eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_نوزدهم جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا. من یک دهاتی
جدّ آرشام عمامه بر سرش بود. جدّه اش پوشیده در یک چادر مشکی، از صورتش فقط یک صورت معمولی پیدا بود... به آرشام گفتم: - عکس از اینترنت گرفتی؟ گفت: - خر کیه اینترنت... ما به کجا رفته ایم؟ آنها مسیرشان کجا بوده؟ اینهایی که می بینی توی خیابان یک جوری لباس پوشیده اند که از همه طرف بیرون است و یک تکه پارچه سرشان است که کار تل مو می کند تا پوشش؛ همه به اجدادشان نرفته اند. اوضاع عقرب در قمری است. چه کسی درست می تازانده؟ آنها یا ما؟ آنها به سبک اعراب ما به سبک اروپا!!! اجداد ایرانیمان چه می کردند!! عقل می گوید چه؟ عرب، اروپا، عجم؟؟ اصلا عقل قد اینها هست؟ باید چه کرد؟ به مهدوی می گوییم: - عقل به چند بر؟ می گوید: - به همان بری که دل بَر، اندیشه بَر، خورد و خوراک بَر. وقتی مثل گوش مخملی نگاهش می کنیم، می گوید: - به خود خالق بَر! خالق خداست. برایش عرب و عجم و اروپا ندارد. چشم چشم دو ابرو دماغ ودهن یه گردو. همه مشترک است. سبزه و سفید و بور و سیاه هم همین ها را دارند. آب، برق، گاز، جنگل، آسمان و زمین و شب و روز هم که قاره نمی شناسد یکسان است. فقط آدم ها چند دسته اند. بعضی حیوانند، پس انسان نیستند. ظاهرا متمدن هم هستند مثل حیوان ها. اگر برهنگی تمدن است، خوب حیوان ها متمدن ترین موجودات زمینند. بعضی نیمه حیوانند. گهی رو به خدا، گهی رو به خودند. بعضی آدمند، عرب و عجم و ترک و اروپایی ندارد. نبودند، بود شدند. خدا هستشان کرده از نیستی. به وقتش هم نیست می شوند از روی زمین. ببین خدا چه گفته؟ سر می گیرم سمت آسمان. از کودکی گفته اند خدا در آسمان است. خدایا من که دوزاریم افتاده تو بغل دست من هستی، اما من باب عادت سر به آسمان می گیرم: - عرب و عجم نداری، اما حرف برایم زیاد داری. دو کلمه حرف حساب. می روم خانۀ علیرضا. نه. این روزها بارها تصمیم گرفتم اما نرفتم، تا اینکه خودش آمد. ظاهرش خوب بود. دوباره به جان هم افتادند و مادرش قهر کرده و علیرضا بیرون زده بود و آمد خانۀ ما! مادرش اگر مشغول سالاد و دسر نباشد، اگر سرش توی کانال ها و گروه ها نباشد، اگر با دوستانش قرار نگذاشته باشد برای کلاسهای تمرکز حواس و ایروبیک و یوگا، اگر تمام وجودش در به در نباشد، باز هم این قدر نمی فهمد که علیرضا و خواهرش را دریابد. پدرش هم اگر شرکت نباشد و سرش توی موبایل و دوست و رفیق و هر شب دو پیاله حتما مقابل ماهواره است با سریال های بی پایانش. با شوها و دخترهای عریانش که می شود لذت پدرش و حسرت مادرش و غصۀ بچه هایش. نداشتن که فقط مخصوص آنها نیست. خودم و خودش هم همین طوریم. بگویم می دانم که چه افکار وحشتناکی دارند؟ چه بگویم. علیرضا آرام اما تند می گوید: - از اونا دربیا! بکش کنار! می فهمی وحید؟ . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
من می فهمم. اما علیرضا خودش می فهمد؟ نمی خواهم علیرضا آدم بد قصه باشد. جوان هستیم و دنبال دو لقمه لذت و شهوت؛ اما وجدانا دو قاشق عقل هنوز در کله مان هست که تابلو خطا نکنیم. مادر و پدرها درست و حسابی افتاده اند دنبال امکانات و زیبایی و پول و... و بچه ها را هم کنار جوی لجنی دنیا ول معطل کرده اند، اما مادرم می گوید خدا که عقل را از ما کنار جوبی ها نگرفته است .خر وضع است کسی که زیر بار پرستش نمی رود، اما زیر بار شیطان پرستی می رود. اگر قرار باشد بپرستی که مثل آدم خدایت را بپرست. اگر هم حوصلۀ خدا نداری چرا دنبال قُر و قزمیدهای خلقت برویم. بت چوبی و سنگی هم شد خدا؟ گاو هم شد چیز پرستیدنی؟ شیطان پس افتاده از آسمان، چون دعوای خدا با او، اصلش به خاطر ما بود، حالا شیطان تحویل گرفتن دارد؟ جن گرازصفت هم به من سجده نکرد، هم بابا آدم و مامان حوا را از بهشت کشید بیرون و من نوه را به بدبختی دنیا انداخت. حالا بروم جلویش بگویم هرچه تو بگویی؟ من باشم تف تو رویش می اندازم. البته این ادبیات مادرم نیست. حیف که... مامان وقتی حال علیرضا را می شنود می گوید: من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. اما حتما برو پیش معاونتون آقای مهدوی. من می روم پیش مهدوی. نیست. دو روز است که نیست. رفته مسافرت؛ مشهد است. دور خودم می چرخم دو دور. برادر مریضش را برده برای شفا. این علیرضا را هم می برد بد نبود. بالاخره آدم درهم که می شود یاد کسانی می افتد که کنارشان گذاشته. مشهد کدام طرف بود؟ بحث اجدادی یک طرف، بحث اینکه جواد هنوز هم آدم بود، هم جوان و پر از زیر و بم های شهوت هم یک طرف. در یک پارتی که نگین آمد سراغش، جواد قیافۀ مجسمه را گرفت. اما واقعا که یک دوجین آمپول فشار به خودش زد تا توانست نرمال رفتار کند. آن روزها، روزهای جنگیدن جواد با خودش، خواهش های نوش و دوش بود. آدم وقتی توی این راه ها نیفتاده راحت است. ندیده، نچشیده، می تواند تحمل کند. اما وقتی مزۀ هر غلطی را چشید، مرد می خواهد که خودش را کنار بکشد. کنار دستش باشد و دستدرازی نکند. مقابلش روی میز بگذارند و لب نزند. برایش فیلم و عکسش را بفرستند و باز نکند. توی پارتی ها جایش باشد و نباشد. ببرندش و نخواهد. بحث از تحمل کردن گذشته بود. آدم به غلط کردن می افتد. به التماس. مجبور می شود زمین را گاز بزند اما زیر عهدی که بسته نزند. جواد سخت شده بود. تنها هم شده بود. بعضی دوستان جرات مسخره کردن نداشتند اما تکه بارانش زیاد می کردند. بیچارگی را رد کرده بود، هنوز چاره را هم پیدا نکرده بود. چسبیده بود به مهدوی و مصطفی. اما حتی آنها هم نمی دانستند ترک خوشی های زشتی که عادت شده، چه دردناک است! هستند، یک عمر سیاه بخت. بعد که تنها می شوند سگ بخت می شوند. به جای همسر نازنین، سگ پشمالین بغل می کنند و به جای بچه، گربه را. بوس لا لا جیش. جواد کیسۀ یخ را می گذارد توی ظرف مقابلش و می گوید: - تو خوبی، تو حیوون نیستی که! پس ببند آدم وار برو پی زندگیت. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸براى امروزتان 🍃زيباترين حسها را خواهانم 🌸حس قشنگ آرامش 🍃حس وجود خدا در قلبتان 🌸حس لطافت گلها 🍃حس قشنگ بارش باران 🌸حس آرامش در وجودتان 🍃حس خوب زندگى 🌸سلام، صبحتان به خیر و خوشى 🌸اللّٰهُـمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 روز #نهم_دیماه ، روز #بصیرت ملت بزرگ ایران مبارک 🌸❤️🌺 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_چهارم لبخندی زدم و گفتم: _مهم نیست .بهتره
📚 📝 (تبسم) ♥️ چمدان بزرگ را مانی برداشت و داخل ماشین گذاشت. من با چمدان کوچکم جلو در منتظر رامین ایستادم. مانی بعد از اطمینان دادن از این که هیچ وقت تنهایم نمیگذارد سوار ماشینش شد. یک ربع بعد ماشین رسید و جلو پایم ایستاد. چادرم را مرتب کردم .میخواستم سوارماشین شوم که رامین با عصبانیت گفت: _دربیار اون تیکه پارچه رو .زودباش دیرشد اشک تو چشمانم جمع شد . سرم را بالا آوردم و به مانی نگاه کردم . اشکم چکید روی گونه ام ,چادرم را محکم تر گرفتم همانند یک گنج گرانبها . رامین عصبانی از ماشین پیاده شد و با عصبانیت چادرم را از سرم کشید و پرت کرد وسط خیابان. با نفرتی که از من به دل داشت ,دستش را بالابرد و زیر گوشم زد و گفت: _بار آخرت باشه اون تیکه پارچه رو میپوشی,فهمیدی؟حالا هم سوارشو شب شد به سمت ماشین رفت و سوار شد. سرم را که بالا آوردم متوجه مانی شدم که میخواست به سمت رامین بیاد. سریع سرم را به معنی نه تکان دادم. مانی راه آمده را برگشت و با مشت زد به سقف ماشین و قبل اینکه رامین ببینتش سوارماشینش شد. منم سوار شدم و رامین به راه افتاد. نمیدانستم کجا میرفت فقط امیدم به این بود که خدا کمکم کنه و رامین متوجه مانی نشود و من تنها نمانم. از آینه بغل به پشت سرم نگاه کردم ولی اثری از ماشین مانی نبود . نگران شدم ,اشک از چشمانم جاری شد . سریع پاک کردم تا رامین متوجه نشود. کمی که جلوتر رفتیم دوباره با ناامیدی به پشت سرم نگاه کردم که ماشین مانی را دیدم. ناخودآگاه نیشم باز شد ,از اینکه گمم نکرده بود خوشحال شدم. از خستگی چشمانم روی هم افتاد و به خواب رفتم. با صدای عصبانی رامین از خواب بیدارشدم که میگفت: _پاشو چقدر میخوابی ؟پاشو رسیدیم روسری ام را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم . هواکمی خنک شده بود نیمه های شب بود . متوجه مانی شدم که با چندمتر فاصله پشت سر رامین ایستاده بود . بهش لبخند زدم که لب زد: -خوابالو مثل خودش لب زدم : _خودتی میخواستم چمدان را بردارم که رامین مرا کنارزد و خودش چمدان را برداشت و به داخل هتل رفت . من هم پشت سرش به راه افتادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین به سمت پذیرش هتل رفت و گفت: _سلام.مهمونای آقای ریچسکو هستیم _بله. بفرمایید اتاق 213 واستون رزرو شده با راهنمایی خدمتکار به سمت اتاقمان رفتیم. رامین پیراهن و کتش را درآورد و روی تخت دراز کشید. نمازشبم را نخوانده بود و حالا باید قضایش را میخواندم.به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم.با قبله نمایی که همیشه همراهم داشتم قبله را پیداکردم به نماز ایستادم .از خدا خواستم مثل همیشه کمکم کند . بعدنماز گوشی ام را برداشتم .پیامی از یک شماره ناشناس داشتم. پیام را بازکردم ,نوشته بود: _سلام خواهر خوابالوی من .ثمین جان بگو شماره اتاقتون چنده تا من بیام کناراتاقتون اتراق کنم..این شماره رو هم به نام خان داداش سیو کن😁 شماره مانی را سیو کردم و در جوابش نوشتم: _چشم خان داداش.اتاق 213 _ثمین میتونی بیای یک لحظه بیرون؟ _تو اتاق بگیر چنددقیقه دیگه میام.رامین خوابیده.بزار خوابش عمیق بشه, میام. _باشه عزیزم بای. پیام ها را پاک کردم تا اگر رامین سراغ گوشی ام رفت متوجه نشود. گوشی را گذاشتم داخل جیب شلوارم,چمدان ها را بازکردم و وسایلمان راتو کشوهای کمد گذاشتم. وقتی مدتی گذشت و خواب رامین عمیق شد آهسته از اتاق خارج شدم.میخواستم برم تو لابی که در اتاق کناری باز شد و یک دست مردانه دستم را گرفت و به سمت داخل اتاق کشید.از وحشت چشمانم را بستم و جیغ زدم .دستش را روی دهانم گذاشت و تو گوشم گفت : _بابا جیغ نزن جیغ جیغوجان با شنیدن صدای مانی دستش را آرام گاز گرفتم و با دست زدم تو شکمش و گفتم: _دیوونه نگفتی سکته کنم بیفتم رو دستت در حالی که میخندید گفت: _به قول مامان خوشگلم, زبونتو گازبگیر بی ادب _بی ادب که خودتی.بعدادخودم ادبت میکنم _چشم خواهری.بعدا ادبم کن. بعد جدی شد و به چشمانم نگاه کرد و گفت: _ثمین جان خوبی ؟گونه ات درد میکنه؟ای کاش میزاشتی بیام همونجا گردنش رو بشکنم که دستشو رو خواهرم بلند کرده برای اینکه آرامش کنم گفتم: _من خوبم داداشی مخصوصا تا وقتی تو هوامو داری خوبم.نگران نباش.باشه؟ _نمیتونم تا وقتی کنار اون وحشی تنهایی,آروم باشم ولی یه فکرعالی دارم .یادت باشه هراتفاقی افتاد منو نمیشناسیو مثل یک غریبه باهام برخورد میکنی.باشه؟ _نگرانم نکن مانی بگو میخوای چیکارکنی؟ خودت میفهمی عزیزم .فقط بهم اعتماد کن.باشه؟ _من بهت اعتماد دارم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ مانی گوشی تلفن اتاق را برداشت و شماره ای گرفت و بعد چنددقیقه به ایتالیایی گفت: _سلام,خوبی؟ببین من الان تو هتل اکسلسیور هستم.یه دوستی داشتی اینجااسمش کلارا بود .میخوام بهش زنگ بزنی بگی یک روز در اختیارم باشه.هرچقدر پول بخواد میدم فقط تا یک ساعته دیگه اونجا باشه.بگو بیاد اتاق 215.ممنون رفیق.بای مانی تماس را قطع کرد و من هاج و واج بهش نگاه میکردم. .مانی دماغمو کشید و گفت: _چیه جوجو؟چرا اینجوری نگاه میکنی ؟بیا برو تو اتاقت اگه رامین بیداربشه لو میریم. از اتاقش بیرون آمدم ولی همه حواسم پیش دختری بود که قراربود به اینجا بیاید . وارد اتاق شدم رامین هنوز خواب بود . روی مبل نشستم و به مانی و نقشه اش فکرکردم ولی هرلحظه گیج تر میشدم..کم کم چشمانم بسته شد و به خواب رفتم. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم .رامین گوشی را برداشت و گفت: _سلام.باشه اومدیم. تپاس را قطع کرد و به من گفت : _آماده شو بریم.دوستم پایین منتظرمونه مانتو عربی که از تهران با خودم آورده بودم را پوشیدم .روسری ام را لبنانی بستم و بعد از برداشتن کیفم منتظر شدم تا رامین حاضر شود.بدون چادر بودن خیلی معذبم کرده بود ولی جرات مخالفت کردن نداشتم. رامین یه پیراهن سفید با شلوارمشکی پوشیده بود. یک کروات باریک مشکی رنگ هم شل بسته بود دور گردنش.در کل مثل همیشه به خودش رسیده بودعیر از این هم از او انتظار نمیرفت.او همیشه عادت داشت مرتب و شیک پوش باشد.😝 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_بیست_یکم من می فهمم. اما علیرضا خودش می فهمد؟ نمی خواهم علیرضا آدم بد قصه باشد. جوا
دیگر حوصلۀ گنگ بودن را ندارم. می پرسم: - چی شده؟ چنان نگاهم می کنند که حس حماقت سلول هایم را دود می کند. مثل آدم می گویم: - فهمیدم. چای قهوه نسکافه، چی سرو کنم؟ جواد رو برمی گرداند و آرشام با یک فحش تشکر می کند. یعنی واقعا خدایا تو آفریدی که همه اینطور گند بزنند به زندگی خودشان؟ بعد تو حساب کن بین چند میلیارد، چند نفر آدموار زندگی می کنند. خاک بر سرشان. از جانب شما نگفتم خدا!!! خودم حسم این بود که همۀ خاک استان های ریزگرد بر سر آدم ها. آدمند اینها؟ نمی توانم که به جواد و آرشام فحش بدهم. می نویسم. جواد می گوید: - چرخ و فلک دنیاست. چرخیده و چرخیده. من و آرشام هرکدوم حال یکی رو گرفتیم. حالا یکی پیدا می شه که حال ما رو بگیره. این اعتراض و کشتن داره وحید؟ منطق قوی. دهان بسته. نگاه نافذ. فقط می شود سر به تصدیق تکان داد. بلند می شود تا برود، به آرشام اشاره می کند و می گوید: - حالا هم این بشر دستت باشه من برم لباس عوض کنم خودم میام می برمش! آرشام هیچ عکس العملی نشان نم یدهد. من با رفتن جواد فکر می کنم که بارها می شود از دنیا کتک می خوریم، پشت پا می خوریم، کم محلی و خیانت می بینیم، اما باز هم عاشقانه دوستش داریم. دنیا یک قانونش کم است. مثل قوانین حقوق بشر که خودشان نوشتند. آدم های خاورمیانه که کشته می شوند شورای امنیت خفه خون می گیرد، یک گربه در آنگولای شمالی با یک لگد پرت می شود آن طرف جوب، جمعیت دفاع از حقوق حیوانات تابلو بلند می کند. دنیا ما را می زند، کم می گذارد، خیانت می کند، حیله و... دوستش داریم. یکی که هوایمان را دارد و محبت می کند، نگاهش هم نمی کنیم. رفتیم کوه. اکیپ ما بود و اکیپ مصطفی به اضافۀ مهدوی و برادرش. هیچ کس نفهمید این کوه برای من و علیرضا چقدر خوب بود... چون هیچکس نمی دانست حال ما چه طور بود. وسط آن همه جار و جنجال زندگی. همه باید یکی را داشته باشند که حالش خوب باشد. مهدوی مثل یک حال خوب است. یک هوای پاک. یک حس شیرینِ بودن پشتیبان. کوه کلاً حس و حال خودش را دارد. امکان ندارد که پا بگذاری روی خاکش تو را یک دور در آغوشش فشار ندهد تا انرژی منفیت را یکجا تخلیه کند. اصلا کوه مرد است، نامردی در مرامش نیست. این حس را برادر مهدوی هم به من می داد. مهدوی با برادرش آمده بود. خیلی کار درست بود. هیات علمی و خارج رفته بود اما یک ذره برایمان قیافه نگرفت. مثل اینکه مریض احوال هم بود. یکی دوتا لغز هم بارش کردند اما با مرام خودش طوری جواب داد که جو را عوض کرد. من آدم شیفته شدن نیستم اما دلم خواست که یکی دو دور دیگر با او کوه را بالا پایین بروم. هرچند موقع نماز که شد، عقب کشیدم و کنار مهدوی و مصطفی نایستادم. نماز را او خواند؛ من آرامش پیدا کردم. تا صبح ادامه می داد؛ خودم را پیدا می کردم. تازه فهمیدم دویست سی صد قسمت انیمیشن های مزخرف توییت که زیراب خدا را می زند، یک مُشت فریب است. گول خوردم. شب هایی که آنها با قیافۀ مضحک کارتونی ادعا می کردند خدا هستند و زیراب همه چیز را می زدند، چه قدر ناآرام و پر درد می شدم. آدم دلش می خواهد دو مثقال حال این دو تا برادر را داشته باشد. آدم هرچه قدر آتئیست باشد و کافر، باز هم دارد یکی را می پرستد. یکی که شاید شیطان باشد. چون دل همه یک خدا می خواهد، یک خالق، یک قدرت برتر، یک خوب بی نظیر؛ که مثل همه نباشد و همیشه باشد. من همۀ اینها را نداشتم. دلم می خواست، ذهنم را اما این انیمیشن ها و فیلم ها به گند کشیده بودند. ولی خدا وکیلی دنیای بی خدا می شود چی؟ تا نماز بخوانند من همۀ اینها را در ذهنم الک می کردم. برادر مهدوی بعد از نمازش هم نشست و خیلی راحت جواب تکه ای که به مزار شهدا رفتیم را داد. پدر مهدوی شهید بی سر بود. مهدوی و برادرش بی توقع یتیم بودند! . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هک می کنم. یعنی می روم سراغ مصطفی نوچۀ مهدوی. مخ کامپیوتر و ریاضی است. قبول که نمی کرد؛ قبولاندمش. دو روز التماس کردم تا دو روز کار کرد و پیج علیرضا را هک کرد. هر خطی را که می خواندیم یک سلول از میلیون سلولم می مرد. جوان مرگ نشوی علیرضا! خاک بر سر بشوی علیرضا! لب جوبی ها شیطانپرست بودند و اساسی فشار می آوردند به علیرضا! آن همه استدلال برای او زیاد است. من خودم هم داشتم چپ می کردم، مصطفی مثل آدم جواب هر استدلال چرتشان را برایم می گفت، یا رفت پرسید و آورد. بعد از آن شد یک مول پیجشان... که بینشان دست و پا می زد. علیرضا هم هربار که از دیدار با مهدوی برمی گشته کمی جواب می داده است. چه گیری داده اند! می نویسم شما نخوانید؛ خیلی ترسیده ام. قرارمان با مصطفی باقی می ماند. پیج های آن سه تا را هم هک می کند و می خواند. هر غلطی بشود در یک ذهن کثیف نوشت آنها انجام داده اند. مصطفی عکس هایشان را میبیند و آرام میگوید: - اینا مگه چند سالشونه اینقدر قساوت قلب دارن؟ - سه سالی از ما بزرگترند. بیست و یک ساله اند. شب خوابم نمی برد. حالا ذهنم پر از آهنگ های متالی است که برای تفریح و لذت گوش می دادم. آهنگ های رپ و... من نمی دانستم پشت این ضرب ها و ترانه ها یک حرف دیگری است. من را بگو که صد ترانه شان را حفظم و به آهنگ های آنها عادت کرده بودم، توی روی مادرم ایستاده بودم که... وقتی کتاب " من، زندگی، موسیقی" را داده بود بخوانم، پرت کرده بودم ته کتابخانه. موسیقی زندگی من بود و الان زندگیم بو می داد. بوی... برای فرار از حسرت به موبایل پناه می برم. صفحۀ اینستایم را چک می کنم و سر به بقیه هم می زنم. جواد چند روزی است که نیست. تلگرام را هم چک می کنم. هیچ جا نیست. پیام می فرستم: - جواد حواسم هست که مدتیه مثل همیشه نیستی! نمی پرسم چرا. اما چرا؟ کمی صفحه را روشن نگه می دارم. نمی دانم خوانده یا نه. اَه، این تلگرام لعنتی بـــدعادتمان کــــرده با یک تیــــــک و دو تیک خوردنش. الان کــــه نمی فهمم خوانده یا نه کالفه می شوم.جواب نمی آید. دوباره می نویسم: - یادمه که خودت همیشه می گفتی دنیا رو باید با لذت چشید. الان در چه وضعی؟ باز هم نمی فهمم خوانده یا نه. حرف های قبلی خودش را که همیشه می زد برایش تایپ می کنم: - غیر از... رقص و مد و کافه که دیگه حرفی نداره دنیا. اینا رو هم خودت می دونی. بقیه اش مصیبته. ما هم الان با اینا خوشیم. ده سال دیگه که بدبخت زن و زندگی بشیم باید مثل الاغ کار کنیم تا بدیم مثل چی بخورن و مثل خرس بخوابیم. پس این لذت ها رو چرا داری برای خودت خراب می کنی؟ سکوت موبایل اذیتم می کند. تک می زنم و قطع می کنم. ده بار تک می زنم تا بلکه جواد ببیند و بفهمد حال مرا. دوباره برایش می نویسم: - اگه به حرفی غیر از اینا رسیدی به منم بگو. یا اینا هست، پس چرا تو نیستی بین بچه ها؟ یا اینا دروغه که... موبایل را می گیرم بین دندان هایم که چی؟ زندگی خانوادۀ من جور دیگری است و اکیپ جواد طور دیگر! من چه طوریم؟... من دنبال چه چیزی باید باشم؟ زندان که نیست اینجا. آزادم. می خواهم آزاد زندگی کنم. آزاد هم می میرم. به کسی چه؟ اصلا به جواد چه؟ من دنبال جذابیت ها هستم. دنیا چه چیز جذابی دارد برای مطرح کردن؟ دارم همین ها را در ذهنم غرغر می کنم که پیام می آید: - رسیده های من به درد من نمی خوره. شاید به دهان تو کال بیاد. هرطور که فکر می کنی درسته، ادامه بده. این چه طرز حرف زدن با یک تیزهوش است. می نویسم: - برای ادامه دادن نیاز به اجازۀ تو نداشتم داش. خواستم ببینم تو چه می کنی؟ می نویسد: - من هیچ کاری ندارم که بکنم. چوب برداشته ام فرو کرده ام در سطلی که زندگی گذشته ام رو تویش ریختم، دارم زیر و رو می کنم ببینم چه کردم. - خب. - خب هیچی دیگه. فقط بوی فاضالب می ده. دوست داری تو هم بیا. - ارزونی خودت. - من هم تعارفی نمی دیدم. خودت اصرار کردی. - اَه. با این مدل حرف زدنت. - باشه مدلمو عوض می کنم که حال تو خوب بشه... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- ... ما یا با معده سر و کار داریم، یا با لذت دفع خورده ها و شهوت. یا با خیال این دو. من و تو غیر از این چه کاری می کردیم؟ پیام هایمان را دوباره می خوانم و برایش می نویسم: - عارف شدی؟ - کاش. - توبه کردی؟ - از چی؟ من هنوز دلم پیش معده و زیر و روشه. آدمش نیستم شایدم جرئت این حقیقت رو ندارم. - پس چی میگی؟ - عقلم داره بیچاره م می کنه. سر دو راهی ام. نه می تونم بذارم، نه می تونم پاش وایسم. حالم بَد، بده. - ترک عادت؛ مرض. - سخته! از مرض بدتره. گاهی فکر می کنم من غیر از این جسم مزخرف، چیز دیگه ای نیستم؟خودم گیجم. گاهی فکر می کنم چیز دیگه همین مغزِ نم خوردمونه که پر از فرمول شده، اما اینم نیست. چون نیست دیگه... گاهی فکر می کنم، گاهی دل بیصاحبه که می گیره، گاهی شاد می زنه. اما اینم نیست. گاهی می گردم بیرون از خودم. دنبال خودم می گردم اما از تو، تشنه شدم. بیرون مثل روباه مکار بازیم می ده. دیدی جنس بنجل رو مارک می زنن. آویزونم، آویزونم وحید. جواد که این طور بنویسد من باید بروم دستۀ چاقو را بکنم توی شکمم. برای اینکه حرف زدنمان قطع نشود الکی می نویسم: - تو که همه چی فولی. از ننه بابا آباد. از مال و اموال آبادتر. از جگرهای اطراف. - کاش این آبادی و آبادتری و آزادی را نداشتم، اما آرامش را داشتم. ماها پیش هم که هستیم، هستیم. وقتی تمام می شود این هست ها، سر به نیستیم. یادته دخترخالمو... حالم گرفته میشود از دخترخالۀ جواد. با بچه ها کورس گذاشت. با پسرها. من و جواد و آرشام نبودیم. خب ما چهارسالی کوچکتر بودیم. فقط خبر شدیم سر کورسی که گذاشته بود، چپ کرد و مرد. صورتش صاف شده بود. ما اصلا نبودیم. رفته بودیم اصفهان گردی. وقتی آمدیم ختم بود و مُرده زیر خاک. ماشین مچاله، پسره زندان و البته بیمه پول ماشین بی. ام. و و مرده را داد؛ چند صد میلیون. اما دخترخاله نشد که. خالۀ جواد یک روانی به تمام معنا شده بود. اووه یک الاکچری بود برای خودش، اما حالا یک چین و چروکی است برای همه... جواد که آف می شود سراغ مادر می روم و میگویم: - آدم آویزون چه شکلیه مامان؟ نگاه به حالم می کند و نمی خندد. کمی لب می گزد که نشانۀ حرص خوردن از دست من است و کارهایم. اما همین که خودکنترلی دارد و نه غر می زند و نه سرزنش می کند خودش فرج است. - بستگی داره منظورت از آویزون چی باشه؟ اگر مثل الان تو باشه که همش آویزون منی که خیلی هم خوبه! اگه آویزون هوا و هوستی که پاره میشه با سر می خوری زمین، البته دیر و زود داره. اگه آویزون چوبۀ داری که ته خطایی! - مامان! اینبار می خندد و می گوید: - خب من چه جوابی بدم؟ جدیدا میای وای میستی جلوم یه سؤالایی می کنی بدون اینکه من بدونم قبل و بعدش چی شده بوده. الان چی باید بگم به تو! دوباره اعتراض می کنم. دست از کارش می کشد و نگاهم می کند. لب جمع می کند و همچنان نگاهم می کند. فکر می کند و نگاهم می کند و بالاخره لب باز می کند: آدم چون نمیتونه تنهایی به هر چی که می خواد برسه. خب باید کمک بگیره. از یه قدرتی، یه صاحب منصبی، یه کسی که من میگم اینقدر وجود داشته باشه که منت هم نذاره و همه جوره کمک کنه. آدم هم که این همه قدرت نداره مجبوره مدام آویزون باشه. خدا همه چیز و همه توانی که بگی داره. آویزون خدا باشی همیشه هستی دیگه. دیگه چی بگم! همانطور نگاهم می کند و من پناه می برم به اتاقم. فردا شب به آرشام پیام میدهم: -الووو، کجایی تو؟ دو ساعت بعد می نویسد: - الووو و... کجا باشم خوبه؟ دو ساعت بعدتر می بینم و مطمئن می شوم که حالش خوب است. می نویسم: - نت ندارم. اومدیم روستامون. همه خوابیدن. اومدم کوه. تنهام. حال نمیده. - خوب غلط کردی رفتی جایی که حال نمیده. نت هم نداره. - من مرُدۀ این محبت تو هستم. - بمیر بابا. - برات بمیرم تو خوشحال میشی! - خوشحالی رو سگ خورد. - به درک. برو سراغ خوشی بعدی. چیزی که ریخته خوشیه. - بی خاصیت ظاهرش خوشیه. کاش می گفتی داری چه قبرستونی میری منم می اومدم. - بیا. الان که راه بیفتی یک ساعت دیگه اینجایی... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا