eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_هفت
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دوباره همگی سوار شدیم و به سمت رستوران دوست حمید رفتی. نیم ساعت بعد با صف بلند و بالایی از مشتریان مواجه شدیم که منتظر بودند تا میزی خالی شود و آنها شامشان را بخورند. حمید ماشین را پارک کرد و هرسه پشت سر بقیه تو صف ایستادیم. نجلا با همان استدلال های کودکانه اش سرش را بالا آورد و پرسید _بابایی ما چرا تو صف هستیم؟مگه صاحب اینجا دوستتون نیست. حمید مقابلش زانو زد و دستان کوچکش را گرفت و به چشمان زیبای نجلا چشم دوخت _بله عزیزم ایشون دوستمه و خیلی مشتاقم ببینمش ولی ببین چند نفر تو صف ایستادند.این ادما خیلی وقته منتظرن ،ما باید همیشه حواسمون به حق بقیه باشه تا حق کسی رو نابود نکنیم.تو دوست داشتی وقتی اینجا به مدت زیاد منتظر بودی یکی بدون اینکه صف بایسته ،بیاد و بره داخل؟ نجلا لبخندی زد و حالت متفکر به خودش گرفت _شما اجازه بده فکر کنم. حمید با لبخند نگاه کرد _خب بابایی من فکرام رو کرد .حق باشماست ،باید حق دیگران رو ازبین نبریم. حمید صورت مثل ماه نجلاء را بوسه باران کرد _من چقدر خوشبختم تو دخترم شدی وروجک بابایی با صدای خنده نجلا و شیطنت های حمید ،لبخند به لبم آمد.حمید پدر بی نظیری برای نجلا و همسر مهربانی برای من است.بالاخره نوبت ما فرا رسید. سر میز که نشستیم ،حمید منو را مقابل من گرفت _بفرمایید _حمید جان شما سفارش بده لطفا _معلومه به سلیقه ام اطمینان داریا! آهسته خندیدم _بله که اطمینان دارم ،از انتخاب همسرتون کاملا مشخصه چقدر خوش سلیقه اید صدای خنده اش بلند شد ،یواشکی به اطراف چشم دوختم ،خداروشکر کسی حواسش به ما نبود _عزیزم یواشتر بخند به زور خنده اش را کنترل کرد _تقصیر خودته خانومم مواظب سقف باش ! با تعجب به سقف چشم دوختم. _وا سقف چشه مگه دوباره به خنده افتاد _الهی قربون خانوم خنگول خودم بشم من .سقف چیزیش نیست فدات شم ،اعتماد به نفس شما زیادی علاقه داره به سقف برسه. تازه سکه دوهزاری کجم جا افتاد. پشت چشمی برایش نازک کردم که چشمکی حواله‌ام کرد _بانوی من اخم هایت را که باز کنی تازه شاعرانگی ام گل می کند… به زور جلو لبخندم را گرفتم _شما اگه این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟ نجلا خونسرد و حق به جانب گف_مامانی ،اون وقت بابایی نمیتونست غذا بخوره باید روزه میگرفت صذای خنده حمید و صدای خنده آهسته من بلند شد. حمید از گونه نجلا گاز آرامی گرفت _اون موقع دخملمو یک لقمه چپش میکردم. _من گناه دارم دلت میاد .بی نجلا میشیا حمید صورت او را بوسه باران کرد _خدا نکنه عشق بابایی .من میمیرم برات عزیزم. تا وقتی غذا بیاورند حمید با نجلا شوخی کرد و پدر و دختری خندیدند.گارسون شام را تازه روی میز گذاشته بود که دختری سفید پوست با موهای بلوند که تا کمرش میرسید با یک خوش حالی مضاعف به سمتمان آمد.نگاهم میخ رژلپ نارنجی جیغش بود. تاپ آبی آسمانی با شلوار لی به تن کرده بود .صدای بلندش مرا شوکه کرد . _حمید عزی......زم با چشمان گرد شده به اویی که با آغوش باز به سمت حمید می‌آمد ،نگاه می کردم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمید هم مثل من شوکه شده بود سریع به خودش آمد و با دستش به حالت ایست رو به او ایستاد _نه نه اشتباه گرفتید دختر با ناز و ادا و با عشوه ،بدون در نظر گرفتن وجود مبارک من،روبه حمید کرد _حمید عزیزم ،منم کارولین ،یادت نیست؟ حمید نگاه مبهوت و گیجش را سمت من چرخاند. _حمید عزیزم ،ما با هم ازدواج کردیم ،من حامله ام ،میدونی چقدر منتظرت بودیم اشک به چشمانم دوید محال بود حمید چنین کاری کرده باشد،حمید نگاه پر اشک و نگرانم را که دید به خودش آمد و با صدای بلندی داد زد _چی میگی خانوم! من اصلا شما رو نمیشناسم.چرا چرت و پرت میگی .برو گم.. _سلام با صدای مردانه ای از پشت سر، سرم را پایین انداختم حمید با همان نگاه عصبانی به سمت مرد چرخید _تو چی.. یکهو سکوت کرد. نگاهم را به دوختم _چطوری رفیق ،میبینم نرسیده گرد و خاک کردی حمید لبخند به لب به او گفت _سلام داداش ، چطوری؟والا نمیزارن برسیم خاکامون رو نگه داریم واسه خودمون که مرد با صدای بلند زد زیر خنده _اوع اوه چه عصبانی در صورتی که لبخند به لب داشت چند باری پشت سرش دسا کشید _هدیه من بود به دل نگیر یک آن سرم را بالا آوردم و به آن دو چشم دوختم حمید تا دهان باز کرد حرفی بزند،مرد دست روی دهانش گذاشت _این واسه این بود که تنبیهت کنم ،چه معنی میده آدم بره روستوران رفیقش و تو صف بایسته تا نوبتش بشه ،بدتر از اون اصلا به دوستش سر نزنه.نفرین عامون برتو باد حمید دستی به محاسنش کشید و حالت متفکر به خود گرفت _داداش خودت داری میگی آدم ،من فرشته ام جان داداش _آره جان عمه جانت ،تو فرشته هم باشی فرشته عذابی ،بی خیال این حرف ها بیا بغلم رفیق که حسابی دلتنگت شدم. صدای خنده هردو بلند شد ،همدیگر را به آغوش کشیدند. از هم که جدا شدند ،دوست حمید به سمت من چرخید _سلام خانوم .خیلی خوش اومدید. _سلام خیلی ممنونم سپس رو به حمید کرد _معرفی نمیکنی حمید به سمتم آمد و کنارم ایستاد _ایشون تاج سر بنده خانومم هستند روژان خانم این فسقل خانوم هم، دختر نازمه. حمید دستش را به سمت مرد گرفت و مرا مخاطب قرار داد _این آقا هم دوست بنده آقا کمیل بهزادی هستند به نشانه ادب لبخند بر لب کاشتم نگاه متعجب آقا کمیل روی ما در چرخش بود. با صدایی بهتزده گفت: تو کی ازدواج کردی که دخترت هفت سالشه؟نکنه ایشون نجلا خانوم هستند؟ _احسنت به این همه هوش.عرض به خدمتتون که من تازه ازدواج کردم .این دختر زیبا هم همون نجلای باباست ،قبلا از محاسنش برات گفتم. مرد بوسه ای روی گونه نجلا کاشت _خوبی خوشگل خانوم _بله ممنونم عمو _الهی فدات بشم.شرمنده غذاتون هم سرد شد میگم الان میز رو دوباره شارژ کنند. _لازم نیست رفیق. _تو ساکت حالا حالا باهات کار دارم . حمید در حالی که لبخند به لب داشت به من نگاه کرد و لب زد _ببخشید گلم با اشاره آقا کمیل دوگارسون به سمتمان آمدند و غذا ها را به آشپزخانه برگرداندند. خب دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم بعد شام میبینمتون. آقا کمیل خدا حافظی کرد و ما را تنها گذاشت. از اولین روز اقامتمان در پاریس ،چنین خاطره ماندگاری به یاد ماند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با داد رو به آنالی توپیدم . - مگه به تو نگفتم با لباس مناسب بیا بیرون ! از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت : + دیگه خیلی داری پرو میشی ! اگر مزاحمم بگو برم ، لازم نیست جلوی همه پا بزاری رو غرورم و هرچی از دهنت در اومد بگی ! بد و بیراه هم نمی گفت ، خیلی تند رفته بودم . - آنالی ببین ... میدونم تند رفتم . اما کاوه رو که میشناسی . به شدت غیرتیه . کامران خواست ازم انتقام بگیره . به همین خاطر از نقطه ضعفم استفاده کرد . کاوه با دیدن تو و اون لباس هات ، شکش بیشتر شد . ب ... خواستم ادامه بدم که صدای خنده هایی از پایین به گوشم رسید . نگاهی به آنالی کردم و بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم . چند پله پایین اومدم و با دیدن قیافه مامان و خاله زهره اخمی روی صورتم نشوندم . یه خبرایی شده و من بی خبرم ! خاله زهره ، اونم اینجا . جور در نمیاد . برای اینکه ضایع نشم راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که مامان با صدای بلندی گفت : × مروا خانوم فرهمند ! خوش گذشت ؟! پوزخندی تحویلش دادم . - چه جورم ، حسابی . به سمت آشپزخونه اومد و گفت : + کاملا مشخصه ‌! خوشی زده زیر دلت دیگه . همین جوری راه میری رو پولای بابات رو خرج می کنی ، من هم بودم بهم خوش میگذشت . فقط برای خودت بیکار و بی عار بگرد . دختره الاف . نگاه های همه به سمت ما برگشت . با تعجب بهش زل زدم ، غیر ممکنه این مادر من باشه ! غیر ممکنه ! کیکی که توی دستم بود رو ، روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم : - اصلا می فهمی چی میگی ؟! خوشی زده زیر دل تو ! پولای بابا رو تو داری خرج می کنی نه من ! میدونی داری چی میگی ! کدوم پول ؟! پول چی کشک چی ؟! با عصبانیت انگشت اشارم رو بالا آوردم و به سمتش گرفتم . - اون شبی که توی تب داشتم میسوختم ، اون شبی که تا مرز تشنج رفتم و برگشتم . تو بالای سرم بودی ؟! تو که اورت اورت داشتی عکس های یهویی توی شمال میگرفتی ! اون شب تا مرز تشنج رفتم ، میدونی چی میگم ؟! تا مرز تشنج رفتم . به اون بابایی که داری ازش دم میزنی زنگ زدم تا هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه . اما اون چی کار کرد ؟! رو به جمع با فریاد گفتم : - فکر میکنید اون چی کار کرد ؟! تلفن رو ، روی من قطع کرد ! توی اون شهر غریب کسی نبود بهم کمک کنه ، ساعت ۴ صبح به این و اون رو زدم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنن . آره خوشی زده زیر دل من ! خوشی زده زیر دل منی که توی تک تک اون لحظات ، مرگ رو به چشمم دیدم اما تو و اون شوهر با غیرتت ، با خودتون نگفتید ما یه دختر داشتیم به اسم مروا . تو اصلا می فهمی داری چی میگی ؟! اون شبی که تصادف کردم چی ؟! از اونم برات بگم ؟! از شکستن سرم ، از شکستن دستم ... تو سرت روی متکا بود و راحت خوابیده بودی خواب جزایر هاوایی رو میدیدی ولی من چی ؟! توی شهر غریب توی بیمارستان ! تو اصلا مادر نیستی ! مادر نیستی بفهم ‌! با دستام به عقب هلش دادم و به سمت هال رفتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 کاوه گوشه مبل نشسته بود و سرش رو انداخته بود پایین . رو بهش پوزخندی زدم و گفتم : - عه سلام برادر غیرتی . چی شد رگ غیرتت ورمش خوابید ؟! چرا به اینا نمیگی تا چند دقیقه پیش چه تهمتایی بهم زدی ؟! چرا بهشون نمیگی تا چند دقیقه پیش داشتی یقه پاره میکردی ؟! تو کجا بودی ؟! تو کجا بودی وقتی جلوی پسر مردم غرورم شکست ؟ تو کجا بودی وقتی پسر مردم اومد یه سیلی خوابوند توی گوشم ؟! دیگه اشکام سرازیر شده بود . اما با این حال ادامه دادم . - تو کجا بودی شبایی که توی بیمارستان از درد توی خودم مچاله می شدم ولی دم نمیزدم که مبادا کسی صدام رو بشنوه . تو کجا بودی وقتی من بخاطر چندر غاز رفتم زیر منت مردم ؟! تو کجا بودی وقتی زیر آفتاب سوزان خوزستان بیهوش شدم و تا دم مرگ رفتم ! ها ؟! کجا بودی ؟! اون موقع غیرت نداشتی ؟! داد زدم: - جواب منو بده ‌! چرا اون موقع یه زنگ نزدی؟! آره ، همش تو این فکر بودی که چطور دل دختر مردم رو به دست بیاری ! دیشب کجا بودی ؟‌! وقتی من رفتم وسط پارتی تا انتقام رفیقم رو ازشون بگیرم . وقتی دوستم رو کتک زدم . وقتی مجبور بودم بین پاکیم و رفیقم ، یکی رو انتخاب کنم؟! اون موقع بهت زنگ زدم . اولین جمله ای که گفتی این بود: چرا پولای من رو تموم کردی . به ولای علی قسم ، تا هفته بعد دو برابر اون پول رو به حسابت میریزم . کاوه همچنان سرش پایین بود و حرفی نمی‌زد . حرفی هم نداشت که بزنه . با داد رو به جمع گفتم : - از این خونه میرم ! روی پای خودم می ایستم ! تا قدر آدم رو بدونید . برای همتون متاسفم . تازه فهمیدم شما کی هستید . تازه فهمیدم که این همه سال با کیا زندگی میکردم . به سمت اتاقم دویدم و در رو با شتاب باز کردم . از چهره گریون آنالی متوجه شدم همه حرفام رو شنیده . اشک هام رو پاک کردم و به سمت کمدم رفتم و چمدون بزرگی رو در آوردم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
1_847551718(1).PDF
4.13M
این فایل PDF(پی دی اف) است 💌عنوان رمان : بی سیم چی عشق 👩🏻‍💻نویسنده : زهرا بهاروند 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۹۶ 💬خلاصه : قصه ، قصه عشقی در بحبوحه خون و بوی باروت است. قصه مردی در دوراهی سخت سرنوشت ، بین مرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمی‌توان مردانه عاشق بود؟ همه‌ی قصه‌ها شروع و پایانی دارند. قصه‌ من اما ، شروعی بی‌پایان بود ، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش ؛ سرنوشت جوری دیگر ورق خورد ... ---~❀•°📚❣📚°•❀~--- ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•°🌱 هر روز را با سلام بر تو آغاز می‌کنیم! سلام بر تو... که صاحب‌اختیار مایی! السَّلامُ‌عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ‌الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ. 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_نهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دوهفته ای از اقامت ما در پاریس می گذرد . حمید ،نجلا را در مدرسع سعدی ثبتنام کرده است. دخترم قراراست به کلاس اول دبستان برود و ذوق و شوق عجیبی دارد. بیشتر ساکنین ساختمان ما فرانسوی هستند به جز واحد هفت که در طبقه چهارم قرار دارد.خانواده آقای محمد که اصالتا مصری هستند در این واحد زندگی میکنند. آنها یک خانواده چهارنفره هستند که سنی مذهب هستند. خانم آقای محمد حجاب کاملی دارد ولی دختر نوجوان آنها، ثمر عقیده ای به حجاب ندارد. آنها یک پسر جوان به نام عمران دارند که با آن موهای فرفری ‌و لباس های عجیب و غریب مثلا امروزی اش، بیش از حد جلب توجه می کند. چندباری با او در راهرو برخورد کرده ام. همیشه یک تیشرت گله گشاد با شلوار جین میپوشد. از گردنش چندین زنجیر آویزان است و هدفون روی گوشش است. بارها دیده ام به گوشه ای زل میزند و سرش را با ریتم آهنگی که گوش میدهد، تکان میدهد.و اما همسایه روبه رویی که همیشه نگاه مشمئز کننده ای به من دارد .خیلی دلم میخواهد برای یکبارهم شده از او بپرسم چرا نگاهش به من آنقدر پر از نفرت است.امروز حمید ،نجلا را برای آموزش زبان فرانسه به کلاس برده بود. دلم می خواست کمی با فضای اطرافم آشنا شوم. بعد از اطلاع دادن به حمید آماده شدم و از خانه خارج شدم. منتظر بالا آمدن آسانسور بودم، که همسایه روبه رویی هم سر رسید نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و از داخل کیفش رژ لبش و آینه کوچکش را بیرون آورد و مشغول تمدید کردن رژ بنفشش شد. کمی این پا وآن پا کردم و بالاخره با رویی گشاده به سمتش چرخیدم _سلام عزیزم نگاه متعجبش را به من انداخت با تردید دستم را به سمتش دراز کردم _من روژان هستم ،همسایه روبه رویی شما ! رژلبش را با خونسردی تمام داخل کیفش انداخت و با همان نگاه آزاردهنده اش ،دستم را ندید گرفت _همه مسلمانان نفرت انگیزهستند و خوی وحشی دارند،ازتون متنفرم برگردید به کشور خودتون! درب آسانسور که بازشد در مقابل نگاه بهت زده من وارد کابین شد و درب ها در مقابل دیدگانم بسته شد. ناخواسته اشکی از گوشه چشمم جاری شد. دستم را مشت کردم. از عصبانیت و ناراحتی مشتم می لرزید. دیگر دلم نمیخواست از خانه امنم، خارج شوم . عقب گرد کردم و وارد خانه شدم و در را محکم بستم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 عقب گرد کردم و وارد خانه شدم و در را محکم بستم. وارد خانه شدم و مانند کودکی که در بازار مادرش را گم کرده گوشه ای کز کردم و اشک ریختم. وقتی به خودم آمدم که در باز شد و نجلا و حمید وارد شدند. با دیدن حمید به سمتش رفتم و خودم را به آغوشش انداختم و گریه ام شدت گرفت. _یا خدا ، چی شده روژان جان؟ خودم هم نمیدانستم چه مرگم شده و چرا باید بخاطر حرف های بی ارزش کسی این طور بهم بریزم. حمید که دید هنوز گریه میکنم نجلا را به اتاقش فرستاد _دختر بابا شما برو تو اتاق نقاشی بکش واسه مامان تا خوشحال بشه، باشه عزیزم. _چشم دستان حمید دورم گره شد و دستش با عطوفت میان موهایم لغزید _آروم باش عزیزم. خانومم نمیخوای بگی چیشده، کم مونده سکته کنم.چی خانوم خوشگلمو ناراحت کرده، روژان جان حرف بزن دیگه عزیزم! در حالی که به هق افتاده بودم، با صدایی لرزان گفتم _حمییید _جانِ حمید،چی شده؟ _ما مسلمانا وحشی هستیم؟ چرا انقدر از ما متنفرند آخه؟مگه ما چیکارشون کردیم؟ حمید مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد _کی چنین چرت و پرتایی گفته؟میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینا رو میگی؟ تمام اتفاقی که عصر برایم افتاده بود را برایش بدون کم و کاست ، تعریف کردم تا حرفم تمام شد صدای خنده‌اش بلند شد با اخم نگاهش کردم و چند ضربه آرام به سینه‌اش زدم لبش را به زیر دندان کشید تا جلوی خنده‌اش را بگیرد و دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد _ببخشید عشقم. بوسه‌ای روی گونه ام کاشت _خوشگل من اینجا ایران نیست که رفتی با همسایه روبه رویی دوست بشی،اینجا اونقدر روابط سرده که به لرزه میفتی، اینجا با اینکه دین دوم اسلامه و مسلمانا تعدادشون زیاده ولی در حقشون زیادی اجحاف میشه .کم کم خودت باهاش آشنا میشی. قربونت بشم، شما باید خیلی روی خودت کار کنی ،اگر قصد داری تو این کشور کارفرهنگی کنی و مردم رو با امام زمان عج و شیعه آشنا کنی. نباید سریع با چهارتا حرف چرت و رفتار مزخرف اینطور بهم بریزی و منو تا حد مرگ بترسونی. تازه از همه بدتر دماغتو با پیراهن قشنگ من پاک کنی با حرف آخرش هم به خنده افتادم و هم حرصم گرفت. _حمید میکشمت با سرعت خودش را از من دور کرد و پشت مبل سنگر گرفت _نکشیمون پهلوون صدای خنده اش مرا هم به خنده انداخت.، انقدر سربه سرم گذاشت و مرا خنداند که اتفاق عصر را فراموش کردم و یادم رفت تا چند دقیقه قبل در حال گریه بودم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به آنالی گفتم : - تمام لباس هایی که دیروز پیش دست فروش خریدم رو توی این چمدون بریز . به سمت رگالی رفتم و گفتم : - این چند تا دست مانتو رو هم بزار . نمی خوام با پول این ها زندگی کنم . نمی خوام با منت زندگی کنم. همه این ها رو با پول توجیبی خودم گرفتم ، با پولی که حقم بوده ! پلاستیک هایی که سمیه بهم داده بود رو ، توی چمدون انداختم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کاوه رفتم ، چادر مشکی رو هم برداشتم و دوباره وارد اتاق خودم شدم. چادر و لپ تاپ رو توی چمدون گذاشتم . موبایل و شارژم رو هم توی کیفی انداختم و رو به آنالی گفتم : - این ها رو بردار با خودت بیار . + مروا دیوانه شدی تو ؟! کجا میخوای بری ؟! لج نکن جون من ! بابا تحمل کن حرف هاشون رو ، تو که جایی رو نداری . با عصبانیت گفتم : - خودت که حرف هاش رو شنیدی . دیدی که چقدر تحقیرم کرد جلوی خاله اینا ! میخوام برم جایی . تو هم میای ! + ا ... اما . - اما و اگر نداره . سریع وسایل ها رو جمع کن بیا پایین . به اتاقم برای آخرین بار نگاهی انداختم . نه امکان نداره پشیمون بشم ! من تازه خدا رو پیدا کردم . تا اون رو دارم به هیچ کس هیچ احتیاجی ندارم . خواستم از اتاق خارج بشم که با یاد آوری کارت عابر بانکم به سمت کشوی میزم رفتم . کارت رو در آوردم و بهش نگاهی انداختم . کمتر از یک میلیون توشه اما بدرد میخوره . کیفم رو برداشتم و چمدون رو هم به آنالی سپردم . از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم . با ، دیدن بابا پوزخند معنا داری زدم و از کنارش رد شدم . = کجا میری ! به سمتش برگشتم و با داد گفتم : - خودم می دونم از اول حرف ها رو شنیدی ! پس نیازی نمی بینم توضیح بدم . کاوه کلافه بلند شد که کامران مانعش شد و اجازه نداد به سمتم بیاد . خاله هم کنار مامان نشسته بود و داشت بهش آب قند می داد . کلید ماشین رو از روی کاناپه برداشتم و به سمت بابا پرتاب کردم . - اینم آخرین امانتیت ! به پول تو هیچ احتیاجی ندارم . نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم برم که گفت : = این سهمه خودته ! آقاجونت خرید ‌، پولش رو من ندادم ... - بسه ! نمی خوام بشنوم . با داد گفتم : - آنالی چمدون رو بیار ! بدو . و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شدم . آنالی پشت سرم اومد. +مروا ... مروا صبر کن . برگشتم طرفش. - ها چیه؟! سوئیچ رو به طرفم پرتاب کرد. +بیا . یادگاری آقاجونته . این که از پول اونا نیست . این تنها یادگاری از ایشونه . با بغض سوئیچ رو ازش گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay