🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_نهم
از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت :
چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟
ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن
ـ من که به موسوی رای میدم ...!
ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه
ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم
ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟
ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... !
ـ امیدوارم ... !
به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟
ـ ۵۰۰ تومن
ـ بفرمایید
همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟
ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... !
از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟
من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... !
ـ ممنون .
ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟
ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟
ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ، حتما باغ ارم برین ........ !
مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت :
مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌏(تقویم همسران)🌎
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 12خرداد 1399
👈9 شوال 1441👈1 ژوئن 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
🌙🌟احکام اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
📛برای خرید ملک مناسب نیست.
👶نوزاد امروز علاقه مند به علم و دانش گردد.
🤒بیماری که امروز مریض شود زود خوب گردد ان شاءالله.
🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتما همراه صدقه باشد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️ کودک به مهد نهادن.
✳️اغاز معالجه و درمان.
✳️عقد ازدواج و خواستگاری.
✳️و فروش طلا و جواهرات نیک است.
🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث درد و بیماری است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری،خوب نیست.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز
مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 10 سوره مبارکه یونس علیه السلام است.
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام.....
و از معنای ان استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالحی صادر شود که در دنیا و اخرت برایش مفید باشد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_یکم سرم کم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_دوم
موزش وقورت دادوادامه داد:
شایان:والاجونم برات بگه خانم جونم حالش
تقریبابهتره ولی دیشبحالش یکم بدبود.
بانگرانی گفتم:
+خاک برسرم،چرا؟
دستش وآوردبالاوباهول گفت:
شایان:نه نه،چیز مهمی نبود،مثل اینکه تب کرده بودنصفه شبی بعدبابات بردش دکتریه سرم خورد
حالش خوب شد.
نچی کردم وگفتم:
+شایان ای کاش یه قراربزاری ببینمش،خیلی دلم براش تنگ شده.
دنیابامهربونی دستم وگرفت وگفت:
دنیا:عزیزممم!
بعدروکردبه شایان وگفت:
دنیا:هالین راست میگه شایان؛خانم جونم که مشتاقه ببینتش پس زودتر یه قرارترتیب بده
ببینن همدیگرو.
شایان سری تکون دادوگفت:
شایان:باشه عزیزم، البته بایدباخودشم حرف بزنم ببینم حالش وداره یانه.
دنیاتکیه دادبه صندلی وگفت:
دنیا:خانم جون که ازخداشه حتی اگه
دورازجون حالشم خوب نباشه بازمیاد.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+شایان لطفایکم زودترقراروهماهنگ کن.
شایان سری تکون دادوزیرلب باشه ای گفت.
خیلی خوشحال بودم که بالاخره خانم جون
وبعدازچندهفته می دیدم.
شایان:دنیاجان بریم
دنیابه ساعت مچیش نگاه کردوگفت:
دنیا:آره بریم کم کم داره دیرمیشه.
باتعجب گفتم:
+برید؟کجا؟چرا انقدرزود؟
دنیاازجاش بلندشدوگفت:
دنیا:آخه مامان گفته زودبرم شب مهمون داریم.
شایان گوشیش و گذاشت توجیبش وبلندشد.
همچنان که ازجام بلندمی شدم گفتم:
+حیف شد،آخه امروزانقدرکارسرم ریخته بود نشدباهم زیادحرف بزنیم.
لبش وکج کردوگفت:
دنیا:آره حیف شد.
شایان:عیب نداره حالا یک روزدیگه همدیگرو
می بینید.
سری تکون دادم وچیزی نگفتم.
دنیا:هالین جونم کیفم وکجاگذاشتی؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+تواتاقمه طبقه بالا.
دنیا:پس بااجازت من برم بردارم.
خندیدم وروبه شایان گفتم:
+چیکارش کردی انقدرباادب شده؟
شایان خندیدو شونه ای بالاانداخت.
دنیاروکردبه من وگفت:
دنیا:حالایبارتوعمرم ازت اجازه گرفتم تومشکل داری؟
دستم وآوردم بالا وگفتم:
+نه نه چه مشکلی؟ راحت باش.
اخم مصنوعی کردو ازآشپزخونه رفت بیرون.
شایان همچنان که یقه ی لباسش ودرست می کرد
گفت:
شایان:هالین میخوام تادنیااینجانیست یه چیز
بهت بگم.
باتعجب وکمی نگران گفتم:
+چی شده؟
خنده ی آرومی کردو گفت:
شایان:نگران نباش.
کمی مکث کردوادامه داد:
شایان:میخوام امشب بامامان وباباحرف بزنم.
سکوت کرد،سریع گفتم:
+خب؟بنال دیگه.
