eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +میدونی من دلم نمیخواست بسوزونمت الانم که هرچقدراطراف ونگاه می کنم هیچ بانداژی پیدا نمی کنم پس مجبورم که... حرفم وادامه ندادم ولی همون لحظه یک تیکه ازتیشرت بدرد نخور گوشه اتاق به چشمم خورد تیکه ای ازش پاره کردم،ازتعجب هینی کشید وگفت: سامی:چیکارمی کنی؟ بابیخیالی شونه ای بالاانداختم وگفتم: +خب چیکارکنم پارچه نیست انتظارنداری که لباسای خوشگل خودم وپاره کنم؟ هم خدارومیخوای هم خرما؟ایش. پارچه رو دوردستش گذاشتم ومشغول بستن شدم،گفت: سامی:خب آخه من اینحوری که نمی تونم برم بیرون عزیزم. باحرص محکم گره ای به پارچه زدم که آخی گفت،بی توجه به دردش گره ی محکم دیگه زدم وباجدیت گفتم: +من عزیزکسی نیستم. پوزخندی زدم وبی توجه بهش ازکنارش گذشتم وازاتاق زدم بیرون. پرروبه من میگه عزیزم، یه عزیزمی بهت نشون بدم که نفهمی عزیزم باچه زِیی نوشته میشه، پشمک. ازپله هارفتم پایین وبه جمع پیوستم. ازدیدن وضعیت خندم گرفت، باصدای آرومی خندیدم وبهشون نگاه کردم،مامان سامی ازنگرانی انگارفشارش افتاده بود،روی مبل لم داده بودوبااون بادبزن مسخرش خودش وباد میزد مامانم بانگرانی در صورتی که دستش لیوان آب بودبالاسرش ایستاده بود. سمیرادرحال حرص خوردن بود،بابا باشرمندگی سرش وانداخته بودپایین،بابای سامی مثل جغد چشماش وگردکرده بودوزل زده بودبه روبه رو، خانم جونم همچنان درحال خندیدن بود. سامی اومدپایین وسرفه ای کرد،مامانش با دیدنش ازجاش پریدوبه سمت سامی اومد، دست سامی روگرفت وگفت: _پسرم،پسرگلم،خوبی نازنینم؟ باحالت پوکرفیسی گفتم: +بالاخره سامی یانازنین؟تکلیف مارومشخص کنید. زنه که بدجورقاطی کرده بود به سمتم برگشت وگفت: _هیس،دهنت وببند،هِی یه بلایی سرپسرم میاری هیچی بهت نمیگم دیگه پررونشو. خانم جون که عصبی شده بودازجاش بلندشد وعصای همیشه درصحنش وآوردبالاوباتهدید روبه مامان سامی گفت: خانم جون:بادخترمن درست صحبت کن وگرنه همون بلایی که سرپسرت اومدوروکل هیکل توعملی می کنم. مامان سامی دهنش بسته شد ازحرص وعصبانیت قرمزشده بود،روبه شوهرش کردوگفت: _بلندشو،پاشوبریم سیامک اینجاجای مانیست. خانم جون گفت: خانم جون:بهتر،ماکه ازخدامونه. مامان سامی چشم غره ای به خانم جون رفت وروبه باباکردوگفت: _باشه مامیریم ولی جناب محتشم شماهم به طورکلی شراکت وفراموش می کنی. پس حدسم درست بودهمش زیرسراین مادر فولادزرهست.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بااین حرف مامان سامی باباازجاش پریدوبانگرانی گفت: بابا:نه نه،این چه حرفیه؟ لطفاحرف های خانم جون وهالین وبه دل نگیریدمنظوری ندارن. مامان که بدجورهل کرده بودلبخندهلی زدوگفت: مامان:آره لطفاناراحت نشید بهتره این بحث وتموم کنیم خداروشکرسامی جانم که حالش خوبه بیایدبه ادامه خواستگاری بپردازیم. مامان بعدازاین حرف زد زیرخنده وبعدبه سمت مامان سامی اومدودستش وگرفت واون وبه سمت مبل بردونشوندش وبعد به من وسامی اشاره کرد وگفت: مامان:بیایددیگه،بیایدبشینید. سامی لبخندبزرگی زدورفت کنارخواهرش نشست. پوف کلافه ای کشیدم وباحرص سرجام نشستم،اه تف تواین شانس اگه این مامان حرفی نمی زدایناشَرشون وکم می کردنا. خانم جون باعصبانیت نشست رومبل وروش و برگردوند،بابالبخندی از سررضایت زدوسرجاش نشست. مامان روبه من کردوگفت: مامان:هالین بلندشوبرو برای سامی جان چای بیار.سمیراباطعنه گفت: سمیرا:فقط بِپااین دفعه داداشیم ونسوزونی. لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +نه ابژی حواسم هست. پوزخندی زدوگفت: سمیرا:کاملامشخصه. جوابش وندادم وازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم. سریع به سمت کابینت رفتم، محکم کوبیدم توپیشونیم، خاک برسرم قرص وبرنداشته بودم وروی کابینت مونده بود،خداکنه مامان وقتی اومده بودآشپزخونه که آب ببره قرص وندیده باشه. باکلافگی چایی ریختم، سریع سه تاقرص وپودر کردم وریختم توفنجون چای سامی،خوبیش اینه که این دفعه مطمئنم چای وسامی میخوره،خدامیدونه چای قبلی روکی خورده. ایندفعه بی احتیاطی نکردم وقرص وتوجیبم گذاشتم.نفس عمیقی کشیدم وسینی روبرداشتم وازآشپزخونه زدم بیرون. سینی روی جلوی سامی گرفتم،لبخندی زدوباصدای آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت: سامی:به به این چای خوردن داره. اخمی بهش کردم وبعدازاینکه چای وبرداشت سینی روگذاشتم روی میزو روی مبل نشستم. بابای سامی ازجاش بلندشد،چه عجب یه علائم حیاتی نشون داد.مامان سامی روبه شوهرش کردوگفت: _کجامیری؟ باصدای آرومی جواب داد: _دستشویی. مامان سامی باکلافگی گفت: _چندبارمیری،تاالان چهارباررفتی؟ ابروهام بالاپرید،آخ آخ فکر کنم چای واین بدبخت خورده. دلم براش سوخت،آخه بدبخت هیچ کاره ای نبود،ای کاش زنش چای ومیخورد،پوف کلافه ای کشیدم وبه مبل تکیه دادم. بابای سامی سریع به سمت دستشویی رفت،مامان سامی زیرلب گفت: _این دیگه چشه؟ای بابا. بعدازچنددقیقه بابای سامی هم اومدودوباره بحث مسخره ی ازدواج شروع شد. گوشیم وازکنارم برداشتم ونتم وروشن کردم،کنجکاو شده بودم که چجوری شایان بااین بچه مذهبیادوست شده. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصت_سوم بااین حرف ما
سلااام✋دوستان و همراهان گرامی🌸🌺🌼 مستحضر باشید، به زودی رمان 🌼 وارد مرحله جدیدی میشه . صبور باشین💐 وما رو همراهی کنید🌹😊 🌷به حضورتون در کنار خودمون افتخار می کنیم..🍀 🌱🌸 در لحظات شیرین💫 افطار و سحر 🌙ما رو هم دعا بفرمایید✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از تفکیک کتاب ها و تمیز کردن اتاق کار ، کارتون سنگین پر از کتاب را بغل زد و در را باز کرد تقریبا هیچ دیدی به نداشت ، همین که دو قدم جلو رفت به چیزی خورد کمی کارتون را در دستش جا به جا کرد تا کمی جلوی پایش را ببیند که با یک جفت کفش مردانه رو به رو شد کمی عقب رفت و بدون نگاه به صاحب آن کفش ها کارتون را روی میز گذاشت و بسمتش برگشت ، برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و متعجب به فرد رو به رو نگاه کرد اما وانمود کرد او را نمی شناسد ، نگاهش را به یقه فرد مقابلش دوخت و گفت : بفرمایید ، امری داشتین ؟ محمدحسین که از این حرکت مهدا تعجب کرد بود سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم ! ـ سلام ، ببخشید شما ؟ پوزخندی زد و گفت : برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین . ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم . و با برداشتن کارتون دوباره بسمت در راه افتاد که محمدحسین گفت : خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟ خواست بپرسد چرا کارتون به این سنگینی را به او سپردند که با توجه به سابقه ی درخشان دخترهای هم کلاسیش در تخیل پردازی تصمیم گرفت سکوت کند ! ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم ‌!! محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل ! من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟! ـ کلاسشون ۵ دقیقه ی دیگه تمام میشه ، میان همین جا میتونین تو سالن منتظر بمونید . محترمانه گفت نمی تواند در دفتر خواهران منتظر خواهرش باشد . محمد حسین از اینهمه زبان درازی مهدا عصبانی بود و ناچار بعد از مهدا بسمت سالن راه افتاد که دید سجاد از در وارد شد ، صدایش کرد . فکر میکرد مهدا بعد از شنیدن صدایش بسمتش برگردد اما آن دختر مغرور لحظه ای کارش را متوقف نکرد . ـ سجاد ؟ سجاد ؟ سجاد با شنیدن صدای محمدحسین نگاهش را از مهدای غرق در کتاب گرفت و به سمت محمدحسین رفت : سلام ، آقااا محمدحسین گلِ گلاب پارسال دوست امسال آشنا . ـ سلام سجاد جان ، درگیرم بجون تو ـ میدونم داداش ، چه خبر ؟ عصر که میای آزمایشگاه ؟ ـ آره ، حتما . ما حالا حالا ها باید شاگردی کنیم ـ این چه حرفیه شما استادی حس کرد سجاد کار دارد برای همین گفت : سجاد کار داری مزاحمت نمیشم برو داداش خوشحال شدم دیدمت سجاد لبخندی زد و گفت : نه بابا ، چه مزاحمتی من یکم کار دارم با دختر عموم ، میام خدمت بعد به مهدا تنها دختر حاظر در سالن نگاه کرد ، محمد حسین رد نگاهش را گرفت و گفت : ـ اگه کمکی ازش میخوای اول بیوگرافیتو روی کاغذ بنویس آماده ، تا معطل نشی !! سجاد خندید و گفت : چی شده ؟ چی ازش پرسیدی مگه ؟ ـ میشناسیش ؟ ـ مهدا خانومه ، خواهر مرصاد . دختر عموم . ـ واقعا ؟ دختره حاج مصطفی ست ؟ ـ آره والا . حالا چی بهت گفته برزخی شدی؟ ـ هیچی بابا دنبال خواهرم میگشتم ، ایشونم تا نفهمید کیم و چیکار دارم یه کلمه حرف نزد سجاد گفت : دلگیر نشو داداش این مهدا خانوم ما کلا متفاوته با هر چی دختر دور برت دیدی ، اینم که سوال کرده ازت ، کنجکاوی نبوده میخواسته مراقب دوستش باشه ، کلا با برادر جماعت صحبتی نداره ... ـ واضح بود قشنگ ، برو داداش به کارت برس سجاد از محمدحسین خداحافظی کرد و بسمت مهدا رفت ، همه ی حواسش به رفتار آنها بود ، نگاه مهدا همچنان پایین و رفتارش به جز آشنایی که بین او و سجاد بود تفاوتی با نوع عملکردش در قبال محمدحسین نداشت . سجاد چیزی گفت و خندید ، اما مهدا محجوبانه و سر به زیر لبخندی زد و انگار از سجاد تشکر میکرد و میخواست او را منع کند ، اما سجاد مصر بود به مهدا در چیدن کتاب ها کمک کند . » &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با صدای کوبیده شدن در اتاقم وحشت زده از جا پریدم که عینک و کتابم هر کدام به سمتی پرتاب شد . با چشم های ریز شده به رو به رو خیره شدم اما با خستگی چشم و عینکی که نزده بودم نتوانستم چیزی ببینم دستم را روی زمین چراخاندم و دنبال عینکم گشتم که موجود رو به رویم جلو آمد و شیئی را برداشت و روی چشمم گذاشت آنقدر به خط های کتاب عادت کرده بودم که ثمین را میان خط هایی از نوشته های کتاب میدیم . ـ بسه هانا ! پاشو کشتی خودتو . ـ سلام ‌ ، تو کی اومدی ؟ ـ سلام به روی زشتت . هر چی صدات کردیم نشنیدی .... + عمه ، عمه دون ( عمه جون ) با صدای سلاله آرامشی عجیبی جانم را فرا گرفت : جانم ، بیا اینجا جون دلم . + عمه ؟ مامانی کول داده بیایم ایندا میتونم باجی بچونم ... ( مامانی قول داده بیایم اینجا میتونم بازی بکنم ) ـ معلومه بازی میکنیم قربونت بشم + پاسو پاسو ... و دستم را کشید و به خیال کودکانه اش میتواند مرا بلند کند . ـ باشه عمه جون من برم صورتمو بشورم یکم خستگیم در بره ، ثمین ؟ ساعت چنده ؟ ـ ۷ شبه .۴ ،۵ ساعته نشستی پای این پاشو کور شدی ـ باشه میام الان . به سرویس اتاقم رفت صورتم را شستم وقتی در آینه به خودم نگاه کردم متوجه چشم های خسته و ورم کرده ام شدم که بشدت قرمز شده بود ، مهدا معتقد است حتی در راه رسیدن به حق هم نباید نعمت هایش را تباه کرد باید فدا کرد و برای من ابتدایی خیلی سخت بود که تفاوتش را بفهمم ، اما انگار چشم هایم مصداق تباهیی بود که بخاطر رضای خدا بود ولی برای رضایت او نبود ....! نمازم را میخوانم ، لباس مرتبی میپوشم و پایین میروم همه دور میز منتظر من بودند لحظه ای شکه به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم همه چیز نشان از یک جشن کوچک خانوادگی میداد ، ناهار خوری بزرگ و با ویو باغمان برای من تزیین شده بود و با کتاب هایی با عنوان سرخ " محافظ عاشق من " رخ نمایی میکرد . با لبخند به خانواده ام نگاه کردم کسانی که دیر فهمیدم چقدر ارزشمند هستند . بقول مهدعلیا : جشن وقتی خوش میگذره که تو دلت جشن به پا کنی ، با زرق و برق و تجملات تو هیچ دلی جشن به پا نمیشه فقط یه ظاهره جشنی که دلو خوش نمیکنه .... جشن با مهمان های بیشتر خیلی قشنگ تره ولی وقتی ساده برگزار نشه عذابه برا همه ، برای اونی که خرج کرده چون قطعا جشن های بهتری برگزار میشه و برای مهمانی که باید جبران کنه و دل خوشی نمیمونه ... ولی یه جشن با اعضای خانواده و در شرایط یه شام و ناهار مامان پز خیلی بیشتر از مهمونای های رنگار بدون سادگی کیف میده ... راست میگفت هیچ وقت با دلی خوش مهمانی نرفتم و این نگرانی ها همیشه با من و اطرافیانم بود حالا اگر بخواهیم این فخر فروشی ها را عادت بشمار آوریم خسته کننده نیست چون همیشه موضوعی هست که تو را به برتری طلبیدن دعوت کند ..... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀🍃🥀🍃 🍃🥀🍃 🥀🍃 😍 🥀 ✍نویسنده: ف. میم "هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه .. مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه .... ↪️ ریپلای به قسمت اول 👇 eitaa.com/romankademazhabi/19926 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 7.mp3
2.88M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