eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙#رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱#قس
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب. دختر محجبه 🧕و از خانواده مذهبی بود. اما سحر ازش خوشش نمی یومد و همش بهش تیکه مینداخت و مسخرش میکرد . بهش میگفت تو خفه نمیشی با چادر خودتو میپوشونی 😏😏 یا مقنعتو شل کن یکم بابا قلبم گرفت و خیلی چیزای دیگه... اما در مقابل زینب همیشه با لبخندو صبری که داشت به حرفاش بی اعتنایی میکرد ☺️☺️☺️☺️ بارهاااا سحر تو گوشم یه چیزایی میخوند و باعث میشد که من کم کم هم رنگ خودش بشم 😰😰 من در حد معمولی بودم اما موهامو بیرون نمیذاشتم . یه روز سحر از کنار مقنعه من یه دسته از موهامو بیرون کشید واز کیفش یه رژ صورتی💄💄 برداشت و به لبام زد و گفت : واااای فرزااانه چقدر خوشگل شدی 😈😈 حیف تو نیست حیف این موها و چشمای رنگیت نیست که نمیذاری قشنگیش مشخص بشه 😒😒 بیا، بیا این آینه رو بگیر یه نگاه به خودت بنداز تا به حرف من برسی 😈😈 وقتی تو آینه نگاه کردم یه غرور خاصی وجودمو گرفت. از اونجا بود که عوض شدم .👩‍🎤 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 با موهای بیرون گذاشتمو رژ لبی که روی لبم بود و غروری که با دیدن این تغییرات پیدا کرده بودم اولین قدم من به سوی گناهی بود که ازش بی خبر بودم 😈😈😈 تو خونه همش میرفتم تو اتاقمو با موهام ور میرفتم انگاری بدمم نمیومد موهامو بذارم بیرون انچنان مغرورانه به خودم نگاه میکردم که لذت میبردم صدای بسته شدن در خونه اومد رفتم پذیرایی سلام مامان خسته نباشی سلام دخترم سلامت باشی بیا این وسایلارو بگیر ببر اشپزخونه رفته بودی خرید مامان ؟؟؟ اره دخترم اما از کت و کول افتادم و خسته شدم 😫😫😫😫 عه خب وای میستادی من از مدرسه میومدم بعدازظهر باهم میرفتیم مادرمن دیگه چیکار کنم خودم تنهایی رفتم، مامان برو بشین میوه بیارم بخوریم یه خرده مادر و دختر باهم گپ بزنیم 😊😊😊 باشه دخترم اول لباسامو عضو کنم الان میام با مامان نشسته بودیم من به مامانم گفتم مامان این سحر و مامانش و میگم نظرت در موردشون چیه ⁉️‼️ از چه نظر میپرسی فرزانه هیچی مامان منظورم اینکه ازشون خوشت میاد ؟؟؟ والا چی بگم تا الان که خوب بودن خطایی ازشون ندیم 😃درسته مامان منم ازشون خوشم میاد ادمایه شادی هستن مخصوصا سحر . نمیدونی مامان چقدر دختر خوبیه خیلی حواسش بهم هست مثل یه خواهره برام 😍😍😍 چقدر خوب اینجوری تو هم احساس تنهایی نمیکنی 😊😊😊 اره مامان خیلی خوبه. صبح اماده شدمو رفتم دنبال سحر تا باهم بریم مدرسه موهامم یه خرده گذاشته بودم بیرون سحر که منو دید گفت باااباااا ایولااااا چقدر باحاااااال شدی 😃😃😃 منم با یه حالت خجالت و لبخند گفتم من که کاری نکردم فقط یه کوچولو موهامو گذاشتم بیرون وگرنه همون فرزانمو و همون قیافه ☺️ باور کن فرزانه با همین کار کوچولو خیلی عوض شدی وارد کلاس که شدیم زینب بهم خیره شده بود با یه حالت تأسفی 😔😔 نگاهم میکرد رو به سحر نزدیک گوشش گفتم چرا زینب اینجوری نگاهم کرد ؟؟🤔🤔 چی شده یعنی ؟؟!!🤔 ولش کن بابا دختره ی حسودو اون داره حسودیش میشه که تو خوشگل شدی 😈😈😈 اهاااان یعنی بخاطره اینه ؟؟؟ اره بابااااا 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از خوابیدن آن ماجرا ثمین با همکاری و اعترافتی که کرد عفو خورد و با کمک های بی دریغ مهدا و شهادت هایش در دادگاه توانست زودتر از آنچه تصور میشد آزاد شود . ثمین که به تازگی فهمیده بود امیر برادرش بوده و ... ترجیح داد در کنار مادر واقعیش ، کسی که داغ پسر شهیدش بر قلبش سنگینی میکرد ، روزگار بگذراند . خانواده هانا شکایتی از کارن نکردند و این کمک بزرگی به او میکرد . بعد از بازدید کمیسیون پزشکی زندان مشخص شده بود کارن مشکل روحی داشته و دلیل این اعمالش بیشتر به آن قضیه و کودکی بدفرجامش ربط داشته است . کارن بعد از ملاقات با مهدا اطلاعات زیادی در اختیار امنیتی ها گذاشت و به تمام اعمالش اعتراف کرد . به همین دلیل ۱۴ سال حبس برایش مقرر شد . مهدا در تمام این چند ماه که از فتنه و دستگیری میگذشت پیگیر کار اغلبشان بود و کمک بسیاری به آنها میکرد . در ذهن مهدا آخرین جمله سجاد مانده بود وقتی که با وقاحت تمام گفت : " اگه الانم آزاد بشم اولین کاری که میکنم کشتن تو و محمدحسینه ! " تنها کسی که از لیست مهدا خط خورده بود سجاد بود ... کسی که حاج رسول خوش قلب بی اندازه از این فرزند خلف گله مند بود و قدغن کرده بود کسی نامش را بیاورد . سجاد فاتح از یاد همه کمرنگ شده بود الا مادرش . او با مهدا و سیدهادی قهر بود و آنها را مقصر دستگیری سجاد می دانست . فاطمه همسرش و شغل پیچیده ای که داشت را درک میکرد و هیچ اعتراضی به او نکرد ، دل نگران برادرش بود اما خودسری و سبک سری که در هنگام بازپرسی از خود نشان داده بود باعث شده بود شعله عشق خواهرانه اش سرد شود . مطهره خانم ، مادر محمدحسین ، از هر فرصتی برای بیان خواسته اش استفاده می کرد . اما مهدا نمی توانست ذهنش را آرام کند ، نگرانی و اضطراب عدم توانایی در اداره زندگی مشترک و ادای وظایفش او را می ترساند و باعث میشد هر بار سرباز بزند . در حال مطالعه کتاب انسان ۲۵۰ ساله بود که همراهش زنگ خورد و مادرش با همان نگاه همیشگی او را تا اتاقش همراهی کرد . تماس سید هادی را وصل کرد و گفت : سلام آقا سید ـ سلام مهدا خانم ، خوبی ؟ ـ الحمدالله ، بفرمایید امری داشتین ؟ ـ حقیقتا راجب ماموریت جدیده . مشکلاتی داریم ـ الان بیام اداره ؟ ـ آره باید حضوری بگم ـ قضیه مربوط میشه به isis ؟ ـ بله منطقه زیر دست حاج قاسم ولی چیزی از اهمیت ماموریت ما کم نمیکنه . ـ متوجهم با حاج قاسم مشورت کردین ؟ ـ آره بیا اداره دقیق برات میگم شاید قبل از شروع حاجی مهمونمون باشه ـ واقعا ؟ دیگه بهتر از این نمیشه ـ منتظرتم. ـ چشم ، خودمو میرسونم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به اداره بود که در اتاقش زده شد ، خوب می دانست این آرامش فقط از آن پدرش است حتی صدای قدم های اولین مرد زندگیش را می شناخت . ـ بفرمایید باباجون حاج مصطفی در را باز کرد و با لبخند گفت : کجا میری بابا ‌؟ انیس کیک درست کرده ، میخوایم واسه مائده تولد پنج نفره بگیریم! ـ باید برم اداره بابایی احتمالا امشبم بمونم ، از وقتی که مرضیه خانم شهید شدن هنوز کسی جای ایشون نیومده نمیخوام سرهنگ صابری دست تنها بمونه ـ میدونم چی میگی مهدا جان ولی تو باید بتونی بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنی تو برای زندگی کار میکنی ، برای کار که زندگی نمیکنی ! از وقتی که ما متوجه ماهیت کارت شدیم خیلی نسبت به خانواده کم اهمیت شدی چیزی اذیتت میکنه دخترم ؟ نکنه سجا.... ـ نه بابا ، به هیچ وجه! من فراموشش کردم همون روزی که توی طلافروشی مطهره خانم اون رفتارو باهام کرد فراموشش کردم ما شباهتی بهم نداشتیم بابا ـ شهادت امیر برات غیر منتظره بود خوندن دفتر خاطراتش خیلی بهمت ریخت ، درک میکنم عزیزم ولی زنده ها باید زندگی کنن قربونت برم ـ بابا نمی تونم با این قضیه کنار بیام هیچ وقت نتونستم معنای حقیقی این مسئله رو درک کنم " اگر کسی عاشق باشد و بر این عشق بسوزد و برای خدا خود را از این دلدادگی منع کند و گرفتار گناه نشود در این عشق بمیرد شهید است " نمیتونم امیر آقا رو بفهمم اون به من علاقه داشت ولی ... ـ تو چی ؟ علاقه داری یا عذاب وجدان ؟ ـ من ... من فقط ... ذهنم هنوز آروم نشده ـ آدمای برنده تو گذشته نمی مونن ـ من که بازندم بابا مصطفی ـ دختر من هیچ وقت بازنده نیست فقط نیاز داره به احوالات خودش رسیدگی کنه حرف های حاج مصطفی همیشه آرامش را به وجودش تزریق میکرد . همان طور که بسمت در می رفت رو به مهدا گفت : تو میتونی دخترم ! اول از همه باید با قلبت کنار بیای ! ـ بابا ؟ ـ جانم بسمت پدرش دوید خودش را در آغوش او انداخت و با بغض گفت : بابا هر اتفاقی بیافته هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنی مگه نه ؟ حاج مصطفی مو های زیبای دخترش را نوازش کرد پیشانیش را بوسید و گفت : معلومه که من پشتتم ، چون تو همیشه بهترین تصمیمو میگیری مهدای بابایی دیگه. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت . سرکشی کشید و گفت : ـ مرصاد ؟ بیداری ؟ ـ آره کارم داری ؟ ـ نه من باید برم اداره میخواستم ببینم اگه ماشینو نمیخوای ب... ـ ماشین خودته از من اجازه میگیری ؟ ـ نخیر آخه گفتی باید با هیربد بری یه پروژه ای ببینی ، گفتم شاید لازم داشته باشی خوبی بهت نیومده هااا ـ خب حالا با ماشین مامان میرم ـ باشه ، پس کاری نداری ؟ ـ آخه تو چه صرفه ای دا... ـ ساکت چه پرو هم هست من رفتم بچه خوبی باش اذیت هم نکن ـ باشه مامانی ـ آفرین پسرم ـ برو تا با دیوار یکیت نکردم ـ یه ذره ادب * ـ باشه در اولین فرصت راستی مهدا ؟ میگم اختاپوس ناراحت میشه نباشی کارت سبک شد یه زنگ بزن حداقل بهش تبریک بگو ، نوجونه ـ مرصاد ؟ ـ بله ـ تو کی اینهمه عاقل شدی ؟ ـ در حد کمپوت لوبیای تبرک‌ هم لیاقت نداری ـ براش برنامه دارم ـ واقعا ؟ فکر نمیکر... هیچی ، برو دیگه ـ فکر نمیکردی بتونم به زندگی برگردم ؟ ـ خب تا همین الانم خیلی ناآرومی ـ من نمیتونم نسبت به مائده بی تفاوت باشم ـ خوشحالم. خیلی خوشحالم که اینقدر قوی هستی * ـ من رفتم یا علی *خودش هم میدانست اینقدر قوی نیست و قلبش آکنده از غم است اما نمیتوانست اجازه دهد اطرافیانش تحت تاثیر مشکلاتش آزار ببینند . مادرش کج خلقی کرد و گلایه نبودن هایش اما قول داده بود جبران کند ، برای خواهری که حساس ترین موجود زندگیش بود .* خودش را به اداره رساند و به جمع ترابی ها پیوست . در اتاق سید هادی ، محل تجمع ، را زد و منتظر اجازه مافوقش ماند . سرهنگ صابری : بفرمایید *ـ سلام ـ سلام ، بشینین خانم فاتح ـ بله قربان سید هادی : خب با اومدن خانم فاتح جمع تکمیل شده و باید در مورد ماموریت جدید صحبت کنیم برای اینکه به چرایی مسئله بپردازیم لازمه ماموریت اخیر رو با هم بررسی کنیم . ما مدت طولانی محافظت از آقا محمدحسینو به عهده داشتیم و متوجه روابطی که برای ایشون برنامه ریزی شده بود شدیم . اولین چیزی که باعث شک ما به نزدیکان ایشون شد سوختن ساختمان محل سکونت ایشون بود . بعد ..... کمی بعد از گرفتاری یاسین و گروهش فاتح و امیر رو همراه گروه عازم مسابقه به شیراز فرستادیم . اما در کمال ناباوری یاسین و دو نفر همراهش به وسیله کسایی که نمی شناختیم فراری داده شدن ... ما تصمیم گرفتیم برای تنها نموندن فاتح و امیر یاسینو بفرستیم شیراز ... همون کسایی که برامون ناشناخته بودن سر ما رو با فتنه احتمالی گرم کردن . و نیرو های مشغول حفاظت از محمدحسین و مشخص کردن فکر فتنه بودند در صورتی که جنگ اصلی علیه ما در زندان شروع شده بود ... دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ... تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ... اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ... تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ... در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ... دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ... تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ... اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ... تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ... در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ... البته موفق نبودن و الان دو سالی میشه که بچه های سپاه روی مناطق عراق کار میکنن ... حاج قاسم لحظه ای از این تهدید بزرگ غفلت نکرده ... و اما علت حضور ما .... کسانی بودند که با پیشنهاد های علمی و ... میخواستن به محمدحسین کمک کنن و از هیچ ابزاری دریغ نکردن ، حتی دختران زیادی از هم کلاسی و ... سعی در اغفال محمدحسین داشتن از جمله ثمین ناجی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز هایی که ازشون خبر نداریم ... چیزی که سجاد ازشون خبر داره و توی زندان سعی کردن بخاطر اون راز بکشنش ولی اون هیچ کمکی به ما نمیکنه ! ما باید به اون نقطه دست پیدا کنیم ... اما نیاز به فرد اگاه داریم یکی دقیقا مثل خود محمدحسین ، اما بخاطر خطری که تهدیدش میکنه محبوریم کار های امنیتی خاصی انجام بدیم و مورد بعد اینکه باید بعنوان یه فرد عادی کُرد با همسرش به این ماموریت بره ، از اونجایی که آقا محمدحسین مجرده ما یکی از نیروهامون رو برای این همراهی در نظر گرفتیم ... خانم یاس احمدی ، برگ ماموریت ایشون رو فکس کردیم و منتظرشون بودیم اما متاسفانه ایشون نمی تونن ما رو همراهی کنن و ما تنها یه گزینه دیگه داریم ... شما ، شما خانم فاتح ما تصمیم گرفتیم که شما در این ماموریت شرکت کنید اما شما حق انتخاب دارید ، شما یک هفته وقت دارید تا خوب فکر کنید و تصمیمتون رو به ما اعلام کنید . مهدا میتوانست مخالفت کند اما نمی خواست درگیر عذاب وجدان تازه ای شود ، به اندازه ی کافی شهادت امیر و آنچه از او پنهان کرده بود آزارش میداد . او فرصت داشت و باید با تمام توان پاسخ میداد . بسمت امامزاده راند نمازی مستحبی خواند . بعد از کمی عقده ی دل گشودن بسمت خانه راهی شد . نیاز به یک محیط معنوی داشت تا نیروی خودش را جمع کند ، راهیان نور ، تنها جایی بود که میتوانست خود سست شده اش را از نو بسازد . از پارکینگ مرکزی خارج شد و بسمت بلوک راه افتاد . با حسنا تماس گرفت تا از آخرین خبر ها جویا شود . بعد از تاخیر چند ثانیه ای تماس وصل شد و صدای پر انرژی حسنا در گوشش پیچید . ـ سلام مهو جونم چطوری بی وفا ؟ ما رو نمیبینی لپات گل انداخته ناکس ، خاک تو سرت ! .آخه تو چرا اینقدر نفهمی ! اسکل جان روز تولد خواهرت رفتی سرکار ؟ طفلک مائده میگفت حالا که آبجی بی لیاقتم نیس تو بیا بریم شهربازی ‌، البته من نرفتما خب ... ـ الهی خفه نشی بذار منم حرف بزنم سلام ـ علیک ، آخه بیشعور تو چی داری بگی ؟ هان ؟ اصلا جرئت میکنی حرفی بزنی ؟ ـ وای حسنا ! یه لحظه زبون به دهن بگیر ـ خب بنال ـ مامانم اینا نیستن منم تنهام بیا پیشم شام خوردی ؟ ـ نمیام باهات قهرم برو پیش هانا جونت ـ اَی اَی تو باز نُنـُر بازی درآوردی ؟ منتظرتم حرفم نباشه خدافظ تماس را قطع کرد و به فضای سبز بلوک رسید با دیدن گل های ساقه شکسته ی باغچه با غم به آنها زل زد ، بقدر ناراحت شد که وسایلش را گوشه ای گذاشت و برای آب دادن و حرس کردن گل ها بسمت جعبه ی باغبان شهرک رفت . میدانست این اتفاق ناشی از دوچرخه سواری بچه هاست با غرغر گفت : آخه وروجکا شما چرا اینقدر سر به هوا بازی درمیارین ؟ ببین چیکار کردن ، حیف این طفلیا نیست آخه مهدا با دیدن شماره حسنا ضربه ای به پیشانیش زد ، تماس را وصل کرد و مهربان گفت : حســــــــنا جان حسنا : مرگ ، درد خودتم میدونی چه غلطی کردی پس کدوم گوری هستی ؟ ـ وای ببخشید الان میام مهدا با سرعت وسایلش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد به محض توقف آسانسور حسنا بسمتش هجوم آورد و شروع به حرف زدن کرد . مهدا به او گوش میکرد و وسایل خانه را مرتب میکرد ، حسنا از عالم و آدم گفت و هر جا به غیبت نزدیک میشد با برخورد مهدا رو به رو میشد . حسنا : وای خدا آخه کی فکرشو میکرد این سجاد ، چنین اژدهایی باشه ؟ مهدا : باز شروع کردی ؟ ـ نه آخه ... راستی یه خبر بد ـ دیگه چی شده ؟ ـ این سری رئیس کاروان ندا هست ینی گاوم زاییده شش قلو ـ خب که چی ؟ ـ خب که چیو کوفت تو نمیدونی چرا اینو میگم؟ ـ تو از کجا میدونی بد پیش بره !؟ ضمنا منم میخوام ثبت نام کنم ، مائده هم میاد . مرصاد هم از قبل ثبت نام کرده فقط چه چیزایی بیارم ؟ ـ حالا لیستشو برات میفرستم ولی خدایی تو بیای ندا هم باشه در قدرت . خدا رحم کنه فقط یه راه واسه کنترلش هست!! ـ چی ؟ ـ اینکه داداشمم بیاد ، اون موقع کمی خانومانه رفتار میکنع به چشم محمدح... ـ بسه دیگه حسنا چقدر غیبت میکنی شامتو بخور ـ سیر شدم قربونت من برم که دو تا کلمه دیگه حرف بزنم شهیدم میکنی فعلا خدافڟ با رفتن حسنا ، مهدا لیستی از آنچه لازم داشت گرفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
💐سلام دوستان و همراهان گرامی 🌱👌 ۲پارت جبران شب گذشته ست که شرایط ارسال نبود💐 📣درحال حاضر با رمان عاشقانه وهیجانی 💕 در بخش ظهر گاهی و رمان پلیسی 🥀 دربخش شبانگاهی در خدمتتون هستیم.💐 💐از اینکه با ما همراهید افتخارمی کنیم.🙂💐