eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "امیرعلی" باعصبانیت دروبستم وزل زدم به دفترروی میزم.مطمئنم خودم دفتر وبازنکردم،مهتابم که گفت کاراون نبوده، مامانمم که شرایطشو نداره میمونه هالین خانم... سریع زیرلب به خودم تشرزدم: +بسه امیر؛قضاوت نکن وقتی مطمئن نیستی. باکلافگی دستم و روصورتم کشیدم وبه سمت تخت رفتم وروش نشستم. آخه یکی نیست بگه پسره ی خنگ توکه ازحس اون طرفت مطمئن نیستی چراتودفترت می نویسی؟ به خودم جواب دادم: من چه میدونستم میاد واز قضا دفتر رو میخونه؟ راستی تو دفتر که اسمش و ننوشتم، اصلاشاید فکر کنه تمرین خوشنویسی بوده که شکسته نستعلیق نوشتم.. چمیدونم خیره ان شالله.دفترو باحرص بستم وانداختمش تو کشویه کمدم. از اولم جات ابنجا بود نه روی تخت.. صدای زنگ گوشیم باعث شدبه خودم بیام. پوف!امشب همین گوشی باعث شد هالین خانم بیاد بالا.به سمت گوشی رفتم بازم شماره خصوصی جواب دادم: +بله؟ _سلام آقای محتشم، خوب هستید؟ باتعجب گفتم: +الحمدلله،ببخشید به جانیاوردم،شما؟ _حسینی هستم از اداره زنگ میزنم. کمی فکرکردم ویادم اومدو گفتم: + سلام قربان، ببخشید دیر به جا اوردم ،جانم؟درخدمتم. _والاامشب که بخاطر مرخصی تون، تشریف نیاوردیدجلسه. سریع گفتم: بله قربان من کارواجبی برام پیش اومده بود.مرخصی گرفتم باارامش گفت : بله علت غیبتتون رو گفتن ، خواستم اطلاع بدم، یک ماموریت برات داریم. متفکرروتخت نشستم وگفتم: +چه ماموریتی؟ دوباره خندیدوگفت: _عجله نکنید ان شالله اولین فرصت بیاید اداره کامل توضیح میدم. بااینکه دوست داشتم الان بدونم ولی بالاجبار گفتم: +باشه ممنونم ازاینکه اطلاع دادید. _وظیفه بودبرادر. +امردیگه ای ندارید؟ _عرضی نیست، خدانگهدار. +یاعلی. روتخت درازکشیدم و متفکرزل زدم به سقف. همیشه وقتی اینطوری از قبل خبرماموریت بهم میدن یعنی ماموریت خیلی مهمه. دل توی دلم نبود، هرکار کردم بخوابم نتونستم، سجاده رو پهن کردم و به نماز ایستادم.. تو سجده شکرم از خدا خواستم هرچی خیر و صلاحه برام رقم بزن، خدایا من دوس دارم این ماموریتم، ماموریت به منطقه نظامی باشه. با اینکه میدونی توی دلم غوغایی شده برای.. ولی وقتی پای عشق به تو وسط باشه، عشق زمینی دیگه جایی نداره.. خدایا میدونم دلم لرزیده، میدونی قصدم خیره،خودمم قبول دارم لایق نشدم من وانتخابم کنی ولی خودت هرچی صلاحه برام بساز و دلم و اروم کن. سر از سجده عشقم برداشتم، قران کوچیکم و روی قلبم گذاشتم. چند ایه خوندم و نمیدونم کی و چطوری خوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "هالین" باصدای زنگ گوشیم ازچشمام وبازکردم، دستم وروتخت حرکت دادم تاگوشیم و پیداکنم. پیدا کردم وباچشم های نیمه بازبه شماره نگاه کردم، دنیابود،آخه یکی نیست بگه کی کله صبح زنگ میزنه که تومیزنی؟ باکلافگی جواب دادم: +بله؟ باصدای پرانرژی گفت دنیا:سلام دوستم،خوبی؟خوشی؟سلامتی؟ خمیازه ی بلندبالایی کشیدم وباصدای خواب آلودی گفتم: +سلام،خوبم خوشم سلامتم،چی شده؟ کبکت خروس میخونه. بعدازمکثی باجیغ گفت: دنیا:توهنوزخوابی؟ پوکرفیس گفتم: +ببخشیدکه ازتو اجازه نگرفتم. دنیا: ای کوفته قلقلی،میدونی ساعت چنده؟ چشمام وبستم و گفتم: +میدونم،هفت ونیم بایدباشه. خنده ی تمسخرآمیزی کردوگفت: دنیا:توهم عالمی داری برای خودتا! ساعت‌دوازدهه چشمام وبازکردم وباخنده ای که ته مایه نگرانی داشت گفتم: +شوخی می کنی؟ پوف کلافه ای کشید وگفت: دنیا:کاملاجدیم. مثل برق گرفته هااز‌جام پریدم وبه ساعت‌روی میز نگاه کردم، هین بلندی کشیدم، خاک عالم ساعت دوازده وپنج دقیقه‌بود. انقدرهول کردم که بی توجه به الوالوی دنیاگوشی وروش قطع کردم. سریع ازجام بلند شدم وابی به صورتم زدم،به اینه نگاه کردم، به پیشنهاد مهتاب یه باربا وضو شروع کنم، بزار وقتم بیشتر بشه به کارام برسم، بعد وضوی دست وپا شکسته ای که از مهتاب یادگرفتم، اومدم بیرون وجلوی آیینه ایستادم. شونه روبرداشتم وهول هولکی موهام وشونه کردم.‌و شالمو انداختم روی سرم و سعی کردم طوری ببندمش که راحت باز نشه، زیر گلوم گیره کوچولویی زدم و بقیه ش رو پهن کردم دورتا دور شونه هام. بین لباسام تونیک خاکستری بلند و ازادی رو انتخاب کردم و شلوار ازاد و زغال سنگی رو پوشیدم، گوشیم وبرداشتم‌وازاتاق رفتم بیرون.‌ همچون اسب از‌پله هارفتم پایین. (اصلامگه اسب از‌پله رفت وآمدداره؟! ) صداهایی ازآشپزخونه میومد،باشرمندگی‌سرم وانداختم‌پایین وواردآشپزخونه‌شدم،بوی عطر مهین جون میومد،زیرلب‌گفتم: +خاک توسرم حالا چی بگم؟ سرم ومثل امیرعلی‌فروکردم تویقه لباسم، از تشبیهم خندم گرفت ولی الان وقت خنده نبود، قبل ازاینکه مهین جون صداش دربیاد شروع کردم به تندتند اعتراف کردن: +سلام مهین جون، صبح بخیر ینی.. ‌ببخشید ظهر بخیر، مهین جون شرمنده‌ اخلاق مهربونتونم، ببخشیددیربیدار‌شدم؛ به جون خودم‌ دیشب خسته بودم برای همین تا‌الان خوابیدم گوشیمم‌ تنظیم بوده، زنگ خوردا ولی انقدر خسته و‌خمار خواب بودم متوجه نشدم،ببخشید! نفس عمیقی کشیدم‌ومنتظرجواب ازمهین جون‌ موندم. امیر:سلام! باشنیدن صدای مردانه امیر‌چنان سرم وآوردم ‌بالاکه صدای مهره های‌گردنم وشنیدم. دستم وپشت گردنم گذاشتمو با تعجب گفتم: +سلام پشتش به من بودو‌تاکمرخم شده بود تویخچال. پیراهن مرتب ابی اسمانی با شلوار صورمه ای مرتب پوشیده بود. سویچ و کیف چرمی دستیش روی اپن اسپزخونه بود معلوم بودتازه از سر کار اومده.چرا این موقع؟چه سوالیه خب امیر هیچ وقت مثل کارمندا سرساعتی نبوده. دریخچال وبست و برگشت سمتم،نگاه که کردم ش یک لحظه حس کردم تک تک رگ های قلبم به لرزه افتادن،عجیب درمقابلش‌دست و پامو گم کردم ، مهتاب اینجور مواقع به شوخی میگفت: خوردی داداشمو و بهم یاد اوری میکرد که خیره نشم به تماشای یک پسر. چشم ازش برداشتم وزل زدم به بطری آب میوه ی دستش . بی توجه به حس و حال من با ارامش گفت: امیر:مامانم بداخلاق‌ نیست ونیازی به این‌همه دلیل نبود. به سمت سینک رفت‌ولیوان برداشت،دستم‌و گذاشتم روقلبم و‌چندتانفس عمیق کشیدم،وای که چقدرقلبم تندمی زد. ادامه داد: امیر:صبح زود که میخواستم برم بیرون دیدم مهتاب خواست بیاد بیدارتون کنه مامان اجازه ندادگفت خسته اید بخوابید برگشت سمتم وهمچنان‌که آب میوش ومیخورد زل زدبه پایه صندلی.‌همه ی عزمم وجزم‌کردم که مثل قبل‌برخوردکنم. به حرفش توجهی نکردم‌وباطعنه گفتم: +توازعطرزنونه استفاده‌می کنی؟ آب میوه پریدتوگلوش‌وشروع به سرفه کرد،‌خندم گرفت،آخه هالین خنگ این چه سوال‌مسخره ایه که میپرسی؟‌آدم ازیه بچه مثبت این سوال ومیپرسه؟ سرفش بنداومد،پرسید: امیر:بله؟! خندم وجمع کردم و‌گفتم: +آخه اومدم توآشپزخونه‌بوی مهین جون اومد، ولی تواینجابودی. شونه ای بالاانداخت و گفت: امیر:مامان چنددقیقه قبل ازاینکه شمابیایداومد اینجا آهانی گفتم وبه سمت گازرفتم تا زیرکتری رو روشن کنم.نزدیک گازمشغول شستن لیوان شربت بود، وقتی دیدمیخوام کتری بزارم کمی فاصله گرفت؛ولی اون فاصله ازلرزش قلبم واسترسم کم نکرد؛هرچقدر فندک وفشار می دادم روشن نمی شدودلیلشم لرزش دستام بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃♥️ 🍃♥️ حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) میفرمایند: أوَّلُ ما يُنظَرُ في عَمَلِ العَبدِ في يَومِ القِيامَةِ في صَلاتِهِ، فإن قُبِلَت نُظِرَ في غَيرِها، و إن لَم تُقبَلْ لَم يُنظَرْ في عَمَلِهِ بشيءٍ ♥️🍃در روز قيامت نخستين عملِ آدمى كه به آن رسيدگى مى شود ، "نماز"📿 است ؛ ♥️🍃اگر پذيرفته شد، به ساير اعمال رسيدگى مى شود 🍃و اگر پذيرفته نشد، به هيچ يك ازاعمال ديگر اورسيدگى نمى شود. 📒بحار الأنوار ،ج 82،ص 227،ح 53 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 همراه یاس به سرعت پله های هتل را بالا رفتند یاس دنبال ثمین و مهدا بسمت رخت کن . لباسی که توانست پیدا کند و بپوشد آنقدر در تنش گشاد بود که هر کس او را با آن وضع می دید میخندید . چاره ای نبود و باید به مسائل مهمتری اهمیت میداد . ماسکی زد و وسایل نظافت را برداشت و بسمت اتاق رفت . + هی تو ؟ کجا ؟ با صدایی آشنا بسمتش برگشت که با دیدن مسئول رشوه گیر پذیرش ، گفت : دارم میرم یکی از اتاقا کارش تموم نشده بوده تحویل دادن به ... + لازم نیست ، حتما چک شده که دادنش به مسافر جدید ـ خودشون معترض میشن من شنیدم دانشجو نخبه هستن این برای هتل خوب نیست و ممکنه این دانشگاهو از دست بدیم ، ضمنا آقای رئیس گفتن من سریعا خطای نظافت چی طبقه ۴ رو جبران کنم ، اگر مشکلی هست به ایشون بگین !من از ایشون حقوق میگیرم ، با اجازه فرصتی به مرد نداد و بسمت اتاق مشکوک راه افتاد . محمدحسین روی تخت دراز کشیده بود و به مسابقه فکر میکرد که صدای سجاد او را از افکارش بیرون کشید : ـ محمـــــــــــد ؟ حوله بیار لطفا ـ چشم ارباب ! خب خودت ببر ـ عادت ندارم محمدحسین بچه پرویی گفت و همان طور که حوله را به سجاد میداد صدای در زدن را شنید . سجاد : محمد داداش برو ببین کیه ! ـ چشم منتظر فرمان شما بودم ـ وظیفته محمدحسین در چشمی نگاهی کرد و با دیدن خانمی پشت در ، خطاب به سجاد گفت : لباس درست بپوشیا ، نظافتچی پشت دره ـ اوک گرفتم ـ الحمدالله مهدا بار دیگر در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : سلام بفرمایید همان طور که به وسایل خیره بود گفت : ببخشید این اتاق تمیز نشده ، متاسفانه همکاران ما اشتباه کردن ، لطفا اجازه بدید کار نظافتو انجام بدم ـ خواهش میکنم ‌، از نظر من که مشکلی نیست اتاق هم تمیز بود ما ... ـ من باید وظیفمو انجام بدم آقا ـ بسیار خب ، اجازه بدید . بسمت سجاد که در حال خشک کردن مو هایش بود رفت و گفت : بدو تمومش کن این خانومه میخواد اتاقو تمیز کنه ـ اتاق که تمیزه ـ منم گفتم ولی اصرار کرد ـ خب من میمونم ـ دیگه چی ؟! بجنب حرف نباشه ـ محم... ـ منتظرتم بیرون محمدحسین تلفن همراهش را برداشت وسایل شخصی خودش و سجاد را در کمد گذاشت درش را قفل کرد و با کلید از اتاق خارج شد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین منتظر سجاد ، بیرون اتاق حرص میخورد که بالاخره از اتاق بیرون آمد و برای چند ثانیه با مهدا چشم در چشم شد ، مهدا سرش را پایین انداخت و گفت : من از طرف هتل از شما عذر میخوام ، این اتفاق کم پیش میاد و متاسفیم که چنین مشکلی هنگام تحویل اتاق برای شما پیش اومده چشم از دختر مصمم مقابلش گرفت و گفت : نه موردی نیست ما هم قرار بود بریم بیرون مهدا : باز هم معذرت میخوام به اتاق رفت و با سرعت شروع به تمیز کاری نمایشی کرد تا دوربین های احتمالی ثبت کنند و در عین حال دنبال آنچه میخواست بگردد . مواد شوینده را با جارو دسته بلند روی زمین و اطراف مبل ها میکشید و گاهی وسیله ای را عمدا به زمین می انداخت تا بتواند زیر مبل و میز ها را بگردد . با سرعتی که از خودش سراغ نداشت هال را بازرسی و دوربینی پیدا کرد اما برای از بین بردنش بهانه لازم داشت . دوربین دقیقا روی برآمدگی بست در تعیبه شده بود . با زحمت در کمد ها را باز کرد و داخل آن را با لوازمی که در آن بود چک کرد . کمد و وسایل داخلش چیز مشکوکی نداشت . باید حمام و سرویس را هم بررسی میکرد حوله ای برداشت و با آرنج در را بست و ضربه ی محکمی به دوربین وارد کرد به گونه ای که از کار بیافتد .حوله را به حمام برد و پس از آن به آشپزخانه رفت . آنجا را مرتب کرد و هنگام بازگشت متوجه سرامیکی شد که سطح بالاتری نسبت به سایر سرامیک های کف داشت آن را که با سختی از جایش بلند کرد با تعجب دید کلت ، مواد شیمیایی ، چند نوع سم مختلف و خطرناک در عمق حداقل نیم متری در زمین جاساز شده بود . کلت را خالی کرد و به جای سم های موجود موادی که در اختیار داشت را جایگزین کرد نباید اجازه میداد کسی به حضورش شک کند مطمئن شده بود کسی در این اتاق با مروارید همکاری میکند اما نمی خواست باور کند آن شخص سجاد است .... برای تعویض رویه تخت به هال بازگشت و اطراف تخت و زیر آن را گشت که متوجه چاقوی ضامن دار شد چیزی که برای کشتن یک نفر کافی بود ، چاقو را از ضامن خارج کرد و در جای قبلش قرار داد . میدانست که اگر با چنین توجهی دوربین و وسایل خطرناک کار گذاشته شده پس قطعا شنودی هم بود . اطرافش را از نظر گذراند همه جا را گشته بود و وقت زیادی نداشت کلافه دستش را روی پیشانیش گذاشت چشمانش را بست و لحظه ای به حضرت مادر متوسل شد . " مادر جان امنیت فرزندت با منه خودت کمکم کن در مقابلت شرمنده نباشم ، خدایا به حق فاطمه زهرا کمکم کن ...." چشم باز کرد و اولین چیزی که دید ساعت روی روم تیوی بود ... دقیقا روی ساعت از کار افتاده شنودی یافت اما نباید به گونه ای رفتار میکرد که آنها را مشکوک کند برای همین طوری که صدا به افراد پشت شنود برسد گفت : وای خدا پس چی این اتاقو چک کردن ، خدا لعنتت کنه اکرم ... اکرم نامی بود که روی لباس در رختکن دیده بود و مخصوص نظافتچی طبقه ۴ بود برای همین خواست ذهن آنها را منحرف کند ... بسمت چرخ دستیش رفت باتری قلمی پیدا کرد و روی ساعت گذاشت و با دستی که در اثر تماس با مواد شوینده خیس شده بود روی شنود کشید تا آن را از کار بیاندازد اما همین که باتری به ساعت رسیده بود برای مختل شدن شنود کافی بود و صدای عقربه های ساعت اجازه نمیداد صدای دیگری به آنها برسد . نگاه آخر را به اتاق انداخت و به یاد در قفل شده کمد ، کلید زاپاس را برداشت و در را قفل کرد . همین که در اتاق را باز کرد با دیدن فرد مسلح پشت در با ترس به او خیره شد .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 ✴️ پنجشنبه👈15 خرداد 1399 👈12 شوال 1441 👈4 ژوئن 2020 🕋 مناسب ها دینی و اسلامی. 🔘سالروز قیام پانزده خرداد. 1342 🎇امور اسلامی و دینی. 🌓امروز ساعت 21:47 قمر از برج عقرب خارج می شود. 📛از امور اساسی و زیر بنایی مثل عقد و ازدواج پرهیز گردد. ✅کندن نهر و کانال و ابراه. 👶 مناسب زایمان است و نوزاد عفیف و متدین و اسان تربیت گردد.ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت مکروه اگر ضروری است باصدقه باشد. 🔭احکام نجوم. ✳️مرحم گذاشتن بر زخم. ✳️حمله به دشمن. ✳️ابیاری. ✳️از شیر باز گرفتن کودک. ✳️جراحی چشم.... ✳️حمام رفتن. ✳️استعمال دارو. ✳️کندن چاه و قنات. ✳️و کشاورزی و بذر افشانی نیک است. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) احتیاط گردد. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) پس از فضیلت نماز عشاء مجامعت مستحب و امید می رود از ابدال و یاران امام زمان عجل الله فرجه الشریف گردد ان شاءالله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری باعث هیبت و شکوه است. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز سبب ضعف بدن است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 13 سوره مبارکه رعد است. و یسبح الرعد بحمده والملائکه من خیفته و یرسل الصواعق.... وچنین برداشت میشود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده شود. در این مضامین قیاس شود. ان شاءالله. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈☀️ ☀️🌈هرچند دیدن امام زمان علیه السلام فضیلتی عظیم است، اما افضل از آن عمل کردن به دستوراتشان است که مورد توجه حضرت واقع شویم ... ☀️🌈 🌈☀️ 🌼🔚باصلوات برای ظهور عج همࢪاهیمون کنید❣ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️