه . خريد جهيزيه که تموم شد ، نوبت خريد براي عروسي رسيد.خيلي روز هاي عالي اي بود . رو ابرا سير ميکرديم هر دومون . هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اينا دست پدرشوهرم بود . چون محمد نصر بود همه چي خود به خود درست ميشد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرايش و يه خرده وسيله هاي ديگه خريديم و موند لباس عروس... روزي که براي لباس عروس مي رفتيم محمد رو نبرديم . يه لباس خيلي خوشگل پسنديديم . خيلي عالي . وقرار شد يکم بيش از حد معمول دستمون بمونه چون نميخواستم بخرمش ... بدردم نميخورد جايه ديگه که نميتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن ... ديگه محمد نصر بود ديگه ... به جز خريد وسايل خونه بقيه خرجها پاي محمد بود ... نميذاشت کسي کمک کنه هزینه همه عروسي پای خود محمد بود ... من خيلي ناراحتي ميکردم ولي وقتي ديدم محمد اينطور ميخواد و اينطور دلش راضي ميشه ديگه حرفي نزدم . تو اين مدت هم کلا با باباها مون در ارتباط بوديم و مشورت ميگرفتيم ... مامانا هم دو روز بيشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و نوشته بشه . قرار نبود عروسيمون مختلط باشه ...به هيچ وجه... محمد با خواننده هاي ديگه خيلي تفاوت داشت ... حتي با دوستاش ... به خاطر همين متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با يکي از مداح هاي خوش صدا صحبت کرده بود واسه شب عروسي ..اونم با کمال ميل قبول کرده بود...خيلي عالي شد. کار هاي اينجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقيه کارها رسيدگي بشه . داشتم سحري درست ميکردم . چشماي من بيش از حد به آب پياز حساس بودن و به شدت وضعيتشون قرمز ميشد و عکس العمل شديدي نشون ميدادن. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ به خاطر همين وقتايي که محمد خونه بود پياز رنده يا خورد نميکردم . الانم محمد نبود و ميخواستم سريع اينکارو تموم کنم تا اثراتش بره . هنوز نصف نشده بود که مامان محمد اومد تو آشپزخونه . طفلي قيافمو که ديد ترسيد . راستش انقدر چشمام ميسوخت که واقعا گريه ام هم ميگرفت ...مامان-: وا نگاش کن چه اشکي ميريزه -: هيچي نيس مامان جان ... يه خورده بيش از حد لوسم ... خنديد . مامان -: بده من بيا برو اونور محمد مياد هممونو از وسط نصف ميکنه-: مامان جان اولين بارم که نيس هميشه اينکارو ميکنم خب ...مامان -: فعلا که من اينجام بيا برو يه قطره اي چيزي بريز تو چشمت يکم بذارشون رو هم قرمزيش بره ... بدو ... وسيله ها رو از دستم درآورد و خودش انجام داد . رفتم تو اتاق و نشستم لبه تخت . چشمام باز نميشد به خودم خنديدم .دراز کشيدم رو تخت . اوا قطره نياوردم . اومدم بلند شم برم قطره بيارم که در اتاق وا شد . محمد اومد تو . چشمش که بهم افتاد خشکش زد . حالا منم چشام وا نميشه درست ببينمش . درو ول کرد. در بسته شد.دستپاچه اومد جلو محمد-: گريه کردي؟؟چي شده؟؟؟ خنديدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا سوزش يکم بره.اشکم ريخت . محمد-: مگ چي شده؟ ها؟؟؟ -: هيچي بابا...محمد -: بهت ميگم چي شده؟ جواب منو بده ميگم ...ديدم واويلا محمد قاطي کرده . خواستم اذیتش کنم...دستمو گذاشتم روي صورتم و زدم زير گريه الکي .. وسطاش ميخنديدم و شونه هام تکون مي خورد . محمد-: عزيزم .. چي شده ... چي شده فدات شم؟؟ خانومم چي شده اخه؟؟ هي اصرارم ميکرد و منو ميکشيد تو بغلش . طفلک ديگه داشت پس مي افتاد که رضايت دادم و تموم کردم . دستامو از رو صورتم برداشتم و خنديدم ... داد زدم ...-: پياز خورد کردمممممم ...نگام کرد. زدم زير خنده . حقم بود که الان خفم کنه . انتظار داشتم بلند شه دنبالم بذاره ولي فقط خيره نگام کرد -: محمد ؟ اخماش رفت تو هم . محمد-: واقعا که بچه اي ...جا خوردم . لحنش برام خيلي سنگين و غيرقابل باور بود -: ميخواستم ... محمد-: هيس ... ديگه با من حرف نميزنيااااا ...لال شده بودم . شکه شدم اصلا ... محمد-: يه نقطه ضعف از من اومده دستت هي اذيت ميکني و لذت ميبري از سکته دادنم ... هي اذيت کن ... تا توان داري اذيت کن ... متاسفم ...پا شد رفت بيرون اتاق . هاج و واج مونده بودم و بغض کردم . تا حالا باهام اينطور حرف نزده بود. اصلا تحمل چنين لحني رو ازش نداشتم. خاک تو سرت ... وقعا بچه اي ... مرض داري ديگه ...مونده بودم نميدونستم چيکار کنم ؟ پا شدم يه آب به صورتم زدمودستي به سر و صورتم کشيدم و رفتم بيرون. محمد روي مبل نشسته بود و تلوزيون تماشا ميکرد. ايستادم جلوش و با لب و لوچه اويزون نگاهش کردم . يه نگاه بهم انداخت . اخماشو کشيد تو هم و بلند شد و رفت تو اتاق . واقعا هنگ کرده بودم . اي خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... از اتاق اومد بيرون و با حوله اش رفت تو حموم . حالا خوبه کسي تو هال نبود رفتارش رو ببينه . خيلي ناراحت شدم . رفتم تو آشپزخونه کمک مامان و خودمو ديگه حبس کردم اونجا و بيرون نيومدم . بعد اينکه غذا کاملا حاضر شد زيرشو کم کردم و با چاي و زولبيا و ميوه رفتم بيرون . همه هم وسيله هاشون رو جمع کرده بودن و آماده گذاشته بودن که فردا صبح زود حرکت کنن . بعد اينکه چاي و ميوه ام رو خوردم و جمع کردم و آب کشيدم رفتم تو اتاق . همه هم رفته بودن بخوابن . چراغا رو خاموش کردم و با لبخند نشستم رو تخت کنار محمد . چشماشو بسته بود و دستشو گذاشته بود رو پيشونيش . ميدونستم هنوز قهره.دستو گرفتم. هيچ عکس العملي نشوني نداد . دراز کشيدم کنارش و دستمو گذاشتم روي سينه اش -: محمد ببخشيد ... پشتش رو بهم کرد و هيچي نگفت . بغض داشت خفه ام مي کرد . اصلا دلم نميخواست اينطوري باهام رفتار کنه . از بس که لوسم کرده بود شايد.ولي خيلي زود تغيير رفتار داد ...اونشب به سختي خوابم برد . برا سحري هم شيدا رو فرستاد که بيدارم کنه .سر سفره همش با غذام بازي ميکردم. ميدونستم رفتارم بچگونه بود ولي محمد هم مجازات سختي رو انتخاب کرده بود . عوضش محمد با اشتهاي خيلي زيادي و با بي توجهي کامل غذاشو خورد . هه ... چقد زود ... چقد زود براش عادي شدم ... هنوز حتي عروسي هم نگرفتيم . هيچ بعيد نيست عروسي رو هم کنسل کنه . با اين اخلاقش... مامان -: عاطفه بخور ديگه ؟ فردا نميتوني روزه بگيريا ...-: چشم ميخورم ... مادرم -:همش که داري با غذات بازي ميکني ؟-: اشتها ندارم ...به محمد نگاه کردم . با بيخيالي مشغول خوردن غذاش بود . خيلي سنگدلي...واي خدا از غرور داره خفه ميشه ...بعضي وقتا حرصم در مي اومد از اين غرورش.هيچ کاري هم نميتونستم بکنم. مامان ها مشغول صحبت درباره برنامه های روز عروسی بودن. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI