📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_نهم این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است.
#از_کدام_سو
#قسمت_چهلم
بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر داریم که اینطور غلام دست به سـینه مان شـده اسـت. می رود. بچه ها منتظرند تا حرفی بزنم. بلند می شوم و پنجره ی اتاقش را باز می کنم. سروصدای بچه ی همسایه باعث می شود دوباره پنجره را ببنـدم. بـا ظـرف میـوه می آیـد. بـه کمکـش می روم و مقابل بچه هـا تعارف می کنم... آرام که می گیریم، سعید می گوید:
- می گفتید...
منتظرم بپرسد که چی؟ بحث کجا بود؟ اما می گوید:
- بـه نظـر مـن کـه ایـن حـد و حـدودی کـه بـرای مـا آدمـا گذاشـته شـده اصلا چیز غریب و دور از عقلی نیسـت. دیدی گیر می کنی یه جای سـخت، دنبـال یـه قـدرت، یه پناه می گردی؟ ایـن دریافتـت پایـه ی همـه ی این هاسـت دیگـه. تـو وجـودت یـه عقـل گذاشـته کـه قانـون رو می پذیـره. قانـون چـی بخـورم، چی نخورم، چی بگـم، چی نگم، کجا برم، کجا نرم و خیلی ریز و درشت زندگی.
می خواهـد حرفـی بزنـد کـه نمی زنـد. دارد بـرای خـودش خیـار پوسـت می کند... نمک می زند، اما می گذارد مقابل من...
- حالا چرا اینقدر دخالت.
- باشـه اگه تو حس می کنی دخالته. خودت اداره کن. از دنیایی که مخترعش خداست برو بیرون. خودت همه چیز رو تولید کن!
- می میری بدبخت. تو هم با این شکم خیکیت.
- تـا بیـای فکـرکنـی، خـا ک تولیـد کنـی، عـدس بـکاری. تـازه دونـه ی عدس رو هم باید از همین خدای قبلیت بگیری. معلوم هم نیسـت بهت درست کردن خا ک رو هم یاد بده.
متلک های بچه ها تمامی ندارد. سعید عصبانی می گوید:
- ببند آرشام!
مهدی زود جو را دست می گیرد:
- اگـه فقـط یـه بعـدی بـودی، شـاید می تونسـتی بگـی مـن نیـاز بـه دم و دسـتگاه دسـتوری نـدارم. امـا جسـم یه چیـزه، روح یـه چیزه. چند جلد کتاب زیست خوندیم که فقط بدونیم بدن انسان چیه! آخرش
هم تمام و کمال یاد نگرفتیم. هفت سال پزشکی می خونن، دو سـال تخصص، دو سال فوق تخصص، دوسه سال هم پروفسوری. آخرش هـم بگـی یـه انسـان رو کامـل بـه مـا توضیـح بـده، می گـه مـن فقـط تو یه قسمت تخصص دارم.
خیـار را بـا پوسـت خـرد می کنـم. دو تکـه خیـار برمـی دارم و ظـرف را می گـذارم جلویـش. حـال خوشـی دارم و معده ی ناخوشـی. خوشـم از اینجا بودن و ناخوشم از این دوهفته ی سخت...
- سیسـتم های عامل و غیرعاملش رو... بهت می گه من فقط جسـم رو یـاد گرفتـم. اونـم خیلـی از چراهـای مریضی هـا رو نـه. بـا این همـه پیچیدگـی، توقـع نـداری کـه به حـال خودمون رها بشـیم کـه می تونیم اداره کنیم.
حرف نزنم می میرم:
- راسـت می گه. الآن فرید جسـمش سـالم بود، یه سـکته قلبی بود که تمومش کرد، اما روحش نبود تا حرکتش بده.
- خـب حـالا خـدا وکیلـی یـه قلـب از کار می افتـه، پروفسـورش هم نمی تونـه احیا کنه. حـالا مـن و تـو کـه مسـلط بـه جسـم هـم نیسـتیم، می تونیم برای خودمون برنامه بنویسیم که مخلوطی از جسم پیچیده و روح پیچیده تریم.
سعید با دهان پر از میوه می گوید:
- هیچکس توی مدرسه به ما اینا رو نگفت.
آرشام با چاقو پوست میوه ها را جا به جا می کند:
- لامصبا فقط گفتند تست بزنید، برای کنکور بخونید.
سعید میوه ها را قورت می دهد:
- مگه خودشون این حرفها رو می فهمند که حالی ما کنند؟
- سعید اینی که جلوت نشسته خودش معلمه ها!
- ناظم ما باید معلم می شد!🌺
- توی مدرسه اگه می گفتید، مطمئن باشید گوش نمی دادیم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهلم بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_یکم
مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید:
- اگـر شـما تاجـر بشـید، شـا گرد بگیریـد، راه و رسـم تجـارت یـادش ندیـد، می تونیـد توقـع داشـته باشـید کارش رو درسـت انجـام بـده تـا بازخواستش کنید؟
وحید مثل همه ی ما، تکه ی دلخواهش را به مسخره می گیرد:
- حالا شما دعا کن تاجر بشیم. کور شیم اگه به شاگردمون یاد ندیم.
- کور نباش، ببین شا گردی کردی!
مهدی دوباره می آید وسط:
- اگـه خـدا کـه بـالا دسـت ماسـت، بهمـون نمی گفـت؛ چـی بخوریـم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسـش. نمی گفت چی بپوشـیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و بر عکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعـد هـم توقع داشـت سـالم زندگـی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شـما حاضـر نیسـتید یـه بچـه ی کوچیـک رو تـو شـهر تنهـا ول کنیـد تـا بـه مدرسهای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلا این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبـت می دونیـم، امـا راهنمایـی خـدا رو از روی محبـت کـه هیـچ، نشانه ی بد خلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت میکنه.
- پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه.
- نه. اصلا هیچ اجباری نیست.
- خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره!
- چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرصها را نخوری، مریضیت شـدید بشـه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی بـه خـدا می رسـید می گیـد کـه زورگـو و ظالـم و از ایـن حرف هـا. خـب فریـد کـه الآن فـوت کـرده، بـه نظرتـون بیسـت و پنج سـالگی سـنیه کـه آدم سکته ی قلبی بکنه؟ نه اصلا! اما دستور غذایی، کلامی، خواب و چـه می دونـم همـه ش بـه خاطـر اینـه کـه یـه عمـر طولانـی، سـالم و خوشبخت زندگی کنی. همین.
کمی سکوت جمع خوب است، اگر آرشام بگذارد:
- سودش هم به خود فرد می رسه دیگه.
- آفرین! می گن حرف راست رو از بچه بشنوید.
صدای خنده ی جمع که بلند می شـود، مهدی هم میرود بیرون. ته دلم خوشـحالم که توانسـت جواب سـؤال ها را بدهد. هیچ کدامشـان آدم نیسـتند کـه بلنـد شـوند چـای را از دسـتش بگیرنـد. فقـط شـکم گنده کرده اند، شعور پایین ها.
مهدی که می نشیند علیرضا که تا حالا ساکت بوده می گوید:
- شما می خواهید ما رو قانع کنید که دیندار بشیم.
می خندد و سر به نفی تکان می دهد:
- نـه، مگـه نیـاز بـه قانـع کردنـه. عقلـی بحث کردیم دیگه. آزادیـد که طبـق دریافت هاتـون فکـر کنیـد. اصلا مـن چه کاره ام. خـود خـدا هـم می گه هیچ اجباری توی دین نیسـت. فقط راه خوب و درسـت و راه بـد و غلـط رو معرفـی می کنـم، هرکی خواست آزاده انتخاب کنـه بـره دنبال راه خودش. اینکه دیگه توی هر راه چه چیزی گیرش می آد، یا چه چیزی رو از دست می ده با خودشه. همین، اجباری هم نیست.
- راست می گه دیگه، الآن که توی دلمون مسلمونیم!
- ولی خب می گه هر کی اسلام رو انتخاب نکنه گمراهه.
- یـه معلـم فیزیـک هـم بـرای حـل مسـئله ی فیزیـک راه حل مشـخص داره. نمی شـه با راه حل شـیمی، نمره ی فیزیک رو بگیری. حالا خدا هـم می گـه راه حـل درسـت زندگـی تـو اسـلامه. توقـع نداری کـه همه ی بشـریت رو بـه حـال خودشـون بـذاره. اینکـه یکی مسـیر درسـت رو هم نشون بده، شما بهش ایراد می گیری.
- خوبه بری جلو تو باتلاق بیفتی، فرو بری، خفه شی، بمیری!
ایـن را وحید جواب می دهد. چنان مثل آقا معلم حرف زد که فک همه برای چند ثانیه از جویدن خیارها بازمانـد. ایـن دو روز کنـار دسـتش باشـد، همه مـان رو بـا چاقـو ذبـح می کند. مهـدوی می خندد و می گوید:
- ایول، من دیگه حرفی ندارم.
یکی دو سـاعت طول می کشـد تا شـام سـر هم کنیم. آشـپزخانه ویران می شـود تـا شـکم وامانـده را آبـاد کنـد، هیـچ حـرف جـدی دیگـری نمی زنیـم. غیـر از آرشـام کـه کمـی با تردیـد به مهـدی و کارهایش نگاه می کند، بقیه سرخوشانه همراهی می کنند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_یکم مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_دوم
آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد کـه هسـتند، چـرا هسـتند، قـرار اسـت چـه کننـد، کجـا بروند و در ایـن دنیـای رو بـه مـرگ دارنـد چـه غلطـی می کننـد کـه لذت شان را خراب کرده! درسـت می شـود البتـه. جـواد باید برگردد بـه خـودش. خـودش را بیـن خوشـی های کوچـک گـم کرده. باید بریزد دور آن هـا را و خودش را پیدا کند.
محبوبـه دفتـر را آرام از زیـر دسـتم می کشـد و زیـرش می نویسـد:« ایـن آقا معلم که شوهر من و بابای بچه هامون هم هست، اگر یه کم بیشتر حواسـش به ما، مخصوصا شـخص من باشـد، ما هم از خوشـی های
زندگی بهره ی بیشتری می بریم.»
***
- خوب جواب می دادا.
- شغلشه بابا. کلی کتاب خونده که بتونه باهاش ما رو خر کنه.
- خب تـو خر نباش آرشام خان. کسـی کـه جلوتـو نگرفتـه، حرفاشـو قبول نکن.
- هـان... تـو می خـوای قبـول کنـی؟! اون وقـت بـا این تعریفـی که اون می گه، کدوم کارای تو با دین می خونه؟
- ایـن یـه بحـث دیگـه اس. مـن خـودم دارم یـه مـدل دیگـه زندگـی میکنم، دلیل نمی شه حرف حق رو قبول نکنم.
- حق شناس شدی؟
- نه، حق شـناس اگه بودم که با تو نمی گشـتم. دور لذتم هم نمی تونم خط بکشم.
- هه همین آق معلم بهت می گه: رذل، فاسد.
- تا حالا که نگفته.
- بذار به وقتش زبونش هم باز می شه.
دعوای وحید و آرشـام تمامی ندارد. حوصله شـان را ندارم. نی قلیون را پرت می کنم و می گویم:
- می شه چند دقیقه ببندید.
- وحیـد نـی را برمـی دارد و پـک عمیقـی می زنـد و دود را حلقه حلقـه بیرون می دهد.
- ولـی خدا وکیلـی خیلـی خوش انـدام بـود لامصـب. چـی داره ایـن معلم تون؟ جواد!
دستم را به نشانه ی برو بابا، توی هوا پرت می کنم.
- خیلـی هـم باحـال بـود کـه خونه و زندگی شـو گذاشـت زیر دسـت ما بی جنبه ها و آخرش پشت و رو تحویل گرفت.
- کاش ازش پرسـیده بـودم دیـن کـه همه ی لذت هـا رو حروم می کنه، به چی دل مون خوش باشه.
- جواد، یه زنگ بزن، ببین کجاست. بگو بیاد جواب این لذت های علیرضا را هم بده.
- فکر کردی مثل من و تو علافه؟ کار و زندگی داره.
- کار و زندگی چیه؟ وظیفه شه!
دلم می خواهد یک مشت بکوبم پای چشم آرشام تا هم کور بشود هم دلم خنک بشود!
- علیرضا گوشی اش را می گذارد کنار گوشش!
- به به سلام بر آقای مهدوی.
چاق سلامتی اش را با تعجب گوش می دهم. نه انگار، راستی راستی تماس گرفته است. یادم می آید که دیشب شماره گرفت.
- آره... ا خوب کی...؟ آخر هفته؟ باشه. پس قرار می ذاریم.
تـا آخـر هفتـه بشـود چنـد بـاری بحـث می کنیم. سـر اینکه بالاخـره آدم اسـت و لذت بردنش، نمی شـود که جلوی همه چیز را ببندیم که راه و روش غلط است و نباید و باید ها هم کلافه می کند آدم را. اگر لذت بردن خوب نبود، خود خدا چرا خلقش کرد و از این دسـت سـؤال ها.
بچه ها هم گاهی به قول خودشان عقلانی حرف می زدند که:
- جلوی لذت رو که نگرفته. گفته از مسیر صحیحش برو. دیگه فقط لذت آدم کم میشه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح است و
🌿سلامی دگر از دور به دوست
🌺جانم به فدای
🌿آن که عشقش نیکوست
🌼بایدکه از
🌿احساس خدا مست شویم
🌸هر شام و سحر
🌿از کَرم و رحمت اوست
🌺صبح
🌿اول هفته تون زیبـا دوستان
1_39773932.mp3
2.72M
وفات #حضرت_معصومه سلام الله علیها
🎤 حاج مهدی رسولی
⚫️ السلام علیکِ یا کریمة آل الله
یا فاطمة المعصومه ⚫️
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️
وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم.
کانال دانشجو🎓
🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌بارگاهی که
🖤به شهر قم به پاست
🕌هم برای نجف هم کربلاست
🖤خاک او را
🕌غرق بوسه می کنم
🖤چون که جای پای اربابم رضاست
🏴وفات حضرت
فاطمه معصومه (س) تسلیت باد🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_هشتم هردوسوارماشین شدیم و به راه افتادیم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_نهم
به نظرم چقدر تصویر نقاشی شده زیباتراز چهره من بود رو به پویا کردم و گفتم:
- وای خدای من,پویا خیلی ازت ممنونم واقعا سورپرایز شدم .نمیدونم چطوری ازت تشکرکنم
-قابل شمارو نداره بانو, باورمیکنی وقتی این تابلو رو میکشیدم همش نگران بودم نکنه قشنگ نشه و تو از این کار خوشت نیاد و دلخوربشی
روبه حضارگفت:
-بازهم از همتون ممنونم که به این نمایشگاه اومدید.امیدوارم شما رو در نمایشگاه بعدی هم ببینم
در همان حین یکی از بازیدکندگان که همسن و سال پدرم بود به پویا نزدیک شد و به او پیشنهادداد که تابلو را به قیمت بالایی به او بفروشد ولی پویا در حالی که به او لبخند میزد گفت:
-خیلی از پیشنهاد سخاوتمندانه شما ممنونم ولی این تابلو برای من ارزش معنوی داره و همین جا میخوام این تابلو رو به عزیزترین فرد زندگیم تقدیم کنم .
آن مرد که از حرفهای پویا خوشش آمده بود گفت:
-من شما رو بخاطر حسن انتخابتون تحسین میکنم واقعا نمیشه برای تابلویی که با عشق کشیده شده ,قیمت گذاشت.امیدوارم مواظب این تابلوی زیبا و از همه مهمتر مواظب این خانم جوان و پاکدامن باشید. امیدوارم خوشبخت بشید بچه ها . عشق بعد به وجود آمدن نیازبه مراقبت داره,مواظب عشقتون باشید تا پایدار بمونه .
پویا در حالی که لبخند میزد گفت:
- سپاسگذارم آقا,من بهتون قول میدم که تا اخرعمرم مواظب ایشون و عشق بینمون باشم .
در راه برگشت از نمایشگاه رو به پویا کردم و گفتم :
-این زیباترین هدیه ای بود که تا به حال گرفتم .
واقعا ازت ممنونم.نمیدونم واقعا من لیاقت این عشق و احساس زیبای تو رو دارم یانه؟؟
-شکسته نفسی میفرمایید بانو ! اگه این وسط کسی لیاقت این عشق رو نداشته باشه اون منم نه تو .لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست.بگذریم بگو ببینم حاضری بریم نهار بخوریم یا نه ؟
-نه میترسم باباشون واسه نهار منتظر ما مونده باشند.لطفا بریم خونه ,دفعه دیگه بریم نهار
-باشه هرطور مایلی عزیزم ولی ناگفته نمونه دفعه بعدی در کارنیست .من کم از این حاتم بخشی ها میکنم .یادت باشه سری بعد نوبت شماست بانو!
-باشه .پس دفعه بعد که همدیگه رو دیدیم ,من تو رو به پارک فرشته دعوت میکنم به صرف یک بستنی ,اخه تابستون هم داره تموم میشه .این تابستون اتفاقهای خوبی واسم رقم خورد و البته همش رو مدیون خدا و تو هستم ,راستی تا حالا فکرکردی تقدیرمون این بوده که باهم آشنا بشیم .این تابستون تنها تابستونیه که من مسافرت نرفتم که اگه رفته بودمشاید حالا با تو آشنا نشده بودم .من فکرمیکنم همش خواست خدابوده و تقدرزندگیمون این بوده .تو اینطور فکرنمیکنی؟
-تا حالا بهش فکرنکرده بودم ولی درسته حق باتو بود و اینو باوردارم حتی اگه اونجا باهم آشنا نمیشدیم خدا ما رو یک جور دیگه بهم میرسوند.ازمسافرت گفتی یه چیزی به ذهنم اومد.نظرت چیه برنامه بریزیم آخرهفته با خانواده هامون بریم شمال.ما هرسال این موقع ها که میشه میریم ویلامون تو کناردشت خیلی زیباست .دوست دارم امسال باهم بریم
-فکرخوبیه ولی مامان و بابا تازه از مسافرت برگشتن نمیدونم قبول میکنند یا نه؟
-اون بامن الان که رسیدیم خودم باعمو صحبت میکنم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_نهم به نظرم چقدر تصویر نقاشی شده زیباتراز
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهلم
دربین راه خداخدا میکردم که پدر و مادرم با این مسافرت موافقت کنند و من اولی سفرم با پویا را تجربه کنم و بتوانم لحظات بیشتری را با او سپری کنم .
مطمئناً این مسافرت ,زیباترین مسافرت زندگیم می شد .انقدر غرق در رویا بودم که گذر زمان را حس نمی کردم .با صدای پویا به خود آمدم :
-ثمین جان ,کجایی؟یه ساعته دارم صدات میکنم.پیاده شو رسیدیم؟
از ماشین پیاده شدم و آیفون را زدم ,سهیل در را باز کرد
من به همراه پویا به داخل رفتیم .پدرم درحیاط مشغول باغبانی بود و مادرم زیر سایه درخت نشسته بود و کتاب میخواند.
به سمت آنها رفتیم و سلام کردیم.پدرم به پویا تعارف کرد که روی صندلی بنشیند.من به داخل خانه رفتم و بعد از عوض کردن لباسهایم و سربه سرگذاشتن با سهیل وروجکم که طبق معمول مشغول بازی با تبلتش بود به حیاط برگشتم .پدرو مادرم مشغول حرف زدن با پویا بودند.پویا به انهاگفت:
-عموجان نظرتون چیه آخرهفته با مابیاین بریم شمال؟
پدرگفت:
-پویا جان ما تازه برگشتیم فکرنکنم بتونیم بیایم
-عموجان لطفا درخواستمو قبول کنید .این اولین مسافرتیه که دوخانواده باهم میرن مسافرت .خاله جون نظر شما چیه؟
مادر که بدش نمی آمد چندروزی را با مادرپویا بگذراند گفت:
-به نظر من فکرخوبیه.عمادجان درسته ماتازه اومدیم ولی ثمین تمام این تابستون رو تو خونه بوده,این طوری ثمین هم آب و هوایی عوض میکنه .نظرتون چیه؟ البته اینم بگم تصمیم گیرنده آخرشمایی آقا!!
پدر در جواب مادرم گفت:
-بله درسته . ثمین که از مسافرتهای خارج از کشور خوشش نمیاد ولی درعوض عاشق عاشق ایران گردیه مخصوصا شمال.باشه پویا جان ماهم میایم.
-عالیه عموجان پس ما روز پنج شنبه صبح منتظرتونیم.خب دیگه اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم.
-کجا پویا جان بمون باهم نهاربخوریم ,سلاله جان نهار فسنجون درست کرده اگه .فسنجون دوست داری بمون.
-خیلی ممنون عموجان دیگه بیشتراز این مزاحمتون نمیشم.
-هرطورمایلی پسرم به خانواده سلام برسون.
-چشم خداحافظتون.
پویا را تا دم در بدرقه کردم .پویا قبل سوارشدن به ماشینش گفت
:ثمین دلم نمیاد بدون تو برم.بیا بریم خونه ما .
خندیدم و گفتم:
-خودتو لوس نکن .اگه راست میگی تو بمون
-نمیشه اخه.از وقتی برگشتم خونه نبودم مامان حسابی ازدستم شاکیه.مادرشوهرت خشن شده
-مادرشوهر نه باید بگی خاله ام.درضمن حقته عزیزم .باید باتو خشن بود.
-ای بابا منو بگو واسه کی خودمو لوس میکنم .نازمون که خریدارنداره برم جای دیگه شاید خریدار داشت
-چشمم روشن.پسره بی چشم و رو کی قراره نازتو بخره بگو چشاشو دربیارم
-چشم و دل مامانم روشن با این عروس گرفتنش .میخوای بیای چشای مامانمو در بیاری
-هیییییین.خدابگم چیکارت کنه .من فکرکردم یه خانم غریبه رو میگی
-بلا به دور خدانکنه جانان.تا تو هستی بقیه رو میخوام چیکار .کورشم اگه کسی دیگه غیرعشقمو ببینم.
-برو کم زبون بریز .مواظب خودت باش .
-چشم عزیزدلم.تو هم همینطدر .یاعلی
-علی یارت .خداحافظ
پویا رفت و من به جمع خانواده برگشتم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️