📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
#فصل_دوم
رو به آنالی گفتم :
- تمام لباس هایی که دیروز پیش دست فروش خریدم رو توی این چمدون بریز .
به سمت رگالی رفتم و گفتم :
- این چند تا دست مانتو رو هم بزار .
نمی خوام با پول این ها زندگی کنم .
نمی خوام با منت زندگی کنم.
همه این ها رو با پول توجیبی خودم گرفتم ، با پولی که حقم بوده !
پلاستیک هایی که سمیه بهم داده بود رو ، توی
چمدون انداختم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کاوه رفتم ، چادر مشکی رو هم برداشتم و دوباره وارد اتاق خودم شدم.
چادر و لپ تاپ رو توی چمدون گذاشتم .
موبایل و شارژم رو هم توی کیفی انداختم و رو به آنالی گفتم :
- این ها رو بردار با خودت بیار .
+ مروا دیوانه شدی تو ؟!
کجا میخوای بری ؟!
لج نکن جون من !
بابا تحمل کن حرف هاشون رو ، تو که جایی رو نداری .
با عصبانیت گفتم :
- خودت که حرف هاش رو شنیدی .
دیدی که چقدر تحقیرم کرد جلوی خاله اینا !
میخوام برم جایی .
تو هم میای !
+ ا ... اما .
- اما و اگر نداره .
سریع وسایل ها رو جمع کن بیا پایین .
به اتاقم برای آخرین بار نگاهی انداختم .
نه امکان نداره پشیمون بشم !
من تازه خدا رو پیدا کردم .
تا اون رو دارم به هیچ کس هیچ احتیاجی ندارم .
خواستم از اتاق خارج بشم که با یاد آوری کارت عابر بانکم به سمت کشوی میزم رفتم .
کارت رو در آوردم و بهش نگاهی انداختم .
کمتر از یک میلیون توشه اما بدرد میخوره .
کیفم رو برداشتم و چمدون رو هم به آنالی سپردم .
از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم .
با ، دیدن بابا پوزخند معنا داری زدم و از کنارش رد شدم .
= کجا میری !
به سمتش برگشتم و با داد گفتم :
- خودم می دونم از اول حرف ها رو شنیدی !
پس نیازی نمی بینم توضیح بدم .
کاوه کلافه بلند شد که کامران مانعش شد و اجازه نداد به سمتم بیاد .
خاله هم کنار مامان نشسته بود و داشت بهش آب قند می داد .
کلید ماشین رو از روی کاناپه برداشتم و به سمت بابا پرتاب کردم .
- اینم آخرین امانتیت !
به پول تو هیچ احتیاجی ندارم .
نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم برم که گفت :
= این سهمه خودته !
آقاجونت خرید ، پولش رو من ندادم ...
- بسه !
نمی خوام بشنوم .
با داد گفتم :
- آنالی چمدون رو بیار !
بدو .
و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شدم .
آنالی پشت سرم اومد.
+مروا ... مروا صبر کن .
برگشتم طرفش.
- ها چیه؟!
سوئیچ رو به طرفم پرتاب کرد.
+بیا .
یادگاری آقاجونته .
این که از پول اونا نیست .
این تنها یادگاری از ایشونه .
با بغض سوئیچ رو ازش گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_ام
#فصل_دوم🌻
نگاهی به کلید انداختم .
پس حالا که پولش رو این ها ندادند مشکلی نداره .
رو به آنالی گفتم :
- چمدون رو بیار سمت ماشین .
با دستم به ماشین اشاره کردم .
- اونجا .
به سمت ماشین قدم برداشتم و ریموت رو زدم ، صندوق عقب رو باز کردم و با کمک آنالی چمدون رو توی صندوق گذاشتم .
کیفم رو ، روی صندلی عقب پرتاب کردم و توی ماشین نشستم .
به محض استارت زدن آنالی گفت :
+ حالا کجا میخوای بری ؟!
- یه جای خوب .
شروع کردم به رانندگی و در همین حین هم آنالی صحبت کرد :
+ میگم یه سوال دارم ، البته اگر بهم حمله نکنی .
تک خنده ای کردم .
- این روزا اعصاب درستی ندارم برای همین یکم تند مزاج شدم .
حالا بگو ببینم .
+ خیلی خب ...
میگم آراد کیه ؟!
اون روز گفتی به جون آراد قسم .
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و سرفه ای کردم .
- خب جونم برات بگه که ...
چیزه ...
یعنی برادر دوستمه ، توی شلمچه باهاشون آشنا شدم .
خیلی پسر مؤدب و آقایی بود .
خواهرش همش می گفت جون آراد دیگه برای منم تبدیل به یه عادت شده .
لبخندی زدم .
- البته چند وقت دیگه عروسیشه .
+که اینطور ...
این رو گفتم که شک نکنه و از چیزی بو نبره .
اما از درون شکستم .
به زبون آوردن این چند کلمه به قدری سخت بود که دهنم خشک شد .
ماشین رو یه گوشه نگه داشتم .
از صندلی عقب یه بطری آب برداشتم و یه نفس کلش رو سر کشیدم .
آنالی دستش رو مشت کرد و با شوخی به بازوم زد .
+ فکر کردم عاشق ماشق شدی .
ولی زکی خیال باطل !
تو و ازدواج !
محاله محاله .
خنده ای کردم که چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد .
+ میگم مروا من دیشب درست حسابی نخوابیدم .
تا دم دمای صبح بدن درد داشتم .
صبح هم که دیگه خودت میدونی .
الان یکم استراحت می کنم .
حواست باشه خواهشا تصادفی چیزی نکنی که ناکام از دنیا برم .
هنوز خیلی جوونم ، باید به فکر ترک باشه .
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- از بس حرف خواب رو زدی خوابم گرفت .
باشه یکم استراحت کن ، فقط کمربندت رو ببند .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
💥فروش فوق العاده #چــادر_مشـکــے آغاز شد 😍
👇♨️#انواع_چادرهاے♨️👇
1⃣: چادر دانشجویی 2⃣: چادر جده
3⃣:چادر جلابیب 4⃣: چادر صدفی
4⃣:چادر لبنانی 5⃣:چادر ایرانی
✨چادر خودتو از #تولیدی تهیه کن با یه عاااالمه #تخفیفات_ویژه 😍👆
🔴کافیست #کلیک کنید👇😉
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔹_ آبجی چه #جنس_چادرت خوبه چند گرفتی ؟😄
🔸+ 185 هزار تومن 😁
🔹_ واااااا چه ارزوووون😳 این #قیمتا هنوز مگه #چادر هست ؟؟😍
🔸+ اره ابجی از یک #کانال گرفتم به اسم #حجاب_بنی_فاطمی😅❤️
🔹_آبجی #لینکشو بده منم میخواااام😍
🔸+بیا عزیزم اینم #لینکشون👇😉
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
💛♨️حـجــاب بــنــی فـــاطــمــے♨️💛
هدایت شده از
💎امام صادق عليه السلام فرمودند :
بِرُّ الوالِدَينِ واجِبٌ ، فإن كانا مُشرِكَينِ فلا تُطِعْهُما ولا غَيرَهُما في المَعصيَةِ ؛ فإنّهُ لاطاعَةَ لِمَخلوقٍ في مَعصِيَةِ الخالِقِ .
نيكى به پدر و مادر واجب است، اما اگر مشرك بودند، در كار معصيت، از آنان و از هيچ كس ديگرى اطاعت نكن؛ زيرا در معصيت خالق، از هيچ مخلوقى اطاعت نبايد كرد.
📖الخصال،ص۶۰۸،ح۹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_یک
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_سوم
نگاهم روی کانتر خشک شد.
هرچه عدس داشتیم را داخل ظرف آب ریخته بود.
با صدای جیغ مانندی گفتم
_حمییید
دستانش را بالا برد و حالت تسلیم به خود گرفت
_به جان خودم من بی تقصیرم
دستانم را به کمر زدم و حالت توبیخگرانهای به خودم گرفتم
_آره جون دشمنات،کاملا مشخصه!
حالا من با این همه عدس چیکار کنم؟
سرش را کمی خاراند و لبخند گله گشادی بر لب نشاند
_الان که فکر میکنم میبینم من خیلی هوس عدس پلو کردم، بقیه رو هم سبزه میزاریم به کل ساختمون میدیم
بخاطر آن قیافه تخس و چشمان پر شیطنتش به خنده افتادم
_ای جوون تو فقط بخند عشقم
آنقدر خندیده بودم که اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود
_آی دلم.بترکی حمید با این نظراتت.بچه پررو کی بودی تو؟
به سمتم آمد و دستش را همچون پیچک به دور شانه ام پیچید وشامه ام لبریز از عطر یاسش شد
_فقط تو .
بوسه ای روی گونه ام کاشت
_تا شما به اینا برسی من برم چندتا طرف یکبارمصرف بیارم واسه کاشت سبزه
تا دهان باز کردم حرفی بزنم
چشمکی زد و با عجله از خانه خارج شد.
با صدای زنگ در از فکر به آن روز، خارج شدم.
روسری را روی سرم مرتب کردم و در را باز کردم.
خانم آقای محمد با همان چهره مهربانش پشت در بود.
کمی دستپاچه و نگران بود
_سلام ،صنم خانم
_سلام دخترم
_اتفاقی افتاده چرا انقدر نگرانید؟
اشک از گوشه چشمش جاری شد.
_ثمر از صبح که رفته برنگشته خیلی نگرانشم.نمیدونم چیکار کنم
_بفرمایید داخل،نگران نباشید حتما به زودی میاد .به آقای محمد گفتید؟
در حالی که وارد خانه میشد،گفت
_آقا ابراهیم با عمران رفتن یک شهر دیگه.گوشی تلفنشون هم خاموشه
_نگران نباشید،ان شاءالله حال ثمر جان خوبه و کم کم میرسه.
راهنماییاش کردم در سالن پذیرایی روی مبل دونفره نشست.من هم به آشپزخانه رفتم تا برایش کمی شربت درست کنم.
زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت.
زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت.
شربت زعفران را سریع آماده کردم و به سمتش بردم.
_بفرمایید
با دستی لرزان لیوان را برداشت و روی میز گذاشت
_ممنون
_خواهش میکنم ،بخورید کم حالتون جا بیاد
_اگر بلایی به سرش بیاد به خدای محمد ص قسم دق میکنم
دلم برای زن بیچاره می سوخت، حق داشت انقدر بهم بریزد.
از تصور اینکه یک روز این بلا سر نجلایم بیاید،لرز به جانم نشست.
دستم را روی دست لرزانش گذاشتم
_ان شاءالله حالش خوبه نگران نباشید.نمیدونید با کی بیرون رفته یا شماره ای از دوستاش ندارید
به هق هق افتاده بود ،در جواب سوالات من فقط سرش را به دو طرف تکان داد.
با صدای زنگ ،هراسان از جا پرید
_حتما همسرمه ،شما بفرمایید بشینید.
او دوباره روی مبل نشست .
به سمت در رفتم
_بله
_بازکن عزیزم
در را باز کردم نگاهم روی لباس پاره و خون لخته شده گوشه لبش خشک شد.
دستم را روی دهانم گذاشتم تا مبادا از ترس صدایم بلند شود.
اشک هایم جاری شد.
سریع دستم را گرفت
_به من نگاه کن عزیزم ،من خوبم ،روژانم منو ببین الهی قربونت برم اشک نریز من خوبم.عزیزم این خونای رو لباسم واسه دختر آقای محمد هستش ببین حالم خوبه
با آمدن اسم دختر آقای محمد تازه به یاد صنم خانم افتادم.
با صدایی لرزان گفتم
_صنم خانوم اینجاست.
_باشه عزیزم، من برم واسش توضیح بدم ،بعد میام تا هرموقع دلت میخواد منو چک کن تا بهت ثابت بشه سلامتم.
بوسه ای روی پیشانیام نشاند وبه سمت صنم خانم رفت
صدای یا الله گفتن صنم خانم مرا از شوک دیدار حمید خارج کرد.
صنم خانم با گریه به سمت بیرون دوید.
خیره به جای خالیاش بودم که لیوانی شربت مقابلم قرارگرفت
_بخور عزیزم رنگت پریده
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
به زور چند قلپ شربت بخوردم داد.
دوباره گریه ام اوج گرفت.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای گریه ام بلند شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_چهارم
دستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای گریهام بلند شد.
_هیییش هیییییش آروم قربونت بشم ببین، من خوبم.
سرم را از روی سینه اش برداشتم و با دقت به صورتش نگاه کردم.
دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم و با دقت سانت به سانت صورتش را نگاه کردم.
انگشتم را گوشه لبش گذاشتم که آخش درآمد و چشمان من بارانیتر شد.
_حمید من دق میکنم اگه تو نباشی
_خدانکنه فدات شم.
چندباری به سر و صورتش دست میکشم و کلا او را وارسی میکنم تا مبادا زخمی بر تنش باشد.
_به خدا خوبم ،واسه اینکه خیالت راحت بشه الان میرم دست و صورتم رو میشورم تا ببینی سرحالِ سرحالم
نمیدانم ترسیده ام یا دلم کمی برایش نازکردن میخواهد
سرم را روی سینهاش میگذارم و دستانم را محکم دور کمرش حلقه میکنم
_نمیخوام.من هنوز دلم آروم نگرفته.
صدای بغض دارم او را هم اذیت میکند.
سرش را روی سرم میگذارد
_من فدای این صدای بارونیت بشم.روژان جانم میشه حداقل رو مبل بشینم ،خیلی خسته ام .
_اوهوم
دستم را میگیرد و مرا با خود به سمت مبل مبرد .
روی مبل سه نفره می نشیند.
من هم روی مبل دراز میکشم و سرم را روی پایش میگذارم
_نجلا بابا کجاست ؟
_قبل اومدن صنم خانوم ، رفت تو اتاقش فکر کنم خوابیده.
_الهی فدای خودش و مامانش بشم.
بعد از شهادت کیان انگار احساساتم را ازدست داده ام.
حمید را دوست دارم ولی نمیتوانم همچون کیان برایش دلبری کنم ،احساس میکنم بعضی از حرفهای عاشقانه فقط مختص او بود .
با این حال دلم نمی آید روابطم با حمید انقدر سرد باشد و شاید بهتر است بگویم امشب که دیدم ممکن است او را از دست بدهم ،وجدان درد گرفته ام و میخواهم جبران کنم.
دستش با لطلفت میان موهایم می لغزد ،مردد صدایش میزنم
_حمید
_جانم؟
کمی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه زبان باز کردم
_بهت دلبستم ،دوستت دارم ولی نمیدونم کِی و چطوری این اتفاق افتاد
دستش میان موهایم ثابت ماند ،شاید باورش نمیشد
_اولا واسم قابل احترام بودی بعد عقدمون دوستت داشتم مث یک دوست ولی این روزا بدون تو نمیتونم نفس بکشم.بدون تو زندگی برام معنا نداره
اشکی از گوشه چشمم روی شلوارش چکید
_قول بده تنهام نمیزاری قول بده تو هم مث..
سکوت کردم و اشکهایم از هم برای بوسه زدن بر پاهای حمید سبقت میگرفتند
سرش را پایین آورد و بارها و بارها روی گونه ام با لبانش مُهرمحبت زد
_الهی فدات بشم جوجهام.من قربون این اشکات بشم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام دوستان
پارت 42جا مونده انگار پایین تر میذارمش .
خوش به حالتون شد امروز سه پارت بخونید 😁
💐👇👇👇👇👇👇💐💐💐💐
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ممنوع شده .
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️