eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_پنجم چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم : - شد من یه مطلبی بنوی
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم . یقه ی لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم . گاهی هم سر به کوه می گذاشتم . چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم . مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم . نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم : -هوای مه آلود هنوز هم هست . علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد . - فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد . ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد . تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود . آرام می گویم : - وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و هم‌رازت بشه و درکت کنه .... شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی . می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم . - ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو می‌ره ، اینا همش بلوفه . علی آرام زمزمه می کند : - و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره . چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی، هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی . مرگ هست اما نه برای من . بلند می شود که برود . دفترم را هم می‌زند زیر بغلش . حرفی نمی زنم . تا می آیم اعتراض کنم می پرسد : - چیه ؟ جواب می دهم : - هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری ! می خندد و می گوید : - چقدر خوندن این کتاب طولانی شده! - هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند . من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم . علی با تعجب نگاهم می کند : - این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟ - به جان خودت اگه قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن . می نشینم . گلویم را صاف می کنم : - خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد . با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند ! - و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند . می گوید: _ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار . این قدر بی کار نگرد و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم. متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم . می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم . شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله‌ی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد . پلک‌هایم سنگین می شود ..... دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم . شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است . پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود . گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را . گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد . مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست . صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد . برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ... _ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی ! این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش . شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود . _ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم . همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام . چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد . دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست . برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت . مادر از چشمان او حال و روزش را خواند . این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد . مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند . اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند . هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید . چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود ! به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست . به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت : _ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت . من دارم می رم ،شما بهش بده . چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت . پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود . "عزیز دل من " روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد . متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد . _ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای . اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست . کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است . فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد . قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد . گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد . فکر می کرد همین الان است که تاول بزند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_شصتم مادر خسته تر از آن است که سبزی ها را پاک کند. من هم که مثل خمیر وارفته ش
بی ادبی یک مخلوق به نام انسان است که خالق ابر و باد ومه و خورشید و فلک و استعداد و دو چشم و ابرو و بساط خورد و خوراک و سلامتی و محبت و همه چیزت،بگوید بیا، الان بیا و تو نروی! مجبور میشوی به خاطرنشان دادن ادب هم که شده دست ازهمان کاری که وسطش بودی بکشی و بلند شوی. آی حال میکند خدا! و آی وا میرود شیطان! من به خاطر قیافه شیطان بلند میشوم. بعد هم سرم را میگیرم بالا و میخندم. از لبخند خدا میخندم! که خیلی مظلومانه میگوید: من به خاطر اینکه شیطان به تو سجده نکرد از کنار خودم دورش کردم،خوب کردی که با دشمن خودت دوستی نکردی! با کسی که اصلاً قبولت ندارد! دوستت ندارد! نمازم را که میخوانم مادر با استکان آب جوش مقابلم مینشیند. پابه پا میشوم و استکان را میگیرم. _ای جان! شما چرا حاج خانوم ؟ _راست میگی چرا من؟ از چند وقت دیگه خانمت برات آب جوش صبح رومیاره! قلپ ته قلب به آنی جابه جا که میشود هیچ؛لبخندی هم ناشیانه روی لبم مینشاند که آبرو بر است. با این ضایع بازی مادرهم لبخند وسیعتری میزند. چه زود هم کار را تمام شده میبینند. میگویم: هستیم حالا حالاها زیر سایه تون! _رفتیم خونه شون. چه بگویم؟لب میگذارم به استکان و یک قلوپ داغ تا ته حلقم را میسوزاند. چشمم را بالا می آورم تا چشمان خندان و شوخ مادر. _دخترش مثل دسته گل میمونه. البته ما یک ساعتی که اونجا بودیم و دیدم و میگم. اما... سکوت مادر باعث میشود که خودم را جمع و جور کنم. نمیشود ادامه بدهد،بیشتر از دختر استاد بگوید. حتما من باید بپرسم؟مادرمن! الان وقت تلافی اذیت های من است؟توصیف خوبیها صواب دارد. مخصوصاً اگر دختر استاد باشد. اينها را اگر از ذهنم به زبانم بیاورم که مادر فکر میکند من از بدو تولد دلم میخواسته ازدواج کنم. ذهنم را منحرف میکنم از این بحث. البته بگویم که دلم میخواسته اما شرایط... _نمیخوای چیزی بپرسی؟ استکان را در نعلبکی میگذارم و تسبیح را برمیدارم. _چی بپرسم؟شما هرچی که صلاح بدونید میگید دیگه. دستانش را به هم میپیچاند و آرام آرام انگشتانش را نوازش میکند. چرا من اینقدر دستان مادر را دوست دارم؟حتی وقتی انگشتش را به نشانه تهدید برایم تکان میداد من به جای آنکه تهدید را بشنوم انگشت و دست را میدیدم. به قول پدر شاید چون چند دقیقه بعد میشد نوازش و پناه تمام دلهره هایم . _باید بری و دختر رو خودت ببینی و صحبت کنید. ما که با هم حرف زدیم،خیلی از نظر فکری و فرهنگی به هم نزدیک بودیم. استادتون رو که خودت میشناسی. ما خانمها که زود با هم مانوس شدیم،البته نظر اونا هم مهمه. قراره خودت و آقای علوی باهم صحبت کنید. برق از سرم میپرد. سرم را تا حالا پایین نگه داشته بودم و با دانه های تسبیح بازی میکردم با این حرف مادر بالا می آورم و به چشمانش زل میزنم:من و کی؟من و استادم چی رو هماهنگ کنیم؟ _وا مگه چی کار میخوای بکنی. قراره جواب ما و خودشون رو به هم بگید. عقب میکشم وجا نمازم را تا میزنم. _من که معافم. _میثم! _مامان! این را ملتمس میگویم وتحکمی. _ببخشید منظوری نداشتم. _خیلی خب. من و پدرت کار رو هر طور دلمون بخواد جلو میبریم. این بزرگترین اشتباهم بود که اختیار کار را دادم دستشان. برنامه ریزی کل کارها میرود زیر نظرشان و من دیگر نمیتوانم نظری داشته باشم. وقتی مادر بلند میشود و میرود،تازه متوجه میشوم که چه اشتباهی کرده ام،نگاهم به استکان میماند. برمیدارم و دنبالش میروم. صبح تازه پیام دیشب شهاب را میبینم که مژدگانی خواسته. این یعنی سرمایه گذار دارد بله میدهد. با حال خوشی از خانه بیرون میزنم. از هجده نفر بچه هایم،چهارده نفر آمده اند. میروم در خانه آن چهار نفر و والدین را راضی میکنم. بچه های کانون غالبا از لحاظ مالی مشکل دارند اما پراز تلاش و انگیزه هستند. مثلاً مجتبی خرج خواهر دانشجو و دیبرستانی را میدهد و اجاره خانه را دوخت و دوز مادر و دخترها تامین میکنند. با حاج علی صحبت کرده ام مجتبی به جای آنکه برود سر چهار راه برای شیشه پاک کردن؛ همراهش برود سر زمین و من و شهاب و بقیه هم به درس و بحثشان برسیم. ته دلم نذر میکنم که رفت و برگشت به سلامت بگذرد. تفنگ بادیم را برداشته ام. بچه ها هم سه تا توپ والیبال و یکی دوتا توپ پلاستیکی آورده اند. حاج علی و مجتبی زودتر راه افتادند تا بساط صبحانه را آماده کنند و ماهم با مینی بوس راهی میشویم. پیت حلبی را میدهم دست یکی از بچه ها و ضرب میگیرد و دم میگیریم. میریم اردو،برا بازی،بَه چه نیکو! خوشحالی بچه هایی که بیشتر عمر کوتاهشان را دارند کار میکنند برایم شیریی بی نظیری دارد. البته حالا من هم باید مثل همه،بقیه کِرم استوری و پستم شروع کند به لولیدن . موبایل را بردارم،سلفی بگیرم با بچه ها و یا مثل این سلبریتیهای ریاکار،از ظواهر فقیر بچه ها فیلم بگیرم و وسطش هم یک نطق بلند بالا کنم!مسخره کرده این دنیای مجازی همه را!سرکاریم!
اوایل چند ماهی سخت معتادش شده بودم. شب و روز برایم نگذاشته بود!احمد برادری کرد که نه سرزنش کرد و نه پندانه برخورد کرد. برایم یک چند ورقی نوشت که حدود صد روزم را از بالا نگاه کرده بود. برنامه صد روز گذشته ام را وقتی داد دستم دیدم دو سوم زمانم را در بیزمانی گذرانده بودم!دیگر مابقی اش با عقل وق زده ام بود که صدر و ذیل فعالین پیج و کانالها را حلاجی کرد و مرا وادار کرد که که پیجم را به روی همه ببندم جز... و خودم هم پرسه زدن را ببوسم و انتخابی بروم سرو گوشی آب بدهم. مثل هميشه بیخیالش میشوم! مسابقه مشاعره میگذارم که اول کار،گروه خودم میبازد. ذهن من با شعر هميشه بیگانه است. باید فکری به حال خودم بکنم. هميشه در مشاعره های خانوادگی،هم گروه پدر میشدم تا نبازم و حالا خودم پدر این هجده نفرم که هیچ از دستم نمی آید. گروه برنده ها جایزه اش میشود آماده کردن سفره صبحانه. دادشان میرود هوا. تا غروب که باغ حاج علی را ما آب بدهیم،حوض کوچک یک در دو متر به ارتفاع یک و ده سانتش را لایروبی کنیم،تا سبزی بچینیم،تا کرت ها را تعمیرکنیم وانواع بازیها را انجام بدهیم؛نمیرسم به مادر زنگ بزنم. موقع برگشت هم زنگ نمیزنم چون داریم میرسیم!میخواستم بروم زیر دوش آبگرم تا کوفتگی کار و فوتبال وکتک های جشن پتوی اردو را با تَمام گرد و خاک و بوی کود یکجا بشورم و تا خود صبح به هیچ چیز درعالم فکرنکنم. اما همه اش سراب بود؛قرار امشب را گذاشته اند. اول که همه را آماده میبینم هنگ میکنم بعد تازه یک دور خاموش و روشن میشوم. یعنی وجدانا مدیریت نخبگان را باید بدهند به مادر من. تا یک دوش بگیرم،تا لباس بپوشم همه اش ذهنم آشفته است و قلبم قلپ هایش یکسره شده است. خوب است که مادرحالم را میفهمد و برایم یک چای میریزد. بوی گل محمدیش را تا اعماق سلولی نفس میکشم. خواهرها بساطی راه انداخته اند. هربار هم که لبخند میزنم شدت دست بیشتر میشود. معطل میکنم. غر میشنوم. کم نمی آورم و غرمیزنم. از من که چرا امشب قرار گذاشته اید و از آنها که چرا دیر کرده ام؟چرا معطل میکنم؟چرا نشستم؟چرا چایی میخورم؟چرا... تمام رشته های اعصابم کش آمده اند و شیطنت ها هم سرسره بازی میکنند روی این کش ها. برمیگردم به سمت سه تا خواهرم تا حرفی بزنم که خنده ام میگیرد. میخواستم لحظه آخر یک غر درست و حسابی بزنم که صورت های شاد و معترضشان و آمادگی جواب دادنشان دیوار کوتاهم را خراب میکند. مینشینم روی صندلی و چای دوم را سر صبر میخورم. _الان وقت چایی خوردنه؟ _نه الان وقت مردنه،دارم گلومو تازه میکنم،تارهای صوتیم رو برق میندازم. توقع نداری که اونجا چایی بخورم. _چرا؟ ناز کردن و خجالت کشیدن برای جنس لطیف است. باید جواب این خواهرها را دارد و الا در خاک چالت میکنند. _عزیزمی. چون دوماد فقط باید چهارچشمی حواسش به عروس باشه. محبوبه چشمانش را درشت میکند و هر دو دستش را روی دهانش میگذارد و چند لحظه فقط یک انسان پررو را نگاه میکند. لبخندم نهایت رذالتم را میرساند که حق به جانب رو میکند سمت مادر:هییع!مامان خانوم!الان این چیه بزرگ کردی؟ _چغندر!آدمم دیگه. کوفتم کردید! _این همونی بود که میگفت زن نمیخوام؟ _بود خواهر من!اصلا من میگفتم،شما چرا باور میکردید؟ میریزند سرم. تا میخورم نه،تا میتوانند تلافی اذیت هایم را در می آورند. مادر که نجاتم میدهد دوتا نیشگون هم او میگیرد. گلی که مادر سفارش داده خیلی زیباست. شیرینی هم که طاقت نمی آورم و درش را باز میکنم و یکی میخورم خوشمزه است. اگر خطر کتک خوردن نبود دو سه تا میخوردم. مادر میگوید:به خاطر خدا به هیچ چیز فکر نکن. فقط به حرف هایی که میخواهی بزنی فکر کن! کنار پله های خانه شان پر از گل و گیاه است. حسن سلیقه زن خانه است. استاد می آید استقبال و آرام میگوید:خانواده ام از کار من خبر ندارن. فعلا نمیخوام مطلع بشن! خانم ها میروند آن طرف و ما در سالن کوچک مینشینیم. دو تا جوان دیگر هم هستند که استاد معرفی میکند:_هادی داماد اولم. مرتضی داماد دومم و پسری که احسان است و به عبارتی برادر زن. برادر زن سیزده ساله. بحث میرود سر مشکلات جوان ها. انگار غیر از مادیات هیچ وجی دیگری از ما قابل رویت نیست. یعنی اگر خانه داشته باشیم و یک ماشین و کار؛جزء خوشبخت ها هستیم. اما اگر مستاجر باشیم و دوجرخه سوار و دنبال کار،بدبختیم. این نظریه اومانیست ها چه بود که به جان همه افتاد؛انسان را تعریف کرد در وادی مادیت. باجناق اول میگوید:خیلی ها همین ها را دارند اما کنارش اعصاب و روان ندارند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
خوب است که من نمیخواهم از نداری های خودم دفاع بکنم!چشم میدوزم به چشمان عقلم و میپرسم:نداری ها مگر قابل دفاع است؟ با دهان پر از شیرینی جواب میدهد:بستگی دارد. گاهی نداری از ضعف است،گاهی از شرایط موجود. بعضی از نداری ها خجالت آور است،بعضی از نداری ها مهم نیست. بعضی هم مایه مباهات است. _آقا میثم چایی تون سرد شد. چشم از دهان عقلم میگیرم و به پدر میدوزم. لبخند و سر تکان دادنش آرامم میکند. بالاخره حرف ها کمی در مسیر درستش می افتد و پدر میگوید:اگر اجازه بدید این دوتا جوان هم چند دقیقه ای با هم آشنا بشند. از کل خاستگاری فقط همین قسمتش مهم است که انگار داشت یادشان میرفت. به اتاقی میروم که سلیقه زنانه فضای آرام بخشی به آن داده است و دختری پوشیده در چادر سفید منتظر ایستاده است. حس بودن او سرم را پایین میکشد. مادرشان تعارفمان میکند که بنشینیم و میرود. وقتی که میبینم سکوت کرده سرم را بالا می آورم. چشم میبندم و نگاهم را به صبوری دعوت میکنم. هنوز هم ساکت است. پابه پا میشوم و میگویم:مزاحم شدیم. _خواهش میکنم. یعنی من این حرف را زدم؟مسخره است. خب چه بگویم. ورودی است دیگر. اینجا که فضای بازی نیست بگویم چه هوای خوبی. آسمان چه زیباست،صبح دل انگیزی است. در نبود طبیعت به موجودیت خودم پناه میبرم که این حرف را زدم. _من یه خرده از وضعیت موجودم خدمتتون عرض کنم. حالا اگر مشکلی نبود دیگه صحبت های مفصل باشه برای بعد. البته اگه شما شروع کنید من خوشحال تر میشم. با همان صدای بکر و دخترانه اش تعارفم میکند. فکر نکنم بعد از صحبت های من اصلا حرفی برای ادامه باقی بماند. میدانم که ماندنی نیستم و رفتنی ام. _خیلی رسمی اگر بخوام عرض کنم. بچه پنجم هستم و آخرین فرزند. خواهرهام رو حتما دیدید و برادرم احمد که اصفهان هستند. کمی این پا و آن پا میشوم تا حرفهایی را که ردیف کرده بودم برای گفتن و حالا در ذهنم پراکنده شده است را دوباره تنظیم کنم. فایده ندارد. کلا قاطی شده است و ترتیب نمیگیرد. _راستش من وضعیت مالی مشخصی ندارم. آینده کاریم همینطور. سربازی هم نرفتم هنوز. خودم که فکر میکنم چند سال دیگه باید صبر کنم اما خب خانواده اصرار دارند که زودتر اقدام کنم. جالب بود خودم هم با مادیات شروع کردم. سایه پول آنقدر روی زندگی ها افتاده که من هم خواه ناخواه اسیرش شده ام. جای شهاب خالی که به جای این دختر با خودش فکر کند که من به درد میخورم،به درد نمیخورم و آخرش هم لبی بالا بدهد که مالی نیستم و خودش را راحت کند با دو حرفی:نه. سکوت بدی توی اتاق می افتد که تلاش ذهنم برای رفع آن بی نتیجه میماند. این مدل حرف زدن فقط از من بر می آید. آن هم گاهی از اوقات که همین قدر خسته ام. خیلی شب ها که اوج خستگی را دارم تجربه میکنم مواظبم که هیچ تصمیمی نگیرم. هیچ حرکتی انجام ندهم و یا هیچ حرفی نزنم. چون دقیقا ضعف روانی و خستگی جسمی و روحی ام چنان فشار می آورد که قطعا نتیجه خوبی نمیگیرد. الان هم از همان وقت هاست. پدر میگفت؛همیشه اینطور وقت ها شیطان را حواله بده به فردا،تا سوارت نشود و خراب نکنی. خب من که نمیتوانم حواله بدهم. صبر میکنم. سکوت را نمیشکند خودم دست به کار میشوم:یعنی خب چون دانشجوی دکتری هستم،قطعا دوستلی درگیرم. البته کنار درس با بچه های دانشگاه یک شرکت دانش بنیان هم زدیم. یه گروه از دوستان شدیم کارهای پروژه ای انجام میدیم. تا حدی که الان جلو رفتیم به لطف خدا خوب بوده. یه سری کارهای معمولی هم انجام میدم؛گاهی تدریس یا شاگرد مغازه و اینجور کارها که پولی هم دستم باشه. من اگر جای این بنده خدا بودم میگفتم شما برو حرف زدن یاد بگیر بعدا بیا. الان مثلا قانع شد که من اهل کار و زندگی ام؟ساکت میماند و فضای اتاق برایم سنگین میشود. _فکر کنم طولانی صحبت کردم ببخشید. درخدمتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
همان طور محکم و آرام نشسته است. فقط دستش از زیر چادر بیرون می آید و میرود طرف صورتش. _دامادها و برادرم رو دیدید. من دختر سوم هستم. راستش یه سری چیزها برام مهمه،بعضی چیزها هم اصلا و اولویت فکریم نیست. اما شاید الان وقت صحبت درباره این ها نباشه. فقط اینکه من دیپلم گرفتم اصلا هم دنبال اینکه ارتقا مدرک بدم نیستم. علاقه هام رو توی دانشگاه نمیبینم که بخوام اونجا دنبالشون بگردم. به خاطر همین اگر مدرک براتون مهمه این رو بدونید!درباره صحبت هاتون هم خب همین که کار براتون مهمه حتی اگر متناسب با مدرکتون نباشه یعنی به فکر زندگی هستید. _میتونم بپرسم دیپلم چی دارید؟ با کمی تاخیر جواب میدهد:من تجربی خوندم. _چی شد ادامه ندادید؟ _با پدر خیلی صحبت کردم. هم درباره رشته ها و هم بحث خواسته ها و استعداد و نیاز بود که دیدم خارج از دانشگاه بهتر میتونم دنبال این ها برم. تعجبم را بلند به زبان می آورم. _این که خیلی خوبه که متفاوت فکر میکنید و اسیر جو نشدید. نه تائید میکند،نه توضیح میدهد. اما من را در موقعیتی قرار داده که میخواهم بدانم. گفتگوی درباره زندگی دونفره میشود مصاحبه با دختر دکتر علوی:الان چه کار میکنید؟ _راستش من به نویسندگی علاقه دارم و دنبالش میکنم،به کارهای هنری هم علاقه دارم که مشغولم،البته بیشتر وقتم رو مطالعه میکنم و با پدر مباحثه داریم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_هشتم صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد . برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل د
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد . اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود . شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد . چون مغزش هیچ انرژی نداشت . _ می خوای باهم صحبت کنیم . می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد . دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد . _ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه . چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی . خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ، گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه . این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه . فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند . جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت . مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد . مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد. هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت . هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند . در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد . پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند. دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم . علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند . حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام . مسعود غر می زند : _این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن . مادر کم صبر و عصبی می گوید : _ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم . سعید می گوید : _ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_ فکرکن ، یه درصد ، اگه مبینا و من بودیم ، علی و سعید و مسعود نبودند . هوم چه خوش می گذشت . علی می گوید : _ باشه باشه آبجی خانم . بعدا به هم می رسیم . مسعود موهایم را از پشت می کشد . سعید یک بسته آدامس نشانم می دهد و می گوید : _ خب حالا که ما ، در عالم هستی نیستیم پس شرمنده ، من و دو برادران می خوریم ، شما هم توی این عایم با مبینا جونت خوش باش . پدر آدامس را دوتایی برمی دارد و سهم مرا می دهد . پدر می گوید : _ ولی وجدانا با این طرح ، خواهر و برادری کم رنگ شد . عمو و عمه و خاله و دایی هم که کلا از صحنه ی عالم حذف میشه . و تکانی به خودش می دهد و سروصدایی می کند . پدر با آرنج ضربه ای حواله ی پهلوی مسعود می کند : _ د پسر آروم بگیر . نترس کسی از تنگی جا نمرده ! سعید ادامه می دهد : _ فرهنگ و تغییر دادن دیگه . به جای اینکه مردم این باور رو داشته باشن که روزی رو خدا می ده ، گفتن روزی رو خودمون می دیم که از پس خرجی بیش از دوتا بر نمی آییم . خدا که نباشه ، مردم که درحد خدا نیستن ، کم می آرن . و مادر که حرف آخر را محکم می زند : _ اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شان و با کلاس تر از مادری کردن بدونند . زن ها سختی کار بیرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجیح دادند . مسعود بلند می گوید : _ لیلا خانم! با شما بودند . الان باید دوتا بچه داشته باشی . من هم دایی شده باشم . اصلا تو اگر شوهر کرده بودی الان تو ماشین شوهرت بودی جای ماهم این قدر تنگ نبود . اصلا تو چرا اینجایی ؟ مگه خونه و زندگی و ماشین نداره شوهرت ؟! این مسعود واجب القتل شده.😳 فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذایش بریزم یک دور برود و برگردد ، بلکه زبانش فیلتر شده باشد . بحثی است بین علی و سعید درباره ی طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله ، که ترجیح می دهم گوش ندهم . در افکار بیابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ایستادند و می شد روی این تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم . سکوت مرموز بیابان ها برایم همیشه عجیب بوده است . خصوصا این جاده که حال و هوایی دوست داشتنی دارد . هرقدمی که به سمت حرم برمی دارم ، انگار از کویر پر ترک ، پا کنده ام و سبزه زاری لطیف را مقابلم دارم . حس شیرین آرامش وادارم می کند نفس عمیقی بکشم و با شادابی درون خودم نگه ش دارم . هوای حرم می رود به تک تک سلول هایم سر می زند و دست تمام فکر و خیال های غاصب را می گیرد و به بیرون پرت می کند . پاک سازی می شوم . هیچ جا نیست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش این طور مرا مجذوب خودش کند . یاد ندارم که در خانه ای را بوسیده باشم ، اما اینجا، مقابل بلندای سر در حرم که می ایستم ، حس فزاینده ای در تمام وجودم به جریان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پایین می کشد . دستم را از زیر چادر بیرون می آورم و بر در می گذارم . قانع نمی شوم . لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش . نور را لمس می کنم و می بوسم . دوست دارم صورتم را بچسبانم به همین درو ساعتی این محبت لطیف را مزمزه کنم . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید : _ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم . قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم . فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم . کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را . پدر کنارم زمزمه می کند : _ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ." بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد : _" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ." کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است . نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد . _ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام . این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند . بالاخره لب باز می کند : _ من با سهیل مخالف بودم . _ چرا ؟ نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید : _ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه . احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم : _ جای چای خالی ! مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید : _آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش . مادر می گوید : _ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم . _ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست . فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید : _ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که . مسعود می ماند و جمله ی : _ سعید جان خودم نوکرتم ! و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1