هدایت شده از ▫
•°🌱
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
السَّلامُعَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِالْمُهْتَدُونَ
وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ.
#السلامعلیکیااباصالحمهدۍ🌿
#محرم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_نهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهلم
دوهفته ای از اقامت ما در پاریس می گذرد .
حمید ،نجلا را در مدرسع سعدی ثبتنام کرده است.
دخترم قراراست به کلاس اول دبستان برود و ذوق و شوق عجیبی دارد.
بیشتر ساکنین ساختمان ما فرانسوی هستند به جز واحد هفت که در طبقه چهارم قرار دارد.خانواده آقای محمد که اصالتا مصری هستند در این واحد زندگی میکنند.
آنها یک خانواده چهارنفره هستند که سنی مذهب هستند.
خانم آقای محمد حجاب کاملی دارد ولی دختر نوجوان آنها، ثمر عقیده ای به حجاب ندارد.
آنها یک پسر جوان به نام عمران دارند که با آن موهای فرفری و لباس های عجیب و غریب مثلا امروزی اش، بیش از حد جلب توجه می کند.
چندباری با او در راهرو برخورد کرده ام.
همیشه یک تیشرت گله گشاد با شلوار جین میپوشد.
از گردنش چندین زنجیر آویزان است و هدفون روی گوشش است.
بارها دیده ام به گوشه ای زل میزند و سرش را با ریتم آهنگی که گوش میدهد، تکان میدهد.و اما همسایه روبه رویی که همیشه نگاه مشمئز کننده ای به من دارد .خیلی دلم میخواهد برای یکبارهم شده از او بپرسم چرا نگاهش به من آنقدر پر از نفرت است.امروز حمید ،نجلا را برای آموزش زبان فرانسه به کلاس برده بود.
دلم می خواست کمی با فضای اطرافم آشنا شوم.
بعد از اطلاع دادن به حمید آماده شدم و از خانه خارج شدم.
منتظر بالا آمدن آسانسور بودم، که همسایه روبه رویی هم سر رسید
نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و از داخل کیفش رژ لبش و آینه کوچکش را بیرون آورد و مشغول تمدید کردن رژ بنفشش شد.
کمی این پا وآن پا کردم و بالاخره با رویی گشاده به سمتش چرخیدم
_سلام عزیزم
نگاه متعجبش را به من انداخت
با تردید دستم را به سمتش دراز کردم
_من روژان هستم ،همسایه روبه رویی شما !
رژلبش را با خونسردی تمام داخل کیفش انداخت و با همان نگاه آزاردهنده اش ،دستم را ندید گرفت
_همه مسلمانان نفرت انگیزهستند و خوی وحشی دارند،ازتون متنفرم برگردید به کشور خودتون!
درب آسانسور که بازشد در مقابل نگاه بهت زده من وارد کابین شد و درب ها در مقابل دیدگانم بسته شد.
ناخواسته اشکی از گوشه چشمم جاری شد.
دستم را مشت کردم.
از عصبانیت و ناراحتی مشتم می لرزید.
دیگر دلم نمیخواست از خانه امنم، خارج شوم .
عقب گرد کردم و وارد خانه شدم و در را محکم بستم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_یکم
عقب گرد کردم و وارد خانه شدم و در را محکم بستم.
وارد خانه شدم و مانند کودکی که در بازار مادرش را گم کرده گوشه ای کز کردم و اشک ریختم.
وقتی به خودم آمدم که در باز شد و نجلا و حمید وارد شدند.
با دیدن حمید به سمتش رفتم و خودم را به آغوشش انداختم و گریه ام شدت گرفت.
_یا خدا ، چی شده روژان جان؟
خودم هم نمیدانستم چه مرگم شده و چرا باید بخاطر حرف های بی ارزش کسی این طور بهم بریزم.
حمید که دید هنوز گریه میکنم نجلا را به اتاقش فرستاد
_دختر بابا شما برو تو اتاق نقاشی بکش واسه مامان تا خوشحال بشه، باشه عزیزم.
_چشم
دستان حمید دورم گره شد و دستش با عطوفت میان موهایم لغزید
_آروم باش عزیزم. خانومم نمیخوای بگی چیشده، کم مونده سکته کنم.چی خانوم خوشگلمو ناراحت کرده، روژان جان حرف بزن دیگه عزیزم!
در حالی که به هق افتاده بودم، با صدایی لرزان گفتم
_حمییید
_جانِ حمید،چی شده؟
_ما مسلمانا وحشی هستیم؟ چرا انقدر از ما متنفرند آخه؟مگه ما چیکارشون کردیم؟
حمید مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد
_کی چنین چرت و پرتایی گفته؟میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینا رو میگی؟
تمام اتفاقی که عصر برایم افتاده بود را برایش بدون کم و کاست ، تعریف کردم
تا حرفم تمام شد صدای خندهاش بلند شد
با اخم نگاهش کردم و چند ضربه آرام به سینهاش زدم
لبش را به زیر دندان کشید تا جلوی خندهاش را بگیرد و دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد
_ببخشید عشقم.
بوسهای روی گونه ام کاشت
_خوشگل من اینجا ایران نیست که رفتی با همسایه روبه رویی دوست بشی،اینجا اونقدر روابط سرده که به لرزه میفتی، اینجا با اینکه دین دوم اسلامه و مسلمانا تعدادشون زیاده ولی در حقشون زیادی اجحاف میشه .کم کم خودت باهاش آشنا میشی.
قربونت بشم، شما باید خیلی روی خودت کار کنی ،اگر قصد داری تو این کشور کارفرهنگی کنی و مردم رو با امام زمان عج و شیعه آشنا کنی.
نباید سریع با چهارتا حرف چرت و رفتار مزخرف اینطور بهم بریزی و منو تا حد مرگ بترسونی.
تازه از همه بدتر دماغتو با پیراهن قشنگ من پاک کنی
با حرف آخرش هم به خنده افتادم و هم حرصم گرفت.
_حمید میکشمت
با سرعت خودش را از من دور کرد و پشت مبل سنگر گرفت
_نکشیمون پهلوون
صدای خنده اش مرا هم به خنده انداخت.،
انقدر سربه سرم گذاشت و مرا خنداند که اتفاق عصر را فراموش کردم و یادم رفت تا چند دقیقه قبل در حال گریه بودم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
#فصل_دوم
رو به آنالی گفتم :
- تمام لباس هایی که دیروز پیش دست فروش خریدم رو توی این چمدون بریز .
به سمت رگالی رفتم و گفتم :
- این چند تا دست مانتو رو هم بزار .
نمی خوام با پول این ها زندگی کنم .
نمی خوام با منت زندگی کنم.
همه این ها رو با پول توجیبی خودم گرفتم ، با پولی که حقم بوده !
پلاستیک هایی که سمیه بهم داده بود رو ، توی
چمدون انداختم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کاوه رفتم ، چادر مشکی رو هم برداشتم و دوباره وارد اتاق خودم شدم.
چادر و لپ تاپ رو توی چمدون گذاشتم .
موبایل و شارژم رو هم توی کیفی انداختم و رو به آنالی گفتم :
- این ها رو بردار با خودت بیار .
+ مروا دیوانه شدی تو ؟!
کجا میخوای بری ؟!
لج نکن جون من !
بابا تحمل کن حرف هاشون رو ، تو که جایی رو نداری .
با عصبانیت گفتم :
- خودت که حرف هاش رو شنیدی .
دیدی که چقدر تحقیرم کرد جلوی خاله اینا !
میخوام برم جایی .
تو هم میای !
+ ا ... اما .
- اما و اگر نداره .
سریع وسایل ها رو جمع کن بیا پایین .
به اتاقم برای آخرین بار نگاهی انداختم .
نه امکان نداره پشیمون بشم !
من تازه خدا رو پیدا کردم .
تا اون رو دارم به هیچ کس هیچ احتیاجی ندارم .
خواستم از اتاق خارج بشم که با یاد آوری کارت عابر بانکم به سمت کشوی میزم رفتم .
کارت رو در آوردم و بهش نگاهی انداختم .
کمتر از یک میلیون توشه اما بدرد میخوره .
کیفم رو برداشتم و چمدون رو هم به آنالی سپردم .
از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم .
با ، دیدن بابا پوزخند معنا داری زدم و از کنارش رد شدم .
= کجا میری !
به سمتش برگشتم و با داد گفتم :
- خودم می دونم از اول حرف ها رو شنیدی !
پس نیازی نمی بینم توضیح بدم .
کاوه کلافه بلند شد که کامران مانعش شد و اجازه نداد به سمتم بیاد .
خاله هم کنار مامان نشسته بود و داشت بهش آب قند می داد .
کلید ماشین رو از روی کاناپه برداشتم و به سمت بابا پرتاب کردم .
- اینم آخرین امانتیت !
به پول تو هیچ احتیاجی ندارم .
نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم برم که گفت :
= این سهمه خودته !
آقاجونت خرید ، پولش رو من ندادم ...
- بسه !
نمی خوام بشنوم .
با داد گفتم :
- آنالی چمدون رو بیار !
بدو .
و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شدم .
آنالی پشت سرم اومد.
+مروا ... مروا صبر کن .
برگشتم طرفش.
- ها چیه؟!
سوئیچ رو به طرفم پرتاب کرد.
+بیا .
یادگاری آقاجونته .
این که از پول اونا نیست .
این تنها یادگاری از ایشونه .
با بغض سوئیچ رو ازش گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_ام
#فصل_دوم🌻
نگاهی به کلید انداختم .
پس حالا که پولش رو این ها ندادند مشکلی نداره .
رو به آنالی گفتم :
- چمدون رو بیار سمت ماشین .
با دستم به ماشین اشاره کردم .
- اونجا .
به سمت ماشین قدم برداشتم و ریموت رو زدم ، صندوق عقب رو باز کردم و با کمک آنالی چمدون رو توی صندوق گذاشتم .
کیفم رو ، روی صندلی عقب پرتاب کردم و توی ماشین نشستم .
به محض استارت زدن آنالی گفت :
+ حالا کجا میخوای بری ؟!
- یه جای خوب .
شروع کردم به رانندگی و در همین حین هم آنالی صحبت کرد :
+ میگم یه سوال دارم ، البته اگر بهم حمله نکنی .
تک خنده ای کردم .
- این روزا اعصاب درستی ندارم برای همین یکم تند مزاج شدم .
حالا بگو ببینم .
+ خیلی خب ...
میگم آراد کیه ؟!
اون روز گفتی به جون آراد قسم .
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و سرفه ای کردم .
- خب جونم برات بگه که ...
چیزه ...
یعنی برادر دوستمه ، توی شلمچه باهاشون آشنا شدم .
خیلی پسر مؤدب و آقایی بود .
خواهرش همش می گفت جون آراد دیگه برای منم تبدیل به یه عادت شده .
لبخندی زدم .
- البته چند وقت دیگه عروسیشه .
+که اینطور ...
این رو گفتم که شک نکنه و از چیزی بو نبره .
اما از درون شکستم .
به زبون آوردن این چند کلمه به قدری سخت بود که دهنم خشک شد .
ماشین رو یه گوشه نگه داشتم .
از صندلی عقب یه بطری آب برداشتم و یه نفس کلش رو سر کشیدم .
آنالی دستش رو مشت کرد و با شوخی به بازوم زد .
+ فکر کردم عاشق ماشق شدی .
ولی زکی خیال باطل !
تو و ازدواج !
محاله محاله .
خنده ای کردم که چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد .
+ میگم مروا من دیشب درست حسابی نخوابیدم .
تا دم دمای صبح بدن درد داشتم .
صبح هم که دیگه خودت میدونی .
الان یکم استراحت می کنم .
حواست باشه خواهشا تصادفی چیزی نکنی که ناکام از دنیا برم .
هنوز خیلی جوونم ، باید به فکر ترک باشه .
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- از بس حرف خواب رو زدی خوابم گرفت .
باشه یکم استراحت کن ، فقط کمربندت رو ببند .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
💥فروش فوق العاده #چــادر_مشـکــے آغاز شد 😍
👇♨️#انواع_چادرهاے♨️👇
1⃣: چادر دانشجویی 2⃣: چادر جده
3⃣:چادر جلابیب 4⃣: چادر صدفی
4⃣:چادر لبنانی 5⃣:چادر ایرانی
✨چادر خودتو از #تولیدی تهیه کن با یه عاااالمه #تخفیفات_ویژه 😍👆
🔴کافیست #کلیک کنید👇😉
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔹_ آبجی چه #جنس_چادرت خوبه چند گرفتی ؟😄
🔸+ 185 هزار تومن 😁
🔹_ واااااا چه ارزوووون😳 این #قیمتا هنوز مگه #چادر هست ؟؟😍
🔸+ اره ابجی از یک #کانال گرفتم به اسم #حجاب_بنی_فاطمی😅❤️
🔹_آبجی #لینکشو بده منم میخواااام😍
🔸+بیا عزیزم اینم #لینکشون👇😉
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
💛♨️حـجــاب بــنــی فـــاطــمــے♨️💛
هدایت شده از
💎امام صادق عليه السلام فرمودند :
بِرُّ الوالِدَينِ واجِبٌ ، فإن كانا مُشرِكَينِ فلا تُطِعْهُما ولا غَيرَهُما في المَعصيَةِ ؛ فإنّهُ لاطاعَةَ لِمَخلوقٍ في مَعصِيَةِ الخالِقِ .
نيكى به پدر و مادر واجب است، اما اگر مشرك بودند، در كار معصيت، از آنان و از هيچ كس ديگرى اطاعت نكن؛ زيرا در معصيت خالق، از هيچ مخلوقى اطاعت نبايد كرد.
📖الخصال،ص۶۰۸،ح۹