📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_یکم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_دوم
همه چیز به سرعت مهیا شد .
فردا صبح زود قراربود برای همیشه از کشور عزیزم خداحافظی کنم و قدم به جایی بگذارم که شناخت بسیارکمی از آن دارم.
به مناسبت مهاجرتمان ،حمید همه اقوام درجه یک را دعوت کرده بود.
داخل حیاط میز و صندلی چیده بود .مهمانان یکی یکی می آمدند ،بعضی از آنها هنوز از ازدواج من و حمید خبر نداشتند و این موضوع باعث نگرانی من شده بود.
حال عجیبی داشتم دلنگرانی توامان با استرس و دلهره.
بعد از صرف شام ،حمید رو به مهمانان کرد
_دوباره از اینکه تشریف آوردید ،تشکر می کنم.میدونم که بعضیاتون سالهاست منتظر بودید من شما رو به جشن ازدواجم دعوت کنم ولی خب چه کنم که شما خوش شانس نبودید چرا که هیچ دختری حاضر نمیشد با این تحفه تخص فامیل ازدواج کنه،باید استغفار میکردید بخاطر وجود من در خاندانتان
صدای خنده جمع بلند شد.با لبخند به حمید چشم دوختم که با محبت نگاهم میکرد.
حمید نگاه از من گرفت و دوباره به جمع دوخت
_یک خبر خوش دارم براتون تا این افسردگی نشسته در جانتون فراری بشه.
من چند ماهی میشه که با نیمه گمشده ام، آشنا شده و ازدواج کردم.
اول همه با تعجب به هم نگاه میکردند و بعد هرکدام حرفی زدند
(شوخی میکنی ؟
مارو گرفتی؟
آخه کی زن تو میشه؟ و ....)
حمید با شنیدن تعجب همه زد زیر خنده و خنده گویان جواب داد
_میبینیم زیادی از من ناامید بودید بهتون حق میدم ولی خدا وکیلی حالا من اونقدرا هم بد نبودم که ترشی بندازینم!
دوباره صدای خنده بلند شد
یکی از پسر های فامیل باخنده گفت
_اگه راست میگی چرا خانمت تو جمع نیست؟من غریبه ای تو جمع نمیبینم ؟خالی نبند داداش ،بیا بریم خودم واسه جفتمون آستین بالا میزنم
حمید سریع جواب داد
_نه نه ممنون از شما به ما زیاد رسیده در ضمن خانومم تو جمع هستند ،الان نشونتون میدم.
استرس گرفته بودم و سر انگشتان دستم از سرما گزگز میکرد
_عزیزم نمیخوای تشریف بیاری اینجا
با شنیدن صدای حمید به سرعت سرم را بالا آوردم
نگاه مهربانش را به من دوخته بود.
زهرا کنار گوشم پچ زد
_برو دیگه ،چرا ایستادی؟
با استرس از پشت میز برخواستم و به سمت حمید رفتم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_سوم
صدای پچ پچ مهمانان بر نگرانی هایم بیشتر دامن میزد.
حمید دستم را گرفت
_همه اتون میدونید که من بخاطر شغلم که دائم در سفر بودم قصد ازدواج نداشتم و به نحوی از زیر بار مسئولیت فرار میکردم ولی خب همیشه زندگی اونجوری که ما می خوایم رقم نمیخوره .
یه روزی به خودم اومدم و دیدم من یک دل نه صد دل ،نه !من هزاردل عاشق خانوم شدم و زندگی بدون اون برام معنایی نداره.
من عشق را با ایشون تجربه کردم و حس زیبای پدر بودن رو با نجلای عزیزم.
من و خانواده جدیدم فردا صبح برای آغاز زندگی جدیدمون راهی فرانسه میشیم.
این جشن هم به همین منظور گرفته شد.
از همه شما که تشریف آوردید بسیار ممنونم.
ان شاءالله دعای خیرتون بدرقه راهمون باشه.
با اتمام حرف های حمید صدای سوت و دست مهمانان بلند شد.
آقاجان به سمتمان آمد و اول پیشانی من و بعد پیشانی حمید را بوسید
_الهی خوشبخت بشید .حمید مواظب دخترم هستی وگرنه من میدونم و تو.
نگاهم را به چهره مهربانش دوختم ،بعد از شهادت کیان شکسته تر شده بود ولی مثل همان موقع مهربان بود و صبور.
موها و محاسنش سفید شده بود و صورت نورانیاش را نورانیتر کرده بود.
الحق که شهید زنده بود و پدر شهید بودن برازنده اش.
دل کندن از آنها برایم سخت بود ولی ترس از دست دادن نجلاء بیشتر آزارم میداد.
اشکم که روی گونه ام چکید ،سرم را پایین انداختم.
_باباجان چرا گریه میکنی
با صدایی که از بغض میلرزید،آهسته نجوا کردم
_هنوز نرفته دلتنگتونم آقاجون.
با دستان چروکیده اش اشکهایم را پاک کرد.
_ما هم دلمون براتون تنگ میشه ولی خوشبختی و آرامش شما برامون مهمتر گریه نکن بابا جان
با شنیدن صدای پایی که به سمتمان می آمد چادرم را مرتب کردم و به اجبار لبخند به لب آوردم.
نیمه های شب بود که دیگر کم کم مهمانان بعد ازتبریک و دعای خیر عمارت را ترک کردند.
برخلاف انتظارم مراسم خوبی بود و خبری از حرف های تحقیر کننده نبود البته اگر از کلام نیش دار سیمین و فروغ خانم بگذریم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
•💜
•💙
الله شائف کل الاشیاءالتی تجاهلوها الاخرین🌱
خداوندتمام آنچه دیگران نادیده میگیرند را میبیند :)
#خدا_جونم 💜
🦋°•.|من و تنهایی هام🍂
♥️🦋°•.| @tanhaeiham
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
مانتوهای پوشیده مد سال😃😍 🔴پرداخت درب منزل و رایگان 🔴 🔴 قابل تعویض و مرجوعی 🔴 #مانتو تابستانه ۵۰ تو
دوستان گلم این تولیدی 👆👆👆
برای کاردرمنزل به صد نفرخانوم ازهرشهرستان کشور برای بسته بندی لباس وارسال به سراسرکشور نیازداره لطفا واردکانال بشیدوشرایطش روببینید فرم استخدامی فقط به مدت سه روز هست عجله کنید
حقوق اداره کار و بیمه هم دارند😍
https://eitaa.com/joinchat/1239547927C9d79bbc25d
هدایت شده از ▫
🍃🍃
#سلامامامزمانمعج
✨؎۩اَلسَّلامُ عَلَی الْمَهْدِیِّ الَّذی وَعَدَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ بِهِ الاُْمَمَ،"
✨؎۩"سلام بر مهدی که خدای عزّ و جلّ امّتها را به وجود او وعده داد،"
•~•~•~•~•~•~
🌸🍃سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🥀
#محرم
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
💡از یک کیلو تا یک کشتی در پلت فرم آنلاین خرید و فروش مواد غذایی و محصولات کشاورزی
🔎اینجا به راحتی تامین کننده یا خریدار مناسب رو پیدا کن
💯 به رایگان، در بازاری به وسعت ایران...
sandbadcell.com
sandbadcell.com
sandbadcell.com
sandbadcell.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشم آلوده و نظر به جلوه خدا
آیت الله ناصری دولت آبادی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_سوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_چهارم
حمید چمدانها را با خود بیرون برد
_عزیزم ما بیرون منتظرتیم
خانه خالی شد .من ماندم و خانه ای که روزی درآن با کیان عاشقانه زیسته بودم.
روبه روی قاب عکس کیان ایستادم.
عکسی تمام قد از او با لباس نظامی که با یک دست اسلحه اش را نگه داشته بود و در حالی که لبخند میزد با دست دیگر با دو انگشتش نشانه پیروزی را نشان میداد.
اشک در چشمانم به جوشش درآمد
_من با نجلا دارم از این شهر و کشور میرم.
دارم میرم دنبال رسالتی که به گردنم گذاشته بودی.
هرجای این خونه رو که میبینم فقط تو میای تو ذهنم.
آرزوهایی که باهم داشتیم رو تو همین خونه جا میزارم و میرم.
میدونم که جات اونقدر خوبه که یادی از من نمیکنی و حتی به یادمم نیستی ولی من به یادتم تو علاوه بر عشق ،استادم بودی عزیزم.واسمون دعا کن و ..
دیگر نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم از خانه خارج شدم و روبه ساختمان ایستادم و به آن چشم دوختم.
نمیتوانستم منکر این شوم که دلم برای این خانه تنگ میشد.
دست حمید که دور شانهام گره شد سرم را روی سینهاش گذاشتم و با شدت بیشتری گریه کردم.
حمید با مهربانی سرم را نوازش می کرد
_آروم باش عزیزم ،قول میدم زود به زود بیایم ایران .میگم کم کم داره حسودیم میشه ها
با یک حسرت ساختگی گفت
_کاش من یک آجر از این خونه بودم،شاید دلت واسه منم تنگ میشد.اصلا این سوسکی که جلو پاته رو ببین کاش من جای اون بودم.
با جیغ از او جداشدم تا جلوی پایم را نگاه کنم که صدای خنده حمید بلند شد
_بدجنس دروغ گفتی؟
_یس.ببین با فین و اشکات چه گندی به لباسم زدی ؟
تا لنگ کفشم را درآوردم تا به سمتش پرتاب کنم ،قهقهه زنان دور شد
_عزیزم دست بزن نداشتیا ،چشمم روشن.زن هم زن های قدیم
با خنده برایش سر تکان دادم و بعد از سر کردن چادرم به سمت ساختمان خالهشان رفتم.
بعد از کلی اشک و ناله با خوانده شدن شماره پروازمان ، باهمه خانواده خداحافظی کردیم و برای شروع یک زندگی جدید به سمت فرانسه پرواز کردیم
هواپیماه سه ساعت بعد در فرودگاه شارل دوگل پاریس به زمین نشست .
نرسیده دلتنگ ایران بودم اگر بخاطر نجلاء و رسالتم نبود همان لحظه با اولین پرواز به ایران برمیگشتم
_روژان جان حواست کجاست؟بریم عزیزم
_بریم
قراربودبا ماشینی که فرستاده بودند به سفارت برویم و چندروزی را در آنجا بمانیم تا منزلمان آماده شود.
برعکس من که غمی بزرگ در قلبم نشسته بود، نجلاء با ذوقی وافر به اطرافش نگاه میکرد و سوالاتش مراکلافه و لبخند را بر لب حمید میآورد
_بابایی چرا اینجا کسی روسری نداره
_بابایی اینا میخوان برم عروسی؟
_باباحمید من دوست ندارم مثل اینا باشم
_مامانی تو چرا چادرت رو درنیاوردی؟
و هزاران سوال دیگر .
حمید که دید من حال مناسبی ندارم خودش به تک تک سوالات نجلاء پاسخ میداد.
از درب خروجی که گذشتیم مرد میانسالی به سمتمان آمد.
شلوار جینمشکی با یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانه آبی پوشیده بود.
موهای جو گندمی اش را به سمت شانه زده بود.
قد بلند بالا و چهارشانه اش زیادی به چشم میآمد.
لبخندی بر لب نشانده بود
_به به ببین کی اینجاست.سلام رفیق قدیمی
حمید هم با دیدن او به وجدآمده بود.
لبخند بزرگی برلب نشاند و دستانش را از هم باز کرد و مرد را به آغوش کشید و آهسته چندتا ضربه آرام به پشت او زد
_سلام عموجهاد .خداروشکر که بعد این همه مدت صحیح و سالم میبینمتون..خدامیدونه چقدر دلتنگتون بودم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
_آره کاملا از زنگ زدن هات معلومه ،انقدر زنگ می زدی که من نگران بودم مبادا گوشیت بسوزه
هردو زدند زیر خنده .
آقا جهاد و حمید از هم جدا شدند .
_عموجهاد معرفی میکنم همسرم و این دختر ناز هم نجلاء خانم تاج سر باباشه
_سلام خانم خوب هستید؟رسیدن بهخیر
_سلام آقا جهاد ،ممنون از لطفتون .شما خوب هستید؟ببخشید مزاحم شما شدیم.
_سلامت باشید.حمیدجان و اهل و عیالش همیشه مراحمند.بفرمایید از این طرف
جهاد بوسه ای روی سر نجلاء کاشت و سپس همگی به راه افتادیمچند روزی بود که در سفارت مستقر شده بودیم.
امروز حمید به همراه آقا جهاد برای آماده کردن خانه جدیدمان رفته بودند.
بی صبرانه منتظر برگشتشان بودیم.
آقا جهاد دیروز به حمید یک کتاب هدیه داد.
کتابی که عنوانش مرا ترغیب کرده بود تا حتما مطالعه اش کنم
سقای آب و ادب!
امروز از صبح منتظر فرصتی بودم تا خواندنش را آغاز کنم و بالاخره این لحظه ، ساعت چهار عصر، فرصتی برای مطالعه پیدا کردم.
کتاب را باز کردم
"وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان"
با صدای نجلاء دست از مطالعه کشیدم، نگاهی به ساعت انداختم یک ساعتی میشد که مطالعه میکردم
_سلام باباجونم
_سلام بر نورچشم من ،خانوم خوشگل من کجاست؟
_خانوم خوشگل شما نیست ،مامان خوشگله منه!
صدای خنده حمید، لبخند به لبم آورد
_هرچی شما امرکنی عزیزم
کتاب را روی تخت گذاشتم و به سالن رفتم
_سلام آقا خداقوت
_سلام عزیزم.ممنونم. خوبی؟
کت و کیفش را از دستش گرفتم و داخل کمد کنار درب ورودی آویز کردم
_عالیم عزیزم. چه خبرا خونه آماده شد؟
_مگه میشه شما امر کنید و آماده نشه.همین الان میتونیم بریم به خونه خودمون
لبخند گله گشادی بر لب نشاندم و با ذوق گفتم
_و.....ای ع.....اشقتم حمید جونم
صدای خنده حمید در سوییت کوچکمان پیچید
_خانم خانما نمیگی من قلبم ضعیفه شما انقدر دلبرانه حرف میزنی
شیطنت در چشمانش موج میزد.
کمی از گشادی لبخند مبارکم کاستم
_بهتره من برم چمدونم رو ببندم
به سمت اتاق پا تند کردم،صدای خنده حمید دوباره بلند شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay