eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم چشمم و
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 پشت میزنشستم وصدای خوش و بش مهمونا رو میشنیدم ماشالله چقدرمهمون دعوت کردن،البته خیلی برام جالب بودا، اینامراسماشون مثل مانبود اینا همه باهم بااحترام حرف میزنن قهرو قطع رابطه ندارن، پولدار وفقیرو دکترومهندس وکارگر فرقی نداره براشون ،کسی با طلا و لباس گرون قیمتش پز نمیده، تو مراسمشون زن و مردجدا هستن،میشینن دعای عهد و شعرهای تولد اماما رو میخونن، برای شادی روح شهدا نذری میدن. اونم یک نوع غذا و برای همسایه هم نگه میدارن. بعدما تو جشنامون فقط می رقصیم،چند مدل غذای مدل به مدل میدیم و تازه فقط پولدارا ورییس ،روءسا دعوتن وبیشترشون به ماشین و قرارداداشون و ثروت عروس،دومادشون مینازن جالب تر اینکه‌ من بهم تو این مراسم‌ خیلی خوش گذشت درسته خیلی خسته‌ شدم ولی حس خوبی‌ بهم دست داد ولی تو مراسمای خودمون با اینکه کلی میرقصیدم ولی حس خوب وارومی که الان‌ دارم واون موقع‌نداشتم. امیر:خوب من وبا خانم محسنی تنها گذاشتید. باتعجب سرم و آوردم بالاوبه امیر نگاه کردم. از امیرعلی بعیدبودبرای حرف زدن بامن پیشقدم بشه.نمیدونم چراخوشحال شدم ازاینکه باهام حرف زده. ازفکربیرون اومدم وطلبکارگفتم: +میخواستی دخالت نکنی،من خودم زبون دارم. امیر:معلومه چقدر زبون دارید. بروبابایی بهش گفتم وروم وبرگردوندم‌. بطری آب وبرداشت وتولیوان ریخت. قبل ازاینکه آب و بخوره گفت: امیر:فکرنکنیدبه خاطر شماواردبحث شدما... باتعجب نگاهش کردم، یه قلوپ ازآب خورد وگفت: امیر:نمی خواستم پسرمردم وبدبخت کنم. اولش منگ نگاهش کردم ولی وقتی حرفش وتحلیل کردم چشمام گردشد. ازجام بلندشدم و گفتم: +دیگه زیادی حرف میزنیا ببین خودت مرض داری، من هیچی بهت نمیگم تومیای یه چیزی میگی،یک کلمه بگو اگه باوجودمن تو خونتون مشکل داری؟اصلا چرا قبول کردی من بیام اینجا وقتی میدونستی من چه جور تیپی ام؟ بااین حرفم ،ابی که داشت میخورد، پرید توگلوش وهمینطور که تندتندسرفه میکردگفت: امیر: نه. منظورم این نبود.. بااخم خواستم حرفش وقطع کردم و گفتم: پس چت..؟ که سرش وانداخت پایین وباصدای آرومی گفت: امیر:شمادرست میگید من نباید دخالت میکردم معذرت می خوام بابت حرفم. بلافاصله ازکنارم ردشد وازآشپزخونه رفت بیرون. باچشم های گردشده به جای خالیش نگاه کردم باخودم گفتم: +فازت چیه معلوم هست؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخستگی کفشم وازپام درآوردم وزیرلب گفتم: +آخ پام لِه شد. مهین جون پوکر فیس گفت: مهین:نمیدونم شما جووناچجوری این کفشارو پاتون میکنید. خنده ی آرومی کردم وگفتم: + منم زیادکفش پاشنه بلندنمی پوشم امشبم چون به لباسم این کفش میومدپوشیدم. لبخندی زدوروکرد به مهتاب وگفت: مهین:خوبی مامان جان؟ مهتاب:بدنیستم،فقط خستم،یکمم سرم دردمی کنه. مهین جون بانگرانی گفت: مهین:چراسرت درد می کنه؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:ازبس که این برادرزادت(نازگل)حرف میزنه. نامحسوس خندیدم و زیرلب گفتم: +حق داری. مهتاب که حرفم و شنیده بودنگاهم کرد وچشمک ریزی بهم زد. مهین جون باتشر گفت: مهین:اِنگواینجوری،چیکارش داری برادرزادم و؟ مهتاب چیزی نگفت وچشماش وبست و سرش وتکیه دادبه پشت مبل. صدای زنگ گوشی ای باعث شدمهتاب چشماش بازکنه.باکلافگی گفت: مهتاب:وای این امیرعلی کجاست؟گوشیش مارو کشت. مهین جون بلندصدا زد: مهین:امیرررررعلییییی! چشمام ومحکم رو هم فشاردادم،ماشالله چه صدایی داره این مهین جون. بیچاره مهتاب خوب شد گفت سردرد داره ها. دوباره صدای گوشیش دراومد برای اینکه دوباره مهین جون صدلش نزنه و مهتاب اذیت نشه، گفتم: +مهین جون اجازه بدین من گوشیشون وببرم چون میخوام برم اتاقم لباس عوض کنم. مهین:ببخشیداعزیزم بهت زحمت میدیم. لبخندی زدم وگوشی امیروبرداشتم وازجام بلندشدم. +نه بابااین چه حرفیه. چشمم به صفحه گوشی افتادکه نوشته بودشماره خصوصی ... ازپله هابالارفتم وبه سمت اتاق امیررفتم. باخودم گفتم خدایا رحم کن، باز چه برخوردی میکنه؟ دراتاق وزدم،چنددقیقه منتظرموندم ولی جوابی نشنیدم. صدای گوشی قطع شد. انگار اون طرف از جواب ناامید شده بود.شایدم دوباره زنگ بزنه. دوباره درزدم ولی باز جواب نداد. باکلافگی صدا زدم : +امیرررجواب ندادی منم دارم میام تو. دروبازکردم ورفتم تو... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دروبازکردم ورفتم تو،امیرعلی تواتاق نبود، خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای آب ازحموم شنیدم.پس حمومه،به سمت دررفتم وضربه ای به درزدم،صدای آب کم شدوبعدازچند ثانیه صدای امیر اومد: امیر:بله؟ نمیدونم چراهول کردم،بامِن مِن گفتم: +اوممم،چیزه گوشی! صدای متعجبش اومد: امیر:بله؟هالین خانم شمایین؟ کمی مکث کردوباصدای خشکی گفت: امیر:کارتون وبگید؟ +گوشیت زنگ می خورد آوردم برات. باعجله گفت: امیر:باشه باشه،گوشیم وبزاریدوبریدبیرون. زیرلب گفتم: +گمشوبابا،همچین میگه بریدبیرون انگارمیخوام چشم انتظارش بشینم. به سمت تختش رفتم و گوشیش وپرت کردم روتختش که اتفاقی خورد به یه دفترجلدچوبی که کنار بالشش باز بودبه سمت تخت رفتم،به دفترنگاه کردم،خیلی خوشگل بود،جلدش چوبی قهوه ای سوخته،لای صفحه ی بازشده ی دفتر،خودنویس خشگلی برق میزد، فضولیم گل کرد ببینم چی به چیه. مرددبودم بازش کنم،یانه؟ زیرلب گفتم: +آخه چی توش میتونه نوشته باشه؟ همش روایت وحرفای دینی و مذهبیه دیگه.یه قدم رفتم به سمت دراتاق،نتونستم بیخیال بشم، طاقت نیاوردم وبرگشتم ودفترو بازکردم. خودنویس رو کنار گذاشتم متفکربه صفحه ی کاغذ نگاه کردم،یک جمله با خط شکسته نستعلیق بودنوشته بود؛ ♡عاشقی دردسری بودنمی دانستیم♡ نه مَنه؟عاشقی؟اخمام رفت توهم،باحرص لبم وجویدم،یعنی چی؟ یعنی عاشق شده؟ یه صدایی تومخم گفت: _خب شده باشه، به توچه؟ راست می گفت به من چه؟ باکلافگی جواب خودم ودادم: +نه من که کاری ندارم، کلی دارم میگم. یعنی واقعاعاشق شده؟خب شده باشه به من چه؟ اصلا...اصلاالان من چراعین دیوونه هابغض کردم. اصلا با این اخلاق خشک و عصاقورت داده ای که من ازش سراغ دارم طرف ازش فرار میکنه. به خودم جواب دادم _نه اگر مذهبی مثل مهتاب باشه که حتما باهاش مهربونه، فقط از من بدش میاد، چون هم تیپش نیستم، چون ..بغضم جلوی نفسم و گرفت، به زور آب دهنم وقورت دادم و زیرلب به خودم تشرزدم: +چته دیونه؟اصلا عاشق شده که شده ،که چی؟ اصلا عاشق هرکی، توچراحرص می خوری؟ صدای بسته شدن آب باعث شدبه خودم بیام و باسرعت به سمت دردویدم،قبل این که اون درحموم وبازکردمن اومدم بیرون. بااسترس رو زانوهام خم شدم وچندتانفس عمیق کشیدم. ضربه ی محکمی به پیشونیم زدم وزیرلب گفتم: +وای وای،دفترش و نبستم. پوف کلافه ای کشیدم، آخه چراانقدرمن خنگم؟ خب الان اگه بفهمه من دفترش وخوندم چه غلطی بایدکنم؟ باحرص پام وکوبیدم روزمین وبه سمت اتاقم رفتم. دروبازکردم وباکلافگی جلوی آیینه ایستادم و به قیافه رنگ وروپریدم نگاه کردم.اشک توچشمام جمع شده بود،خودمم نمیدونستم چم شده. باعصبانیت ضربه ای به میز زدم وباخودم گفتم: +بسه دیگه بیخیال، الانم این حال بدت بخاطر خستگیه.آره آره بخاطرخستگیه.نه هرچیزمسخره ی دیگه ای. چندتانفس عمیق کشیدم.تابغضم از بین بره، حالم کمی سرجاش اومد به سمت کمدرفتم و لباسام وبایه لباس راحتی عوض کردم.خودمو روی تخت ولو کردم. فقط دلم میخواست بخوابم تااز افکار پریشونم فرار کنم. هنوز زده دقیقه نگذشته بودکه دراتاق به صدا دراومد. باترس ازجام پریدم، وای اگه امیرعلی باشه چی؟ نکنه میخواد باهم دعوا کنه؟ بااسترس آب دهنم و قورت دادم وازجام بلند شدم. به سمت دررفتم و باصدای لرزونی گفتم: +بله؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱حکمت71 🌼🍃 وَ قَالَ علی علیه السلام : إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْکَلَامُ .🍃🌼 🌼🍃و درود خدا بر او فرمود: چون عقل کامل گردد سخن اندک باشد.🍃🌼 📚نهج البلاغه ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود . میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد . ـ سلام دخترم ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ... ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن ـ ممنون قربان ، یا علی ـ یا علی از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند . به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد . ـ سلام ، خانم رضوانی ؟ ـ سلام ، بفرمایید ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟ ـ بله ، معلومه ... ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ... ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا .... ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... . ـ خوبه ، متشکرم . ـ وظیفه است ، یا علی کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت : مینااااااا ؟ خودتی ؟ دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت : چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟ نوشته بود : " یاسم ، مینا خانم! " مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت : یااااس ؟!!!! همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت : اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی ـ مزاحمت نمیشم .... ـ لوس نشو ، راه بیافت . با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند . یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره ـ حق با شماست ... ـ خب چقدر پیش رفتید ؟ ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید ـ ممنونم . یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند . حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند . یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد . مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است . یاس : بفرمایید از این طرف بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت : مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ... صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد . + مشکل داریم ... سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟ + میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن ـ چرا ؟ + ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ... مهدا : فیلمه یاس : موافقم + مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا مهدا : نه ! سرگرد : همینو میخوان رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ... + نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ... سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟ + نه عصر میرسن شیراز ـ خوبه موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد . ـ سلام بفرمایید ـ مشکلی پیش اومده ـ میدونم ، نگران نباشید . سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛ هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام . ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه ! ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید . ـ باشه ، منتظرتونم . ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
سلام✋ خدمت مخاطبان فهیم و همیشه همراه کانال💐 با عرض معذرت اعلام میکنم ، تاخیر پیش امده هیچ ربطی به انلاین بودن رمان یا تاخیر نویسنده نداره،باکمال تاسف، بنده به عنوان ادمین کانال فراموش کردم رمان رو بارگزاری کنم 😞و از تک تک تون عذر خواهی میکنم واقعا حلال بفرمایید.🌺 👈 قول میدم ان شاالله مشرف بشم حرم، از طرفتون یک سلام خدمت حضرت رضا علیه السلام بدم 💐✋ ✨شبتون نورانی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا