eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃♥️ آقای من!♥️ باز آ...که در فراقِ تو چشمِ امیدوار چون گوشِ روزه دار ، بر الله اکبر است ♥️🍃♥️ سعدی ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هشتاد_نهم سری تکون د
اَلنَّفْسْ: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 +آخ وای خدایااین چی بودکه من باصورت رفتم توش؟ وای مامان دماغم،چشمامو بستم .دستم وگذاشتم روی بینیم وگفتم: +آخ دماغ نازنیم،چی بود؟آخ دستم وگذاشتم رواون چیزی که بهش خوردم،این چیه؟چرا پارچه ست؟بسم الله! یهواون چیزی که خوردم بهش عقب کشیدم،بادرد سرم وآوردم بالاکه دیدم امیرعلیه،بیشترحرصم گرفت،نفهمیدم چی شد که یهواون دوتاسیم سگ اخلاقیم فعال شد،باصدای بلندوعصبانیت گفتم: +نکبت بی شعور،دماغم داغون شد،کوری؟می میری چشمات وبازکنی؟ من سرم پایین بود،تو چرانگاه نمی کنی؟ نترس بایه نگاه آدم به حرام نمیوفته،نکنه می ترسی بخورمت؟پسر ازتو جذاب ترزیادریخته برای‌من؛فکرکردی کی هستی؟هان؟ چشمام وبسته بودم و دهنم وبازکرده بودم و هرچی که نبایدمی گفتم وگفتم: +جواب بده دیگه؟الان کی پاسخگو؟دماغم و نابودکردی حالادهنت و بستی وهیچی نمیگی. این چراهیچی نمیگه؟باحرص وترس وکنجکاوی یک چشمم وبازکردم که دیدم بااخم وحشتناکی نگاهم می کنه،اون یکی چشمم وهم بازکردم و طلبکارانه گفتم: +چیه؟جای ببخشیدته؟نه به وقتایی که باید سرت وبگیری بالاونگاهم کنی تااین اتفاق نیوفته نه به الان که داری من ومی خوری. اخمش هرلحظه بیشترمی شد،به دستای مشت شدش نگاه کردم،کم کم داشتم می ترسیدم،الانه که بزنه دک وپزم وبیاره پایین. برعکس تصوراتم باصدای آرومی گفت: امیر:ببخشید. ورفت! همین؟ببخشید؟وای خدایا این چرااینجوریه؟چرا نزدتودهنم؟چرادندونام و خردنکردتوحلقم؟من اگه‌جای این بودم وبخاطر یک اشتباه ناخواسته انقدر حرف می خوردم،پدرجدِ طرف ومیاوردم جلوچشمش، ولی این؟عجب موجودعجیبیه؟ واقعاچجوری تونست دربرابرحرفایی که بهش زدم سکوت کنه وچیزی نگه؟عجب!باذهنی مشغول ازپله هاپایین رفتم،وای خدایا امیدوارم الان مهین جون نیادبیست سوالی راه نندازه که صدای چی بود؟کی جیغ می کشیدو این حرفا. پوف کلافه ای کشیدم وبه سالن نگاه کردم، مهین جون نبود.دراتاقش بازشد،به سمت اتاقش برگشتم،بادیدنم ویلچرش وبه سمتم آورد وبانگرانی گفت: مهین:چی شد؟ نمیدونستم چیومیگه، مهتاب ومیگه یاامیرعلیو؟ وای خدایااگه امیرعلی رو بگه من چی جوابش وبدم؟ بگم هیچی کلی لیچاربار پسرت کردم؟ مهین جون وقتی دیدسکوت کردم وعین اوسکلا نگاهش می کنم،بانگرانی گفت: مهین:چی شدهالین؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +چی چی شد؟ باحالت گیجی نگاهم کردوگفت: مهین:مهتاب دیگه. وای خیالم راحت شد،نفس آسوده ای کشیدم وشونه ای بالاانداختم وگفتم: +بیرونم کرد. ضربه ای به گونش زدوگفت: مهین:اِواخاک برسرم،ببخشیدتوروخدانمیدونم چراچندوقته اینجوری شده.زود از کوره درمیره زودگریه ش میگیره.زودمیره توی خودش..این طرزصحبتش من ویادخانم جون انداخت، ناخودآگاه به سمتش رفتم‌وگونش ومحکم بوسیدم. اولش باتعجب نگاهم کرد ولی بعد بامحبت گفت: مهین:عزیزم! بغض بدی گلوم وگرفته بود،اگه یکم دیگه پیش مهین جون می موندم اشکم درمیومد. باصدای آرومی گفتم: +بااجازه. سری تکون دادولبخندی زد،سریع به سمت آشپزخونه رفتم تامیزوجمع کنم، صدای مهین جون وشنیدم که گفت: مهین:هالین جان امیرعلی یکم میزوتمیزکرده. شونه ای بالاانداختم و زیرلب گفتم: +به کِتفَم!چیکارکنم؟ به سمت میزرفتم ومشغول تمیزکردنش شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 پشت میزنشستم وباکلافگی اطراف ونگاه کردم، ذهنم بدجورمشغول این بودکه ناهارچی درست کنم،از‌شانس مهین جون تواتاق‌کارش بودوگفته بودنرم اتاقش کارداره،امیرعلی‌هم که بعدازاینکه دماغ نازنینم ونابودکرده بود رفته بوداتاقش وبیرونم نمیومد،مهتابم که قهر کرده‌ بودتواتاقش بودبنابراین‌کسی نبودکه من ازش‌بپرسم چه کوفتی برای ناهار درست کنم. باصدای زنگ گوشیم از‌فکرغذابیرون اومدم.‌ گوشیم وبرداشتم وبه صفحه نگاه کردم،یک پیام داشتم،بازش کردم. بادیدن پیام چشمام چهارتا‌ شد،جاااان؟مبلغ پنج میلیون‌ازکارت...به کارتم واریزشده بود،یعنی چی؟کی مهربون‌شده انقدرپول به من داده؟ این کارت بانکیم جدیدبودو پولی که توکارت قبلیم بودو شایان انتقال داده بودبه این‌کارت، درواقع رمزاین کارتم وفقط شایان داشت.‌‌سریع شماره ی شایان وگرفتم: شایان:سلام خانم زشت. خندیدم وگفتم: +سلام،زشت خودتی. شایان:بازعیوب خودت و به بقیه نسبت دادی؟ باکلافگی گفتم: +ول کن شایان،کارمهم تر‌دارم. شایان:یاخدا،نکنه می خوای‌ازاون خونه هم فرارکنی؟ بعدازاین حرف بلندزدزیر خنده،ایشی گفتم وجواب دادم: +وای خدامردم از‌خنده شایان:خب بابا،کارت وبگو. +میگم شایان یه پیامی... اجازه ندادحرف بزنم، سریع گفت: +پول ومیگی؟ + کی یادمیگیری وسط حرف نپری؟آره پول ومیگم. شایان:والاجونم برات بگه‌ که پول ومن ریختم به حسابت. باتعجب گفتم: +ازکی تاحالاانقدرمهربون شدی؟ خندیدوگفت: شایان:گفتم من پول وبه حساب ریختم نه اینکه من پول ودادم. باحرص گفتم: +اه شایان قشنگ حرف بزن‌بفهمم چی میگی دیگه.‌بعدازمکثی گفت: شایان:پول وخانم جون بهم‌دادگفت بریزم به حسابت.‌بغضم گرفت،باناراحتی گفتم: +الهی بمیرم،دلم خیلی‌براش تنگ شده شایان.‌باناراحتی گفت: شایان:خانم جونم هی ‌میره میادهمینومیگه. کمی فکرکردم وگفتم: +نمیشه یه قراربزاری من خانم جون وببینم؟ شایان:چرامیشه. باخوشحالی گفتم: +واقعا؟خب کی؟هرچه زودتربهتر،اصلاهمین فردا چطوره؟ شایان:هالین فعلا نمیشه.‌ بادم خوابید،باناراحتی گفتم: +چرانمیشه؟ شایان:بابات بدقاطیه هالین اصلانمیزاره هیچکس از خونتون بیرون بره باورت نمیشه باغبونتونم نمیزاره بره اصلادیوونه شده هرکی ازخونه بره بیرون فکر‌می کنه باتوهمدسته. باتعجب گفتم: +عجب!چطوربه توگیر ندادن؟ خندیدوگفت: شایان:گیردادن اتفاقابا‌ بابات دعواگرفتم گیر‌داده بودبایدگوشیتوچک‌کنم بایدخودت وچک کنم‌اصلاچرت وپرت می گفت‌دنیاهم طفلک دیگه خونتون نمیره میترسه گیربدن بهش. پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: +عجب بدبختی شده ها، ننه بابای سامی چیکار کردن؟ شایان:خانم جون که دیروز بهم زنگ زده بودگفت مادرش بلندشده رفته شرکت پیش بابات گفته چکات وبه همین زودی میزارم اجرابعدبرای اینکه حرص بابات ودربیاره گفته که فعلامشغول زن گرفتن برای پسرمم بعدش به حسابت میرسم. +بره بمیره پشمک،آخه یکی نیست بگه کی به اون پسر نفهم تو زن میده؟پسره ی احمق معلوم نیس دختره یا پسربعدزنم میخواد. شایان خندیدوگفت: شایان:حالاتوحرص نخور،‌مراقب خودت باش من بایدبرم .درضمن یک هفته ای صبرکن اگه شدیک قرار میزارم خانم جون وببینی. لبخندی زدم وگفتم: +باشه ممنونم شایان،بای. شایان:بای. نفس آسوده ای کشیدم و گوشی روگذاشتم روی میزوزل زدم به گلدون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بافکری که به سرم زد ازجام بلندشدم وبه سمت پله هارفتم،تصمیم گرفتم برم ازامیرعلی بپرسم که ناهارچی درست کنم بااین کاریه تیربه دوتا نشون میزدم یکی اینکه می فهمیدم غذاچی درست کنم یکیم اینکه اون میفهمه من ازاین دخترای لوس نیستم که قهرکنم فکر نکنه باهاش لج افتادم بخاطردماغم. ازپله هابالارفتم وروبه روی اتاقش ایستادم، خواستم در بزنم که دیدم دراتاقش نیمه بازه، خیلی دلم میخواست فوضولی کنم ببینم داره چیکار می کنه ولی می ترسیدم قاطی کنه. فوقش اگه گیردادکه چرادر اتاقش وبازکردم ودارم فوضولی می کنم بهش میگم درزدم تونشنیدی. بااین فکربشکنی توهوازدم و آروم دراتاقش وبازکردم وبا چشم دنبالش گشتم. باتعجب بهش نگاه کردم، پشت به من نشسته بودو اصلامتوجه نشدکه من دراتاقش وبازکردم. آب دهنم وقورت دادم و آروم آروم به سمتش رفتم. نزدیکش شدم ،صدای پچ پچش میومد،بسم الله چی شده؟ نتونستم فوضولیم وکنترل کنم ویه کوچولوخم شدم تابتونم صداش وبشنوم، ازاسترس دستام می لرزید می ترسیدم یهویی برگرده از طرفی هم‌نمیتونستم فضولیمو کنترل کنم وبه حرفاش گوش دادم: امیر:خدایا توخودتوشاهدی اصلا نمیخواستم من اصلا نمیخواستم بیام خونه.. من دیگه نمیمونم اگه قراره خراب کنم، خدایاخودت میدونی ازعمد نبود،خدایامن وببخش، خدایا خودت میدونی ... بعدم گریه کرد و ادامه داد امیر:باقصدومنظوری نخوردم بهش. گریه کرد ویهوسجده کردکه باعث شدازترس دومتربپرم هوا،انقدرترسیده بودم که سرجام خشک شده بودم. سرش وازسجده بلندکرد ومشغول جمع کردن سجاده ش شد،به خودم اومدم وسریع عقب گردکردم،همینکه خواست سرش وبچرخونه ببینه کی تواتاقشه ازاتاق رفتم بیرون. ازترس واسترس می لرزیدم سریع ازراهرو دویدم وپله ها روپایین رفتم. به سمت آشپزخونه رفتم، قلبم تندمیزد،آب وباز کردم وصورتم وشستم ویک لیوان آب خوردم بلکه آروم بشم. پوف کلافه ای کشیدم و پشت میزنشستم. خیلی ذهنم مشغول شده بود،یعنی چه گندی زده بودکه اینجوری داشت معذرت خواهی می کرد؟ چی ازعمدنبود؟به چی ازعمدنخورده بود؟ شاید باماشین زده به کسی وفرارکرده،شایدسرش طبق معمول تویقش بوده و محکم خورده به یه پیرزنی پیرمردی ووسایلش وریخته شایدم... اومممم شایدم... باچیزی که توذهنم اومد چشمام گردشد،نکنه واسه دماغ من داره اینطوری خودش وجرمیده؟یعنی واقعاواسه دماغ منه؟آخه یه دماغ که انقدرگریه وزاری نداره. باحالت گیجی زل زدم به میز،هی کلمه دماغ توذهنم تکرارمی شد، هی دماغ دماغ دماغ! امیر:ببخشید؟ باترس ازجام پریدم وگفتم: +دماغ. هی خاک برسرم،دماغ چیه؟ دستم وگذاشتم روی دهانم وبااسترس نگاهش کردم و گفتم: +ب..ببخشیدداشتم به... به چیزفکرمی کردم به دماغ برای همین الان گفتم دماغ. حس کردم خندش گرفته، حق داشت والامنم اگه جای اون بودم ویه نفری این چرت وپرتارومی گفت خندم می گرفت. همچنان که سرش پایین بودگفت: شما صدایی نشنیدید؟ باهنگ گفتم: +هان؟ نفس عمیقی کشیدوگفت: امیر:والاتواتاق که بودم حس کردم یکی اومدطبقه بالا. خاک برسرم فکرکنم فهمیده ومی خوادیک دستی بزنه تامن خودم ولوبدم،ولی کور خونده من نمیزارم بفهمه، باغرورپوزخندی زدم وگفتم: +حتماگربه بوده. چی گفتم؟وای خدایامن الان چی گفتم؟گربه؟ اخه گربه؟خدایامن وگاوکن چراانقدرگندمیزنم‌. به امیرکه چشماش گرد شده بودنگاه کردم،کم مونده بوداشکم دربیاد خیلی ناجورسوتی دادم. خواست چیزی بگه که صدای مهتاب مانع شد: مهتاب:هالین؟ نفس آسوده ای کشیدم، وای خدایا،شانس آوردم مهتاب اومدوگرنه بازسوال می پرسید،روبه مهتاب گفتم: +جانم؟ مهتاب واردآشپزخونه شدو گفت: مهتاب:میشه باهات حرف بزنم؟ من که ازخدام بودسریع گفتم: +آره آره حتما. مهتاب باناراحتی پشت میزنشست. روکردم به امیرعلی وباپررویی تمام گفتم: +به خداتوکل کنید. خندم گرفت،آخه این چی بود من گفتم؟ باتعجب نیم نگاهی بهم انداخت وزیرلب گفت: +بااجازه. همینکه ازآشپزخونه رفت بیرون بلندزدم زیرخنده. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... پنجاه و یکم 👇 💎 " خانواده نمونه " 🔹 ما در این بحث به دنبال این نیستیم که صرفاً کاری کنیم که زندگیمون پُر از مشکل نباشه! 🚫 ✅ بلکه ما دنبال ساختنِ یه خانوادۀ نمونه هستیم. ✔️ ما باید دنبال این باشیم که یه "خانوادۀ نمونه" داشته باشیم ؛ و یا حداقل "در خانوادمون هامون فردِ نمونه" باشیم.💥👌 🌺🌷💞🌺 🔴 متاسفانه در جامعۀ ما باب شده که مردم و مسئولینِ فرهنگی به دنبال این نیستن که خانواده های عالی داشته باشن، 👈 بلکه تا بحثِ خانواده میشه میخوان سمینار و همایش بذارن و راهکارهای "کاهش مشکلاتِ خانوادگی" رو بررسی کنن! 😒 ❌ فقط دنبال این هستن که خانواده ها صبح تا شب با هم دعوا نکنن! 🌺 خب عزیز من شما بیا یه قوی در زمینۀ "داشتنِ خانوادۀ عالی" رو بینِ مردم رواج بده، به طور خودکار بسیاری از مشکلات هم حل میشن. 🔶 "در واقع باید زمینه مشکلات رو از بین برد." ✔️👆👆👆
⭕️ اگه فرهنگِ زندگی مؤمنانه بر اساس "مبارزه با هوای نفس در جامعه" رواج پیدا نکنه، آمارِ مشکلاتِ خانوادگی هم بالا میره⚡️ ⚠️ همینطور که الان آمارِ طلاق و مشکلاتِ خانوادگی خیلی بالا هست. 💔📈🔝 🔺 البته آمارِ نارضایتی هایی که فعلاً منجر به طلاق نشده هم باید بهش اضافه کرد! 😒 👆این مشکلات و درگیریها اگرچه به طلاق ختم نشه امّا اثرِ خودش رو روی فرزندانِ خانواده ها خواهد داشت... ⭕️🌹🔹✅🌎🔴 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا