🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_هفتم
به امام زاده ی روبهروم نگاه کردم،اشکاموپاک کردم وآروم واردشدم
هیچ جایی نداشتم کهبرم،مجبورشدم بیامامام زاده که حداقلتا آخرشب اینجابمونمبعدش یه غلطی کنم.به ساعت مچیم نگاهکردم، ساعت ده شببودومن تاالان توخیابونابودم
داشتم به سمت حرممی رفتم که یهویکی سوت زد،باترس بهعقب برگشتم،یه نگهبانبودکه سریع به سمتم میومد.
بهم رسید،گفت:
_سلام خانم کجامیرید؟
باخستگی به حرم اشاره کردم وگفتم:
+برم حرم.
باتعجب گفت:
_الان؟
باصدای آرومی گفتم:
+ایرادی داره؟
سری تکون دادوگفت:
_چی بگم والا؟ولیتاساعت یازده اینجابازه ها بعدش دراروقفل می کنیم.
چشمام وکه ازگریهدردمی کردبادستممالیدم و گفتم:
+باشه،حالابرم تو؟
انگارفهمیده بودحالمخوب نیست گفت:
_چیزی نیازنداری دخترم؟
سری تکون دادم وزیرلب گفتم:
+نه.
به سمت حرم رفتم،کفشام ودرآوردم وواردشدم. یکم ترسیدم آخه هیچکی جزمن نبود،نفس عمیقی کشیدم.به سمت ضریحرفتم.زیارت کردم وزیرلب گفتم:
+خودت کمکم کن.
همونجاکنارضریحکزکردم وسرم وگذاشتم روی زانوم.یهویادشایان ودنیا افتادم،بدبختا ده بار زنگ زده بودن ولی جواب نداده بودم،دلم نیومدبیشتراز این نگرانشون بزارم سریع گوشیم وازکیفم درآوردم و یه پیام کوتاه به شایان دادم:
+سلام،سالمم فقطلطفاامشب زنگ نزن.
گلوم ازشدت بغضدردمی کرد،دستم وگذاشتم روگلوم وسرم وروزانوم گذاشتم وسعی کردمآروم باشم. هنوزدودقیقه ازپیامدادنم نگذشته بودکهگوشیم صداش دراومد،اصلاحال نداشتم جواب بدم، بیخیالشدم ومنتظرموندمخودش قطع بشه. دودقیقه بعددوباره زنگ خورد،باکلافگی جواب دادم وگفتم:
+خوبه گفتم حالم خوب نیست زنگ نزن.
امیر:سلام.
ازتعجب هیچی نتونستم بگم:
امیر:خوبید؟
بازهیچی نگفتم،فقطاشک بودکه ازچشممچکید. صدای ناراحتش اومد:
امیر:چراجواب نمیدید؟
آب دهنم وقورت دادموبه سختی گفتم:
+حرفی مونده که بارمنکرده باشی؟
بعدازچندثانیه سکوتگفت:
_حلال کنید،بخدانفهمیدم چرااون حرفاروزدم.
پوزخندصداداری زدم و گفتم:
+میدونی چه بلاهایی سرم اومد؟
باصدای ناراحت تراز قبل گفت:
امیر:بله درجریانم کهپدرتون دیدنتون وافتادن دنبالتون.
دوباره پوزخندی زدم وگفتم:
+فکرکردی فقط همین بود؟
باصدای پرازنگرانیگفت:
امیر:چیزدیگه ای هم شده؟
نتونستم جلوی خودم وبگیرم وزدم زیرگریه. صدای نگرانش توگوشم پیچید:
امیر:هالین خانم لطفابگیدچی شده؟حالتونخوبه؟سالمید؟
هیچی نگفتم فقطگریه کردم،پوفکلافه ای کشید وگفت:
امیر:هالین خانم کجایید؟الان میام دنبالتون.
سعی کردم حرف بزنم ولی نشد. دوباره گفت:
امیر:هالین یعنی هالین خانم لطفابگیدکجایید خواهش میکنم.
همه ی سعیم وکردم که حرف بزنم:
+امام زاده...
سریع گفت:
امیر:الان میام.
نذاشت حرفی بزنموقطع کرد. زیرلب باگریه گفتم:
+بی شعورخودش باعث میشه من اینجوری ازاون بیمارستان کوفتی بزنم بیرون بعدالانخودش...
پوف کلافه ای کشیدم وهمونجاسرم وبه ضریح تکیه دادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼
❤️ #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼
❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱
"هالین" دختر18ساله ای که
به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه...
کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰
✍نویسنده : #فاطمه_اکبری
🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/19633
📚 @romankademazhabi♥️
🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_هفتم به امام ز
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
سلام✋ خدمت شما خوانندگان خوب #رمان_عشقی_به_پاکی_گل_نرگس،
باعرض #معذرت😔 از اینکه پارتها تکراری ارسال شد،
ان شاالله فردا #5_پارت خدمتتون تقدیم میشه
📣 پارتهای مهم و #تاثیر_گزاری هست ان شاالله به هدف اصلی ما ازانتشار این رمان نزدیک میشیم🌹
ممنون 💐از همراهی همیشگی شما و
همچنین #تشکر خیلی ویژه💐 از عزیزانی که با دقت رمان رو میخونن و #نظرات و#انتقادات و #پیشنهادات خوب و مفیدی رو به ما منتقل می کنند💐
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نودم
رو به مرصاد کرد و گفت : ببین مرصاد شاید این آخرین ماموریت من باشه میخوام یه سری چیزا بهت بگم که باید بین خودمون بمونه
ـ الان میخوای وصیت کنی ؟
ـ مرصی جان آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره ، چطور میتونم بگم هیچ مشکلی پیش روم نیست و من قطعا سالم برمیگردم ؟
ـ مرصیو .... خب حالا زود بگو خوشم نمیاد از این حرفا
ـ ببین من یه ماشین ثبت نام کردم پارسال بصورت اقساطی دارم ماهانه یه مبلغی میریزم به حساب ، به نیت جفتمون ثبت نام کردم گفتن ۴ ماه دیگه تحویل میدن ، دو تا وام هم از اداره گرفتم که یکیش ماهانه از حقوقم کم میشه و یکی دیگش و بانک میپردازم .... اگر اتفاقی بیافته قطعا مامان و بابا متوجه میشن که شغلم چی بوده ! تو هم لازم نیست بگی میدونستی .... خیلی حواست به مائده باشه .... یه چیزی هم نوشتم گذاشتم کشوی گیره سرام اگر توفیقی شد و برنگشتم برش دار اگرم که برگشتم هیچی ....
یه اعتراف هم بکنم .... من واقعا علاقه ای به ازدواج با سجاد ندارم ... انگشتری که خریده بود بهش پس بده ...
ـ بهتر نیست خودت اینکارو بکنی ؟
ـ نه ، ممنون میشم زحمتشو بکشی .
ـ باشه
ـ از مامان و بابا هم عذر خواهی کن که خودسری کردم
.
اذان نزدیکه بریم نماز ؟
ـ بریم
بعد از اتمام نماز و خروج از مسجد مهدا به فروشگاه اشاره کرد و گفت :
نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم ؟
ـ میتونم حدس بزنم چی تو سرت میگذره ، همون محله همیشگی ؟
ـ آره .
ـ باشه بریم که من همیشه پایه ام .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_یکم
تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند .
اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ...
مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود .
مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ...
هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ...
مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند .
مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود .
آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد .
هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند .
وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند .
محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود .
قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند .
پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است .
بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد .
انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد .
محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد .
بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد .
هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود .
برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت .
محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند .
مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃﷽🍃🌸
💬یادآوری💬
⚜خدا
تنها کسی است که همیشه و همه جا، میتونی باهاش حرف بزنی..
درد دل کنی..❤️
و آروم بشی..😌
🕋 ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ (غافر/۶۰)
💢 مرا بخوانید، تا شما را اجابت کنم...
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💕✨💕
💢مرحوم اسماعیل دولابی(ره)میفرمودند:
👌 «وارد بعضے خانهها ڪه
میشوم و میبینم بین زن و شوهر🥀 ڪدورتے هست، هرگز در
آن خانه نمیخوابم؛
چون میدانم رحمت خداوند از آن خانه قطع شده.
#همسرانه ✨💕
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️