خندیدوگفت:
شایان:آرامش خودت و حفظ کن،خلاصه اینکه
میخوام بامامان وبابا حرف بزنم هرچه زودتر
برم خواستگاری.
خندیدم وگفتم:
+چقدرهولی.
هیچی نگفت وبه لبخندی اکتفاکرد.
دوباره گفتم:
+حالاچرانمیخوای دنیابفهمه؟
شایان:میخوام سوپرایزش کنم.
خواستم کمی مسخرش کنم که دنیااومد.
شایان:حاضری ؟
دنیا:آره بریم ازمهتاب ومامان وداداشش
خداحافظی کنیم.
شایان سری تکون داد وباهم ازآشپزخونه رفتن بیرون،منم شالم و مرتب کردم وپشت سرشون راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_سوم
ازسنگ فرش ها ردمی شدیم که یهو شایان گفت:
شایان:دخترا شماهابریدجلوی درمن یک لحظه برم کاردارم.دنیاباتعجب گفت:
دنیا:کجا؟
شایان همچنان که به سمتی می رفت گفت:
شایان:زودمیام.
پوکرفیس ایستادیم ومنتظرنگاه کردیم که شایان دقیقاکجا داره میره. صدای واگفتن دنیارو شنیدم،حق داشت تعجب کنه.
شایان مستقیم رفت پیش چندتاپسری که
وسطای مراسمم باهاشون حرف می زد،حسینم
توجمعشون بود. دنیاباهنگ گفت:
دنیا:وا،این همون شایانی نیست که می گفت این
آدمابه من نمیخورن؟
شونه ای بالاانداختم و زیرلب طوری که دنیا
بشنوه گفتم:
+والاچی بگم؟الان مشغول خوش وبش باهمون آدماس.
صدای بلندخندشون به گوشمون می رسید.
بعدازده دقیقه آقا شایان بالاخره تشریف آوردن.
دنیاباتعجب به شایان گفت:
دنیا:چی شده باآدمای ریشو میپری کلک؟
باشنیدن کلمه ی اومل اخمام رفت توهم،نمیدونم چراحرفش به مزاجم خوش نیومد،
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:
+درست صحبت کن.
ولی انقدرآروم این حرف وزدم که خودمم
به زورشنیدم.همچنان که به سمت درمی رفتیم شایان به دنیاگفت:
شایان:والاهمچین فکری می کردم ولی وقتی
باهاشون حرف زدم به این نتیجه رسیدم
که زیادم بد نیستن.
سریع گفتم:
+آره دقیقا،منم وقتی بهم گفتی که قراره با اینجور آدمازندگی کنم همین حس وداشتم ولی
وقتی باهاشون ارتباط برقرارکردم دیدم خیلی
آدمای خوب وباحالین.
دنیا:اووووچه طرفدار پیداکردن!
آمپرچسبوندم وباصدای نسبتابلندی گفتم:
+میشه بس کنی؟
باتعجب نگاهم کرد،زیادی قاطی کرده بودم،نفس عمیقی کشیدم وآب دهنم وقورت دادم،صدام
وآوردم پایین وبالطافت گفتم:
+خب...خب این اصطلاح اومل درست نیست، الان خوبه یکی بیادبه تو ومن که چادر نداریم بگه...اوممم بگه مثلاهرزه؟
وقتی این کلمه رو گفتم قیافه امیرعلی اومد جلوچشمم ودوباره یادم اومد که چقدر ازش ناراحتم
دنیالبخندی زدو گفت:
دنیا:ایول بابا،بااین آدماگشتی چه خوب
حرف می زنی! راستی داشتم فکر میکردم شالت واسه چی انقدر پوشیده ست بی ارایشی و لباسات پوشیده ست.میخوای کم نیاری ازشون؟؟
به دنیا نگاهی انداختم و گفتم:
من احساس کردم همینطوری خشگلم نیاز به ارایش ندارم وقنی هم پوشیده ام کمتر نگاه ها روی من زوممیشه و هرکسی هم فکر اذیت و ازار نمیوفته..
دنیا:راست میگی شایدمن اشتباه کردم اینطوری
گفتم. مثلا خود مهتاب هم اخلاقش جذابه هم بدون ارایش و حجاب هم دوس داشتنیه.
شایان: من که از این رفیقام خوشم میاد خیلی باحال ان. توهم هالین الان خیلی خوب هستی. بعد روبه دنیا گفت:
شایان: توهم اینجوری باشی،بدمنمیاد دنیاجان...
خب دیگه دنیابریم دیرت میشه ها.
دنیا:باشه.
شایان دستش وآوردجلووگفت:
شایان:خداحافظ ؛ مراقب
خودت باش.
دستم و پشتم بردم وگفتم:
+خداحافظ.
شایان :خانوم حجاب کردی دست نمیدی دیگه!حواسم هستا.
خندیدم وگفتم:
همینطوری هم میشه خداحافظی کرد
دنیابغلم کردوگفت:
دنیا:بای بای دوستم.خوش گذشت.
محکم بغلش کردم وگفتم:
+منم خوشحال شدم اومدین.
به سمت ماشین رفتن، یهویادچیزی افتادم گفتم:
+شایان،یادت نره قراربزاری خانم جون وببینم.
شایان:باشه بهت خبر میدم.
لبخندی زدم ودستم وبراشون تکون دادم.
ماشین وکه راه انداختن منم واردخونه شدم. واردخونه شدم.به سمت مهین جون رفتم وگفتم:
+مهین جون بامن کاری ندارید؟برم استراحت کنم
مهین جون لبخند محوی زدوگفت:
مهین:نه عزیزم،ببخشید خسته شدی.
لبخندی زدم وگفتم:
+نه خداروشکردخترای فامیلتون کمکم کردن.
سری تکون دادوچیزی نگفت؛بااجازه ای گفتم
و به سمت پله هارفتم. چشمم خوردبه مهتاب،
نازگل کنارش نشسته بودویک بندحرف می زد.
خستگی ازچشم های مهتاب میبارید،خندیدم،
طفلی حق داره نازگل مغزش وخورده بدجور.
ازپله هابالارفتم و مستقیم وارداتاق شدم.
بادیدن تختم لبخندی زدم،شالم ودرآوردم و
خودم وپرت کردم رو تخت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
چشمم وبازکردم و ازجام بلندشدم، تقریباخستگیم از بین رفته بود،نیم ساعتی بودکه تو اتاق بودم ووقتش بودکه برم بیرون، ممکنه مهین جون
کارم داشته باشه. به سمت میزتوالت رفتم وپشت آیینه ایستادم.شالم وروی سرم گذاشتم وموهام
وزیرش مرتب کردم.
رژصورتیم وبرداشتم
که روی لبم بکشم. دوباره یادم اومد به چهره م نگاهی انداختم و خندیدم،، تو خشگلی هالین..
رژ رو گذاشتم داخل کشوی میز وبعدازیک نگاه کلی به آیینه گوشیم وبرداشتم وازاتاق خارج شدم.هنوزدوقدم ازاتاقم دورنشده بودم که صدایی مانع شد:
_ببخشیدخانمی.
باتعجب برگشتم و به خانمی که صدام زده بودنگاه کردم، دستم وبه سمت خودم گرفتم وگفتم:
+ببخشیدبامنید؟
خندیدوگفت:
_کس دیگه ای هم مگه اینجاهست؟
لبخندی زدم وگفتم:
+نه،جانم بفرمایید؟
همون لحظه دراتاق بازشدوامیرعلی از اتاقش اومدبیرون، سرش وکه آوردبالا باهم چشم توچشم شدیم،هردومون
سکوت کردیم وروموبرگردوندم.
امیرعلی بادیدن اون زن گفت:
امیر:اِ،سلام خانم محسنی.
_سلام پسرم؛خوبی؟
امیر:ممنون.
کلافه گفتم:
+خانم بامن کاری داشتید؟
امیرعلی که قصد رفتن کرده بودبا
شنیدن این حرفم سرجاش ایستاد.
باتعجب نگاهش کردم که سرش وکردتوگوشیش.
زنه سمتم برگشت وگفت:
_والادخترم شاید اینجامناسب نباشه که بگم...
چشمام وریزکردم وبادقت گوش دادم.
ادامه داد:
_والاامروززیرنظر داشتمت فهمیدم که ماشالله خیلی دخترخوب وخانمی هستید...
باحرص به امیرعلی که ایستاده بودولبخند موزیانه ای میزد،نگاه کردم.
زنه لبش وبازبونش خیس کردوادامه
داد:
_داشتم می گفتم، والامن یه پسردارمبیست وپنج سالشه،
افسره خیلی آقاس، اسمش محسنه،بعد من براش دنبال دختر خوبی مثل توبودم که امروزدیدمت...
وای همین وکم داشتم، لبخندزورکی ای زدم
وگفتم:
+شرمنده من قصد ازدواج ندارم.
سریع گفت:
_نه نیاردیگه،حداقل شماره خانوادت و بده من تماس بگیرم.
وای حالاچی بگم؟ بگم ازخونه فرار کردم؟بگم اگه خانواده م پیدام کنندزندم نمیزارن؟ لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم:
+گفتم که قصدش و ندارم.
باناراحتی گفت:
_آخه چرا؟
سرم وانداختم و پایین وبعدازمکثی گفتم:
+فعلاشرایط ازدواج وندارم.
