📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_هـفتـاد_چـهارم ✍تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_پنجـم
✍از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته،لبخند می زنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر می کشم.
نمی فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم !اما این بار همه چیز فرق می کند...
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ.ساده و موقر!
هیچ وقت تصور هم نمی کردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم...تقدیر چه کارها که نمی کند!
به ساعت مچی ش نگاه می کند و بعد هم به اطرافش...من را ندیده؟!تعجب می کنم وقتی از کنارم می گذرد بی آنکه آشنایی بدهد!قبل از اینکه دورتر بشود صدایش می زنم:
_آقا شهاب؟
برمی گردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک می زند و بعد می گوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه می فهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته!به زمین نگاه می کند و می گوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش می کنم
چند ثانیه مکث می کند و بعد بسته را به سمتم دراز می کند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط بسته را می گیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم... پیش دستی می کند و می گوید:
_اگر امری نیست...
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتون اوندفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا...گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام...موبایلش زنگ می خورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش می کند.
_فکر می کنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب های کوتاه و بلند خوبی هم می رسین
+توجیه می کنه اما من دلیل می خوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه می کند و با لبخند می گوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول می شوم!سوالم را دوباره از خودم می پرسد...بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر می کنم و جواب می دهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج می شوم و می پرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع نور و معجزه ای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه... باهاش عهد ببنده و جواب بگیره و اتفاق های مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم می ریزد...دلیلش تو بودی و بی خبری!خیری و بی خبر بودم؟سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما می ترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم...
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که می گوید:
_آدم های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید شاکر خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی می خندد. حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است...کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد می گوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره...اما منظورم نظر کردن خداست و اینکه به نسبت ،خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید.با ارزشه!
+آهان،آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می بودم که حداقل از راهنمایی هاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه،شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین.هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت می فرسته.مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جمله اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید می کنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی می گویم:
+خواهش می کنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش می کنم و آهسته می گویم:
+یاعلی
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_چهارم . . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون می
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_پنجم
.
.
مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم
قراره یه سر بیان تهران
سمانه وقت دکتر داره
_عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون
مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده
_کی میان دقیق ؟
مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده...
ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن
انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه...
دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم
با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍
منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم
خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت
امیر علی هم بازی بچگی های من بود
4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت
در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد
وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد
همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز
خوب یادمه
اون موقع من 8 سالم بود
خیلی به امیر علی وابسته بودم
خیلی بیشتر از حسین
بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم
امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش
تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد
بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم
چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد
من عوض شدم
امیر علی هم عوض شد
دیگه هیچی مثل سابق نبود
حالا که میبینیمشون
نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️
از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده
همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه
😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم
اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست
شاید عشق باشه😶
مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه
همینطوربرای خودم😔
بعد اون تحول اساسی
حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢
خدایا کمک کن
هر چی خیره همون بشه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هفتاد_پنجم
استاد علوی میگفت:
((زندگی مثل سُرسُرست،یا سرازیری یا سربالایی!اگه بیفتی توی سرازیری دیگه تا تهش باید بری،سُره،لیزه!هُل میخوری تا پایین،چارهای هم نداری،اگر نخوای به سختیِ بالا رفتن و صعود تن بدی،سختیِ محکم زمین خوردنت دردناک تره...))
علیرضا میگوید:تو الان چند چندی با خودت؟با دنیای اطرافت؟با فکر و روح و روان و دین و آزادی و کشورت. تو چی شهاب؟چند قیمت بدن راضی میشی؟
شهاب دراز میکشد و علیرضا میچرخد طرفم و میگوید:کی گفته این حرف و فکر تو درسته!بچهها با اختیار خودشون رفتند.
_منم همینو میگم. مگه نفی اختیار کردم؟یکی با اختیارش مثل چمران عمل میکنه. میره میخونه برمیگرده!یکی هم با اختیارش مثل بقیه. اجبار هم نیست!من عقلم میگه نون و آب این خاک رو خوردی،سرمایه خرجت شد باید سرمایه کشورت بشی. تحمل کن،مال همین خاک باش که برای بعدیها ثمر بشی،نه خمیر تنور اروپا و آمریکا!
_اینا حرفه.
_ایران هتل نیست که تا بهت خدمات میدن بمونی،نخواستی حساب نکرده یه فحشم بدی و بری،وطنه!
شهاب دست زیر سرش گذاشته و در سکوت گوش میدهد. ساکت میشویم. زیرزمین انگار تنگتر هم میشود.
_ولی خب بدون پول هم نمیشه.
_من اصلا حرف بدون پول زدم تا حالا؟چرا شبا میرم میوه فروشی.
هر دو نیم خیز میشوند.
_رفتی بالاخره؟
_دکترای مملکت ما رو نگا!
_اِ مگه چشه؟هر شب وقت کردم دو سه ساعت رفتم. ساعتی چهار هزار تومان هم گرفتم.
_برای دوازده هزار تومن؟
_نه ده شبش میشه صد و بیست هزار تومان نون حلال. الانم بخوابید که فردا عمرا اگه بذارم پای من متکاتون باشه. در ضمن آقا علیرضا فردا تو بیل میزنی.
_عمرا. من تا همین چند وقت پیش قاشق هم دست نمیگرفتم!سختم بود!مامانم دهنم میذاشت. حالا بیل بزنم؟!
_سنگین ترین شیء دستش،خودکار بی سر بوده!
خم میشود که از روی من بگذرد و دو تا مشت به شهاب بزند و شهاب هم دفاع میکند. تمام قلنجها و دندههای من میشکند.
فکر میکردم با خوابیدن،ذهن بچه ها آرام میشود اما صبح ماشین که راه میافتد فکر بچهها هم راه میافتد. دنبال بحث دیشبند. علیرضا یک کله سرش توی موبایل است و هیچ نمیگوید. شهاب اما رهایم نمیکند:اذیت نمیشی میری؟
وحید از همه جا بیخبر میپرسد:کجا؟مگه چی شده میثم؟
_هیچی،یه چهار شبه میره میوهفروشی سرکوچه!
_اِ برای منم جا هست؟
میخندم:تو که میگفتی خانمم میکشدم!
_نه بابا وقتی پول رو دید،پرستیژ یادش رفت!گفت بیشتر کار کن،خرجمون زیاده!
علیرضا سربلند میکند و میگوید:پول بلیط و مکان و کلاس و خورد و خوراکشون با دانشجوئه. با پروژههای عملی که انجام میدن درآمد دارند. اگر مالیات و هزینههای بالا رو کسر کنی چیزی تهش نمیمونه. چون میزان درآمد مشخصه!نمیذارن بیش از یه حدی داشته باشی. برات مالیات سنگین میبرن!یه جورایی حتی انگیزهای برای اضافه کاری برات نمیمونه!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_پنجم
شهر مي بينيد، مي دوني چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حركت كرديد. از مردمش هم شنيديد؛ وقتي هم حرف مي زد بلند گو هايي نبود كه صداشو خدشه دار كنه، اما الانهمه اش دور ما شلوغه. چقدر برامون برنامه و حاشيه و سردرگمي درست كردن.اگه همين حالا شما بياييد توي دانشگاه ما، بچه هاي زيادي شما رو ك جوون و جوونيت را گذاشتي براي دفاع از همين ها. قبول ندارند و سايد اصلا تكفيرت هم بكنن.
پدر انگار دلش مي خواسته غير از اينها را بشنود. او نمي تواند دلش را به دست بياورد. چشمانش رد اسليمي ها را مي گيرد و در آبي شان غرق مي شود تا شايد كمي به آرامش برسد. توقع دارد حرف را پدر تمام كند.
-نمي گم هميشه، اما گاهي ميشه سر بزني به كسي كه اگه دستت رو سمتش دراز كني، محكم مي گيره و همراهت مي آد تا برسي.
من اون عقل رو، اون دست پر محبت رو تجربه كردم. هر وقت كنار عقلم به مشورت نشسته، سود كردم.
مكث مي كند. منتظر است پدر واضح تر حرف بزند. اما بلند مي شود و آرام از او مي گذرد. سود و ضررش را گم كرده است. ميل و عقلش در هم شده است. آب و آتشش و زمين و زمانش را نمي تواند اداره كند. مديريت غايبي مي خواهد ك هم سيرابش كند و هم آتشش را به نور برساند. همان ابراهيم آتش خاموش كن، عيساي معجزه گر يا موساي به طور رفته را مي خواهد. بالاخره محبت كسي را مي طلبد كه زرتشتي و مسيحي و يهودي و مسلمان در پي اش بوده اند.
تا الله اكبر نماز، در همان جا مي ماند تا بتواند از تلخي اين امتحان، شيريني بيرون بياورد.
دفتر را مي بندم.
دستم روي لبم محكم مي شود تا باز نشودبه فرياد. چشمانم را مي بندم تا به خودم بگويم خوابم و هر چه خوانده ام در بيداري نبوده است و اگر چشم باز كنم ديگر هيچ خبري نيست. دلم مي خواهد علي در را باز كند و بگويد
اين قصه ي خيالي را براي قوت گرفتن نويسندگي اش كار كرده است. از اولش هم شك كرده بودم، اما انگار دلم نمي خواست باور كنم. دلم طالقان را مي خواهد و همراهي كوه و پناه امام زاده را. كسي به دراتاقم مي زند و در آرام باز مي شود. چشم باز مي كنم و سر مي چرخانم. علي است كه آرام در را پشت سرش مي بندد. مقابلم مي نشيند و دفتر را بر مي دارد. حرفي نمي زند. من هم دلم نمي خواهد حرفي بزنم. حالا معناي خيلياز حرف هاي علي را مي فهمم. تا الان فكر مي كردم مدام نصيحتم مي كند،اما داشته دريافت هايش را برايم هجي مي كرده است. هر چند ته دلم خوشحال مي شوم ك علي از شيريني هوس به لذت عقل پناه برده است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_پنجم
چند روز بعدی در مراسم تدفین و مسجد یاد بود رضا گذشت. سر کوچه، حجلۀ بزرگی گذاشته بودند وعکس رضا که ساده و معصومانه می خندید در **** قرار داشت. مادر رضا، پلاک گردن پسرش را از علی نگرفته بود. اعتقاد داشت رضا از همراهی ما بیشتر راضی است. کمی که حالم بهتر شد همراه علی به مدرسه رفتیم تا شرایط امتحان متفرقه را بپرسیم. مدرسه یکپارچه سیاه پوش شده بود. تقریبا ً از هر کلاس یکی دو نفر شهید شده بودند و عکسشان در سالن اجتماعات و بر در و دیوار، ذهن را می خراشید. با توجه به موقعیت من و اینکه هم من و هم علی می خواستیم دوباره به جبهه برگردیم، کارهایمان زود درست شد و از ما به همراه چند رزمنده دیگر امتحان گرفتند. چند روزی هم به استراحت و دید و بازدید گذشت، خواهرانم با کنجکاوی کنارم می نشستند و هر کلمه را از دهانم می قاپیدند. مرضیه که بزرگتر بود عاقلانه سوالاتی در مورد نحوه جنگیدن و وضعیت جبهه می پرسید، اما زهرا کودکانه دلش می خواست برایش پوکه فشنگ یادگاری بیاورم. دوباره با علی اعلام آمادگی کردیم و قرار شد به محض اعزام یک عده از بچه ها ما را هم در جریان بگذارند. باز مادرم غمگین و غصه دار التماس می کرد که نروم. با لحنی سوزناک می گفت:
- حسین، تو مجروح شدی. تو وظیفه ات رو انجام دادی. با این پا چطور می خوای بری بجنگی؟
سعی می کردم قانعش کنم: مادر من، عمر دست خداست. ممکنه جبهه نرم و همین فردا موقع رد شدن ازخیابون برم زیر ماشین. ما که از فردا خبر نداریم.
بی صدا اشک می ریخت و دلم را ریش می کرد. پدرم اما مغرور و سر بلند از اینکه پسرش در مقابل دشمن قد علم کرده، مرا تشویق می کرد و با آرزو می گفت:
- شاید من هم بیایم.
بعد وقتی به چهرۀ گلگون مادرم نگاه می کرد، خندان ادامه می داد:
- البته من مسئولیت زندگی رو دوشمه. دو تا دختر و یک زن رو نمی شه به امان خدا ول کرد. تو فامیل هم همه مثل خودم دست به دهن هستن و نمی شه ازشون انتظار کمک داشت...
و من صبورانه همراهی اش می کردم: شما هم در حال جنگ هستین. هر کی برای خانواده اش تلاش بکنه در حال جنگ است. چه فرقی می کنه؟
دوباره با روحیه ای قوی و دلی امیدوار راهی شدیم. بعد از گذشت اولین هفته باز در محیط جبهه حل شدیم. امیر هم که از مرخصی برگشته بود با شادی و خوشحالی به استقبالمان آمد. گاه گاهی یاد رضا، اشک به چشمانمان می آورد. در مدت غیبت ما، عده ای دیگر از هم تیپانمان شهید شده بودند، عده ای مجروح و زمینگیر به شهر و دیارشان برگشته بودند. و عده ای جدید و تازه وارد به جایشان در تیپ مستقر شدند. خیلی زود باز با هم اخت شدیم و با اعتقاد به هدف، جلو رفتیم.
از وقتی رضا شهید شده بود من و علی بیشتر هوای هم را داشتیم و حتی وقت خواب هم در کنار هم می خوابیدیم. ترس از دست دادن دوست و رفیق و تنها ماندن، لحظه ای رهایمان نمی کرد. علی، پلاک رضا را هم به گردن آویخته بود و اعتقاد داشت اینطوری رضا همراه ما می ماند. یکسال دیگر هم در میان جنگ و خون گذشت. امتحانات سال سوم را هم با موفقیت دادیم. هر بار که به مرخصی می آمدیم، تحملمان کمتر می شد. دلمان می خواست زودتر به خط برگردیم.
لحظه ها برایمان غنیمت بود و زندگی عادی برایمان سطحی و خسته کننده شده بود.
در همان سال ها متوجه شدم که علی، به خواهرم مرضیه، دل بسته و مرضیه هم با دیدن علی، سرخ و سفید می شود. البته مرضیه هنوز سنی نداشت ولی خوب وضع زندگی ما طوری بود که دخترها در سن و سال پایین هم آمادگی ازدواج داشتند. مرضیه خواهرم تازه چهارده سالش تمام شده بود و در اوج زیبایی و شکفتگی بود. البته در حضور علی، هیچوقت پایش را داخل اتاق نمی گذاشت و در وقت خداحافظی هم چادرش را تا روی چشمانش پایین می کشید. اما من هم برادرش بودم و از تغییر حالاتش می توانستم ماجرا را دریابم، علی هم که از برادر به من نزدیکتر بود و خیلی زود به حال درونش پی بردم. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم اواخر سال 65 بود. دیگر رفت و آمدمان طوری عادی شده بود که حتی مادر دل نازک من هم با طاقت بیشتری، راهی ام می کرد. باز من بودم و جبهه، من بودم و علی و شبهای پر از دعا و راز و نیاز، من بودم و حمله و تیر اندازی. من و علی هر دو آرپی جی زن شده بودیم و از این ارتقای مقام خوشحال و راضی بودیم و به همه فخر می فروختیم. دیگر اکثر اوقات در خط مقدم همراه با فرمانده عملیات، به آب و آتش می زدیم. اما آن سال آبستن خیلی حوادث بود.
پایان فصل 19
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_چهارم درش طوری
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_پنجم
_آروم باش دخترخوب!
ساکت شدم،هنگ کردم،اینکه صدای...صدای دخترِ ،قراربودپسرِبیادنبالم،نکنه اشتباه سوار
شدم؟
باچشم های گردشده سرم وآوردم بالاوباهنگ گفتم:
+تو...تو؟توکه...
پریدوسط حرفم وگفت:
_من چی؟من دخترم؟
خندیدوادامه داد:
_آره من دخترم قراربود امیرعلی بیاددنبالت ولی
کاری براش پیش اومدونشدبیادبه خاطرهمین من
اومدم،من خواهرامیرعلیم واسمم مهتابه.باتعجب به حجاب وچادرش نگاه کردم وگفتم:
+چراخودش نیومد؟
مهتاب:گفتم که کاری براش پیش اومده،مجبور شدمن وبفرسته.
ساکت شدم وبه روبه رو نگاه کردم،کلی سوال تو
ذهنم بود،نمیدونستم این دخترداره راست میگه یا نه؟خواهرامیرعلی هست یانه؟شایان خبرداره این اومده دنبالم یانه؟
باصداش ازفکربیرون اومدم:
مهتاب:اوممم،خودت ومعرفی نمی کنی؟
+هالینم،هالین محتشم.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خوشبختم.
بهش اعتمادنداشتم،نمی تونستم باهاش راحت
باشم،باکلافگی به بیرون نگاه کردم.
یادسیم کارت جدیدم افتادم،شایان گفته بودباید ازامیر علی بگیرم،ولی الان که اون نیست،یعنی بایداز مهتاب بگیرم.دل وزدم به دریاوگفتم:
+سیم کارتم دست شماست؟
مهتاب دستش وبردزیرچادرش وبعدازچندثانیه
سیم کارتی روجلوم گرفت وگفت:
مهتاب:بفرمااینم سیم کارت، درضمن بامن راحت باش.
باگنگی سرم وتکون دادم.
مهتاب:میگم هالین میشه توضیح بدی ارتباط توبا
داداش من چیه؟
+مگه خودش نگفته؟
مهتاب:نه گفت شایدراضی نباشی که به من بگه.
عجب پخمه ایه داداشش، بالاخره که می فهمیدن مثلا قرارباهاشون هم خونه بشم.
مهتاب:آخی بالاخره پیچوندمشون.
باتعجب گفتم:
+کی روپیچوندی؟
لبخنددندون نمایی زدوگفت:
مهتاب:همونایی که ازدستشون فرارکردی دیگه.
باصدای بلندگفتم:
+هیییی،مگه دنبالمون بودن؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:ساعت خواب،پس من برای چی انقدرسریع می روندم.
بادهان بازنگاهش کردم؛عجب دخترپایه ای بود.
مهتاب:خب حالامی تونیم باخیال راحت بریم یک جا بشینیم حرف بزنیم.
باجیغ گفتم:
+چی؟من لباس عروس تنمه ها.
