eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام همراهان گرامی ازتون پوزش میطلبم که نتونستم دیشب و امروز ظهر رمان قرار بدم در کانال الان 3 قسمت از رمان و 3 قسمت از رمان تقدیمتون میکنم 🙏🏻💐🌺🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_پانزدهم مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد،
_ حله سعیدجان. مسعود شانه‌های سعید را می‌گیرد و به سمت حال هل می‌دهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت می‌شود. حرفش در دهان می‌ماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین می‌اندازم. _ لیلا پارچه‌ها را دید؟ علی پوزخندی می‌زند و می‌گوید: _کور خوندیم. آن‌قدر خواهرمان کم خرج هست که با هیچ رشوه‌ای حاضر به پذیرش نشد. مسعود چشمش که به پارچه‌های کنار چرخ خیاطی می‌افتد، می‌گوید: _ خواهرتو نمی‌شناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچه‌ها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی این‌که دلشم خواسته، بی منت. بر می‌گردد سمت من: _ خداییش لیلا جان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمی‌دونم با چی بپوشمش... علی پوفی می‌کند و می‌گوید: با این لباس‌ها هرچی من خوشگل می‌شم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بی‌خود انگشت‌نمای مردم نکن. مسعود خیز بر می‌دارد طرف علی و می‌گوید: _ای بی مروت، منو بگو که می‌خواستم تو رو ساقدوش خودم کنم. و مشت‌هایش را به سر و کول علی می‌زند. علی تلاش می‌کند تا دست‌های مسعود را بگیرد و هم‌زمان فریادش خانه را پر می‌کند. از حرکت بچه‌گانه و دیدن لباس‌های کج و کوله و موهای به‌ هم ریخته‌شان می‌خندم. مسعود بلند می‌شود و دستانش را به‌هم می‌زند، لباسش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ اگه بدونم با زدن علی خوشحال می‌شی و می‌خندی، روزی دو سه بار می‌زنمش. علی خیز بر می‌دارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته می‌شود. بر می‌گردد و می‌ایستد جلوی آینه و موهایش را شانه می‌کند، تیشرت کرمش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ مسعود دیوانه. خدا شفاش بده! روحم نیازمند شفاست.‌ باید تلخی ‌هایی را که دارد خرابم می‌کند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را می‌بندم و با خود زمزمه می‌کنم: باید مربا شوم.‌ زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید... مقابل آینه می‌ایستم و به خودم خیره می‌شوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی که خیره‌ی آینه می‌شود یعنی که هیچ نمی‌بینند و تنها فکرم هست که می‌بیند.‌ پلک برهم می‌گذارم و دوباره باز می‌کنم؛ خودم را می‌بینم، چشمان درشت و ابروهای کشیده‌ام، بینی قلمی و لب‌های ساکتم را... دست می‌برم و موهایم را باز می‌کنم. سرم انگار سبک می‌شود. خون در رگ‌هایم به جریان می‌افتد. شانه را روی موهایم می‌کشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش می‌کند. با هر بار کشیدن، موهای خرمایی‌ام به بازی گرفته می‌شوند. منظم و صاف می‌شوند و دوباره مجعد می‌شوند. حس شیرینی می‌دهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه‌ می‌زند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد می‌دهد. شانه را می‌گذارم، موهایم را سه دسته می‌کنم و می‌بافمشان. بین گل‌سرهایم چشم می‌چرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چه‌قدر با هدیه‌هایش به دنیای دخترانه‌ام سرک می‌کشید! گل‌سرها را یکی یکی بر می‌دارم و نگاهشان می‌کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه‌ای که می‌خرید حتماً یک گل سر هم بود؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خنده‌ام می‌گیرد از جواب‌هایی که دارد به ذهنم می‌رسد. بی‌خیالش می‌شوم و یا آخرین گل‌سری که آورده بود موهایم را می‌بندم. بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوخته‌ام می‌پوشم. جعبه‌ی گردنبند مرواریدم را در می‌آورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است.‌ نمی‌دانم چرا دیگران دلشان می‌خواهد که من اندازه‌ی خودشان باشم، اما من دلم می‌خواهد که بزرگ‌تر بشوم. بزرگ‌تر فکر کنم، بزرگ‌تر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره‌ی مروارید را هم می‌اندازم. در اتاق را باز می‌کنم. صدای سوت سه برادر متفاوتم، خانه را بر می‌دارد. دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و با چشمانم صورت‌های پر از شیطنت‌شان را می‌کاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته‌اند و سرهایشان را به سر او چسبانده‌اند و همان‌طور که فشار می‌دهند، شعر می‌خوانند و سوت می‌زنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلی‌اش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف می‌کند. حالا نوبت تکه‌هایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانه‌شان زیر سوال است. _ جودی ابِت شدی! _ اعیونی تیپ می‌زنی! _ ضایع‌تر از این لباس نبود دیگه! _ هرچی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول! و فرصتی نمی‌ماند برای حرف زدن من. دستی برایشان تکان می‌دهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک می‌زنند که پدر بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. حیران می‌مانم. به چشمان علی نگاه نمی‌کنم، چون حرف‌هایش را می‌دانم؛ اما عقلم نهیبم می‌زند. در آغوش می‌کشدم و سرم را می بوسد. جعبه ی کوچکی می دهد دستم و همین هیجانی می شود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد: - دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مرده بودیم. و قهقهشان. امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان می دانند و من نمی دانم. پدر دست دور شانه ام می اندازد و مرا با خود می برد و کنارش می نشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه ی آنچه اطرافم است دوست داشتنی هایم هستند؟ وقتی مادر را با ظرف اسپند می بینم که دور سر جمع می چرخاند و طلب صلوات می کند، میفهمم که چند لحظه ای زمان را گم کرده ام. دستان پدر روی شانه ام است و من دوزانو نشسته ام. زبان در می آورم برای سه تایشان و چهار زانو می شوم. پسرها دادشان می رود هوا که : - عقده ای! - بابا همین کارها رو می کنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند! مسعود شیطنتش گل می کند : - مادر من، فمنیست ها این همه خون جگر خوردند به شما زن ها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغز بارشون می کنید! مادر محکم و جدی می گوید : - ببینم چی گیر شما مردا می آد که این قدر دنبال این هستید حقوق ما زن ها رو بگیرید؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه. - همین همین. می خواستم ببینم حواست هست یانه. مادر تمام دانسته های مطالعاتی و معلمی اش را ندید می گیرد و جواب عوامانه ای می دهد بی نظیر : - پس لطفا اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید. سعید و علی چنان می خندند که مسعود کم می آورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آن ها را نگاه می کند : - واقعا که ! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما می خندید. حقتونه هرچی این زن ها سرتون می آرن. می گویم : - مسعود خان بالاخره ما مظلومیم و توسری خور و کلفت یا قلدریم که سرشما بلا می آریم؟ مسعود دو زانو می شیند و گلویی صاف می کند : - خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا می آی، پس الان موجودیت نداری که حرف بزنی. مادر خم می شود و ظرف کیک را مقابلم می گذارد و می گوید : - نیاز زن ها به شخصیتشونه، نه این کارو اون کار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببین. پدر بحث را جمع می کند و می گوید : شمعش کو؟ همه نگاه می کنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سوالی بود. سعید می گوید: _ من نذاشتم بخرند. _ بابا ما نفهمیدیم شمع برای مرده‌هاست یا زنده‌ها؟ برای هر دوتاش روشن می‌کنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش. با تشر می‌گویم: _ ای نمیری مسعود با این مثال زدنت. مادر می‌گوید: _ اِ دور از جون. مسعود خجالت بکش. چاقو را بر می‌دارم و اشاره می‌کنم به سه‌تایی‌شان و می‌گویم: _ دوتاتون دست بزنه و یکی‌تون هم بره چایی بریزه تا ببُرم. قیافه‌هاشان دیدنی می‌شود. کم نمی‌آورم: _ اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلا کیک رو حذف می‌کنیم و فقط به کادو می‌پردازیم. علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آن‌ها می‌گذارد و همزمان که بلند می‌شود، می‌گوید: _ باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم می‌رسه. و می‌رود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع می‌کنند به دست زدن‌ چاقو را می‌برم سمت کیک و نگه می‌دارم: _ نه فایده نداره محکم‌تر بزنید. مسعود چشمک می‌زند: _ ضرب ‌المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم! سعید با مبینا تماس می‌گیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنت‌ها را تکرار می‌کنند. مخصوصا مسعود که از پایه‌های میز و استکان خالی و مورچه‌ی کنار کیک هم عکس می‌گیرد و برای مبینا می‌فرستد. احساس همیشگی تنها بودن مبینا می‌آید سراغم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_ام سارا کجای زندگی من بود الان؟!جوابی نمیدهم و می روم سمت آشپزخانه. مجبور میشوم ب
کلی کلنجار میرود ذهنم با خودم. فکر راه انداختن شرکت مثل یک خوره افتاده است وسط تمام جزوه ها و آزمایش هایم. باید با یک اهل فن مشورت کنم تا بتوانم تصمیم نهایی را بگیرم. مخصوصا از چند روز پیش که شهاب هم حرف دل من را بلندگفت:خومون بریم دنبال نیاز صنعت کارا! بعد از آرش‌ اولین بار بود که با بچه ها رفتیم رستوران سنتی!بین تمام صحبتهایی که از پروژه؛پایان نامه؛اپلای و شرایط دانشگاه ها داشتیم شهاب پیشنهاد شرکت را داد انگار نوشته ذهن مرا بلند گفت. ایده ای که مدت ها در ذهنم جاگرفته و دارم برسی میکنم. بچه ها باید به استقلال فکری و کاری برسند. ((شرکت))الآن هر کدامشان پراکنده کارهای ریز و کمی درشت انجام می دهند و این تمام توانمندی نیست که اگر یکجا جمع بشود میشود شرکت و برکت میکند. بعد از برگشت از وین گاهی می روم شرکت پیش استاد علوی. هرچه گفتم شهاب و علیرضا قبول نکردند. درس و کار،مدر درآور بود اما مهم این بود که حس مزخرف به هیچ درد نخوردن را باید از بین برد. شهاب تا چند وقت پیش اصرار داشت که یا تغییر رشته بدهد،یا کلا قید درس را بزند و برود دنبال کار. بالاخره تردید را برای صحبت با استاد علوی کنار گذاشتم. به قول خودش باید پیله کرد برای به نتیجه رسیدن،ذهن من پیله کرده بود و باید برایش جواب پیدا میکردم. استاد علوی کنار تمام خوبیهایش سختی هایی میداد که بیچاره میکرد!هر هفته گزارش میخواهد. بیخیال هم نمیشود. این چند هفته معتکف آزمایشگاه برای چندتا تست جدید بودم تا بتوانم نتایج را با این تستها اثبات کنم. تحلیل نتایج خیلی سخت تر از انجام خود آزمایشات است. بودن استاد نمیگذاشت حال بدی پیدا کنم. اضطراب و تشویشهایم را میشست و محکم تر میکرد. تمام سرمایه ام را گذاشته ام وسط و طبیعی بود ترس داشتن! اما بن بست را قبول نداشت،یک راه حل جدید. باید از حیثیت و تمام بیست سال پشت میز نشستنم دفاع کنم و البته یک نفس راحت بکشم تا راند بعدی که خیز بردارم برای فوق دکترا!تمام ذهنم یکجا میگویند لطفا فعلا برو اتاق استاد تا در مورد شرکت صحبت کنی. یکم برایم سخت است. از طرفی میدانم الآن باید استارت شرکت زده شود اما چون استاد علوی استاد راهنمایم است و من دانشجوی تمام وقت دکتری هستم نگرانم که در ذهنش این شائبه بیاید که کمتر روی تزم وقت خواهم گذاشت. استاد عالی برخورد کرد. در واقع مشوق اصلی ام شد و آب پاکی را هم ریخت روی دستم و گفت:تأسیس شرکت و تولید محصول،همه اش گل و بلبل نیست! جسارت میکنم و میگویم:اما تنها راه پیشرفت علمی یک کشوره! استاد لبخندی دندان نما می زند و سری تکان میدهد: _تو تازه روشن شدی. البته حتما این کار رو بکن منتهی انرژی اصلیت رو فعلا بذار روی یک دفاع خوب و بعدش با تمام توان شرکت. فقط حواست باشه تالار پذیرایی نیست تا همه چیز مهیا باشه. صحبت با دکتر،همیشه حالم را خوب میکند!شانیتم را حفظ میکند!زحماتم را بها میدهد،برای شنیدن حرفهایم خوب وقت می گذارد. برلی تحلیل نتایج و دادن راهنمایی در پاسخ به سوالهایم بسیار دقیق و حساب شده عمل میکند. یکبار جمله ای گفت که برق از سرم پراند؛در تحلیل نتایجم چند خطی نوشته بودم و قرار بود نظر نهایی را بدهد که گفت:روی این چند خط گزارشت،حدود پنج ساعت فکر کردم. فقط تا چند لحظه متحیر استاد را نگاه کردم. همیشه این احترام و توجه حالم را خوب میکرد. میخواهم اجازه مرخص شدن بگیرم که از پشت میز بلند میشود و روی صندلی مقابلم می نشیند. نفس عمیقی میکشد. سال اولی که آمدم دفترش تازه لیسانس را تمام کرده بودم و نمیدانستم رشته ای که این همه برایش عمر میگذارم کارایی دارد یا نه. دانشگاه مثل یک دیوار بتونی جلوی زندگیم گذاشته شده بود که هیچ جوره قابل رد شدن نبود. انا همراه شدن با استاد برایم خیلی چیزها را حل کرد. در ظرف بلور را برمیدارد. باسلقهای زنجبیلی روی میز استاد بین بچه ها معروف است. تعارفم که میکند با خنده میگوید:ذهنت رو شیرین کن. یکی برمیدارم. نگاهم میکند و میگوید:آقا میثم،ازدواج که نکردی؟ باسلق نرم میشود و کمی میچسبد به سقف دهانم. لبخندم هم میچسبد به ذهنم که قفل شده است! _نه استاد. کی دخترشو به ما میده. _خب. معلومه که گام یکش حله. فقط میمونه داوطلب. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
نمیشود لبخند نزد. بحث شیرین ازدواج تا اتاق استاد هم کشیده شده است. _خانوادتون کسی رو در نظر ندارند؟ اگه به خانواده بود که تا حالا سومین بچه ام هم بغلم بود و دوتای اولی اتاق استاد را زیرو رو شده تحویل داده بودند. _بندگان خدا که هربار یکی رو پیشنهاد میدهند،اما خب فعلا قسمت نشده. _خودت کس خاصی رو در نظر نداری؟یعنی دوست داری کسی که همراهت میشه،چطور باشه؟ استاد چه گیری داده است. باز صد رحمت به مادرم. _چی بگم استاد؟خودتون که وضعیت فعلی ما جوونا رو میدونید. منم که خودم هستم و کُتم. البته استاد باید بفهمد غیر از این دوتا،فکر و خیال و عشق و آرزو هم هست که فعلا غلط اضافه است! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
استاد میخندد و میگوید:پس کُت هم داری؟ اِ!کت هم ندارم. حواسم نبود. تا حالا که حالاست کت و شلوار نخریده ام. کاپشن بهاره و زمستانه دارم که. _بیست و چهار سالته میثم جان؟ میثم جان!دلنشین است لحن استاد‌. _بله پیر نشدم هنوز. آهان یادم آمد چرا؟ توی کت حس میکنم که کسی کتفهایم را قفل کرده. مانع آزادی حرکتی ام میشود. خبری نیست! سرش را می اندازد پایین و دستهایش را در هم قفل میکند. سکوت اتاقش را دوست دارم،در این شلوغ بازی کار و ذهنم. _من خیلی اهل پیچوندن نیستم. چند ساله که شمارو میشناسم. وضعیت درس و سربازی و کار شما رو هم میدونم‌. خواستم بگم. یه دختر دارم که برام خیلی عزیزه. و البته خب خیلی قابل این عزت هم هست!میخواستم پیشنهاد ازدواج بدم برای شما دوتا! ای جان. تا چند لحظه نفهمیدم دقیقا منظور استاد چیست. این سکوت را دوست نداشتم. کند ذهن نبودم،اما اینجا را نمیتوانستم درک کنم. _دخترم بیست سالشه و الآن مشغول یه کارایی هست. من دخترم رو بزرگ کردم،شما رو هم میشناسم. سرش را بالا میگیرد و مستقیم نگاهم میکند. تازه متوجه میشوم که زل زده ام به استاد و به جای اینکه من سرم را پایین بیندازم او... _میدونم که هیچ فکر خاصی نمیکنی. دستم بی اختیار میرود بین موهایم چندبار که تکرار میشود میفهمم که از چند دقیقه پیش دستانم قفل زلفانم بوده است عادت وحید بدون اینکه بخواهم به من منتقل شده است. دستم را پایین میکشم تا یقه لباسم صافش میکنم و خجالت زده سرم را پایین می اندازم،شاید هم کسی سرم را خم کرد. ته دلم اما همان چند قلپ خون عاشق تند تند خودشان را به دریچه ها میکوبند تا بیرون بزنند و روی صورتم رنگ قرمز بپاشند دستم ناخودآگاه از یقه ام کشیده میشود روی سینه ام و انگار که بخواهم دریچه ها را بسته نگه دارم چنگ میشود. باید یک حرفی میزدم چقدر به سکوت گذشت که دوباره ظرف باسلق را مقابلم گرفت. بهترین کار برداشتن بود. _این‌پیشنهاد امانت پیش شما بمونه. به هر حال تو برای من با دانشجوهای دیگه متفاوتی من همیشه به انگیزه و ایمان و امیدی که داری افتخار میکنم. دخترم هم برام عزیزه و خب با کمالاته و البته امیدوارم خدا خیر رو جلوی پاتون بذاره. سرم را نمیتوانم بالا بیاورم. انگشتانم را به هم قفل کرده ام که سمت موهایم نرود حال دخترها وقتی می روند خواستگاریشان قابل درک شد برایم!زبانم نمیچرخد. آب دهان را یک وقتی نیاز نداری چنان از شش جهت بیرون میریزد که ثانیه به ثانیه باید جمعش کنی و یک وقتی مثل الآن میخواهی که این دهان خشک را تر کنی تا دو کلمه حرف بزنی انگار کویر کل دنیا توی حلق توست. به زحمت لب میجنبانم:شما مثل پدرم عزیزید و خیلی به گردنم حق دارید...فقط‌...راستش...یعنی الآن موقعیت کاملا پسا برجامِ پسا برجامِ. میخندد و لب میگزم. در دایره خلقت الآن دارد چه اتفاقی می افتد که خبر ندارم با همان خنده میگوید:برجام که اقتصاد ایران رو خوابوند،شماها اما دارید بلند میکنید خب من هم از همین دید پدرانه موقعیت ها رو دیدم و سنجیدم. بقیه حرفها باشه برای وقتی که شما بخواهید شما خوب فکراتو بکن. این بار اول نیست که پیشنهاد دریافت میکنم. از همکلاسی ها پیغام و پسغام می آمد اما فقط خنده ام میگرفت آنا برایم پیشنهاد بازتری داشت در صحبتهایش گفته بود که مردهای شرقی زن را دوسن دارند. فقط عشق بازی هدفشان نیست. خودِ خودِ زن احترام دارد گفته بود که سرکارش از طرف رئیسش آزار دیده،توی خانه پدرش. من سرخ شده بودم از حرفهای آنا و به سرتکان دادنی تمامش کرده بودم چند وقتی بود که در زیر و رو کردنهای اینترنتی آمار آزار و زد و خورد زنها و به قول خودشان خشونت را دیده بودم قبلا جزء معترضین به حقوق زن بودم در ایران خودمان یکبار با سینا رفتیم مقابل مغازه ای که زنی با لباس نیمه برهنه،قیمت خورده توی ویترین نشسته بود. اما استاد در جایگاه و منش خودش وقتی از دخترش...مغزم مثل کوره دستور داغ کردن تمام بدنم را داده است و سلولها بی حرف حرارت تولید میکنند. اینقدر سکوت میکنم و گنگ برخورد میکنم و ضریب هوش هیجانی پایینی از خودم نشان میدهم که استاد خودش به دادم میرسد و یک دور قمری زمینه بحث را میچرخاند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
_البته میثم جان فراتر از این پیشنهاد و پیرو بحث شرکت باید اما و اگرهای شرکت را هم بدونی تا بتونی هم سریع تر شرکت رو دانش بنیان کنی و هم بچه های همراهت را توجیه کنی. سر تکان میدهم و چند جمله پراکنده میگویم و نمیدانم چه میشنوم از اتاق که بیرون می آیم،تازه شش هایم نفس کشیدن یادشان می آید. انگار اتاق استاد یک درصد هم اکسیژن نداشت و اینجا دریای هواست. سری به چپ و راست میچرخانم تا ببینم کسی این حالم را دیده است یا نه!خبری نیست دلم میخواهد با یکی حرف بزنم الآن شهاب باید باشد. البته نه خودش،که نسکافه های مسخره اش. راه کج میکنم سمت در سالن و نمیخواهم ریخت و قیافه هیچکدام را ببینم هوا ابری است و من خیس عرقم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کاپشنم را در می آورم و روی دستم می اندازم. سردی و گرمی هوا عوض نشده است،اما انگار پمپ های طبیعی بدن من دارد غیر طبیعی عمل میکند. مرده شور نسکافه را هم ببرند. مدتی است که آب جوش خالی میخورد،به خاطر جوش صورتش!سرگردان شده ام. کاش بود و مثل دفعه قبل پیشنهاد استخر میداد؛دو هفته قبل استدلال پیدا نکردن برای نتایج تستهای جدیدم،گیجم کرده بود. هرچه میگشتم هنوز کسی به این نتایج اشاره ای نکرده بود!دکتر گفته بود یکبار دیگه تست های مقدماتیم را انجام بدهم اما دو تا نتایج با هم جور نبود. نمیشد داده ها را دست کم گرفت که شهاب گفت:داریم با بچه ها میریم استخر. پاشو بریم بدرد نخوره این حرفا. استخر کمی آرامم کرد هرچند که شهاب مزخرف دوباره با نادر و سوسن چید به فکرم؛سر که از آب بیرون آوردم،متوجه نگاه نادر شدم. دستی برایش تکان دادم و خودم را از لبه استخر بالا کشیدم‌. نگاه گُنگ شهاب را ندید گرفتم و شیرجه زدم،همراهم شنا کرد و آنطرف سرش را که بیرون آورد رد نگاهش را گرفتم که به نادر رسیدم. _داره با سوسن میره. آن روز عرض استخر را بارها رفتم. چند قدم که از اتاق استاد دور میشوم برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. حس میکنم تمام این چند سال زیر ذره بین بوده ام و این فکر کلافه ام میکند. حال و اوضاعم غیر ارادی شده است موبایلم را بیرون می آورم و شماره خانه را میگیرم. وقتی صدای مادر را میشنوم تازه به خودم می آیم و میمانم که چه بگویم. مادر که احوالپرسی میکند خودم را جمع و جور میکنم و بیخود چندتا سوال پرت و پلا میپرسم. قطع که میکنم تازه میفهمم چه یک هو زندگی نفس گیر شد. سر به آسمان میگیرم و در دلم به خدا غر میزنم که؛با این تکلیف های پشت سرهم که برای ما ردیف میکنی دقیقا چه کار باید بکنم؟مینشینم سی صد ساعت زمانم را برنامه ریزی میکنم به ثانیه زیرورو میکنی و من میمانم میان گود. میشود الآن برنامه ات برای دو دقیقه دیگر را بدانم تا آمادگی دفاعی داشته باشم؟ از در ساختمان که بیرون میزنم تاریکی فضا تازه یادم می آورد که هم خسته ام هم گرسنه. کار این روزهایمان همین شده است که روشنی هوا را ببینم و تاریکی اش را. اگر مطمئن میشدم که آزمایشهایم نتیجه میدهد شاید تعبیر بهتری از زندگی در ذهنم نقش میبست اما الآن دلهره این که این همه آزمایش و کار و تحقیق آخرش... _آقای شهریاری! به طرف صدا میچرخم. بین درختها و کنار شمشادها ایستاده است. نگاهی به آسمان می اندازم و زیر لب میگویم:خدایا دو دقیقه شد وجدانا؟! به سمتم می آید. منتظرم بوده است؟!بی اختیار سر میچرخانم به دنبال نادر و خلوتی محوطه توی چشمن مینشیند. شهاب که آن روز توی استخر گفت سوسن دارد با نادر میپرد. الآن برای چه دوباره من را صدا میزند. مقابلم که میرسد سرش را پایین می اندازد. دوتا دستش بند کوله اش است. بی حرف نگاهم را به پشت سرش میدوزم. امروز به اندازه کافی یک جور دیگر بوده است و هنوز از خوشایندی بحث شرکت و بُهت پیشنهاد استاد در نیامده ام و اتفاق غیر منتظره نمیخواهم. میگویم:مشکلی پیش اومده! نفسش را با صدا بیرون میدهد و میچرخد به راست. _بریم اونجا. اینجا خیلی تو مسیره! رد دستش را میگیرم و کنار حوض خالی از آب را نگاه میکنم. همزمان صدای استاد را میشنوم که دارد با همراهش صحبت میکند. چشمانم را میبندم و دو دقیقه بعد را هم تحمل میکنم. حس میکنم سر جلسه امتحان هستم و به جای آنکه یکباره همه سوالات را بدهند جزء جرء میدهند!استاد از کنارمان میگذرد بدون نگاهی و مشغول صحبت با همان همراهش!نفسم آزاد نمیشود و حرص خورده یکباره بیرون میریزد! دوباره صدایم میزند،بلندار از دفعه پیش و مطمئنم که استاد هم میشنود. دنبالش راه می افتم. حدسی نمیزنم و ترجیح میدهم خودش به حرف بیاید. کیفم را روی صندلی میگذارم اما نمینشینم که بداند باید کوتاه بگوید. باز هم سکوت میکند و بالاخره آهسته شروع به حرف زدن میکند:چندبار میخواستم بیام...یعنی یه قرار بذاریم برای صحبت که هم سر شما شلوغ بود و هم خودم. فقط الآن شد. باد سردی که می وزد باعث میشود که دستانم را دور بدنم حلقه کنم. الآن سخت ترین کار برای من این است که صبر کنم برلی حرفهایی که سوسن میخواهد اینقدر کشدار و با تردید بزند. _نمیدونم شما درباره من چی فکر میکنید یا چه حسی دارید اما میخوام یه فرصت دیگه به من بدید. بدتر از آن سختی هم،این است که فعلا آدم ف تا فرحزاد برو نیستم!کنایه و ایهامم هم از همان دوران مدرسه ایراد داشت. _دل که یه جا بند باشه هرجای دیگه ای هم بره فایده نداره. اینو قبول داری میثم! چیزی در گوشم زنگ میزند. مرشد است که زنگ زورخانه را به صدا درمی آورد؛یک روز که برای اولین بار با سعید رفته بودیم،کنار گوشم زمزمه کرد که تا آخرش باید با زنگ مرشد بچرخی و حرکت کنی. یک ساعتی را مرشد نواخت و ما به ضرب دست او زورخانه را به تماشا واداشتیم. 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هجدهم - تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو ت
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد، مکث می‌کنم‌. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: _مبارکت باشه. نیمچه لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: _ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. _ می‌دونم بابا.‌ من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه‌ی رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند‌. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1