سریع گفت:
_شرایط نمی خوادکه، نمی خوای....
امیرعلی که گوشی ش وشارژر تو دستش داشت وحرفامون وشنیده بود،صداشو صاف کرد وگفت:
امیر:خانم محسنی ،بنده خدا گفتن دیگه قصدش وندارن.
باتعجب نگاهش کردم، جاااان؟این چی میگه؟
آخه یکی نیست بگه به توچه؟
با تعجب نگاهش کردم. زنه باتعجب به امیر
نگاه کردوگفت:
_بله؟
امیرشونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:منظوری ندارم ولی میگم...
اجازه ندادحرفش و کامل کنه وباحرص
گفت:
_وا؟!چرا دخالت می کنی مادر؟
امیرخنده ی آرومی کردوگفت:
امیر:گفتم که منظوری نداشتم.
زنه دستش وزدبه کمرش وگفت:
_منظورداشتی یاند...
نموندم که حرفاشون وگوش بدم،سریع ازپله هااومدم پایین.خندم گرفته بود،دستم وگذاشتم رودهنم وهرهربه ریش امیرعلی خندیدم،بیچاره روبایه مادر پیله ،تنهاگذاشتم.
باصدای نکره ی نازگل نیشم وبستم:
نازگل:خداشفات بده.
بااخم گفتم:
+تواولویتی.
پوزخندی زدوگفت:
نازگل:فعلاکه تواولین نفری توصف.
لبخندآرامش بخشی زدم وگفتم:
+نه دیگه توروکه دیدم به این نتیجه رسیدم توواجب تری.
باحرص نگاهم کرد، آخه یکی نیست بگه توکه کم میاری چرا میای بحث می کنی؟
پوزخندحرص دراری زدم وازکنارش گذشتم وواردآشپزخونه شدم.مشغول خشک کردن ظرفهای شسته شده شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
🔴تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند
✍رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری،
دار الحدیث، چاپ سوم، ص۷۹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صدم
اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایانی به پیشبرد ماموریتش میکرد ، پیرمردی با ریش بلند ، مو های جوگندمی که چهره اش را فقیر نشان میداد ، کسی که یکسال در این پست بود و موقعیت حساس هتل و کوچه پشتش را در نظر داشت .
بعد از اینکه اطراف هتل را بررسی کرد به محل قرارش با امیر رفت و با خط جدیدیش پیامی به امیر داد :
منتظرم .
امیر تمام اتاق را گشت اما آنچه که سیدهادی و سرهنگ گفته بودند را پیدا نکرد . اتاقی که با دانشجویان شیمی مشترک بود را ترک کرد .
با دیدن مهدا بسمتش رفت ، صندلی را عقب کشید و همان طور که می نشست گفت :
سلام ، طول کشید . نگرانتون شدم .
ـ مغازه های این دور و بر خیلی تماشایی بود ، تو چیکار کردی ؟ تونستی مقاله هایی که می گفتیو پیدا کنی ؟
امیر متوجه شد مهدا قصد ندارد واضح صحبت کند به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید مورد مشکوکی بیابد که مهدا ضربه ی آرامی به کفشش زد و همان طور که منو را بررسی میکرد گفت :
وقتی هوا گرمه که آدم چای نمیخوره ، به جز چایی که همیشه سفارش میدی ، چی میخوری سفارش بدم ؟
امیر سعی کرد به خودش مسلط باشد با لحن خونسردی گفت : هر چی برای خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده !
ـ اوکی ، مهرداد ؟
ـ جانم ؟
همان طور که سرش را کمی به پشتش متمایل میکرد تا به امیر فرد مورد نظرش را بشناساند گفت :
بنظرت پروژه ما میتونه برنده بشه ؟
ـ چرا نتونه ما تمام تلاشمونو کردیم مینا ، لازم نیست اینقدر نگران باشی !
ـ خب این سری رقبای قدری داریم ، خیلی استرس دارم میشه شب بریم بگردیم ؟
ـ حتما ، کجا بریم ؟
ـ بریم حافظیه
ـ باشه ، هر چی تو بگی .
ـ مرسی
با دیدن گروهی از دانشجویان که محمدحسین هم در میانشان بود همان طور که روی کاغذ چیزی مینوشت رو به امیر گفت :
مهرداد من برم دانشگاه ، این آدرس بوتیکیه که از لباسای ستش خوشم اومده ، بهت زنگ میزنم بیا همون جا یه ست تابستونه بخریم ...
فعلا
ـ منتظر تماستم .
همان طور که از کنار امیر میگذشت آرام گفت : پشتشو بخونید ، یا علی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay