eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ هم‌نشینی با نادان ✍"خواجه نظام‌الملک" وزیر ملک‌شاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه‌گیری را به وزارت ترجیح داد. دربار ملک‌شاه دنبال چاره‌ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچ‌چیز برای او بدتر از هم‌نشینی با انسان نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گله‌ای را به سبب سهل‌انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر می‌برد، به نزد خواجه فرستادند. خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه‌وارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ چوپان آهی کشید و گفت:داغ مرا تازه کردی. خواجه گفت: چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم‌رنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می‌خورد، هر وقت علف می‌خورد، ریشش تکان می‌خورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت: صد سال به کُند و بند زندان بودن در روم و فرنگ با اسیران بودن صد قافله قاف را به پا فرسودن بهتر که دمی همدم نادان بودن و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_سوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند دقیقه ای که گذشت حاج بابا نزدیک ماشین شد و چند ضربه کوچک به پنجره زد. خجالتزده اشکهایم را پاک کردم و از ماشین پیاده شدم __جانم حاج بابا؟ _روژان جان یه امشب رو بدبگذرون بیا بریم خونه ما. ما که غریبه نیستیم که میخوای بری خونه پدرت.روی من پیرمرد رو زمین ننداز باباجان! _این چه حرفیه حاج بابا.من غلط بکنم بخوام روی شما رو زمین بندازم . چشم .من اینجا می‌مونم. _خیر ببینی باباجان.من برم به حاج خانوم بگم که از وقتی فهمیده میخوایدبرید، ناراحته! تا شب همه به آنجا آمدند حتی عمه فروغ و دخترها و دامادهایش! هرچند دل خوشی از من نداشت و بعد این همه سال هنوز از من کینه به دل داشت. بخاطر دیدن برادرش آمده بود و زمانی که متوجه شد حمید نیامده، حالش گرفته شد . از متلک های خودش و دخترانش اگر بگذرم شب خوبی را درکنار آنها گذراندم. شب که از نیمه گذشت و خانه درسکوت فرو رفت . آهسته و پاورچین پاورچین از خانه خارج شدم. نمیخواستم بقیه را هم بی خواب کنم. دست خودم نبود که قلبم مرا به سمت خانه ته باغ می‌کشاند. بی سر و صدا وارد خانه شدم . خانه هنوز هم به همان شکل بود با همان چیدمان. عکس های کیان در گوشه گوشه خانه خودنمایی میکرد. به یاد نداشتم که من چنین عکسهایی را قاب گرفته باشم. به سمت اتاقم قدم برداشتم که متوجه زمزمه هایی شدم . اول کمی ترسیدم بعد که خوب گوش دادم صدای خاله ثریا را تشخیص دادم. به سمت اتاق رفتم حالا صدا برایم واضح تر شده بود. _کیانم نمیدونی روژان چقدر زیبا شده! میدونی اون داره مادر میشه، یکی دوماه دیگه پسر کاکل زریش به دنیا میاد.یه روزی قراربود مادر بچه توباشه عزیزدلم صدای مملو از گریه اش مراهم به گریه انداخت. با دوست جلوی دهانم را گرفتم تا صدای گریه ام را نشنود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _کیانم اگه تو زنده بودی الان من میتونستم بچه ات رو بغل کنم .نمیدونی از وقتی با شکم برآمده دیدمش چقدر دلم هوای تو رو کرده. فکر نکنی من بدجنسم و چشم دیدن روژان و پسرش رو ندارما، نه!روژان الان دخترمه ،پسرش نرسیده جاش رو سرمه . مگه میشه بد دخترمو بخوام . من فقط بیشتر از قبل دلتنگتم مادر. کی قراره منو به خودت پرسونی عزیزدل مادر! صدای زجه های مادرانه خاله که بلند شد، دلم طاقت نیاورد و بدون معطلی وارد اتاق شدم نگاه بارانی اش دلم را بیشتر زیر و رو کرد. _خاله _جان خاله آغوش که برایم گشود به سمتش پرواز کردم. صدای گریه هردویمان بلند شد. پسرکم غمگین شده بود که گوشه ای کز کرد . _خیلی دلتنگشم روژان.کاش کیانم بود کاش الن تو این خونه صدای خنده های هردوتون بلند بود. دستش را گرفتم و اشک هایش را پاک کردم _خاله اون جاش خوبه ،چرا خودتون رو اذیت میکنید .کیان به آرزوش رسید .چی بهتر از این هوم؟ _خوبه که تو هستی ، تو یادگار کیانی واسم. عاشقت بود ، جونش به جونت بند شده بود. تو رو که میبینم انگار کیان رو میبینم .خدا حفظت کنه واسمون. بوسه ای روی سرم کاشت و بلند شد _من دیگه برم بخوابم. خاله که رفت برخواستم و چرخی درون اتاق زدم. انگار میان خاطراتم گم شده بودم _روژان کم آتیش بسوزون دختر صدای خنده هایم به گوشم میرسید و صدای پر التماس کیان! _روژان بخدا بلایی سرت بیاد خودم گوشت رو میپیچونم _نترس عشقم بادمجون بم آفت نداره خودم را میدیم که روی چهارپایه ایستاده بودم و میخواستم پرده اتاق را باز کنم و کیانی که با حرص نگاهم میکرد و من روی چهارپایه برای میرقصیدم و بیشتر حرصش میدادم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📌 دانلود رمان: روژان 📝 نوشته: زهرا فاطمی (تبسم ) 📍دانلود نسخه های و این رمان رو میتوانید از داخل سایتمون همین الان تهیه فرمائید ——————— خلاصه 💠 به نام خداوند عشق آفرین💠 دوباره مثل همیشه خواب مونده بودم . با عجله با مامان خدا حافظی کردم و به سمت ماشینم دویدم . در خونه رو با ریموت باز کردم و با عجله از حیاط خارج شدم وبه سمت دانشگاه به راه افتادم . دوباره چراغ های راهنمایی با من لج کرده بودند تا بهشون میرسیدم چراغ قرمز میشد و من با حرص لبم رو میجویدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم . بالاخره بعد از نیم ساعت به دانشگاه رسیدم . ماشین رو بالاتر از دانشگاه کنار خیابون پارک کردم چون مطمئن بودم نه تو پارکینگ و نه جلوی دانشگاه جای پارکی پیدا نخواهم کرد. نگاهی سرسری به خودم تو آینه انداختم و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنم از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم . 🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️ 🌐 www.romankade.com/1399/12/08/دانلود-رمان-روژان/
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🌙🕊|• هنوز دیر نکرده‌ای...!! هر روز ساعت دلم را عقب می‌کشم تا خیال کنم دیر نکرده‌ای هنوز ... علیه السلام تعجیل در ظهور صلوات 🌱اللهم عجل لولیک الفرج 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 🔖 امام‌زمانےام³¹³⇩⇩ 🔖 @Emamezamani
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱#قسمت_دوم مامان فاطم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 چه جوری اروم باشم بابا مامان دیگه نیست پیش ما بابا عشقت الان زیر خاکه بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت اینقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟ - بابام کجاست ؟ نرگس جون : رفته مراسم ، میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه ،،ولی حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک ) من چقدر خوشحال بودم که بالاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه ( سریع اماده شدم و رفتیم رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت چقدر دلم برات تنگ شده بود ،چقدر زود از پیش ما رفتی بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای ، چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی با هم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد ) بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره ،،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده ( صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم اخر زیر تخت پیداش کردم عاطفه بود - سلام عاطی خوبی؟ ) صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود( چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی عاطی: وااییی سارا قبول شدی - خوب الان کجاش خوشحالی دارن &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی: دختره بی ذوق ،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم ) تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم ( عاطی: الو سارا غش کردی ؟ من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی ،،بوس بای ) دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم ( بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعا قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش بر نمیداشت رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی دختره خل و دیونه ،آیفون سوخت یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر: دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس - واییی خدا مرگم بده شمایین ) گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود( - سلام دایی حسین : علیک سلام نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی - مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس دایی حسین ) اومد جلو و دماغمو کشید( : اره منم باور کردم نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت - چرا نمیاین داخل ؟ دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما - خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست دایی حسین ) بغلم کرد( :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت - باشه چشم نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳سال بچه دار شده - الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم - عاطی تویی؟ عاطی: نه عممه - ماشینو از کی گرفتی؟ عاطی: از شاهزاده رویاهام - عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس عاطی: نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت - بی مزه ،بگو از کی گرفتی عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد بپر بالا بریم - صبر کن برم کیفمو بردارم میام حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ، - خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟ عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا - خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
ای کاش... به دشت تشنه... باران برسد از بانگ... انا المهــ❤️ـدی او... جان برسد 🌻سلام حضرتــ⛅️ـ باران... س تسلیت 🏴
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعقوب علیه السلام یک عمر از الله خواست که یوسف را به او برگرداند ... هرگز از این دعا ناامید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ؛ صبور بود و ایمان داشت ... و حکمت اینجاست که او نبی الله بود اما پروردگاردعای او را زود جواب نداد ...‼️ الله تعالی از یعقوب علیه السلام بی خبر نبود و میدانست که چشمانش در غم یوسف علیه السلام سفید گشت بلکه برای یوسف علیه السلام ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ... صبر کنیم ‼️💯 اگر تمام دنیا اکنون علیه ماست باز صبر کنیم و دعا کنیم و از پروردگارمون ناامید نشویم که او ما را میبیند و دعاهای را می شنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ میدهد و ما را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمیکنیم ...🌱🌼 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️