خندیدوگفت:
مهتاب:یادم نبود،خب من گرسنه مه،اصلا یک گوشه نگه میدارم میرم یه چیزمی خرم بخوریم وحرف بزنیم،خوبه؟
سری تکون دادم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم.
ماشین وگوشه ای پارک کردوپیاده شد،گفت:
مهتاب:چی می خوری؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+فرق نمیکنه هرچی برای خودت خریدی برای منم بگیر.
مهتاب باشه ای گفت وبه سمت شیرینی فروشی رفت.
گوشیم وبرداشتم وسیم کارت قبلیم ودرآوردم، بغضم شکست ودوباره اشکام روون شد، دیگه حالم داشت ازخودم به هم میخوردانقدرکه گریه می کردم،اه. سیم کارت وشکوندم واز پنجره پرت کردم بیرون.سیم کارت جدیدی که شایان برام گرفته بودوتوگوشیم گذاشتم، شایان گفته بودهمینکه سیم کارت وانداختم توگوشیم بهش
پیام بدم وازوضعم مطلعش کنم،پیام دادم:
+سلام،هالینم،من حالم خوبه.
به دقیقه نرسیده جواب داد:
شایان:سلام خداروشکرکه خوبی،یادت نره بااین شماره فقط بامن ودنیادرارتباط باش.
+حواسم هست.
درماشین بازشدومهتاب نشست،بهش نگاه کردم،لبخندی زدو آیسمکی روسمتم وگرفت:
مهتاب:بفرماییدلبخندمحوی زدم وازش گرفتم
سریع برای شایان نوشتم:
+وضعیت چطوره؟
شایان:افتضاح،مامانت غش کرده بابات عصبانیه،مامان سامی هی جیغ جیغ میکنه،باباشم که کلازل زده به روبه رو،تنهاکسی که ریلکسه سامی وخانم جونه،قشنگ معلومه برای سامی مهم نبودی ونیستی الان داره بادخترای دیگه حرف میزنه وهرهرمی خنده،خانم جونم چون خیالش ازتوراحته ریلکسه.
اشکم روی گونم چکید،عجب وضعیتی شده.
مهتاب:هالین،گریه می کنی؟
سریع اشکام وپاک کردم و بی توجه به مهتاب نوشتم:
+شایان،خانم جون چجوری خیالش راحته؟مگه میشه؟
من یک ساعت ازمدرسه دیرمی رسیدم خانم جون
دق می کردازنگرانی.
مهتاب:هالین گوشیتوبزار کنارتعریف کن دیگه.
سری تکون دادم وگفتم:
+یه لحظه صبرکن.
پیام جدیدوسریع بازکردم:
شایان:هالین راستش من به خانم جون همه چیزو
گفتم. باتعجب هین بلندی کشیدم که مهتاب دومتر پریدهوا:
مهتاب:چی شد؟
خندم گرفت ازحرکت مهتاب گفتم:
+هیچی ببخشید
سریع برای شایان نوشتم:
+وای شایان اشتباه کردیاگه یک وقت لوبده چی؟
شایان:هالین نگران نباش خانم جون خودشم راضی به این وصلت نبودبعدبیاد تورولوبده؟درضمن اگه بهش نمی گفتم سکته می کرد.
درست می گفت خانم جون ازنگرانی دق می کرددورازجون.
+حرف حق جواب نداره.
شایان:من برم شک می کنند
بهم،مراقب خودت باش.
+باشه،بای.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_پنجم
علاوه بر نگرانی هایی که در خصوص محل کارش داشت دانشگاه هم به آنها اضافه شده بود .
بخاطر کلاسی که با استاد صابری در دانشگاه داشت مرخصی ساعتی گرفته بود .
آقای صابری استاد دانشگاه میانسال آپدیتی که صمیمی ترین ارتباط را با دانشجو ها داشت و هیچ کس گمان نمی برد این استاد دانشگاه ساده یک سرهنگ امنیتی باشد بعد از راهی کردن مهدا به دانشگاه آمد .
مهدا با واکری که یک روز بود جای ویلچر را برایش گرفته بود بسمت کلاس آمد .
آیدینا دوست مسیحیش کسی که ندا از او متنفر بود با دیدن پیشرفت وضعیت تنها دوستش جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت :
مهدا جونم .... ! چقدر حالت بهتر شده دختر ! پس شیرینیت کو ؟
ثمین پوزخندی زد و گفت : به این بدبختی و استفاده از واکر میگی حال خوب ؟ هر چقدرم بگذره نمی تونه روی پای خودش بایسته
محمدحسین شاکی گفت : شما پزشکین ؟
ـ خب ... معلومه وضع...
ـ سوال منو جواب بدین !
ـ نه
ـ فیزیوتراپیست هستین ؟
ـ خ...ب ... نه
ـ پس نظر غیر علمیتون رو واسه خودتون نگه دارین !
همه خندیدند که ثمین با حرص و حسادتی که در وجودش بود گفت : آقای حسینی شما چرا اینقدر از این حمایت میکنین ؟
تیر آخر را زد و با چندش ادامه داد ؛ نکنه خبریه ما نمیدونیم ؟
حیف شما نیست میخواین با این دختره ی فل...
محمدحسین انگشتش را با خشم سمت ثمین گرفت و با عصبانیت گفت :
ببین خانم نسبتا محترم اولا این نه و خانم فاتح دوما بار آخرت باشه به کسی بخاطر ضعفش توهین میکنی ... این خانم هم مثل شما در سلامت کامل زندگی میکردن و توی یه حادثه بخاطر نجات یه آدمِ....
به خودش اشاره کرد و ادامه داد ؛ بخاطر یه آدم بی لیاقت به این وضع دچار شد ... شما هم اینقدر به سلامتیت نناز که به تبی بنده !
یکی از پسران کلاس که منتظر چنین سوژه هایی بود سوتی زد و گفت : جووون این جا رو ! سوپر وُمَن ( زن ) وارد میشود ... فقط دکتر جون بنظرت نقشتون عوض نشده ؟ این صحنه رو شما نباید خلق میکردی ؟!!
مهدا : بســــــــــه ! یه آدم خیلی بدبخت و بیکار هست وقتی از تایم طلایی که میتونه برای خودش و رسیدگی به امور زندگیش صرف کنه درگیر تجسس در زندگی بقیه باشه !
ضمنا خانم ناجی من از شما تقاضای کارشناسی پزشکی نداشتم !
آیدینا : این محترمانه ی ' فوضولی نکن '،' به تو چه ' هست گفتم با زبون خودت بگم شاید بفهمی !
ثمین خواست چیزی بگوید که با ورود استاد به بن بست خورد .
بعد از اتمام کلاس مهدا خواست به اداره برگردد که محمدحسین صدایش کرد .
مهدا : بفرمایید !
ـ چرا از من شاکی هستین ؟
ـ از خودتون و رفتارتون بپرسید چه دلیل داره که همه جا از علت مشکل من حرف میزنین ؟ به کسی ربطی نداره !
اون سری هم توی جمع خانوادگی و دوستان بهتون هشدار دادم ولی توجه نکردین و برای من مشکلات زیادی بوجود اومد ، آقا محمدحسین چرا فکر میکنین بازگفت دلایل اون اتفاق باعث رضایت منه ؟
ـ من فقط عذاب وجدان داشتم و وظیفه خودم میدونم اجازه ندم کسی بهتون بی احترامی کنه !
ـ بهتون گفتم عذاب وجدان نداشته باشید ... ضمنا من مدافع نمیخوام ، میتونم از خودم دفاع کنم .
ـ چطور عذاب وجدان نداشته...
ـ چون من این کارو بخاطر شما نکردم ... بخاطر خودم بود ... راضی شدین ؟
ـ شما الا...
ـ دقیقا همین بود ، من بیشتر از این نمیتونم یک جا بایستم .
باید برم کار واجبی دارم ، خدانگهدار .
به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_پنجم
فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افتادم دنبال خرید بلیت .
دوتا بلیت رفت هواپیما برای بعدازظهر ساعت ۳گرفتم بخاطر بارداریم هواپیما بهتر بود اینجوری اذیت نمیشدم ...
بعد خریده بلیت برای تسویه حساب به محل کارم رفتم جریان و به صاحب کارم گفتم که شاید دیگه بر نگردم باهاش حساب کتاب کردمو و حقوق این چند روز و بهم داد ...
بین راه فشارم افتاد و چشام سیاهی رفت ... به زورو بلا یه تاکسی گرفتم منو رسوند خونه
مامان که منو با اون حال دید ترسید دخترم بازم فشارت افتاده بیا بشین برات شربت بیارم ...
شربت و گرفتم دستم همشو خوردم حالم اومد سر جاش ...
مامان دستت درد نکنه الان حالم بهتر شد انقدر که هوا گرم بود از طرفیم همش سرپا بودم فشارم افتاد ...
مامان ـ فرزانه الان نزدیک ۳ماهت داره میشه پس کی میخوای به خانواده شوهرت قضیه بارداریت و بگی ...
اونا حق دارن بدونن از پسرشون یه نوه به یادگار مونده
فرزانه ـ مامان رفتیم تهران بهشون میگم...
بعداز ظهر چمدونا و ساکمونو بستیم ... درارو هم قفل کردیم از صاحبخونه هم خدا حافظی کردیم و راهیه فرودگاه شدیم
تو سالن انتظار نشستیم تا نوبت پروازمون برسه ...
نیم ساعت بعدش صدای اعلام پرواز تهران توی سالن پیچید
رفتیم و سوار شدیم ...
تو هواپیما یه بار حالت تهوع گرفتم ...
بلاخره رسیدیم تهران ... دلم یه جوری شد از مامان خواستم بریم سر مزار عباس ...
وارد مزار که شدیم یه حالی شدم انگار داشتم میرفتم کنار کسی که مدتهاست منتظرمه... اشکام سرازیر شد
از دست خودم ناراحت بودم که چطور دلم اومد تنهاش بزارم
مزار حالت غربت و تنهایی داشت ....
نشستم و دستمو کشیدم رو اسم عباس ، گریه ام شدید تر شد عباس من اومدم من بی وفا اومدم شرمندم که تنهات گذاشتم ولی دیگه تموم شد اومدم که همیشه کنارت بمونم
عباسم عشق زندگی ... یه خبر خوش برات دارم نمیخوای بهم مژده گونی بدی ...😭😭
عباااااس بابا شدی ، جات خیلی خالیه من الان بیشتر از گذشته بهت احتیاج دارم کاش بودی کاش دستمو میگرفتی و میگفتی خانم گلم نگران نباش کنارتم ...😭😭😭
مامان با حاله من گریه اش میگرفت
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش
😭😭😭 عباس کجایی میخوام سرمو بزارم رو شونه هات گریه کنم خیلی دلم گرفته بیا منو بگیر بغلت ارومم کن اشکام روی سنگ میریخت
😭😭😭
چقدر جایه خالیه عباس مشخص بود
مامان دیگه طاقت نیاورد بلندم کردو منو گرفت بغلش دخترم اینجوری نکن با خودت تو بارداری عزیزم برات خوب نیست عباس راضی نیست تورو با این
حالت ببینه مامان جان😭😭
مامان چرا من این همه بدبختم اول تو اوج جوونی بابامو از دست دادم
بعدش که داشتم روی خوشی رو میدیم عشقمو از دست دادم ...
مامان کاش من بجای هردوشون میمردم .... اونا حیف بودن ...
این حرفو نزن دخترم این کارسرنوشته
اگه تو پیشم نباشی من بدونه تو دق میکنم ...خودم کنارتم حالا پاشو بریم هوا داره تاریک میشه ....
یه دربستی گرفتیم خونه زینب اینا ...
زنگ و که زدیم زینب اومد جلوی در با دیدن ما شکه شد از ذوقش منو گرفت بغلش و گریه کرد فدات بشم ابجی بالاخره اومدی .... تو یادگار داداشمی تو ابجیمی 😭😭 دلم برات خیلی تنگ شده بود
با دستام صورت زینب و گرفتم ابجی گریه نکن من اومدم منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود ....
زینب ـ سلام خاله مرجان ببخشید من با دیدن فرزانه ذوق زده شدم حواسم نبود بهتون سلام بدم خیلی خوش اومدید....
ممنون دخترم اشکالی نداره ☺️☺️
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_پنجم
با توقف ماشین به خودم می آیم .
راننده رو به من میگوید
_بفرمایید خانم رسیدیم
از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم .
درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم .
با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم .
چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم .
کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است .
با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم .
تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند .
از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است !
وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم گه متوجه تعجبم نشود .
سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد .
صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد
_بفرمایید حاج خانوم !
سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم .
از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .
شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند .
جدی نگاهش میکنم
+سریع کارِتو بگیو باید برم .
سر تکان میدهد و پوزخند میزند
_عجله نکن به وقتش میگم .
منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد .
مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید
_سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟
شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد
_یه اسپرسو
پیشخدمت رو به من میگوید
_و شما ؟
+ممنون چیزی نمیخورم
شهروز با تمسخر میگوید
_نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده
چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم .
مدر پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تعقیری نکرده از ما دور میشود .
شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود .
به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .
یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند .
سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم
+دست تو بکش
🌿🌸🌿
《نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب
دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی》
احسان نصری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتاد_پنجم
به اصرار نجلا پیاده به راه افتاده بودیم تا کمی برایش خرید کنم.
یک خیابان با خانه فاصله داشتیم که متوجه شدم سه مرد پشت سرمان می آیند.
ترس به جانم افتاد، با دستی لرزان نجلاء را به دنبال خود کشاندم تا از آنها بیشتر فاصله بگیریم.
به اولین کوچه که رسیدیم یکی از مردان راهم را سد کرد.
نگاه منفورش روی صورتم چرخ میخورد.
میخواستم از کنارش بگذرم که یکی دیگرکه هیکلی ریز تری از دو مرد دیگر داشت، دست نجلا را کشید و با خود به داخل کوچه برد.
صدای گریه نجلاء باعث شد ترسم را کنار بزنم و با عصبانیت به سمت مرد بروم
_دخترم رو رها کن
انگار کامل در تله ای که برایمان ساخته بودند، افتادم.
دست نجلاء را گرفتم و به سمت خودم کشیدم ولی زور من کجا و زور او کجا؟!
دو مرد دیگر پشت سرم ایستاده بودند.یکی از آنها با لگد به کمرم ضربه ای زد.
دردوحشتناکی در کمرم پیچید،نفس در سینه ام حبس شد.
با صورت روی زمین افتادم .صدای گریه نجلاء بلند تر شد
نگاهم را به دخترم دوختم
_نت....رس ما....ما...نی نت...ر...س من پی....شتم!
میخواستم از روی زمین برخیزم که اینبار هرسه مرد با لگد به جانم افتادند .
من نگاه ترسیده ام فقط به دخترک لرزانم بود.
تمام توانم را جمع کردم تا بلند شوم ولی آن سه آنقدر وحشیانه مرا زیر لگدهایشان گرفته بودند که جانی در بدنم نبود تا بلند شوم.
با ضربه ای که مرد با لگد به صورتم زد، لبم پاره شد و خون از دماغ و لبم جاری شد .
چشمانم سیاهی میرفت.
درد در تمام بدنم پیچیده بود.
آن سه که دیدند دیگر جانی ندارم ،مرا رها کردند.
یکی از انها فریاد زد
_گمشید و به کشور خودتون برگردید.
آنها که از پیچ کوچه گذشتند، نجلا گریان و ترسیده به سمتم آمد
_ما ما نی ما ما نی پا شو
سعی کردم چشمانم را باز کنم تا کمی آرامش کنم.
دستم را با بدبختی به سمتش دراز کردم
_خو بم عزیزم ن تر س با شه
با هربار حرف زدن خون بالا می آوردم و جانم به لبم میرسید از درد!
کسی از آنجا نمیگذشت .به زحمت برخواستم و از درد لبم را به دندان گرفتم هرچتد لب پاره ام اوصاعش وخیم تر بود.
دست نجلا را گرفتم و با همان حال وحشتناک، لنگان لنگان به سمت خانه به راه افتادیم.
همه بی تفاوت نگاهم میکردند و از کنارمان میگذشتند.
الحق که همچون ربات بی احساس بودند.
مردم مهربان و دلسوز کشورم کجا و آنها کجا
با هزار بدبختی به جلو ساختمانمان رسیدیم.
ژاسمن جلو در ورودی ایستاده بود و با گوشیاش حرف میزد.
نگاه متعجبش که روی من نشست با عجله تماسش را قطع کرد و به سمت من آمد.
انگار با آمدن ژاسمن خیالم راحت شده بود که دخترکم را خطری تهدید نمیکند.
کم کم چشمانم سیاهی رفت و من غرق در دنیای بی خبری شدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_پنجم
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
- آره من میبینمش !
شما نمبینیش؟
زیرچشمی نگاهش کردم
- فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده !
- جدی میگم
نمیبینید؟؟
- نه 😐
من فقط بدبختی میبینم
خدا نمیبینم !
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم
- خب ... کار درستی میکنید
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
- یعنی چی ؟
منو مسخره کردی؟
- نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش !
منم گفتم کار درستی میکنید .
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!!
نمیفهمیدم چی داره میگه !
رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا
جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن .
با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم
- یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟
بعد وضو ، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت
- بله ، گفتم که !
میبینمش ...
شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت
احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه !
منم با همون حالت ادامه دادم
- عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟ 😏
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید ...
بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود !
- من نمیتونم نشونش بدم
باید خودتون ببینیدش !
- این چه مزخرفاتیه که میگی اخه !
اه... 😒
بس کن !
خدایی وجود نداره !
آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت
اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت
و با لبخند نگاهش کرد اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد !
- اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟
با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم !
- حتما خدا؟!!😏
لبخند زد
- بله !
- وای ... 😓
چرا شما اینجوریی !؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون ...
من دارم گیج میشم !
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ...
اونوقت الان میگی ...
یعنی چی ؟؟؟
کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش
- شما خودتونم نمیفهمید چی میگید !
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردین خبریه !
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست !
هیچی ...! 😠
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید .
دلم میخواست خفهش کنم !
بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون .
کوچه خلوت بود
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
خبری ازش نشد
فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !!
خیابونا شلوغ بود
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین
از دیدن خودم وحشت کردم !! 😳
ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم !!
وای ...
حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود !
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟ 😣
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !!
واییییی ... ترنم !
واقعا گند زدی !
مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم !
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه .
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود !
اولین کاری که کردم صورتمو شستم
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay