هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
از آنجایی که بعد از شیوع بیماری کرونا ترس و اضطرابی بیش از حد جامعه را فراگرفته؛ و عده ای سود جو در فضای مجازی و حقیقی فقط به فکر کسب منفعت شخصی ازین راه افتادند؛ تصمیم گرفتیم علاوه بر کانال طب سنتی اسلامی ایرانی کانالی ویژه موضوع کرونا به اسم کرونا (اطلاع رسانی و پیشگیری و ... درمان) ایجاد کرده تا بتونیم به بهترین نحو مسائل مربوطه را پوشش و در جهت انجام رسالت خبری و طبی خودمون گامی هر چند ناچیز برداریم
ان شاءالله که هر چه زودتر فشار روانی و مشکلات پزشکی این بیماری از کشور بزرگ و مقتدر ایران رخت بربندد
🦠 @Corunavirus
🥣🍵 @teb_eslamiran
❣️💕❣️❣️❣️💕❣️💕
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
"در هنگام گفتگو؛ بر عصبانیت خود غلبه کنید"
🍃 عصبانیت به هنگام مذاكره، نه تنها شما را شخصی بیمنطق و بیانصاف جلوه میدهد، بلكه مانعی بر سر راه خواستههایتان فراهم می سازد.
👈 همچنین اگر احساس كردید كه طرف صحبت شما خشمگین است؛ به او فرصت دهید این انرژی مخرب را تخلیه كند، همه حرفهایش را بزند و به آرامش برسد. پس از ایجاد فضایی آرام، مذاكره روند واقعی خود را پیدا میكند.
✅ شایان ذكر است كه تخلیۀ تنشهای عصبی، منجر به تخلیۀ اطلاعاتی میشود و شرایط را برای برقراری تفاهم تمام عیار آماده میسازد.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_بیستم _ می ترسم . از زندگی و آینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_یکم
چنان سریع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده وخوانده و نوشته است . نگاه به ساعت می کنم . یک ربع به چهار است .
صدای فریادم در خانه می پیچد ، می دوم سمت آشپز خانه تا مادر را پیدا کنم وعلی را منصرف ؛ اما نیست . هیچ کس نیست . گوشی را بر می دارم شماره ی مادر را می گیرم . وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته . دستپاچه شماره ی علی را می گیرم ، جواب نمی دهد . مستاصل می نشینم . پنج دقیقه مانده به چهار ؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام . آن قدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود . دوباره زنگ می خورد . تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پایین می رود . چرا این طور شده ام ؛ قرارم با عقلم این نبود . تلفن دوباره قطع می شود ؛ یعنی تعریف های علی و پدر ، صحبت هایم ، فکرهایم ، جواب هایش باعث شده که نسبت به او حسی پیدا کنم . بار سوم است که زنگ می زند . دستم کمی می لرزد . تقصیر قلبم است . وصل می کنم . صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوال پرسی ، مرا به خود می آورد . دست وپایم را جمع می کنم وروی میز می نشینم . فکرم را آزاد می کنم ومی گویم :
- رسیدن به خیر
-- سلامت باشید . انشاالله پدر به سلامت برگردند والبته همه ی بر وبچه های جنگ هم سالم باشند .
دلم می خواهد ببینم چگونه مدیریت می کند این همه جوان ونوجوانی را که به اردو
می برد . با آن ها هم همین طور آرام و مهربان است یا ... حسودی ام می شود .
گاهی انسان حس دنیا خواهی اش را ترجیح می دهد به همه ی انسانیت .فقط خودش را می بیند وآسایشش را . اما جوانی که از چند روز تعطیل ویا حقش می گذرد تا صرف دیگران کند ، حتما آرمان بلندی دارد .
حس می کنم هر قدر من خود خواهانه فکر می کنم ، مصطفی آزادانه زندگی می کند . از همه ی قید و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است . وقتی دو سه بار صدایم می کند ، می فهمم که چند لحظه ای نبودم .
- بد موقع زنگ زدم ، حالتون خوبه ؟
دست وپایم را آزاد می کنم وسرم را بالا می گیرم تا نفسی بکشم .
- خوبم ، ببخشید ، چند لحظه ای حواسم پرت شد .
ساکت است . حتما منتظر است که من سوالاتم را بپرسم ، همه چیز یادم رفته جز خودخواهی هایم .
- راستش سوال خاصی ندارم . فقط در مورد درس و کار وآینده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بودید. حالا که فکر می کنم می بینم همون جوابا کافی بود علی یه کم عجله کرد ، یعنی این که ...
پوقی می کنم . با ته خنده می گوید :
- متوجه شدم که این تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده . من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم . هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم .
لبخندش کش می آید . لبم را گاز می گیرم وچشمم را می بندم . ادامه می دهد :
- اما اگه حرفی باشد ، هر وقت ... درخدمتم . شماره که دارید ؟
شماره را هر بار که زنگ زده بود یا پیام داده بود ، به کل پاک کرده بودم . یک جور کار روانی روی خودم برای این که درگیرش نشوم ، اما نمی دانستم اجبار زمان وشرایط ، نا خودآگاه کار خودش را می کند .
پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشوید و آرامم کند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_دوم
کاش آبی پیدا کنم تا فکر و روحم را بشویم . یک فرچه بخرم تمام زوایای این مغز درب وداغان را با فرچه پاک کنم .حتما تا حالا پر از گل ولای و خیالات و اوهام و افکار غلطم شده است که این قدر تاریکم .
از حمام که بیرون می آیم، در حیاط باز می شود . همان طور که روسری را دور موهایم می پیچم نگاهم مات در می ماند .فریاد خوشحالی زدن ، کم ترین عکس العملی است که از دیدن پدر نشان می دهم . در آغوش خسته اش پناه می گیرم وپدر با روسری موهایم را می پوشاند و می گوید :
- سرما می خوری عزیز دلم !
می بوسمس ، صورتش را ، پیشانی اش را ، دستانش را و گریه می کنم . سی روزی شد که رفته بود . همان طور که شماره ی مادر را می گیرم ، زیر کتری را روشن می کنم . حواسم نیست که گوشی اش را جا گذاشته است . در یخچال را باز می کنم و میوه در می آورم وشماره ی علی را می گیرم . جواب که می دهد فقط با خوش حالی خبر را می دهم . صبر نمی کنم حرفی بزند .میوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره ی علی را می گیرم . با خنده می گوید :
- مامان پیش منه . داریم می آییم .
بشقاب میوه را مقابل پدر می گذارم . دست و رویش را شسته ولباس عوض کرده است . چقدر پیر شده . دارد تمام می شود . دوباره می بوسمش . شماره ی مسعود را می گیرم . وقتی بر می دارد ، صدای سعید را می شنوم که می گوید :
- بیاییم برای بله برون ؟
با تندی می گویم :
- سلامت کو ؟ پسره ی بی ادب !
می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که دیگه نمی دم .
فریاد شادی اش را می شنوم . پدر گوشی را می گیرد وبا دو پسرش گرم صحبت می شود . البته اگر مسعود بگذارد سعید حرفی بزند . میوه پوست می کنم ودر بشقاب پدر می چینم .
پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من . بلند می شوم وبرایش چای سیب وهل دم می کنم . صدای در خانه
می آید . پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی وریحانه در را باز می کند و داخل
می شود . لحظه ی زیبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم . دلم می خواهد مثل مادر ، عاشق پدر بشوم . پدر چندین بار سر مادر را می بوسد . نگاه هایشان به حدی قشنگ و پر حرف است که ... آخرش یک روز رمان این دو تا را
می نویسم . علی خم می شود و دست پدر را می بوسد . می روم سمت آشپز خانه ، مثلا باید با علی قهر باشم . اگرکه بگذارد.
می آید پیشم و مشغول کمک کردن
می شود ، بدون این که به روی خودش بیاورد . وقتی سینی را بر می دارم ، یک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد . بعد روسری ام را می کشد روی صورتم و می گوید :
- موهاتو خشک کن سرما نخوری ، فردا شب بله برونه خوب نیست مریض باشی .
شکلات تلخ است و بزرگ و من
نمی توانم جوابش را بدهم . چای را تعارف می کنم .ریحانه در گوشم می گوید :
- زنگ زد ؟ الان جوابت چیه ؟
- زنگ زد اما من جوابی ندادم ، علی از خودش حرف در آورده .
پدر تعریف شرایط را می کند .
- از هفتاد ودو ملت ریختن توی سوریه ودارند می کشند و آواره می کنند . از فرانسوی و آلمانی و انگلیسی بگیر تا عربستانی و ... همه شون هم یه پا قاتلن وجانی . اصلا یه ذره انسانیت ، هیچ ، هیچ . یه اوضاع غریبی راه افتاده . مردها رو می کشن ، زن ها رو می برن و و می فروشن .
صدای اذان که بلند می شود ، بی اختیار اشک توی چشمانم حلقه می زند ؛
یعنی آینده ی یک میلیارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نیستند وبه دست حکام ظالم وآمریکایی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چیست ؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_سوم
همان طور که وضو می گیرم فکر میکنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زیاد دشمنانشان.
بعد از نماز سر از سجده بلند میکنم و از خدا میخواهم خودش صلاح مرا تعیین کند..
بیرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زیر و رو میکنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آینده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هایم را، توانمندی ها و نیازها و ویژگی های روحی و اخلاقی ام را زیر و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پیدا کنم.
ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده ی نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشیند. روبه رویش می نشینم . بی حرفی قرآن را از من می گیرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه ی آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بینم سرم را پایین می اندازم.
- مبارکه بابا. واقعأ مصطفی رحمته برای زندگیتون.
از هجوم خون به صورتم گرم میشوم. پدر قرآن را روی پایش می گذارد و دستم را می گیرد؛ و
می گوید: میخوام قبل از اینکه قطعی بشه باز هم یه فرصت دیگه برای فهمیدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بریم برای بازدید شون .
على وارد اتاقم می شود. نیشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشیدن ریحانه از بیرون می آید. اصلا نگاهش نمیکنم. کتاب برمی دارم و می گویم:
- برو بیرون.
و کتاب را باز می کنم، هیچ نمی بینم. نه حالات على را و نه نوشته های کتاب را. صدای قهقهه اش بلند می شود. کتابم را می گیرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم.
- عروس ضایع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها!
و می خندد. نمیتوانم لبخندم را جمع کنم.
- بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بریم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نیم ساعت وقت داری تا من شیرینی و گل بگیرم.
نمیدانم به افتضاح کتاب پشت و رویم بخندم یا به خېر رفتن آن جا عکس العمل نشان دهم . کاش پدر نیامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برایم شربت می آورد و هیچ کمکی هم در انتخاب لباس
نمی کند. فقط در آغوش خودش می گیردم و چند بار می بوسدم. این هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببینند. بگذار بچه دار بشوم برایش آرزو می نویسم بیست...
هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آید. آهنگ دیرین دیرین پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آید به اخطار:
- علی این قدر به دخترم استرس وارد نکن.
کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند:
- من واسترس. ملاصدرا پناه عاطفی جامعه است. این خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلاداره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو.
صدای خنده مادر و ریحانه بلند می شود.
- تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهیم اون کتاب پشت و رو وارد مغزعروس
می شد. دیگه چه تضمینی، نه واقعا چه تضمینی برای سعادت یک زندگی مشترک نوپا بود.
خود کرده را تدبیر نیست. چقدر هشدار دادند علی را اذیت نکنم. چه زود آدم به آدم رسید. امشب حال خوبی ندارم. از فردا باید بشینم یک سیاست کلی برخوردی بریزم .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_چهل_دوم من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي به
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_سوم
آخر هفته همه آماده بوديم تا به جشن عقد و عوسي اميد برويم. عقدكنان خانه عروس بود و عروسي خانه عمو فرخ. قرار بود من و سهيل براي عروسي به خانه عمو برويم و مامان و بابا زودتر براي مراسم عقد كنان بروند. سرانجام ساعت هفت سهيل با هزار ترفند من حاضر شد. هردو آماده حركت بوديم. پيراهن بلند و زيبايي به تن داشتم. پارچه كرم رنگ و زيبايي داشت كه توسط خياط مخصوص مادرم دوخته شده بود .با پوشيدنش احساس مي كردم از دنياي بچه ها فاصله گرفته ام و وارد دنياي بزرگسالان شده ام. موهايم را به سادگي روي شانه هايم رها كرده بودم. موهايم بلند و فردار بود و همانطور ساده هم زيبا بود. براي اولين بار آرايش مختصري هم كرده بودم. به نظر خودم خوب و مناسب بود. سهيل با ديدنم لحظه اي حرفي نزد و حرفش نيمه تمام ماند با خنده گفتم :
- چيه؟ ماتت برده ...
سهيل سري تكان داد و گفت : هيچي ياد داستان جوجه اردك زشت افتادم كه تبديل به قوي زيبا مي شد.
با حرص گفتم : من كدوم هستم؟
خنديد و گفت : قوي زيبا !
وقتي به خانه عمو اينها رسيديم بيشتر مهمانان آمده بودند . مادر و پدرم كنار هم روي صندلي نشسته بودند. خانه عمو فرخ يك آپارتمان دو طبقه بود كه البته هر دو طبقه در اختيار خودشان بود و از هردو طبقه استفاده ميكردند. انگار قرار بود اميد و مريم در طبقه بالا سكونت كنند تا اميد بتواند پولي جمع كند . ولي در هر حال براي عروسي در هر دو طبقه صندلي چيده بودند ميز شام هم بيرون در پاركينگ ساختمان قرار داده بودند. سهيل به محض ورود به سمتي اشاره كرد و به من گفت :
- پرهام هم آمده من ميرم آن طرف .
سري تكان دادم و گفتم : من مي رم پيش مامان و بابا .
قلبم وحشيانه مي كوبيد و نمي دانم چرا از روبرو شدن با پرهام وحشت داشتم. پدرم با ديدن من صورتش پر از خنده شد و گفت : به به عروس خانم چه عجب تشريف آورديد
مادرم آهسته گفت : چقدر ناز شدي مهتاب جون چرا آنقدر طول داديد؟
با صدايي آهسته گفتم : من آماده بودم سهيل يك ساعت با گلرخ حرف مي زد دل نمي كند به زور آوردمش !
به مادرم رو كردم و گفتم : عروس و داماد هنوز نيومدن ؟
مادرم سر تكان داد. پرسيدم : عروس چطور بود ؟ خوشگله ؟
مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت : مگه تا حالا مريم رو نديدي ؟
- نه
- چطور نديدي همون روز كه خونه عمو فرخ دعوت داشتيم ، براي بله برون هم رفتيم.
با خنده گفتم : چقدر حواس جمع هستي مامان ! من كه بله برون دعوت نداشتم. جزو بچه ها بودم. اون روز خونه عمو فرخ هم امتحان داشتم نتونستم بيام.
مادرم همانطور كه به اطراف نگاه مي كرد گفت : آره راست مي گي ، اي بد نيست. قيافه معمولي داره.
لحظه اي بعد عروس و داماد وارد شدند. و خانه پر از صداي هلهله و بو ي اسفند شد. بلند شديم و ايستاديم . اميد در لباس دامادي خيلي زيبا و خوش تيپ شده بود. عروسش هم به نظر من زيبا و با مزه بود. دختر قد كوتاهي بود با صورت تپل ، موهايش را جمع و صورتش را آرايش ملايمي كرده بودند. چشم و ابرو مشكي بود با دماغ گوشتي و لبهاي گوشت دار، به نظر دختر مهرباني مي رسيد. با ديدن ما سلام كرد و دستش را براي دست دادن با من دراز كرد. صميمانه دستش را فشردم و گفتم : انشاءالله خوشبخت باشيد مباركتان باشد.
وقتي نشستيم مادرم زير گوشم آهسته گفت : خيلي چاق است يك شكم بزاد هيكلش حسابي بهم مي ريزه.
نگاهي به مادرم كردم و گفتم : خوب علف بايد به دهن اميد خوش بياد.
مادرم پرسيد : سهيل كو ؟
با سر اشاره كردم به سمتي كه سهيل و پرهام نشسته بودند . مادرم لحظه اي نگاه كرد و گفت :
- تو نمي خواي با پرهام سلام و احوالپرسي كني ؟
بي حوصله گفتم : چرا حالا وقت زياده.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_چهارم
چند دقيقه اي تنها و خيره به منظره آدمهاي پر تحرك نشستم. بعد حس كردم كسي كنار م نشسته است برگشتم و نگاه كردم پسري بود هم سن و سال سهيل با كت و شلوار سربي رنگ و خوش قيافه. قبلا هم ديده بودمش يكي از اقوام خاله مهوش بود كه هر چه فكر مي كردم اسمش را به خاطر نمي آوردم. چند لحظه اي گذشت تا به حرف آمد. با صدايي كه سعي مي كرد جذاب جلوه كند گفت :
- حالتون چطوره مهتاب خانوم ؟
نگاهش كردم و زير لب تشكر كردم. دوباره گفت : اول كه ديدمتون اصلا باورم نشد آنقدر عوض شده باشيد از آرام پرسيدم تامطمئن شدم خودتان هستيد. بعد كه ديد جواب نمي دهم پرسيد منو نشناختيد ؟
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : نه خير به جا نياوردم.
آهسته گفت : سياوش هستم نوه عموي مهوش خانم .
به سردي گفتم : حالتون چطوره ؟
با خنده گفت : مرسي ديدم تنها نشسته ايد گفتم بيام خدمتتان شايد به من افتخار بدهيد.
داشت براي خودش حرف ميزد كه صداي پرهام از جا پراندم :
- مهتاب بيا كارت دارم.
زير لب عذر خواهي كردم و بلند شدم دنبال پرهام رفتم. رو ي يك صندلي نشست. كنارش نشستم . كت يقه گرد و زيبايي پوشيده بود موهايش را عقب زده بود. اما چشمانش درخشش هميشگي را نداشت. انگار غمگين بود با ناراحتي گفت : خوب همه رو دور خودت جمع مي كني ...
چيزي نگفتم : پرهام هم ساكت شد. بعد از چند دقيقه پرسيدم :
- پرهام هنوز از من دلخوري ؟
با صدايي كه از شدت غم يا عصبانيت دورگه شده بود جواب داد:
- بله دلخورم هر چي فكر ميكنم مي بينم من هيچ ايرادي ندارم كه تو حتي نمي خواي در موردم فكر كني.
بي حوصله گفتم : بحث اين چيزا نيست اصلا الان قصد ازدواج ندارم.
پرهام اميدوار پرسيد : يعني اگه صبر كنم ممكنه قصد ازدواج پيدا كني ؟
- نه دلم نمي خواد كسي منتظرم باشه. هيچ معلوم نيست كه آينده چه چيزي برام داشته باشه تو هم همينطور ممكنه فرصتهاي خيلي بهتري داشته ...
پرهام حرفم را قطع كرد و گفت : آره تو هم ممكنه فرصتهاي بهتر از من داشته باشي مثل همين آقاي كنه كه بهت چسبيده بود نه ؟
عصبي بلند شدم و گفتم : تو از من يك سوال پرسيدي و من جوابم را دادم تو بايد ظرفيت شنيدن جواب منفي را داشته باشي زور كه نيست.
بعد بدون آنكه منتظر جوب پرهام باشم به طبقه پايين رفتم تا براي خودم غذا بكشم. حوصله نداشتم و از سر و صدا سرم درد گرفته بود. بعد از شام رفتم و كنار سهيل نشستم و با لحني تهديد آميز گفتم : سهيل به خدا از كنار من جنب بخوري مي كشمت! سرانجام وقت رفتن رسيد. سهيل اصرار داشت كه ما هم دنبال ماشين عوسو داماد برويم ، من اما خسته و بي حوصله بودم براي همين در ماشين بابا سوار شدم.
وقتي وارد اتاقم شدم نفسي به راحتي كشيدم. نمي دانستم چرا اينقدر كم طاقت و بي حوصله شده بودم. لباسم را عوض كردم. موهايم را بافتم و صورتم را پاك كردم. خوابم نمي آمد براي همين بلند شدم تا يك نوار ملايم بگذارم بلكه اعصابم كمي راحت شود . كشوي ميز را باز كردم تا نوار بردارم ناگهان دستم خورد به يك چيز سخت با تعجب شي را بيرون آوردم. واي خداي من ! دفتر آقاي ايزدي بود. باز هم يادم رفته بود بهش برگردانم. اما اين بار آن را سر جايش نگذاشتم. آهسته نشستم روي تختم و به دفتر خيره ماندم. حس كنجكاوي رهايم نمي كرد با ترس و كمي عذاب وجدان دفتر را باز كردم. در صفحات اول چيزي نوشته نشده بود. در بعضي از ورق ها چند خطي شعر نوشته شده بود و تا اوايل مهر دفتر تقريبا خالي بود. ولي تقريبا از دهم مهر ماه دفتر پر از نوشته بود. كنجكاو اولين صفحه سياه از نوشته را باز كردم.
پایان فصل 10
فصل یازدهم
به نام خداوند مهربان و آمرزنده
شنبه 13/7/70
خدايا يعني ممكن است مراببخشي ؟ ممكن است از گناه من درگذري ؟ مي دانم كه مي داني گناه كرده ام ولي بيقصد و غرض .
هفته پيش دكتر سرحديان از من خواست تا براي ترم اولي ها تمرين هايشان را حل كنم خودش پيرو بي حوصله شده و وقت اين كاها را ندارد. ته دلم اصلا راضي به اين كار نبودم اما به خاطر احترام بيش از حدي كه به استاد دارم قبول كردم. اما در اولين جلسه حل تمرين تمام تصوراتم بهم خورد.بچه ها ي كلاس روز شنبه انگار از پشت ميزهاي دبيرستان يكراست وارد دانشگاه شده اند. همه خام و بي تجربه ، سراپا شور و جواني. گاهي به اين بچه ها حسودي ام مي شود اگر آنها جوان هستند پس من چي هستم؟ در هر حال سر كلاس يكي از دخترها شيطنتش گل كرد و صندلي همكلاسش را عقب كشيد ، وقتي دخترك روي زمين افتاد چشمم به چشمهاي خاطي افتاد و ... خدايا مرا ببخش!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_پنجم
چشمانش دلم را به لرزه در آورد. حالتي در نگاهش بود كه تا به حال در هيچ كس نديده بودم. دلم لرزيد حس ميكردم هر لحظه روي زمين ولو مي شوم. ضربان قلبم آنقدر تند شده بود كه اگر از كلاس بيرون نمي رفتم. صدايش مرا لو مي داد. با عجله بيرون رفتم و گيج از نگاهش خودم را به خانه كشاندم. خدايا از سر تقصيرم بگذر.
شنبه 20/7/70
نمي دانم چه كسي جريان هفته قبل را به استاد سر حديان خبر داده بود. امروز بعد از كلاس خود استاد آمد دفتر فرهنگي و با من صحبت كرد. از من خواست از دست بچه ها ناراحت نباشم و اينكه دانشجو هاي ترم اول هنوز بچه مدرسه اي محسوب مي شوند من نبايد برنجم.در آخر باقاطعيت گفت : حتما فرد خطاكار براي عذرخواهي پيش من خواهد آمد و باز هم خودم بايد تصميم بگيرم . دلم مي خواست مي توانستم بگويم من اصلا نرنجيدم فقط به خاطر خودم از كلاس بيرون آمدم . نه براي قهر كردن . ولي چه كنم كه نمي توانم حرف دلم را به كسي بزنم. فقط تو ميداني و من كه چه در دلم ميگذرد. از تو مي خواهم كه مرا در مسير مستقيم نگه داري.
شنبه 27/7/70
نمي دانم چه انسي با اين روز هفته گرفته ام. تمام روزهاي هفته ام انگار يك طرف است و روز شنبه طرف ديگر . روز هاي ديگر برايم عادي و ملال آور است . كار و زندگي يكنواخت كلاس درس و بازگشت به خانه اي كه در ان كسي منتظرت نيست. در حال كار روي پروژه ام بودم كه آمد. تازه فهميدم كه فاميلش مجد است . دعا ميكردم آقاي موسوي پي به حال من نبرد. به محض ورودش دستانم به لرزه افتاد. احساس مي كردم صداي طپش قلبم تمام اتاق راپر كرده . سر به زير انداختم تا كسي متوجه بر افروختگي ام نشود. ولي وقتي اسمم را از دهانش شنيدم اجبارا سر بلند كردم و لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. تبارك الله از اين همه حسن و جمال ! خدايا چه افريده اي ؟ چطور مي توان نگاه نكرد؟چطور مي آفريني و مي خواهي نگاه نكنم؟ چشمهايي درشت و مخمور كه انگار با مخمل بنفش فرش شده است. نگاهي كه تو را وادار به تماشا ميكند. به سختي نگاهم را برگرفتم . نفسم بالا نمي امد. مي دانستم كه گونه هايم سرخ شده و از اينكه ريش داشتم خدارا صدهزاربار شكر كردم. از من روسياه عذرخواهي كرد وخواست سر كلاس برگردم. دلم مي خواست فرياد بزنم مگر مي شود به چشمان تو نگاه كرد و حرفت را قبول نكرد؟اصلا مگر مي شود تو در كلاس باشي و من نخواهم به كلاس بيايم؟ ... خدايا اين حرفها چيست كه بر زبان مي اورم؟ تابه حال چنين كلماتي در ذهنم حتي جا نداشت چه رسد در قلب و برزبانم. پروردگارا التماس مي كنم قلب مرا سرد نگاه دار، ميدانم كه فاصله ما زياد است. چند روز پيش درست زماني كه من جلوي در دانشگاه رسيدم با ماشين جديد و مدل بالايش رسيد. مي دانم كه اگر تمام عمر كار كنم نمي توانم حتي يك چرخ ان ماشين را بخرم.
لباسهاي گرانقيمت و كفش و كيف شيكش با صد برج حقوق ناچيز من برابري مي كند . من كجا و او كجا ؟مي دانم كه چندين چشم به دنبال يك قدم او تا كجاها كشيده مي شوند حس مي كنم در كلاس همه برايش چشم هستند. پيش آن پادشاهان غني آيا به من فقير نيازمند نگاهي مي اندازد؟ مي دانم كه نه ، پس از تو اي رب العالمين مي خواهم كه قلبمرا سرد كني . آمين.
دوشنبه 29/7/70
انگار تمام مغزم به هم ريخته هر چه مي خواهم درس بخوانم دو چشم درشتش را مي بينم كه كنجكاو به من خيره شده اند. قبلا تمام هدفم درس خواندن بود اما حالا ديگر نمي دانم هدفم چيست. خانه ام سرد است و حوصله ندارم بخاري روشن كنم.ديشب علي پيشم آمده بود. بر خلاف هميشه اصلا حوصله اش را نداشتم. خودش فهميد و زود رفت. حالا عذاب وجدان راحتم نمي گذارد نكند از من رنجيده باشد. علي بهترين دوستي است كه من دارم. تنها چيزي كه در زندگي مرا به گذشته ام پيوند مي زند علي است. گذشته اي كه گاهي فكر مي كنم يك كابوس زشت است. گاهگاهي مهتاب را بادوستانش در محوطه ميبينم. حالا ميدانم اسمش مهتاب است. آن روز وقتي دوستش صدايش زد متوجه شدم. چشمانش پر از شيطنت است اما خودش ديگر آرام گرفته متين وسنگين شده است.يعني خودش مي داندكه چه بر سرم آورده؟ گمان نكنم او كجا و من كجا !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay