وقتی بچه بودم بیشترین چیزها را با 10 می شمردم!
خدا را10 تا دوست داشتم
دلم می خواست
10بار بروم پارک
در ازایِ 10 شکلات حرفهای مادر را گوش
می کردم
و خلاصه 10 بی انتها ترین عدد دنیا بود!
حالا بزرگ شده ام و حجاب و چادرم را اندازه ی
10 تایِ کودکی هایم دوست دارم!...
#چادرم💛🍃
🦋| @romankademazhabi
محشر دم از اعتبار او خواهد زد
او دست به کار جستجو خواهد زد
در کار شفاعت از غلامان حسین
زهرا به خدا ی کعبه رو خواهد زد🙂💛🍃
💟 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_پانزدهم خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شانزدهم
با لكنت گفتم : ببخشید استاد اصل متوجه نبودم .
استاد با اینكه خیلي رنجیده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام لیلا گفت :
- وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبیدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه .
اه پاك یادم رفته بود با بیزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
لیلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بیا ميریم از اتاق استادان سوال مي كنیم .
راه پله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم : لیلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حدیان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
لیلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ایزدي است باید بري ساختمان روبرویي اتاق 301!
درست روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به آنجا نیافتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قدیمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است ، وقتي پشت در اتاق 301 رسیدیم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
روي تابلو نوشته شده بود ›واحد فرهنگي و عقیدتي ‹ نگاهي به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره كردم. لیلا هم شانه اي بال انداخت و گفت : چاره اي نیست .
با كمي دلهره موهایم را كامل زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرمایید.
در را باز كردم و بسم الله گویان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو میز و چند صندلي پشت یكي از میز ها مردي میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود.
پیراهن و كت تیره اي به تن داشت و عینك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت میز دیگري آقاي ایزدي نشسته بود . یك كامپیوتر هم جلویش بود و اصلا متوجه من نشد. زیر لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عینكي با دیدن من سر به زیر انداخت و گفت : سلام علیكم . بفرمایید.
لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ایزدي كار داشتم.
ایزدي با شنیدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
- بفرمایید .
عصبي رفتم جلوي میزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه …
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفدهم
آقاي ایزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گیرا و دلنشیني داشت. روی هم رفته قیافه اي داشت كه با دیدنش به جز كلمه مظلوم چیزي به یاد آدم نمي آمد. با دیدن نگاه خیره من سر به زیر انداخت و گفت:
- بفرمایید من در خدمتتان هستم .
نمي دانستم سر زبان درازم چه بلایي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . این ترم با اقاي سرحدیان ریاضي 1 داریم شما دو هفته پیش براي حل تمرین …
آقاي ایزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان !
دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم … حالا آمدم كه … یعني اقاي سرحدیان گفتند كه شما ناراحت شدید و … . آقاي ایزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزدیدم و سر به زیر انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شده اید وقت میبرد كه به این محیط عادت كنید.
امیدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گردید ؟ سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي این بود كه یه وقت بهتون بي احترامي نكنم .
با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشریف بیارید همه منتظر هستن.
از جایش بلند شد و گفت : شما بفرمایید . من هم مي آیم.
خوشحال از اتاق خارج شدم . لیلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم :
- بیا بریم راضي شد بیاد .
وقتي وارد كلاس شدیم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من یكي از دختر ها پرسید : چي شد ؟ میاد خیر سرش یا نه ؟
با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم دیگه خود دانید. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم.
یكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنید كسي ازتون انتظاري نداره….
بعد همه خندیدند و من سرخ از خجالت سرجایم نشستم. وقتي آقاي ایزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پیش همه ساكت شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ایزدي سلام كرد و سررسیدي كه همراه داشت روي میز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را دادیم بعد از پرسیدن شماره تمرین ها و زدن ماسك سفیدش شروع به حل تمرین ها كرد. این بار كسي حرفي نزد و همه شروع به یادداشت
برداشتن كردند.
به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قیژ قیژ ماژیك روي تخته صدایي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هیكل لاغر آقاي ایزدي نگاه كردم . یك بلوز ساده سفید و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هایش كهنه ولي تمیز و واكس خورده بود. به دستهایش كه ماژیك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست دیگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هایش به طرز عجیبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصومیت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهیل سراغ نداشتم. بقیه صورتش زیر ماسك سفید رنگ پنهان شده بود. سرم را پایین انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرین ها تمام شد آقاي ایزدي پرسید :
- كسي سوالي نداره ؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هجدهم
هیچكس جوابي نداد .ایزدي دستانش رابه هم مالید و گفت : خیلي ممنون از توجه تان . خداحافظ .
و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ایدا كه كنار من و لیلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردایي كه ادا در میارن بدم مي آد كه نگو نپرس .
با تعجب پرسیدم : مگه ادا در آورد؟
آیدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو میگم .
لیلا با سادگي گفت : خوب بیچاره شاید حساسیت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسیت داره تمام پوستش قاچ قاچ میشه . اینهم حتما حساسیتي چیزي داره .
ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه !
فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلومه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز این بابارو كشیدي .
برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا این بیچاره دو ساعت مي آد تمرین حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پشت سر هم حرف بزنیم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غیبت هست كه نگو ! و هر چهارتایي خندیدیم.
تا پایان ترم ، خدا را شكر اتفاقي پیش نیامد و آقاي ایزدي و استاد سرحدیان به كارشان ادامه دادند. براي امتحان میان ترم همه ترس داشتیم كه خدا را شكر به خیر گذشت و با خواندن زیاد و شبانه روزي هم من ، هم لیلا هر دو نمره خوب گرفتیم و نزد استاد كمي آبرو كسب كردیم . اخرین جلسه حل تمرین قرار بود رفع اشكال هم داشته باشیم . شب قبل با لیلا حسابي خوانده بودیم تا اشكالهایمان را متوجه شویم. درس خواندمان روي روال افتاده بود و به قول آقاي ایزدي كم كم با محیط دانشگاه خو مي گرفتیم.
جمعه از صبح لیلا آمده بود تا با هم درس بخوانیم . آن شب دایي خانه ما مهمان بود ومن كمي اضطراب داشتم. بعداز ظهر مادرم در اتاقم را زد و با سیني چاي و شیریني وارد شد. با دیدن من و لیلا در حال درس خواندن گفت :واي شما كه خودتون كشتید مگه فردا امتحان دارید؟
لیلا باخنده گفت : نه اگه امتحان داشتیم دیگه مرده بودیم.
مادرم همانطور كه سیني را روي میز مي گذاشت گفت : خدا نكنه . حالا تموم شد؟
من سري تكان دادم و گفتم : نه یك فصل مونده ولي دیگه داره تموم میشه.
وقتي مادرم رفت ، به لیلا گفتم : لیلا ولي واقعا منهم برام عجیبه چرا ما آنقدر درس خون شدیم ؟
لیلا با خنده گفت : از بس سرحدیان زهر چشم گرفته ، اقاي ایزدي هم كه قهر قهروست . حساب كار دست همه اومده. مطمئن باش الان همه دارن خر مي زنن.
بعد از یكي دو ساعت لیلا علي رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت. حوالي ساعت هشت بود كه پرهام همراه پدر و مادرش آمدند. بر خلاف ایام قدیم كه پرهام تا مي رسید با سهیل مي رفتند به اتاقش و تا شام بیرون نمي آمدند پرهام روي مبل نشست و با دقت مرا زیر نظر گرفت. پلیور سرمه اي شیكي به تن داشت با شلوار جین كه یار جدایي ناپذیر پرهام بود. آن شب ان قدر با نگاههاي خیره اش نگاهم كرد كه تقریبا همه متوجه شده بودند و پدرم عصباني به پرهام نگاه مي كرد. به بهانه اي وارد اشپزخانه شدم. سهیل هم پشت سرم داخل شد و باصداي خفه اي گفت :
- مهتاب ، پرهام چه مرگش شده ؟
- به خجالت گفتم : من چه مي دونم ؟ چرا از خودش نمي پرسي ؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خدایا،❤️🌱
برای تمام داشته ها و نعمت هایی
که در غفلتیم و نمیبینیم شکرت ...
💙 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نود_سوم قطره وقتی از دریا دور می افتد چه حالی پیدا میکند؟ این بار که پدر رفته این
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_چهارم
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند. تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم، به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گویم:
د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟ با همان ابروهای گره خورده می گوید:
- دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن.
جرئت می کنم و میپرسم:
- طوری شده؟
جوابی نمی دهد. می نشیند روی زمین و تکیه می دهد.
- نه تواهل جرو بحثي، نه ريحانه. چرا خودتونواذیت می کنید؟ گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید:
- شما زن ها آدمو ویران میکنین.
دفاع از حقوق خودم که گناه نیست.
- شما مردها هم آدموحیران می کنین.
با چشمان ریزشده نگاهم می کند. ادامه می دهم:
- با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید.
بی حوصله می پرسد:
- منظور؟
- دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره ، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون
و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید:
- شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟
- چرا چرا. ما زن ها هم از این اشتباها داریم.
چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید:
- همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه، می مونه که چه کنه؟
- هیچی، به جای اخم و تخم، توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید.
اخم و چشمش را باز نمی کند.
- علي! من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم.
باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند.
- به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی. ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید.
سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم:
- يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟
آرام زمزمه می کند:
- مرنج و مرنجان.
- علی، «نرنج» برای خودمونه ! یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_پنجم
هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است.
اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر. نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد:
- این دومی مهم تراز اوليه!
قبل از رفتنش می گویم:
- آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم.
چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ریحانه عاقل و عاشق اند.
عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم . درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد.
- دارم برات.
- آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی...
وچشمکی برایش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم.
- دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟
لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم.
-اِ، کیا زنگ زدن ؟
سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟
- خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر.
-چیزی شده؟
- دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست.
لقمه ای میخورم:
- من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم.
علی میخندد:
- مثلا همراه مریض بودی.
- پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ...
که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند.
می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید:
- به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره..
اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش.
دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید:
محبوب خونه چه طور؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_ششم
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند.
میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق.
سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد.
- ليلی جان!
سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم.
- فردا صبح هستی که؟
- بله هستم بابا.
- پس تا فردا.
ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم:
به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده.
صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که:
- دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟
جواب میدهد:
- گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام.
- حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم:
- سلام
- ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟
بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟
- سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟
دلم میسوزد و میگویم:
- بابا امشب اومد.
کمی مکث و بعد صدای:
- ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟
بی اختیار و با بغض می گویم:
- آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده.
سعید گوشی را می گیرد:
- ليلا!راست و حسینی؟
بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم:
- راست و حسینی.
- پس چرا گریه میکنی؟
- آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟
سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم.
مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟
یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکارباشم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
•امیدواریَت نسبت به چیزی که به آن امید نداری
بیشتر باشد،از آنچه که به آن امید داری...
امیرالمومنین علی(ع)💙
گاهی ی روزَنه تو اوج ناامیدی باز میشه...
🌵| @romankademazhabi