eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصت_نهم ازشنیدن نقشش
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ساعت شش عصربودودنیا نیم ساعتی می شدکه رفته بود. خانم جون ازمراسم برگشته بودوروی کاناپه نشسته بودوداشت درس می خوند،باکلافگی گفتم: +خانم جون مامان کجاست؟ خانم جون:نمیدونم منم اومدم خونه، دیدم نیست. پوف کلافه ای کشیدم و ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم،یک بسته بیسکوییت برداشتم وشروع کردم به خوردن. صدای زنگ آیفون اومد،سریع به سمت آیفون رفتم ودروبازکردم. خانم جون:حداقل بپرس کیه. دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +بیخیال،یامامانه یاباباس دیگه. خانم جون سری به نشونه تاسف تکون دادوبه ادامه ی درس خوندنش پرداخت. درورودی روبازکردم وبعدرفتم آشپزخونه ومشغول خوردن بیسکوییتم شدم. چندثانیه ای گذشت که صدای پرشوروشوق مامان توخونه پیچید. مامان:سلام،من اومدم. خانم جون:خوش اومدی مادر. ازآشپزخونه رفتم بیرون،مامان بادیدنم فازاحساسی بودن برداشت وگفت: مامان:یعنی باورکنم دختر کوچولوم داره عروس میشه؟ پوزخندی زدم وبانفرت روم و برگردوندم،من وباش چقدرهیجان داشتم به این امیدکه مامان بیاد وبگه که منصرف شدن ازازدواج، زهی خیال باطل. خواستم ازپله هابرم بالاکه بازآیفون به صدادراومد،مامان سمت آیفون رفت ودروبازکرد. برگشت سمت من وگفت: مامان:هالین حاضرشو نیم ساعت دیگه سامی میاد دنبالت. ازتعجب چشمام گردشد،باصدای بلندی گفتم: +چی؟ مامان بابی تفاوتی گفت: مامان:چیزعجیبی نگفتم،سامی میاددنبالت که بریدبرای لباس عروس وبقیه وسایل،خودت که میدونی اصلاوقت ندارید سریع بایدبخرید،این دوسه روز وبایدازصبح بری خریدتاشب. دربازشدوبابااومدتو،مامان وخانم جون باهاش سلام وعلیک کردن؛بی توجه به باباگفتم: +من نمیرم. مامان باحرص گفت: مامان:مگه دست خودته؟ انگشت اشارم وبه نشونه ی تهدیدآوردم بالاو گفتم: +ازدواجم دست شمابود، بقیش به خودم مربوط میشه.مامان باعصبانیت روکردبه باباوگفت: مامان:شهرام تویه چیزبگو. بابا:چتونه باز؟بزاریدبرسم بعدشروع کنید. مامان:سامی نیم ساعت دیگه میاددنبال هالین که برن لباس ووسایل عروسی روبخرن ولی هالین لجبازی میکنه میگه نمیرم. بابا بابی تفاوتی شونش وبالاانداخت وگفت: بابا:اینجوری مجبوره لباسای ساده ی خودش وبپوشه. مامان:یعنی چی شهرام؟الان توداری... پوزخندی زدم وبی توجه به بحثی که داشتن می کردن ازپله هارفتم بالاووارداتاقم شدم. روتخت نشستم وسریع گوشیم وبرداشتم وشماره ی شایان وگرفتم،بعدازسه بوق جواب داد: شایان:سلام زشتوخانم. +سلام شایان:اوه چه عصبی،چی شده باز؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +مامان الان اومده خونه بعد به من میگه نیم ساعت دیگه سامی میاددنبالت که برید خریدعروسی. شایان:خب؟ باجیغ گفتم: +خببببب؟همین؟ شایان خندیدوگفت: شایان:خب چی بگم؟باید بری دیگه. باناباوری گفتم: +شایان الان داری بامن شوخی می کنی؟ شایان:نه هالین کاملاجدیم، این چندروزوباهاشون راه بیاتانقشمون وعملی کنیم، ازالان ضایع بازی درنیارکه. +وای وای.. اصلا نمی تونم سامی روکنارم تحمل کنم. شایان باهمدردی گفت: شایان:میدونم عزیزم،والا بااون چیزایی که توراجبش گفتی منی که پسرم وهمجنس خودشمم نمی تونم تحملش کنم،ولی هالین چاره ای نداری، داری؟مجبوری بری،گفتم که این چندروزوباهاشون راه بیاتازمان نقشه فرابرسه. باصدای آرومی گفتم: +باشه،پس من برم حاضرشم. شایان:برو..به سلامت +بای. باکرختی ازجام بلندشدم و به سمت کمدرفتم ولباسای ساده ای روازکمدبرداشتم ومشغول پوشیدن شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 _خب عزیزم حالامی تونی چشمات وبازکنی وخودت وببینی. چشمام وبازکردم وبه آیینه نگاه کردم،برق اشک توچشمام اذیتم می کرد،باورم نمی شد من همون دخترقویم که از گریه متنفربود؟ خدایااین چه سرنوشتیه آخه. بابدبختی بغضم وقورت دادم وروبه آرایشگرکردم وگفتم: +ممنونم خیلی خوب شد. دستش وتوهواتکون دادوگفت: _عزیزم توخودت خوشگلی. پوزخندی زدم وازجام بلند شدم وبی توجه به دنیاکه بابغض ونگرانی نگاهم می کرد روبه روی آیینه ی قدی ایستادم وخودم وتولباس عروس نگاه کردم،همیشه آرزوداشتم عاشق بشم وازدواج کنم،همیشه دوست داشتم باذوق وشوق لباسام و بپوشم ودورخودم ازخوشحالی بچرخم ولی الان.. به لباس عروس وتوربلندم نگاه کردم وپوزخندی زدم، دستی روی شونم قرارگرفت ازآیینه نگاه کردم،دنیابود، بابغض گفت: دنیا:خوشگل شدی آبجی، مخصوصالباست. خنده ی تلخی کردم وگفتم: +آره ولی این لباس اون لباس عروسی نیست که آرزوش وداشتم. دنیا:اِنگوخوشگله که. لبخندتلخی زدم وگفتم: +آره ولی این لباس یه چیزکم داره. دنیاباتعجب گفت: دنیا:چی؟ اشکم چکید: +عشق! دنیااول باتعجب نگاهم کرد، بعدازچندثانیه که به خودش اومدسریع به سمت میزرفت ویک دستمال برام آوردوداد دستم. دنیا:بدوپاک کن اشکت و،آرایشت خراب میشه. مامان که تواتاق مخصوص ناخن بودازاتاق اومد بیرون ودرصورتی که دستش وتوهواتکون می داد گفت: مامان:آفرین ناهیدجون من میدونستم تو انقدر کارت خوبه، فقط امیدوارم دخترمم خوشگل عر... بادیدنم حرف تودهنش ماسید، باتعجب گفت: مامان:هالین! لبخندزورکی زدم وچیزی نگفتم، مامان به سمتم اومدودورم چرخیدوگفت: مامان:وای هالین خیلی جیگرشدی. خندیدوادامه داد: مامان:بیچاره سامی،پسرم و امشب دیوونه میکنی. باتعجب نگاهش کردم،پسرم؟ پوزخندی زدم وبازچیزی نگفتم. دنیاآروم زیرگوشم گفت: دنیا:هالین ضایع بازی درنیار. لبم وگازگرفتم وسعی کردم خودم وکنترل کنم،راست می گفت بایدخودم وکنترل می کردم وگرنه تابلومی شدیم. مامان باذوق گوشیش وآورد وبه زورچندتاعکس باهام گرفت. خسته وکوفته به سمت مبل رفتم و نشستم ،پسرنکبت نیومد ،بیادیگه عهه. پوف کلافه ای کشیدم وبه دنیاکه داشت توآیینه رژش و درست می کردنگاه کردم، سنگینه ی نگاهم وحس کرد، ازتوآیینه نگاهم کرد،بادستم بهش اشاره کردم که بیادوپیشم. به مامان نگاه کردم داشت باکلی نازوکرشمه با گوشی حرف می زد،خدامیدونه الان داره به کدوم بدبختی پزمیده. دنیاکنارم نشست،چشم از مامان برداشتم وبه دنیا نگاه کردم. دنیا:جونم آجی؟ باصدای آرومی گفتم: +همه چی اوکیه؟ دنیاهم مثل من باصدای آرومی گفت: دنیا:زیردست آرایشگرکه بودی زنگ زدم به شایان، گفت همه چیزمرتبه،فقط... اخم کردم وبانگرانی گفتم: +فقط چی؟ باصدای مامان دنیانتونست جواب بده،سریع بهم گفت: دنیا:خودت میفهمی،پاشو تابلونکن. مامان:هالین جان بلندشو،سامی اومده. فیلمبردارواردسالن بزرگ آرایشگاه شدوامرمسخره ی فیلم برداری روشروع کرد. سامی واردشد،من از پشت توری که روی صورتم انداخته بودم دیدمش، بادیدنش کم مونده بودبالابیارم،آخه این چه جورپسریه؟این چه تیپ مسخره ایه؟این چه شخصیتیه؟ من اصلارغبت نمی کنم باهاش هم قدم بشم. کت وشلوارنارنجی پوشیده بودبایک پیراهن زرد کم رنگ ویک پاپیون نارنجی روشن ترازکت شلوارش، کفشای قهوه ای تیره،ازاون مدلای خزی که برای زمان شاه بود، موهاشم فشن کرده بود، وبا ادا اطوار دخترونه به سمتم میومد،یعنی هرکی الان جای من بودروش بالا میاورد،اه چیه آخه این؟ دستش وبه سمتم درازکرد، خانمه فیلمبردار ازاون وربهم اشاره می کردکه چجوری دستش و بگیرم، سعی کردم آروم باشم وتابلونکنم که چقدرازش متنفرم،فقط دسته گل رو محکم توی دستم نگه داشتم و با دست دیگم تور روی سرم رو تا مجبور نشم دست اونو بگیرم.. حس می کردم فشارم افتاده وهرآن ممکنه حالم بدبشه. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم آروم باشم. بعدازکلی ژست های احمقانه برای قدم برداشتن و.. که فیلم بردارمی گفت ازاون آرایشگاه کوفتی بیرون اومدیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚 🍃دورها را زده‌ام هیچ ڪجا جز درِ تو وطني امن برايِ مـنِ نبود🍃 💔 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸 سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از اتمام آخرین کلاس مهدا به محمدحسین گفت : میرم دنبال حسنا ، به مرصاد و امیرحسین سپردم بیان دنبالمون برای ختم ، شما تشریف ببرید . ـ باشه ممنون بابت جزوه ها ـ خواهش میکنم ، سلام برسونین . روز خوش . ـ حتما شما هم همین طور ، یاعلی . مهدا بعد از پیدا کردن حسنا به فاطمه زنگ زد تا با او هماهنگ کند ، فاطمه گفت مرصاد دنبالش رفته و در راه دانشگاه هستند . ـ فاطمه بود ، میگه داره با بچه ها میاد ـ اوکی ، مهی بریم یه چیزی بزنیم ؟ ـ باشه بریم ، ضمنا ... ـ مهدا هستی میدونم ـ بچه پرو ـ لطف داری ، مهدا چی میخوری ؟ ـ کیک و نسکافه . ـ اوه اوه ، حاج خانوماااا یک از همکلاسی های حسنا ، دوست همان پسری که قرار بود برای ختم خواهرش بروند بدون اجازه سر میز آنها نشست و گفت : ـ جواب سلام واجبه ها ، میدونین که خواهرا ! مهدا : سلام نکردین ـ وَاووو بلی بلی ، سلام عرض شد ، احوال بانو ؟ ـ سلام ـ احوال پرسی کردم دور از ادب نیست ؟! ـ قابل جواب دادن نیستین ... ـ خیلی دور بر میداری امل جان ، چی فک کردی ؟! از اینکه هیچ پسری محل سگ بهت نمیدن مشکلی نداری ؟! مهدا پوزخندی زد و بی توجه به او به حسنا گفت : زنگ بزن ببین امیرحسین نیومد پسر مزاحم رو به مهدا گفت : قیافه هم نداری ، من میدونم همه ی این اخلاق سگی هات برا اینکه یکی نگات کنه داری چراغ سبز میدی ولی کسی آدم حسابت نمیکنه ! + بهتره گند تر از دهنت حرف نزنی دوزاری ! ـ تو کی باشی ؟! مهدا از حضور فرد مقابلش نگران به او نگاه کرد میدانست میتواند دعوایی شود که به نفع هیچ کس نیست . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ بهتره بری پی کارت ! +‌ نخوام برم ‌؟ ببین این قضیه هیچ ربطی به تو نداره ! مزاحم نشو ـ الان باید بری سر ختم عشقت باشی اومدی چش چرونی کثافت ؟ + تو چی ؟ تو که ادعای عاشقیت زمین و آسمونو گرفته بود اینجا چیکار میکنی ؟ عاشق پولش بودی نه خودش وقتی مرد فراموش شد پس ببند گاله اتو ، اصلا بهتر که سَقَط شد ، دیگی که برا من نمیجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه اون دختره .... اگه فهم داشت منو قبول میکرد نمی رفت دنبال اون ریشوی ... ـ بسه حالمو بهم زدی ، قبلا بهت گفتم دور مهدا خط بکش ! نگفتم ؟! + چیه نکنه میخوای این چندشو بگیریش ؟! با شنیدین این حرف مشت محکمی به صورتش خواباند . ـ اینو زدم تا حرف دهن نجستو بفهمی ... پسرک مزاحم دستی به بینی پر از خونش کشید و گفت : خفه شو عوضی !تو بخاطر این کلاغ زشت منو زدی ؟! ـ آره بازم زر بزنی بدتر میخوری پسر به سمتش هجوم برد که همه شروع به جیغ و داد کردند و این وسط فقط یک نفر نسبت به این اتفافات بی تفاوت بود ، ثمین ناجی . حسنا : ولش کن وحشی وای خداا ، یکی بیاد اینا رو جدا کنه مهدا هر چه میخواست با گفت و گو آنها را متقاعد کند ، نتوانست و هیچ کس نمیخواست و نمی توانست آنها را جدا کند . مهدا میدانست ساکت بماند دو پسر مقابلش همدیگر را سالم نمیگذارند . کلاه سویشرتش را گرفت و با تمام توان بسمت خودش کشید ، می توانست هر دو را بزند او یک نظامی بود اما این قضیه را هیچ کس نمیدانست پس طوری وانمود کرد که این کار برایش خیلی زحمت داشته و با او خودش هم روی زمین نشست و با خشم گفت : بسه آقای با غیرت میخواید بکشینش یا خودتونو به کشتن بدین ؟! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود . مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون ـ باشه الان میام سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟ خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ... ـ آقای رسولی ؟ از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود . ـ بله ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟‌ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ... ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم ـ نقشه ثمینه ... ـ قضاوت عجو... ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ... ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ... ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد ـ منـ... در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀🍃🥀🍃 🍃🥀🍃 🥀🍃 😍 🥀 ✍نویسنده: ف. میم "هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه .. مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه .... ↪️ ریپلای به قسمت اول 👇 eitaa.com/romankademazhabi/19926 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا