eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهلم - چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل
- یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس فیزیـک، بـرای فهمـش و یادگیریش و پـاس کردنـش یـه معلـم می خـواد، هر چی معلم قوی تر، بچه هـا موفق تر. حالا یه انسان برای درس زندگیش بدون معلم نمیشه. اینا معلم هایی مسلط و باتجربه ان. یه سر بهشون بزن! به چشمانم نگاه نمی کند و سکوتش را هم نمی شکند. زل زده است به لب هایم و هنوز می خواهد بشنود: - دل آدم راهنمـا می خـواد... امـام می خـواد، ایـن امـام حسـاب دلتـو می رسـه، هـوای دلتـو عـوض می کنـه. خـراب کـه میشـی تعمیـر می کنـه. به سـختی و چه کنم چه کنم کـه می افتی کمکت می کند. بی معلم نمیشه مدرک گرفت. نم اشکی گوشه ی چشم من و او هم زمان می نشیند: - میبینـی بچه هـا چقـدر وضعشـون خرابـه، چـون عشـق و امـام رو ندارنـد... الآن هـم شـیرین، بـرای تـو کار سـختی نیسـت، ایـن دسـت گرمی جنـگ اولـه! رد کـن، آزمایش هـای بزرگ تـر میـاد سـراغت، بـا ایـن معلم هـا خیالـت راحـت، همـه ی امتحانـات پاس میشه. دست می کشد بین موهایش و چشم می بندد. آرام می زنم روی پایش و می گویم: - پاشو بریم که گشنمه، بعدا بیشتر حرف می زنیم. - صبر کنید، یه جمله بگید که... بازویش را می گیرم و تکانش می دهم: - ببین دنیا یه معادله ی یه مجهولی نیست. گیر شیرین افتادی راحت تریـن جنگتـه! بعـدا گیـر حسـادتت می افتـی... درس می خونـی، اسـتاد میشـی، گیـر شـهرتت و وجهـه ات می افتی... جلـو و عقـب همـه اش درگیریـه... هزار مجهولیه زندگـی. اگه بگم دخترخاله ت رو حـل کنـی تمومـه، حـرف رایـگان زدم... دارم میگـم عمیق تـر نـگاه کـن مصطفی! تـو، اصل رو دلـت بگیر. اول راهی... تازه تازه داره سختی ها برات شروع میشه. فقط می تونم این امید رو بدم که هم تو قوی تر از نفس و شیطونی، هم مطمئن باش تو این راه، کمک کارت زیاده... فقط ازشون کمک بخواه، دسـت بـذار تـو دستشـون تـا مطمئـن مسـیر رو بـری... هـم اینکـه بعـد از هـر سـختی که رد کنی یه راحتـی ملس جلوت میاد. فقط تـو ایـن سـختی ها کـم نیـار، نشـکن! چشـمت لـذت کـم و نقـد رو نگیره، یه وقت پشت به خدا و صاحب امرت نکنی... بقیه اش حله. الآن است که به زندگی خودم گره بیفتد، نیم ساعتم شده یک ساعت! هر کار می کنم مصطفی نمی آید برای نهار، اما محبوبه با آن قیافه ی خوشگلش ایستاده پشت در، منتهی با یک لیوان آب سرد که می ریزد توی یقه ام. قانون گذاشته ایم: هر کس سر وعده دیر آمد، آب یخ و یقه و... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_یکم - یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس ف
پیام می دهم:« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.» نمی خواهم بگویم مقابل مهدوی لنگ انداختم. اما به جرئت می خواهم بگویم که هیچکس را پیدا نکردم تا بتوانم به او اعتماد کنم. هرچند هنوز هم مردد هستم به اینکه مهدوی تا آخرش همین طور می ماند یا نه! اما حالا که همه ی آدم های اطرافم خودشان سرگردانند و هر روز با ریسمان پوسیده ی یکی زمین می خورند، می خواهم امتحان کنم ریسمانی که مهدوی به آن چنگ زده است و در این فضای یخ بسته دنیا قدمش را اینطور با اطمینان برمی دارد چیست؟ راستش با جرئت دنبال حقیقتم... **************************************************************** - «می تونـی فـردا حـدود سـاعت شـش بیایـی مدرسـه، ایـن روزا فقط شش تا هفت صبح فرصت دارم!» **************************************************************** - «عصر چی؟» **************************************************************** - در خدمت خانواده ی خودم و مادر و برادرم و کانون. برادرم؛ مسعود را با زور برده ام دکتر ناظم! از شیمیایی کاری برنیامد. دکتر خیراندیش و ناظم را معرفی کرده اند. قبول نمی کرد و به خاطر نگاه های ساکت مادر آمد. توی اتاقش قفسه زده ام و عطاری راه انداخته ام. هم سر مادر گرم دم کردنی ها شده و هم حالش بهتر شده است. عصرها که بادکشش می کنم و با انواع روغن ها ماساژش می دهم چنان راحت مطالعه می کند که آخرش دوتا مشت را اگر نزنم دق می کنم. خیلی وقت ها دستان کودکانه ی بچه هایش کار ماساژ را انجام می دهند. مسعود معتقد است که دستان کوچک آنها انرژی زیادتری دارد و من معتقدم که این شش دست که روی بدن او نوازشوارانه تکان می خورند همان دستان بلند شده برای دعا است که اجابت خدا را جایزه می گیرند. **************************************************************** مژده اشتباه کرد که پناه برد به همان کشوری که همسرش را ترور بیولوژیک کرد. آمریکا هم ما را تحریم می کند و هم تهدید می کند و هم تخریب می کند و می کشد، هم نابغه های ما را تا جایی که کارایی داشته باشند می دوشد. این روزها خبر مردن ساکت ریاضیدان مان در آمریکا سروصدا راه انداخته، در تنهایی مرد. نامردها حتی اجازه ی ورود پدر و مادرش را تا لحظات آخر ندادند؛ آن هم بعد از بیست سال خدمت به آمریکا. دلم بیشتر از اینکه برای مسعود بسوزد برای امثال مژده سوخت که به گرگ اعتماد کردند و عاقبت را ندیدند. مسعود ساکت مایه ی افتخار است که به کشورش برگشت و آب شد برای خاکی که از همان خاک سر بیرون آورده بود و قد کشیده بود؛ هر چند زخمی و غریب... **************************************************************** ساعت شش، در مدرسه باز بود، وقتی رسیدم تازه مردد شدم که بروم یا نه؟ آمده بودم، حالا یا تحویل می گرفت یا ... نه، آدم رد کردن نبود، توی همین فکرها بودم که دیدم در دفتر ایستاده ام و دارم با مهدوی دست می دهم و به لحظه نکشیده مقابلش نشسته بودم و به هفت نرسیده خیلی حرف ها زده بودم! ساعت هفت بود و کارش شروع شد. یک چایی گذاشت مقابلم، با گوشی ام ور رفتم تا حدود هشت که توانست مقابلم بنشیند. نه اینکه حرف جدیدی بزند، اما تعریفی که از راه و روش زندگی می کرد برایم تازه بود. کاش یکسال به جای هندسه و جبر و دینی، یکی می آمد و از این حرف ها برایمان می زد. درونمان پر از سؤال و ابهام است و به تاخت رو به جلو تمام زندگیمان را قمار می کنیم. از آن روز ده جلسه ای داشته ایم. اسمش را گذاشتم؛ تهران به وقت شش. از شش جهت دارد چوب کاری ام می کند. **************************************************************** جواد آمده بود که پخش این بار را بدهم گروه آنها انجام بدهد. برای من که فرقی نداشت. با مصطفی هماهنگ کردم خودشان خرید کردند. بسته بندی کردند و کتاب را هم انتخاب کردند و بردند. همین طور پیش برود کل کار از گردن من ساقط می شود. چند روزی است که آرشام کله ی صبح مدرسه ی ما ساعت می زند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_دوم پیام می دهم:« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.» نمی خواهم بگویم مقاب
جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های آماده. چند تا خطایی هم که می کنند نه از سر لجاجت با خداست و نه بی حرمتی. کسی برایشان معادله های دنیا را درست نبسته است. مثل یک حیوان با آن ها برخورد می شود. خانواده ها که فکر می کنند، امکانات بیشتر، راحتی فراهم و دیگر هیچ! در حالیکه دوتای این ها برای خراب کردن یک روح کفایت می کند. انگار بچه هایشان گربه ی خانگی اند که غذا آماده، مکان خواب آماده، گاهی نوازشی هم بشوند و دیگر هیچ. انسان حیوان نیست. صاحب فکر است. منبع اطلاعات بدرد نخور نیست. عقل دارد! راحت طلبی نیازش نیست! ا گر نجنگد، می پوسد، خراب می شود، خراب می کند! باید بگذاریم جوان ها با نفسشان بجنگند نه از کودکی هر کاری خواستند، هر چیزی خواستند فراهم شود... متوقع می شوند... خسته می شوند، تنبل و کسل می شوند...، راحت طلب می شوند... شهوت پرست می شوند و ... **************************************************************** جواب کنکور می آید. با مصطفی و جواد یک جا قبول شده ایم. به خودم قول داده ام نگذارم مهدوی مرا شبیه خودش کند. به خودش هم گفتم. خندید و محکم مشتی حواله ام کرد و گفت: «اگه شبیه من بشی ضرر کردی.» کاری به کارم ندارد. این آزاد بودن کنارش حالم را خوب می کند. جشن قبولی دانشگاه هم برایمان نگرفت نامرد. اما سور و شیرینی را با هم گرفت. مدعی بود که پدرش را درآورده ایم و باید تاوان بدهیم و ظاهرا خوشحال بود که از شرمان راحت می شود... مصطفی نگذاشته ادعای مهدوی رنگ حقیقت بگیرد با برنامه های سالن و کوه و شنایی که می چیند. گاهی کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم. به مهدوی اعتراض کردم. حرف هایی را که به مصطفی زده بود به ما یک دهمش را هم نگفته بود. مهدوی فقط نگاهم کرد. گفتم: - مثـلا اگـر بـه مـن می گفتـی کتـاب پـرواز تـا بی نهایـت رو بخونـم می گفتم: نه؟ هیچ نگفت. - یا کتاب سلام بر ابراهیم رو دستمون ندادی، ولی به مصطفی دادی چرا؟ باز هم سر تکان داد و آرام پلک زد. - این رمان ادواردو چی بود به من ندادی؟ دست می کشد بین موهایش. - یـا از کـدام سـو رو بـه جـواد دادی بخونـه اصـلا منـو آدم حسـاب نکـردی، قصـه چیـه؟ نکنـه به زور با من حرف می زنی یا اونا از ما بهترونن... - آرشام صبر کن! - تو حرف نزن جواد، تو هم همین طور مصطفی! مصطفی دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و سری به تمسخر تکان می دهد، بالاخره مهدوی دست از نگاه کردن برمی دارد و می گوید: - هـر بـار کـه می رفتیـد بسـته ها رو پخـش کنیـد مگـه گروهـی نمی رفتید؟ مگه خودتون نمی دیدید که رو ی هر بسته ی غذایی کتابه، چرا برنمی داشتی؟ - چـون شـما نمی گفتـی، چـون بـه تعـداد خونواده هـا بـود. چـون نمی دونستم موضوعش چیه. - آرشـام، درسـت بگـو، چـون نمی خواسـتی، حتـی یک بـارم نپرسیدی اینا چیه؟ چرا میدی؟ اگر می پرسیدی چی می شد؟ زل می زنم به تابلوی روبه رویم به نشانهی بی اهمیت بودن فقط شانه بالا می اندازم! مهدوی خم می شود کنار گوشم و آرام می گوید: - آدم تـا موقعـی کـه خـودش نخواد به هیچ جا نمی رسـه، شـماها هـم عـادت داریـد لقمـه ی حاضـری بخوریـد، مـن حاضـری ده نیسـتم، تا وقتی هم سـختی نکشـی آدم نمی شـی. بیخود هم رو بر نگردون. **************************************************************** چند سال بعد: توی زایشگاه منتظرم تا اجازه ی ملاقات با محبوبه را بدهند و دخترم را بغل کنم. که همراهم زنگ می خورد؛ جواد است: - سلام، بگو مبارکه! - سلام، چی مبارکه؟ - بابا شدم! - بابـا شـدید؟ مگـه بابـا .... ای جـان! یـه هلـوی دیگـه؟ حـالا چیه؟ - آدم نمی شی جواد، مگه شیئه! خدا بهم فاطمه داده. - آخ آخ، دختـردار شـدید، اینکـه بـا وضعیـت دنیـای امـروز تسـلیت داره آقـا، از فـردا بایـد چهارچشـمی نگاهتـون دنبالـش باشه که... - بهش یاد می دم چهل چشـمی هوای نفسشـو بپاد... با امامش رفیق باشه... چه خبر؟ نفس عمیقی می کشد و با مکث می گوید: - مصطفی! مصطفی گم شده... لبم را گاز می گیرم. - درست حرف بزن ببینم! - دو روزه گوشـیش خاموشـه دانشـگاه هـم نیومـده، گفتـم اول از شما بپرسم خبر نداشتید برم دم خونشون. مصطفی بعد از یک هفته آمد. پناهنده شده بود، شیرین خفتش کرده بود با وضعیت فجیعی و مصطفی فرار کرده بود از خانه ی شیرین و یکراست رفته بود مشهد، پیش امام... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_سوم جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های
قصه ی مصطفی و آرشام و جواد، شیرین و نگین و میترا... قصه ی غریب و عجیبی نیست، خلقت آدم است و... نفس و... عقل... تا دم مرگ هم تو هستی و جنگ بزرگ شهوت ها و مقصدها... هر کس مقصدش را گم کند پا در مرداب نفس می ماند... و کم کم فرو می رود. هر کس عقلش حاکم باشد مثل چشمه می شود. می جوشد و جاری می شود. برای پیروزی عقل کمک یک انسان عاقل حرف اول را می زند. انسان امام می خواهد. زندگی خوشبخت، امام می خواهد. بدون امام... می مانی که از کدام سو بروی... . . ٭٭٭٭٭--💌 ولی ادامه دارد 😉 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔶امشب هوای من تموم شد.🔶 گرچه به قول یکی از رفقا و مثل چایی☕️ می مونن! همین طوری که نشستی بغل دستت هست و می خونیش! دو بار، سه بار، پنج بار، ده بار، بیشتر... شما هم حس و حال تون از هوای من رو برای کانال خودتون بفرستین! اشتباه نفرستین ها، به کانال خودتوووووووووووووووون...♥️♥️ منتظریم...😜😜😜 خادم کانال: @serfanjahateettla از فردا با رمان جذاب و زیبای که یجوری ادامه دو رمان قبلی هست در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 رمان شماره:9️⃣3️⃣ نام رمان : 📝:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سرِ رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید ❄️ +صبح دوشنبه بخیر ❄️ ❄️|❀ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI ❀|❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ" ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ" ﻣﻐﺰ "ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ""ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ"" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.  ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ """ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ """ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ""ﻣﻐﺰ"" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.  ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ""ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸان "" ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....... 🍂|❀ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI ❀|🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_سه چند روزی اقوام برای عرض تسلیت به خا
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند روز از حرف زدن رامین بامن میگذشت . حق با رامین بود من با غمم همه را عذاب دادم . آن روز بعد از چند وقت از اتاقم خارج شدم و پیش بقیه رفتم . رامین که متوجه من شده بود گفت: _سلام .خانوم چه عجب دل از اتاقتون کندید همه باحرفهای رامین به سمت من نگاه کردند. خاله که اشک میریخت گفت: _الهی قربونت برم .کارخوبی کردی از اون اتاق در اومدی .بیا اینجا بشین عزیزم. _سلام.چشم به سمت خاله میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد. از عزیزجون دوماه پیش چیزی باقی نمانده بود. اشکانم دوباره به راه افتادند به سمت عزیز رفتم ,سرم را روی پای عزیز گذاشتم و گفتم: _سلام عزیزجونم.نبینمت اینطوری عزیزجون .عزیزجون چرا باهام حرف نمیزنی هان؟ ببین سیاه بخت شدم .ببین بی کس شدم ,مامانم نیست عزیز. بابام,کسی که پشت و پناهم بود,حتی اونم تنهام گذاشت. حالا شماهم میخوای باهام دیگه حرفی نزنی. خاله که مثل من اشک می ریخت به سمتم آمد . دستم را گرفت و گفت: _پاشو عزیزخاله,پاشو قربونت برم . حال عزیزجون با گریه های تو بدتر میشه. پاشو بیا اینجا بشین ,میخوام یه چیزی بهت بگم. اشکهایم را پاک کردم و کنارخاله نشستم. عمو روبه من کرد و گفت: _ثمین جان میدونم الان موقعیت خوبی واسه این حرفها نیست ولی.... ببین عموجون محرمیت تو و رامین شش ماهه تموم شد بخاطر راحتی خودتم که شده باید هرچه زودتر با رامین ازدواج کنی . خب عموجون نظر خودت چیه؟ _من که به جز شما کسی رو ندارم . هرتصمیمی شما بگیرین قبول میکنم. فقط تنها خواهشی که دارم اینه که بی صدا این اتفاق بیفته.همین _درکت میکنم عموجون .ماهم اگه به اندازه تو داغدار نباشیم ,کمترهم نیستیم. ان شاءالله فردا عقد میکنیم و شماهم برید خرید خونتون. ان شاءالله سال دیگه واسه سالگرد ازدواجتون فامیل رو دعوت کنیم _خوبه؟ با اجازه اتون من میرم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_چهار چند روز از حرف زدن رامین بامن میگ
📚 📝 (تبسم) ♥️ صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه به مسجدی که برای مسلمانان بود رفتیم و آنجا خطبه عقد را برایمان خواندن. آن لحظه وجودم تهی بود از هر احساسی . دیگر نه خانواده ای داشتم که از ازدواجم خوشحال شوند و حال من بخاطر وجودشان خوب باشد. لحظه بله گفتن برایم مساوی بود با مردن ,چون نه پدری بود و نه مادری تا اجازه بگیرم .در حالی که اشک هایم میریخت گفتم : _با اجازه امام زمان عج و روح پدرو مادرم و سهیل ,بله در این جشن کسی دست نزد ,کسی نخندید,همه چشن ها گریان بود از غم عظیمی که در دلهایمان خانه کرده بود. همه به سمت ما دونفر آمدند و بعد از تبریک کناررفتند تا اینکه خان بابا به سمتم آمد بار اولی بود که بعد از مرگ خانواده ام با او روبه رو میشدم. پیشانیم را بوسید و گفت: _خوشبخت بشی دخترم بی هیچ حسی در چشمانش زل زدم و گفتم: _بخاطر اصرارشما به این ازدواج حالا من یتیم شدم .نمیبخشمتون خان بابا درحالی که اشکهایم بی مهابا میریخت از مسجد بیرون زدم. جلوی مسجدبا زانو نشستم و زار زدم به حال بی کسی خودم . مردم متعجب از کنارم رد میشدند و من بی توجه به نگاه های خیره انها دادمیزدم _ بابا نیستی ببینی دخترت عروس شده تو هم نامردی.تو قول داده بودی برگردی بابا. رامین به سمتم آمد .دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: _ثمین جان پاشو بریم خونه.اینقدر خودتو عذاب نده. من و رامین بر خلاف عروس و داماد های دیگر تنها با غمی که در دلهایمان خانه کرده بودبه سر خانه و زندگیمان رفتیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_پنج صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه
📚 📝 (تبسم) ♥️ روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر مهربانی ها و توجهات رامین کم کم غم عزیزانم را به فراموشی سپردم و سرگرم زندگی جدیدم شدم. هرروز رامین با شاخه گلی به خانه می آمد و من به عنوان همسرش تمام سعیم را میکردم تا زندگی شادی باهم داشته باشیم. هفت ماه گذشت تا اینکه خاله به مناسبت تولد رامین جشن گرفت. آن روز بعد از این که رامین به سرکار رفت من هم مشغول کارهای خانه شدم. کارهایم که تمام شد روی مبل نشستم تا کمی مطالعه کنم . مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه به صدا درآمد. شماره خاله روی گوشی نمایان بود,گوشی را برداشتم و گفتم: _الو سلام خاله -سلام خاله جون .خوبی عزیزم؟رامین چطوره؟ _ممنونم ماهم خوبیم .شما چطورین؟عزیزجون حالش خوبه؟ _اره عزیزم .همه خوبن ثمین جان امشب تولد رامینِ واسش جشن گرفتم .وسایلاتو جمع کن الان سهراب میاد دنبالت. _وای من تولد رامین رو فراموش کرده بودم _اشکال نداره خاله جون.میدونم هنوز حوصله این کارها رو ندارید .تو بیا من همه کارها رو کردم _اخه خاله من حتی واسش کادو نخریدم. _باشه میگم سهراب سرراه ببرت خرید.حالا پاشو آماده شد تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت. _چشم الان حاضر میشم.بامن کاری ندارید؟ _نه عزیزم فعلا خدانگهدارت _خدانگهدار تماس را قطع کردم . با اتاقم رفتم تا برای شب لباس انتخاب کنم. تنهالباسی که مناسب این جشم مختلط بود کت و شلوارمشکی ام بودکه زیر تاپ قرمز رنگی داشت.همان را انتخاب کردم با روسری قرمزمشکی. تنها چیزی که نیاز داشتم یک چادر بود. بین چادرهای رنگی که با خود از ایران آورده بودم را گشتم و در نهایت یک چادر سورمه ای با گل های ریز سفید را انتخاب کردم . بعد اینکه وسایلم را جمع کردم و دوش گرفتم.منتظر عموشدم تا به دنبالم بیاید. دقایقی نگذشته بود که عمو رسید و من به همراهش به مرکز خرید رفتم تا برای رامین هدیه بخرم . بعد از کلی گشتن ,توانستم برایش یک ساعت مارک انتخاب کنم و بخرم . بعد از خرید به خانه رفتیم. خدمتکارها در تکاپوی مهیا سازی جشن بودند. خان بابا طبق معمول گوشه سالن نشسته بودو مطالعه میکرد . به خاطر احترام به سمت خان بابا رفتم و گفتم: _سلام .خان بابا _سلام دخترم خوبی؟ _ممنون با اجازه من میرم پیش عزیزجون. قبل اینکه خان بابا حرفی بزند از آنجا دور شدم هنوز حسم نسبت به خان بابا نفرت بود و نمیتوانستم ظلمی که در حقم کرده بود را فراموش کنم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️