eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 از امروز در بخش شامگاهی با رمان جذاب و زیبای در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 و همچنان با رمان زیبای در بخش ظهر گاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐 رمان شماره: 2️⃣4️⃣ نام رمان : 📝: 👇🏻👇🏻👇🏻
📚 📝 نویسنده ♥️ : داستان این رمان درباره ی دختری بسیار مرفه، آزاد و تقریبا رها از هر اعتقادی است. او با هم دانشگاهی خود که یک شخص جانباز شیمیایی و مذهبی هست و همه ی نزدیکان خود را در بمباران زمان جنگ در یک مهمانی از دست داده است و حالا به تنهایی زندگی می کند آشنا می شود. با مخالفت خانواده، دختر با اصرار آنها را راضی به ازدواج می کند. ولی همه ی خانواده به جز برادرش او را طرد می کنند و ... 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل اول: به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود،خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شد. آهسته سرم را بال گرفتم و به دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیر از من،کسی آنجا نبود. انبوه مهرها،با عجله روی هم ریخته شده و رحل های قرآن هم،بسته و منتظر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم،انگار همه چیز اینجا،منتظر بودند. دستم را روی موکت سبز بدرنگی که حال پر از لکه های کثیف هم شده بود،گذاشتم. زیر لب آهسته گفتم: « خدایا،به بزرگی ات قسمت می دم….» نمی دانستم خدا را برای چه قسم میدهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود،بستم. به سجده رفتم. پیشانی ام را روی مهر کوچک و شکسته ای که مقابلم بود،گذاشتم. سردد سرد بود. گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا بزرگ است که نیازی به گفتن من ندارد،خودش می داند که چه فکر می کنم و چه می خواهم بگویم. نمی دانم چقدر در سجده مانده بودم،که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدن سریع چیزی روی زمین. هر چه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگارفلج شده بودم. دست ها و پاهایم در اختیارم نبود. پایم خواب رفته بود و گزگز می کرد،با نزدیک شدن صدا،با عزمی راسخ بلند شدم. تسبیح سبز و دانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم. کیفم را که گوشه ای تکیه به دیوار داشت،برداشتم و با شتاب کفش هایم را به پا کردم. بعد،محکم در را به بیرون هل دادم،در با صدایی خشک باز شد و همه چیز جلوی چشمم جان گرفت. راهروی سفید بی انتها با چراغهای مهتابی و نیمکتهای سبز و کوتاهی که انسان را به آرامش دعوت می کرد. از انتهای سالن،صدا نزدیک می شد. تخت چرخداری بود که عده ای سفیدپوش،با عجله آن را به جلو هل می دادند،با دیدن تخت که از دور می آمد،پاهایم سست شد. درد عجیبی از پشتم شروع شد و به دستهایم دوید. یکی از پرستاران جلوتر دوید و دکمه آسانسور را با عجله و هراس فشار داد. چند بار پشت سرهم این کار را تکرار کرد. بعد،همزمان با باز شدن در آسانسور،تخت مقابلم قرار گرفت. یکی از پرستاران سرم پلستیکی را با دستهایش بال نگه داشته و سه نفر دیگر،تخت را هل می دادند. چشمانم انگار همه چیز را از پشت مه می دید. همه چیز تیره و تار شد،جز پیکر عزیزی که روی تخت دراز کشیده بود. نگاهش کردم،از شدت درد صورتش بهم پیچیده شده،ماسک اکسیژن مثل یاری جدایی ناپذیر به دماغ و دهانش چسبیده بود،دستانش به دو طرف آویزان شده بودند و از شدت تزریق جا به جا کبودی می زدند. سین نحیفش با زحمت بال و پایین ۀ می رفت. اما چشــمانش،چشـمان همیشه زیــبا و خندانش،ملتمسانه به من خیره مانده بودند. وقتی نگاهمان درهم گره خورد،انگار همه چیز متوقف شد. لحظه ای تمام سر و صداها پایان پذیرفت و من ماندم و او… زیر لب آهسته نام عزیزش را صدا کردم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ دستانش را می دانم با زحمت،بال آورد،حلق ساده و نقره ای اش هنوز بر انگشت چهارمش ۀ مهمان بود. بعد دستانش را به نشان خداحافظی برایم تکان داد. دوباره صداها بلند شدند و ۀ پرستاران با عجله تخت را داخل آسانسور هل دادند. گیج و مات همان جا ایستادم. تسبیح را محکم تر فشار دادم. او را کجا می بردند؟ تمام بدنم بی حس شده بود. به زحمت چند قدم جلو رفتم و روی نیمکت سبز تا خوردم. چادرسیاهم روی زمین می کشید. آهسته چادرم را بال کشیدم. هنوز بلد نبودم درست روی سرم نگهش دارم. به پیرمردی که از انتهای راهرو به سمت پله ها می رفت،خیره ماندم. قامتش خم شده بود و هر قدم را با زحمت بر می داشت. بعد از هر چند قدم می ایستاد و تک سرفه ای می کرد و دوباره راه می افتاد. در دل پرسیدم: او هم به این سن می رسد؟ خودم جواب سوالم را می دانستم،اما دلم نمی خواست باور کنم. بلند شدم و به سختی ایستادم. پاهایم انگار متعلق به من نبودند،از مغزم فرمان نمی گرفتند. ولی باید به سمت پله ها می رفتم. کنار آسانسور،روی تکه کاغذی،تهدیدآمیز نوشته بودند:»ویژه حمل بیماران« من هم که بیمار نبودم،پس باید از پله ها پایین می رفتم. بوی الکل و داروهای ضدعفونی گیجم کرده بود. سرانجام به پله ها رسیدم. اما نمی دانستم باید به کدام طبقه بروم،دوباره به کندی برگشتم و به سمت میز سنگی پرستار بخش رفتم. پرستار کشیک،دختر کم سن وسالی بود با قد کوتاه و صورت گرد وتپل،همانطور که داشت چیزی می نوشت،گفت:بفرمایید هستم،می خواستم بدونم کجا بردنشون؟420آهسته گفتم:من همراه مریض اتاق سری تکان داد و جواب داد:طبقه دوم،مراقبتهای ویژه. انگار قلبم برای لحظه ای ایستاد.چرا بخش مراقبتهای ویژه؟ چه اتفاقی در غیاب من افتاده بود؟ بدون هیچ حرفی دوباره به سمت پله ها راه افتادم. وقتی به طبقه دوم رسیدم،انگار وارد سرزمین سکوت شده بودم،همه جا ساکت و خلوت بود. روی دری شیشه ای،ضربدر قرمز و ا پشت این در شیشه ای بود. در بزرگی کشیده و زیرش نوشته بودند:»ورود ممنوع!« حتما افکارم غرق شده بودم که ناگهان در باز شد و دکتر احدی خارج شد. قد بلند وهیکل لغری داشت. روپوش سفیدش برایش کوتاه بود. صورتش اما آنقدر جدی و خشک بود که جرات نمی کردی به کوتاهی روپوشش فکر کنی. دکتر احدی پزشک معالجش بود. چرا آنقدر قیافه اش درهم است؟ دکتر احدی با دیدن من،اخم هایش را بیشتر در هم کشید و گفت:شما چرا اینجا هستید؟…مگه نگفتم برید خونه استراحت کنید؟ بی صبرانه گفتم:دکتر،چی شده؟ چرا آوردیدش اینجا؟ سری تکان داد و گفت:عفونت پیشرفت دستگاه تنفسی،بافتهای ریه اش ازبین رفته،نمی تونه ۀ درست نفس بکشه،الن باز هم یک دز گشاد کننده ریه بهش تزریق شد،ولی جواب نمی ده. ریه اش رو هم خوابیده… ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟… با بدخلقی گفت:هنوز معلوم نیست. ولی… واین “ولی” همانطور در فضا معلق ماند تا دکتر احدی در انتهای راهرو ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم،کسی نبود.کجا باید می رفتم؟ دختر بچه ای در تابلو،انگشتش را به نشانه رعایت سکوت روی دماغش گذاشته بود. اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم،خیلی وقت بود حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره در شیشه ای باز و پرستاری سفیدپوش خارج شد. چشمانش قرمز بود. انگار گریه کرده باشد. دستانش را عصبی در هم می پیچاند،داشت به طرف انتهای راهرو می رفت. دنبالش رفتم،ملتمسانه گفتم:خانم،حال مریض من چطوره؟… با صدایی گرفته پرسید:شما همراهش هستید؟… با سر تائید کردم. ایستاد و به طرفم چرخید. با بغض آشکاری گفت: -حالشون زیاد خوب نیست. با درد و رنج نفس می کشن،خدا کمکشون کنه. نگاهش کردم. بدون اینکه سعی کند جلوی گریه اش را بگیرد،به گریه افتاد. دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم،با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم،آهسته گفتم:خدا کمکش می کنه،ناراحت نباش! پرستار که از روی پلک نصب شده به سینه اش،فهمیدم اسمش مریم اسدی است،به هق هق افتاده بود. دستش را کشیدم و روی نیمکت نشاندمش،لحظه ای گذشت تا آرام گرفت. ملتمسانه گفتم:میشه ببینمش؟ سرش را کج کرد و گفت:دکتر ممنوع کرده،می ترسه دچار عفونت… بعد انگار متوجه نگاه عاجزانه ام شد. پرسید:از نزدیکانته؟ با سر تائید کردم. بلند شد و گفت:بیا،ازپشت شیشه ببینش. قبل از اینکه پشیمان شود،بلند شدم وپشت سرش راه افتادم. پشت پنجر بزرگی ایستاد و ۀ گفت:فقط چند دقیقه. به منظر پشت شیشه خیره شدم. انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا بود. انگار دلم نمی ۀ خواست پشت شیشه را ببینم،به قیاف خودم زل زدم. صورت سپیدی در اواخر ده بیست ۀ ۀ سالگی،در قاب چادر مشکی نگاهم می کرد. صورتم لغر شده بود. لبهایم از نگرانی روی هم فشرده شده بودند. چشمان درشت و موربم انگار خودشان را هم باور نداشتند. ابروهایم پر شده بود و مثل زمان دختری ام به هم پیوسته بود. بعد متوجه پشت شیشه شدم. اتاق نیمه تاریک بود اما در همان تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بال و پایین می رفت. بعد نگاهم را به صورت معصومش دوختم. دست هایش با رنج ملفه ها را می فشرد. انگار بهوش نبود،چشمان درشت و زیبایش بسته بود. چند لوله در دهان و دماغش بود. از دور خوب نمی دیدم. چشمانم بی اختیار پر از اشک شد. بقی دعایی که در ۀ نمازخانه نیمه تمام مانده بود،به یاد آوردم. آهسته و زیر لب گفتم: -خدایا به بزرگی ات قسمت می دهم نگذار بیشتر از این رنج بکشه… بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم: -خدایا حسین رو ببر. در همان حال،خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_هشتم - خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگاه
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد. -گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم... فقط یه چیزی رو بگم... دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم. صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند. رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است. دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست‌. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را می خواهد. پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید: -محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است. اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید: - شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش. مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید: -به قول خودت مدیونی اگه نگی! هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد با کسی شریک شوم. حس می کنم یک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر این دو تا بگذارند. جواب پیامشان را می دهم که: - علی سوار ماشین پدر ریحانه شد. پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گویم: -مامان خواهشا بشین فکر کن سر این دو تا چی خوردی که این قدر فضول شدن؟ تماس را جواب می دهم. مسعود می گوید: -واسه چی رفته اونجا؟چرا بابت داره رانندگی می کنه؟ -سلام. الان دقیقا بخاطر بابا می گی یا فضولیت گل کرده یا حسودیت؟ در ضمن رفتم سر قبر شبخ بهایی و سفارش تو رو بهش کردم. یک یاسین هم نذر کردم که بعدا خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعید. -به جان خودم گوشی دست سعیده، من حرف می زنم. -سعید! یعنی سر به زیر بودنِ تو دقیقا عین های و هوی مسعوده. صدای خنده ی مسعود می آید و سعید که می گوید: -یه خبر خوب برات دارم. دو تا از دوستان پارچه دادن براشون لباس بدوزی. یک لحظه مکث می کنم تا دقیقا حرف مسعود را بفهمم... -دوستات؟ -آره دیگه. کار دست شما رو دیدن، پسندیدن و مشتری شدن. ناله می کنم: -مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اینا کجا بودن؟ حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد: -دسته گل به آب دادن؟ این آرامش پدر دیوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم... -چه جور دسته گلی هم. من با اینا چه کار کنم؟ -خیلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفیه که زدن. گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم...صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود: گوشی را از دست مادر می گیرم و وصل می کنم: -اصلا ببینم شما دو تا اونجا دارین چه کار می کنین؟ - یاد نگرفتی گوشی کسی رو بر نداری؟ وقتی ادب رو تقسیم می کردن، تو کجا بودی؟ سعید حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گیرد: -ببین لیلا جان!یه دقیقه صبر کن من توضیح بدم این مسعود نمی تونه. اول این که عقل که تقسیم می شد به من هفتاد رسید، این مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خیالت راحت باشه داره، حالا کم و زیاد...آآآخخخخ...دوم این که ما لباسا رو با هم پوشیدیم. یکی از بچه ها پرسید چه خوش رنگه؟ از کجا خریدین؟گفتیم پارچه شو از فلان مغازه ی شهر. گفت:اِاِ؟ پس خیاط خوبی دارین؟ خیلی تمیز در آورده. با ناراحتی می نالم: -بعدی اونا رفتن پارچه خریدن چون شما گفتیم خواهرمون می دوزه! کلا مسعود همین است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی. -حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم!آبروم، آبرومو چه کار کنم؟ این قضیه حیثیتیه. باور کن لباسای ما رو که پوشیدند، دقیق اندازه شون بود؛ یعنی اندازه سعید بود؛یعنی سعید... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چیزی نمی گوید. تا خود خانه در هم و پکر می شوم.فضای خوابگاه و خواهر سعید و مسعود لباس دوخته. اَه، یعنی این زبان اگر افسار نداشته باشد، باید قطعش کرد و الا هست و نیست آدم را بر باد می دهد. بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خیلی طول نکشد. دارند طرح بنایی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسیم، می روم توی اتاق تا مبینا را پیدا کنم. پیامکی از بچه‌ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتن را بدهم. باید فکر کنم که رفتنم فایده دارد یا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای سلام لیلا جان مبینا سر حالم می آورد. مادر تند تند دستش را خشک می کند و گوشی را می گیرد. عاطفه ی مادری چه ویعتب دارد. تجربه اس خیلی دل چسب است، حتما. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبینا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آنها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فایده ندارد. قبل از این که به اتاقم برسم مادر می گوید: -لیلا این لباسی رو که برای ریحانه خریدیم کادو کن. لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب. -برای خانمت خریدن، سوغاتی‌ مشهده. خودت کادو کن. این قدر کاراتو رو دوش دیگران ننداز. علی لبخندی می زند. این روزها خیلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آید... می نشینم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گوید: -خواهر دلش به برادر خوشه. همیشه بند برادره. هر چند بر عکسش خیلی درست نیست! علی معترض -می گوید: -بابا این چه حرفیه؟ و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را بر می دارد. خم می شود و آرام می گوید: -لیلا! تو قُل دیگه مبینا نیستی. تو قُل منی. هیچ کس، هیچ وقت و هیچ جا نباید بین ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط یه مدت صبر کن تا این زندگی تازه رو پیدا و جمع و جور کنم. من حرفی نزدم. اما انگار پدر ریشه ای را محکم می کند تا هر بنایی ساخت، ویران نشود. می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتما توی راه همه اش گل گفتند و شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آید. خستگی علی به من ربطی ندارد. باید جواب درگیری ذهنم را بدهد...می نشینم کنار رختخوابش و متکا را از زیر سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت می کنم عقب اتاق. نیم خیز می شود و می گوید: -تو خوبی؟ -نه! -معلومه. -تا برام نگی صحرا کفیلی چی شد، نه از اتاق می رم، نه می دارم بخوابی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سوم گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟… با بد
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل دوم اولین روز شروع كلسهایم بود. با شوق و ذوق آماده شدم ،قراربود لیل بیاید دنبالم. لیل دوست صمیمي دوران دبیرستانم بود . همیشه با هم درس مي خواندیم و هر جا مي رفتیم با هم بودیم. حتي پدر و مادرهایمان هم به وجود هردویمان با هم عادت كرده بودند. سال قبل آنقدر درس خوانده بودیم كه فكر مي كردیم دیوانه مي شویم ، هر دو با هم انتخاب رشته كرده بودیم ،تا در یك دانشگاه و در یك رشته قبول شویم . قرار گذاشته بودیم كه اگر با هم جایي قبول نشدیم ،هیچكدام دانشگاه نرویم. ولي شانس به ما رو كرده بود و هر دو رشته كامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شدیم . وقت ثبت نام و انتخاب واحد هم هر دو همراه بودیم و ساعت كلسهایمان را با هم انتخاب كرده بودیم. حال اولین روز دانشگاه و شروع دوره جدیدي در زندگي مان بود. با هم قرار گذاشته بودیم روز هاي فرد لیل از پدرش ماشین بگیرد و روزهاي زوج من ، تا با هم به دانشگاه برویم. در افكار خودم بودم و براي صدمین بار مقنعه ام را مرتب مي كردم كه زنگ زدند. با عجله كمي عطر به سر و رویم پاشیدم و كلسورم را برداشتم . صداي مامان را كه داشت با لیل حرف مي زد،مي شنیدم. از اتاقم بیرون آمدم و به طرف در ورودي رفتم . مادرم آهسته گفت داره میاد ، آره مادر! مواظب باش خدا حافظ . بعد رو به من برگشت و گفت : مهتاب با كفش تو خونه راه مي رن؟ با عجله گفتم : آخ !ببخشید عجله دارم . صداي برادرم سهیل بلند شد : جوجه آنقدر هول نشو . دانشگاه خبري نیست حلوا پخش نمي كنن. با حرص گفتم : اگه پخش مي كردن كه الن تو هم مي دویدي … مامان فوري مداخله كرد و گفت : بس كنید . در را باز كردم و همانطور كه بیرون مي رفتم ، داد زدم : خداحافظ! احساس خوبي داشتم . تا آن زمان همه چیز بر وفق مرادم بود . یك خانه ویلیي و بزرگ در بهترین نقطه تهران با حیاط بزرگ و گلكاري شده ، پدر و مادر تحصیل كرده و ثروت در حد نهایت، دیگر از خدا چه مي خواستم؟ خانه ما ، خانه بزرگي بود با سه اتاق خواب بزرگ و دلباز و یك سالن پذیرایي به قول سهیل ، زمین فوتبال ، دو سرویس بهداشتي در هر طرف خانه و یك هال نقلي براي نشستن و تلویزیون دیدن اهالي خانه. تمام خانه پر بود از وسایل آنتیك و عتیقه ، قالي هاي بزرگ و ابریشمي تبریز ، چند دست مبل راحتي استیل ، میز ناهارخوري كنده كاري شده و بوفه اي پر ازوسایل و اشیاي زینتي و پر قیمت . یك طرف پذیرایي هم پیانوي بزرگي بود كه سهیل گاهي اوقات صدایش را در مي اورد. گاه ي فكر مي كردم خانه مان شبیه موزه است،به هر چیزي نزدیك مي شدیم،قلب مادرم مي طپید كه مبادا وسایل گرانقیمتش را بشكنیم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ یكي از اتاق ها مال من بود و یكي مال سهیل و پر بود از وسایل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم . یك طرف اتاقمان هم یك دستگاه كامپیوتر بود. البته اتاق سهیل خیلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نیست ؟ اما در اتاق من همه چیز سر جاي مخصوص داشت و یك طرف هم تخت و میز توالت بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، یك شركت یزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصیلیش مهندسي راه و ساختمان بود، همیشه دلش مي خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این موضوع باعث سوءاستفاده سهیل مي شد. سهیل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرین سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم كار كند. مادرم هم با اینكه لیسانس ادبیات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بین خیاطي ها ، آرایشگاهها، كلسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و … تقسیم شده بود و دیگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زیبا و شیك پوشي بود . همیشه لباسهاي گران قیمت و زیبایي مي پوشید و به تناسب هر كدام ات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجیهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما همیشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم یك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بیرون مي ریخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شیك و زیبا و باسلیقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجیم. با اینكه سني نداشت ، موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج میزد. پدرم قد بلند وهیكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پیاده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود این كمي تپلي بود. سبیل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهیل هم شبیه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشیده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خیلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتادیم . من اما بیشتر شبیه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم مثل مامان بود. روی هم رفته قیافه ا م مورد پسند بود و به عنوان یك دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم شناخته شده بودم . ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1