📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_سوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_چهارم
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم .
همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم.
به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی .
_سلام روز بخیر .
آیه : سلام آقای حجتی .
آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد.
×سلام خواهرا
خب ش ...
با لحن محکم و کوبنده ای گفتم :
_چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟
من خانم فـــرهــمــنـــد هستم.
نه بیشتر نه کمتر .
یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟
با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم:
خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد
نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد .
معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم...
داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟!
×چشم سعیمو میکنم.
حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم .
ای خدا این کیه آفریدی ؟
میگه سعیمو میکنم...
باز رگ لج بازیم عود کرد ...
_من همین جا رو ترجیح میدم.
×اما...
+آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی
خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره .
آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت
×بسیار خب .
حداقل بریم یک جای خلوت ...
همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید .
حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه !
یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت...
سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم.
حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن .
×بسم الله الرحمن الرحیم .
خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید .
متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته .
+ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن .
×ان شاءالله .
ایش دختره خود شیرین ...
آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد.
چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد.
آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود .
دلیل تعجبش رو نمیدونستم .
شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ...
اَه چقدر عجیبن اینا.
بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
#یا_مهدے_عج🌿
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے جمعہ ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💙
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_دوم 🌻
#پارت_اول ☔️
شاد و خرم دور سفره نشسته بودیم که موبایل محسن زنگ خورد، با لبخند مشغول خوش و بش با فرد پشت تلفن شد و بعد از کمی صحبت موبایل را به سمت من گرفت.
- مصطفی است رفته کربلا میخواد باهات صحبت کنه.
با بهت لب زدم
- مصطفی؟! رفته کربلا؟!
سری به نشانه مثبت تکان داد موبایل را ازش گرفتم و زدم زیر گریه
- خوشبحالت رفتی کربلا امام حسین دوستت داره...
جوابی از پشت تلفن نمیشنیدم و فقط گریه میکردم و هق میزدم.
با صدای مادر از خواب بلند شدم
- پاشو قربونت برم پاشو سرمت تموم شده.
با هول و هراس بلند شدم
- گوشی، مامان گوشیت رو بده.
با تعجب موبایلش را به سمتم میگیرد. شماره مصطفی را میگیرم
- مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد.
عصبی گوشی را به سمت مادر میگیرم
- نفهمیدی مصطفی کجا رفت؟!
- نه اما خیلی آشفته بود.
دکتر و پرستار وارد میشوند، دکتر جوان با لبخند به سمت تخت می آید
- عروس خانوم چطورن؟ آخه کی سر سفره عقد حالش بد میشه که تو دومی باشی.
حتی دگر حس لبخند زدن نداشتم و ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم، مات نگاهش میکنم که لبخند مصنوعی میزند و چیزی روی برگه یادداشت میکند
- استرس و فشار عصبی و از طرفی ضعف باعث شده از حال بری، اما برای احتیاط یه آزمایش برات مینویسم فردا برو انجام بده.
مادر مدام از آقای دکتر که زیرچشمی نگاهم میکرد تشکر میکند.
پرستار آنژیوکت را از دستم جدا میکند، با کمک مادر بلند میشوم و چادری که محمدعلی از خانه آورده بود را به سر میکنم.
از بیمارستان خارج میشویم، الناز که روی نیمکت نشسته بود تا مرا دید بلند میشود و نگران به سمتم می آید.
- خوبی؟!
سری به نشانه مثبت تکان میدهم، سوار ماشین میشویم همه سکوت کرده اند و مادر برای عوض کردن حال من صحبت میکند
- همه اومده بودن بیمارستان عموهات خالت میخواستن بمونن دکتر نزاشت.
اما من فکرم پیش مصطفی بود و اینکه کجاست
- مامان گوشیت رو بده.
برمیگردد و موبایلش را به سمتم میگیرد
- بیا عزیزم.
شماره زنعمو ناهید را میگیرم و بعد از چند بوق جواب میدهد
- الو...
- الو سلام زنعمو خوبین؟!
لحنش سرد میشود
- سلام ممنون.
از اینکه حالم را نپرسید جا خوردم و بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم
- زنعمو از مصطفی خبر داری؟! هرچی زنگ میزنم خاموشه.
- نه خبر ندارم.
حالم از لحن سردش بد میشود بغضم را قورت میدهم و با صدای لرزان میگویم
- باشه شرمنده مزاحمتون شدم خداحافظ.
بدون خداحافظی قطع میکند.
گوشی را به سمت مادر میگیرم
- چی گفت؟!
- گفت خبر ندارم.
- حالتو نپرسید؟
جواب نمیدهم.
او هم سکوت می کند، بعد از چند ثانیه به سمت الناز برمیگردد و میگوید
- الناز جان امشب بمون خونه ما حال راحیل یکم خوب نیست.
الناز سری تکان می دهد و سریع می گوید
- باشه خاله...
محمدعلی ماشین را رو به روی خانه پارک کرد پیاده که شدم چشمانم دوباره سیاهی رفت که الناز دستم را سریع گرفت.
وارد خانه که می شویم سفره ی عقد تو ذوق می زند، لیلا سریع به سمتمان می آید
- سلام راحیل جان خوبی؟
سری برای جوابش تکان می دهم که به سمت مادر برمی گردد
- دکتر چی گفت؟!
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_چهار
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_پنجم
رو به آیه کردم و آروم طوری که حجتی متوجه نشه ، گفتم
_ جلسه تمام شد دیگه ؟
+یک لحظه وایسا ...
آقای حجتی دیگه با ما کاری ندارید ؟
حجتی درحالی که داشت روی کاغذ چیز هایی رو می نوشت گفت
×چند تا فرم هست که باید پر کنید ، الان فرم ها رو میدم خدمتتون ، چند لحظه صبر کنید ...
+ممنونم...
در همین حین موبایل آیه زنگ خورد و مشغول صحبت کردن شد ...
+مروا جان ؟
سرمو به طرفش برگردوندم
_جانم .
+مژده بهت زنگ زده تلفنت خاموش بوده ، میگه با بچه ها رفتن طرفای دو کوهه .
راستی ،
گفت وسایلات رو هم با خودش برده...
_پس ما چی ؟
+ما با آراد میریم دیگه .
تعجبو که توی نگاهم دید خودش متوجه شد که چی گفته و دیگه تا اومدن حجتی حرفی بینمون رد و بدل نشد...
حجتی دوتا فرم بهمون داد که باید پر میکردیم .
شروع کردیم به پر کردن فرم ها ، در همین حین چشمم به برگه ی آیه افتاد...
وضعیت تاهل : مجرد.
مغزم سوت کشید .
برام به شدت غیر قابل هضم بود .
چراااا ؟!!
مگه خودش پشت تانک نگفت که شناسنامه هامون رو نشون میدیم ؟
پس چرا نوشته مجرد ؟!!
سعی کردم بی تفاوت باشم ، ولی فکرای الکی مثل خوره به جونم افتادن...
نتونستم دووم بیارم و ازش پرسیدم.
_آیه جان .
+جانم .
_چیزه...
شما..
مگه نامزد آقای حجتی نیستید ؟
پس چرا وضعیت تاهل رو نوشتید مجرد ؟
آیه لبخند دندون نمایی زد و گفت
+نامزد ؟
نامزد کجا بود ؟
من و آراد محر........
در همین حین گرمی خون رو اطراف بینیم احساس کردم .
آیه هم سریع خودکار و کاغذشو روی زمین انداخت و با عجله به سمت آراد که کمی اون
طرف تر ایستاده بود دوید و جیغی کشید که همراه با جیغش سرم تیر عجیبی کشید ...
دستمو به طرف بینیم بردم و بعد از اینکه دستمو دیدم هینی کشیدم ، کاملا خونی شده بود و حتی روسری و مانتوم هم خونی شده بودن...
سعی کردم بلند بشم ...
با هزار زحمت بلند شدم و به طرف آبخوری دویدم ...
بالاخره به آبخوری رسیدم و دست و صورتمو شستم ولی با این وجود باز هم خونریزی داشتم ...
آیه سریع اومد داخل آبخوری و مدام ازم سوال می پرسید که حالم خوبه یا نه...
آراد هم بخاطر اینکه محیط آبخوری مخصوص خانمها بود نمیتونست بیاد داخل ...
ولی از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم،
استرس توی چهرش کاملا مشخص بود .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
#سلام_امام_زمانم💕
جانم فدای نام تو يا صاحب الزمان
قـربان آن مقام تو يا صاحب الزمان
جان ميدهم بخاطر يکلحظهديدنت
دلعاشقِ سلامِ تو يا صاحب الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج☘
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_دوم 🌻
#پارت_دوم ☔️
دیگر ادامه صحبت هایشان را نشنیدم، با الناز وارد اتاق شدیم سریع لباس های سفیدم را درآوردم و گوشه اتاق پرت کردم.
لباسهایم را که عوض کردم روی تخت پهن شدم از بدشانسی خوابم نمی آمد و مغزم پر از سر و صدا بود.
الناز به سمت لباس هایم رفت و با تمام سلیقه مرتب درون کاور جا داد و سپس لباسش را با یک دست از لباس راحتی های من عوض کرد.
پهلو به پهلو می شوم
- من از هوش رفتم چیشد؟!
الناز که انگار منتظر من بود که لب تر کنم تا همه چیز را بازگو کند با یک جهش کنارم روی تخت نشست و شروع کرد
- تو که تو بغل مینا از حال رفتی، همه دورت جمع شدن هرچقدر صدات کردن سیلی به صورتت زدن بهوش نیومدی مصطفی که دید فایده نداره بغلت کرد و از خونه زد بیرون، بقیه هم همه پشت سرش دوییدن تو رو صندلی عقب ماشین گذاشت و خودشم گازش و گرفت مامانت پشت سر ماشین دویید هرچقدر جیغ و داد که مصطفی نگهدار منم بیام گوشش بدهکار نبود که یهو وسط خیابون نگه داشت تا خاله رعنا سوار شد.
به سمت الناز برمیگردم
- مهمونا چیشدن؟!
لبانش را غنچه میکند
- هیچی از همونجا همشون رفتن.
-
- فامیل های نزدیک چی؟ اونا هم رفتن؟
مکثی کرد و با لب و لوچه آویزان جواب داد
- هیچی عمو صالحت یکم داد و بیداد کرد که این دختره بلاخره کار خودش رو کرد آبرومون رو برد و اینا با زن و بچش جمع کردن رفتن زنعمو ناهیدتم یکم غر غر کرد که خیلی به راحیل رو دادیم هوا برش داشته مینا هم از همون دم در با احمد سوار ماشینشون شدنو پشت سر شما اومدن بیمارستان مینا یکم دردش گرفت که به اصرار مامانت برگشت خاله زهرات اینا هم اومدن منم با اونا اومدم بیمارستان که دکتر نزاشت بمونن.
دوباره به سمت دیوار برمی گردم پوزخندی به ساده لوحی خودم می زنم متین چرا نمانده بود او که ادعای برادری داشت؟!
بغض گلویم را فشار میداد و فشار میداد، انگار که میگفت تو لیاقت این دنیا را نداری که همه را از خود میرنجانی انگار میگفت تو حق نداشتی مصطفی را آنطور برنجانی که اینموقع شب معلوم نیست کجا رفته و موبایلش را خاموش کرده.
نامحسوس اشک هایم را پاک میکنم و موبایلم را از روی پاتختی برمیدارم و شماره مصطفی را میگیرم که همان حرف تکراری
- مشترک مورد نظر شما قصد جان به لب کردنتان را دارد.
به قلم زینب قهرمانی✍️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸برنامۀ ویژۀ شیطان🔸
روستاییها دوغ را آنقدر در مشک میزنند تا کرهاش رو بیاید و آن را بگیرند و بعد دوغها را کنار میگذارند. بینالطلوعین در میان همۀ اوقات شبانهروز ما، حکایت همان کره را دارد، و باقی آن دوغ است. شیطان همیشه کرهها را میگیرد. ندیدهای که خواب آنوقت شیرینترینِ خوابهاست؟!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_ششم
هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت.
احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی
گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ...
آیه با جیغ گفت
+آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه.
صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت
×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم.
+آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست .
خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد .
هق هق های آیه خیلی رو مخم بود.
آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت
+آراد هیچی نگو...
تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ...
دارهههه میمیرهههه...
آراد برای چند ثانیه ساکت شد.
بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید .
تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد .
خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود .
آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه...
آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم...
سرم گیج رفت و سیاهی مطلق...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_هفتم
بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا.
رفتم جلو و جلوتر ...
حالا همه چیز برام روشن تر شد .
اینجا همون جای قبلیه.
این بار با دقت بیشتری نگاه کردم.
زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود.
کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد .
به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش...
به کاغذ نگاهی انداختم...
باورم نمیشهه...
این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه.
با همون تاریخ...
به اطرافم نگاهی انداختم.
تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود...
احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد.
برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود...
ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم.
صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد...
اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه .
به سمتش دویدم .
دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...).
کنارش روی زمین نشستم ، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم.
گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ...
+آ...آ....ب....آ....ب
به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم .
خدای من ، این تشنشه !
ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟!
بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم...
باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ.
شروع کردم به دویدن ...
ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب .
دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم...
سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد...
قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم.
بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ...
سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
#سلام_مولا_جانم♥
عطر شما
در هوای جهان پیچیده است..
من عاشق زندگی ای هستم،
که با عطر نفس مسیحایی تان
رنگ و بو میگیرد..
دلبرا رخ بنما،
تا من به قربانت شوم.
🔹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🥀۰💛۰🥀
#بیوگرافی🌿
اَللَّہُمَّاجْعَلنـٰا
مِمَّـنْدَأبُہُـمُالْارتِیـٰاحُاِلَیـڪَوَالْحَـنینُ
خـدایـٰاڪاریڪن
شبیـہعـاشقـٰانِتـوزنـدگـیڪنیم......