💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_چـهارم
✍تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو
_نمیای ناهار؟
+نه
_کتلت درست کردما
+نمی خورم مرسی
_صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟
می نشینم روی تخت و می گویم:
+نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه ...
هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید:
_من میرم پس
لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم!
_الو
+بله
_سلام علیکم سماوات هستم
چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود!
+سلام آقا شهاب،خوب هستین؟
_الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم
+خواهش می کنم
_والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد،تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟
+ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد
_بله،حالا هرطور شما صلاح می دونید، اگر می خواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا...
هول می شوم و می پرم توی صحبتش:
+نه نه،من داشتم می رفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم
چند لحظه مکث می کند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است می گوید:
_والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟
بدون هیچ تاملی می گویم:
+بله ،بیام همونجا؟
_ممنون شما میشم
+فقط کی ....
_الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟
+بله
_خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟
+عرضی نیست
_یاعلی
+خداحافظ
قطع می کنم و دوباره ذوق مرگ شده ام.
بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه، صندلی را جلو می کشم و می گویم:
_خوشمزه بنظر میاد
+بشین برات بکشم،تو که اشتها نداشتی؟!
خجالت می کشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم می کند!اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم...ناهارم را می خورم و آماده می شوم.
هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه می کنم بیشتر احساس می کنم که یک چیزی کم است.تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام.
تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم می لنگد.
دست به دامن لاله می شوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.همین که در را باز می کند می گویم:
_وای لاله دیرم شد
+کجا؟علیک سلام
_باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد
+خواستگاریت؟!
_نه بابا... کار داره
+خب پس به تو چه؟
_قرار دارم باهاش
+خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟
_چی میگی تو...خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده
+وا،یعنی انقدر واجب بوده؟
_حالا بهتر !اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا
+خب؟
_یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟
+آره بهت میاد
_ولی انگار...
+صبر کن الان میام
یکی دو دقیقه بعد بر می گردد و می گوید:
_بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود
می خندم و چادر را از دستش می گیرم.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_سوم . . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایا
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_چهارم
.
.
.
دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره
تو این مدت اکثرا خونه بودم
هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم
دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت...
از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم
بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده
و همه چی مثل گذشتست اما
یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم
الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم
تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده
هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه
کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم
الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم
بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم
میترسم
اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق
فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام
الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه
.
.
یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم
نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم
تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد...
.
.
.
نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم
مامان_حلماجان
_جونم مامان😘
مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین
_کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری
مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟
نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه
حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه
مامان_ان شاالله که خیره
هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون
حلما_اخ جووون عروسیی😋😋
مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌
حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂
مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂
حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌
مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕
حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هفتاد_چهارم
برای خودمان زنگ تفریح میگذاریم و خودمان را فردا جمعه دعوت میکنیم باغ حاج علی!تا موقع خواب با شهاب و علیرضا توی زیرزمین بحث کردیم. وحید شب جمعه مهمانی خانه خانمش است. از شدت فکر خوابمان نمیبرد.
_میثم!
_شهاب بخواب خواهشا!
_سوسن...
_شهاب!
_زبون به دهن بگیر تا بگم. اِ...
و مشتی حوالهام میکند. سوسن برایم حس درد کتک غریبهای است که در کودکی مرا زد و دیگر هیچ. مخصوصا با ایمیلهای مزخرفی که این روزها مدام میفرستد. از عکس و نوشته!چند روزی است که آدرس ایمیلم را عوض کردهام تا از شرارتش خلاص بشوم. لب میزنم:مهم نیست!
_با نادر بهم زدن.
دروغ نمیشود گفت. همه هجاهای دنیا به هم ریخته است و همه علیه من یک دست شدهاند. اگر میشد کمی آرامم میگذاشتند نشان میدادم چند مرده حلاجم. پوزخند علیرضا خش میاندازد روی روانم. حرف شهاب بدترش میکند:لذتشون جای وسیع پیدا کرده رم کردند.
_شهاب میشه...بسه!
_تو واقعا آدمی؟
تاریکی خوب است. اصلا خوش به حال آنهایی که کورند. کوچک که بودم مرد همسایهمان کور بود و میدیدمش که چه آرام و با احتیاط دست به عصا راه میرود. همیشه سرش را بالاتر از بقیه مردم و طوری کج میگرفت که انگار میخواهد زوایای پنهان روبرویش را در بیاورد و حرکت کند.
برعکس ما که همیشه توی چاله و چوله میافتادیم،بس که عجله میکردیم و نصف قدرت بیناییمان بلااستفاده میماند،هیچوقت ندیدم او زمین بخورد.
همیشه میایستادم تا راه رفتنش را ببینم و دلم میسوخت برای ندیدنهایش. فکر میکردم کورها بدختترین آدمهای روی زمینند اما دنیا با دیدنیهایش دارد بیچارهمان میکند. به نظرم تاریکی خیلی هم خوب است.
فعل دیدن که اتفاق میافتد تازه خیال و فکر شروع میکند به صرف کردن. آنوقت است که تا بیچارهات نکند رهایت نمیکند. صحنههایی که دیدهای برایت هزار برابر درشت نمایی میکند و میشوی نقش اول فیلم خیالیت و تا ناکجاآباد همراهش میروی. خرابت میکند این دیدنیهای مزخرف!
آدمهای خیابانی و تولیدی سینمایی،یک عکس و کلیپ دو دقیقهای شهوتت را تا ساعتها اداره میکند. اصلا من سیاهی را دوست دارم. بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست. رنگ محبوبم فعلا شبی است که برای من آرامش دارد. هرچند نادر مسخره میکرد و میگفت:شب که میاد آدم تازه حال میاد. روز تو چشمی. شب برو حالشو ببر. علیرضا به حرف میآید:بحث دیدن و ندیدن نیست. خودت هم میدونی که الآن زدی اون کانال و بیربط میگی!
شهاب نیم خیز میشود و روی آرنجش تکیه میدهد. نگاهم را از سقف نمیگیرم. گرمم شده است. پتو را از روی سینهام کنار میزنم و میگویم:شهوته دیگه. بهش فضا بدی،اژدها میشه قورتت میده!یا آتیش میشه کل دارو ندارتو میسوزونه!
علیرضا زمزمه میکند:فعلا که سوختنی نیست. خوشند با امکانات!
_من اینطور نگاه نمیکنم. شهوت که فقط اون نیست. همین که دنبال شهرت باشی میشه شهوت!پول زیاد،خوردن زیاد،همش شهوته دیگه. حالا راحت طلبی شده درد،افتاده به جون همه!برای اینکه خودش سختی نبینه حق یک امتی رو دود میکنه!حاضره تمام امکانات رو برای خودش بخواد و حاضر نیست تمام وجودش رو برای کشوری که ریشه و اصلشه خرج کنه!اینه که میشه یک قیمتی رویشان گذاشت و خریدشون!
_نمیفهممت میثم!
_زندگی است!کشک و دوغ که نیست. نمیشود که سرت را بیندازی پایین مثل گاو زندگی کنی!گاو هم روال داره خورد و خوراکش،آهن پاره که نمیخورد!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_چهارم
اوف. چه دردناك با خبر شده است. كاش نامه ها را داده بودتا بخواند، اما اين را نگفته بود.
-من نمي دونستم كه وقتي اون جا هستم ، اين جا همه شما را رها مي كنن. فكر مي كردم وقتي آب و نون برام مي شه فرع، حتمابراي مسئولين مملكتي سرنوشت شما جوون ها مي شه اصل.
آب دهانش را به سختي قورت داد. پدر كي دستش را گرفته بود؟
-يك وقتي فقط خودت مهم هستي، يك وقتي اصلا خودي نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الان غصه ي من، تو نيستي؛ همه ي دشمن هاي كه به طرف تو جوان شيعه سنگ مي اندازن، همه ي بروبچه هايي كه از ضربه ي سنگ دشمن زخمي مي شن،به كدوم عقل پناه مي برند؟ الان كي فرهنگ زندگي عاقلانه رو براي شما فرياد مي زنه. اين جا خيلي ها كه آب و دون دارن ضد فرهنگ ايران و اسلام خرج مي كنن. اين جوونايي كه تو كوچه پس كوچه دارند زخم فرهنگ غرب و امريكايي رو مي خورند چي مي شن؟ كي كمكشون مي كنه؟
راست مي گويد. وا مي رود از حقيقتي كه فراتر از ذهن او درون وجود پدرش مي جوشد و در رگ هاي قلبش رسوب مي كند. خيلي نمانده تا پدر دق كند. با صداي آرامي ميگويد:
-وقتي حركت مي كني ديگه خيلي نميشه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فكر كردي و عزمت رو جزم كردي،همه كار كرده اي، اما بعد از حركت درگير حاشيه ها مي شي. به سختي مي افتي تا بخواي يك ساختمان را خراب كني و از نو بسازي.
مي فهمد چه مي گويد.
-آره بابت، منظورم همون فرصت هاي خوب زندگيته كه داره مي سوزه.
سرش را پايين مي اندازد. راست مي گويد پدر، اشتباهاتش دارد مي سوزاندش آرام مي گويد:
- درستش مي كنم. شما غصه نخور.
آه پدر، آتشي است كه به دل جنگل مي افتد:
-پدر نشدي علي جان. پدر مهرباني ش در ذهن احد الناس نمي گنجه، دل سوزيش هم خودش رو بيش تر مي سوزونه، چون فرزندش باورش نمي كنه، برادري و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول مي كنه.
-من همه زندگي شما هستم كه اين جا جلوتون نشسته، سرافكنده تون نمي كنم.
سرش را پايين مي اندازد و ادامه مي دهد:
-شايد گاهي به خاطر جواني يه حركت اشتباه هم بكنم، اما مي شه به محبت و برادري شما تكيه كرد، يعني من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد.
سكوت مثل مسكني در وجودشان مي نشيند. گنجشكي از پنجره ي باز مسجد داخل مي شود و كنارشان مي نشيند و نوك به قالي مي زند.
-علي جان! جواني من و تو چه فرقي داره؟
صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا مي آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه ي چشمان قهوه ايش چروك بيفتدو ابروانش در هم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيش تر مي خواهد.
-غير از چروك هاب صورتم و سفيدي موهام، تو همون، همه ي من هستي؛جواني من، عقل من. بلكه بايد بيشتر از من باشي. پس فرق كجاست علي؟
عالم خلقت كار خودش را يكسان انجام مي دهد. مخلوقات هستند كه زير همه چيز مي زنند، هم زمام آمدن منجي را به تأخيى مي اندازند؛هم زمينه را آلوده مي كنند.
آدميزاد از جان خودش چه مي خواهد كه اين قدر بي رحمانه عقل را پس مي زند و با شهوتش مي خواهد تك عمر دنيايي اش را اداره كند.
-فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه ي اين هايي كه اين طور توي خيابوناي
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_چهارم
شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ و میش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت:
- الحمدالله، شما سالم هستید...
بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه ای بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روی پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت:
- تو از کی تا حالا خونریزی داری؟
آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صدای علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید. وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاری شد. روی تخت بیمارستان در یکی از شهرهای مرزی بودم. علی می گفت سه چهار روزی هست که بیهوشم، البته گاهی برای مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روی تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود. پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا ً هفده سالم بود و برای درد کشیدن خیلی کوچک بود. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در بیمارستان ماندگار شده بود. هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه ای می آورد. سرانجام یک روز، رک و پوست کنده گفت:
- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی.
دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاک گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان های تهران بستری بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باری از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزی که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِ خانه گوسفندی را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام، مهری و زری که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دختر و پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه ای شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض در گلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدی خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد. همه به گریه افتادند. از روزی که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه ای که گذشت،با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوی عزیزم رو می دی. بوی رضا رو! بگو... راستش رو بگو، دم آخر تو با بچه بودی؟
با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالای سرش بودم.
مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوری مرد؟
آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صدای هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید:
- دم آخری، بچه ام حرفی نزد؟
نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم:
- چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم.
لحظه ای مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت:
- رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش.
از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_چهارم
درش طوری بودکه کلی جای پاداشت می شداز دربالارفت ولی لباسم دردسرشده بود. داشتن بهم نزدیک می شدن شایان بااسترس نگاهم می کرد،من بایداین کارو انجام بدم،باید!
سریع پای راستم وگذاشتم روی یکی ازنرده هاوبایک دستم دامن لباسم وگرفتم و بادست دیگم یکی ازنرده هارو گرفتم وهمینطورادامه دادم.
به بالای دررسیدم،اون عوضیا هم رسیدن به در،دستشون ودرازکرده بودن که من وبگیرن.
شایانم برای حفظ ظاهرعربده می کشیدومی گفت:
شایان:هالین بیاپایین،خربازی درنیاربیاپایین.
بی توجه بهشون یک پام و گذاشتم روی نرده ها،همینکه اومدم یک پای دیگم وبزارم یکیشون پایین دامن لباسم وگرفت وکشید،بلندجیغ کشیدم،سعی داشتم ودامنم وازدستش خارج کنم،شایان واردعمل شدوبادیگاردرو هل دادوگفت:
شایان:چیکارمی کنی احمق؟میخوای بیوفته زمین؟
اون دوتاداشتن باهم بحث می کردن،ازفرصت استفاده کردم وپام وگذاشتم رونرده، یکیشون فهمیددارم چیکارمی کنم سریع به سمت دراومدتادروبازکنه.
قبل ازاینکه دروبازکنه پریدم پایین که باعث شدپام پیج بخوره،بلندجیغ کشیدم وروی زمین جمع شدم.
دربازشد،سایه ی کسی روم افتاد،سریع نگاه کردم دیدم همون مردس که دروبازکرد.
لبخندزدوخواست بگیرتم که باهمون دردی که داشتم محکم ضربه ای زدم به پاش که از دردجمع شد،ازفرصت استفاده کردم وسریع ازجام بلندشدم وشروع کردم به دویدن، شایان واون دوتاهم بازافتادن دنبالم،برگشتم وعقب ونگاه کردم،شایان پشت سرم بود وازاوناجلوزده بود.سرعتم وبیشترکردم تاسریع تر به محل قراربرسم.
بعدازکلی دویدن بالاخره 206آلبالویی رودیدم،با سرعت به سمت ماشین رفتم.
به ماشین رسیدم سریع دردبازکردم وبابدبختی نشستم.
راننده که انگارآماده باش بودسریع ماشین وروشن کرد،باسرعت نورحرکت می کرد،سرم وتکیه دادم به پشتیه صندلی وچشمام و بستم وبلندهق زدم.
چشمام وبازکردم وسریع به شیشه عقب نگاه کردم، شایان ایستاده بودونفس نفس می زد،برق اشک وراحت حس می کردم توچشماش،بلندتر زدم زیرگریه،دستم وگذاشتم روی صورتم وخم شدم وبلندگریه کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_چهارم
مهدا : من پرونده رو میخوام آقا یاسین هر طور شده !
ـ مطمئنین با جاوید ها به سرنخ پرونده خودمون میرسیم ؟
ـ اطمینان برای عبد نیست ولی میتونیم امیدوار باشیم
سرهنگ صابری : چیزایی که ستوان فاتح میخواد رو در اختیارش بذارید
ضمنا ستوان ...
ـ بله قربان .
ـ اگر بخوای مستقیم ورود کنی باید اسم مستعار داشته باشی با بچه های احراز هویت صحبت میکنم از این به بعد میتونی به سامانه اطلاعات دسترسی داشته باشی اما با راهنمایی سید هادی ...
ـ چشم ، متشکرم قربان .
بعد از اتمام جلسه هر کسی به بررسی وظیفه ی خودش پرداخت .
مهدا طبق دستور استاد صابری برای گرفتن مجوز و ثبت هویت جدید با سیدهادی به همکارشان مراجعه کردند .
مهدا : آقا سید بنظر شما بررسی احوالات خاندان جاوید میتونه ما رو به نتیجه برسونه ؟
ـ امیدوارم ولی کار ساده ای نیست ، از طرفی گروه مروارید خیلی داره پیش روی میکنه !
ـ میتونیم مروارید و بچنگ بیاریم .... باید بدونیم این همه دختر و زن بی سرپرست چطور جذب وهابیت شدن ...
ـ باید ذهنتو متمرکز کنی ما نباید مرواریدو دست کم بگیریم یا ازش غافل بشیم ...
ـ من باور دارم مروارید با کارن در ارتباطه ...
ـ منم تقریبا مطمئنم ولی این که این زنو هیج کس ندیده بهش قدرت داده .... چطور میشه که رئیس چنین گروهی رو هیچ کس ندیده باشه ... !؟
ـ آقا هادی همیشه میگفتین ، برای پنهان شدن باید آشکار شد ...
ـ نتونستم کسیو حدس بزنیم ... شاید بزرگترین ضعف ما عدم حضور یه زن امنیتی قوی بود ...
ـ خانم مظفری ؟
ـ ایشون خیلی وقت نیست به گروه ما اضافه شدن ... تو حتما میتونی این رازهای موشکافانه ی زنانه رو متوجه بشی !
ـ ان شاء الله
ـ توکل بر خدا ان شاء الله مرواریدو بدست میاریم ...
+ سرگرد ؟
ـ بله ؟
+ احراز هویت ستوان فاتح انجام شد ... از این به بعد مجوز بررسی در مورد پرونده رو دارن ... و با نام سروان مریم رضوانی فعالیت میکنن و بعنوان بازرس به نیروی انتظامی رفتار و آمد خواهند داشت ... خوبه ؟!
مهدا با شنیدن نام جدیدش لبخندی زد که هادی را خنداند و رو به او گفت :
خاله ام اگه بدونه چقدر خوشحال میشه !
+ فقط قربان ؟
ـ مشکلی هست ؟
ـ از این به بعد باید چند بار به آگاهی .... سر بزنن تا موقعیتشون اثبات بشه و مسئولین مرتبط بشناسنشون و اینکه بهتره از پرونده های اجتماعی و فساد اخلاقی شروع کنید برای شناخته شدنتون بهتره ...
.
راستی خانم فاتح ؟
ـ بفرمایید
+ شما هنوز اسلحه حمل نمیکنین ؟
ـ خیر
+ از این به بعد لازمه باید .........
.
.
ـ خب من شرایطشو ندارم ...
+ باید خودتون شرایط رو فراهم کنید
ـ متوجهم
ـ شاید مجبور باشید گاهی چند روز سرکار بمونید !
ضمنا شرایط جسمیتون ....
ـ میتونم با این شرایط کنار بیام ... مشکلی ندارم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_چهارم
طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ...
نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا...
گوشیم زنگ خورد الوو....
معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ...
سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟
ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟
سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون...
ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ...
فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه
زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ...
ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟.
نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر....
باشه مامان سعی خودمو میکنم ...
فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ...
عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ...
نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ...
خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود...
مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟.
چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه...
دوباره گوشیم زنگ خورد ...
مامان از خونه عمو ایناست ....
بیا تو جواب بده ...
مامان گوشی رو جواب داد
الووو سلام ....
زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ...
به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟
شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟
دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم
مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ...
اره هر شب برای نماز شب میایم حرم
باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ...
محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت...
دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ...
عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ...
باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ...
بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ...
دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟
مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم
باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم
باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔
مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ...
اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه...
مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی...
اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم
من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 😭😭😭
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_چهارم
میان حرفم میپرد و با تمسخر میگوید
_نترس نمیخورمت فقط میخوام یک ساعت ببینمت و باهات حرف بزنم .
در ضمن به کسی نگو میخوای بیای پیش من آدرس رو هم به همین شماره پیامک کن
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن را قطع میکند .
به صفحه ی خاموش موبتیل خیره میشوم .
با این کار من را در عمل انجلم شده قرار داده .
بین رفتن و نرفتن مانده ام . حتما کار مهمی دارد که با آن همه غرورش زنگ زده و خواسته من را ببیند .
از طرفی دلم میخواهد بگویم نه اما از طرفی دیگر حس کنجکاوی ام قِلقِلکم میدهد .
بعد از چند دقیقه فکر کردن و خود درگیری بلاخره موبایل را روشن میکنم و آدرس کافی شاپی که همیشه با هستی میروم را برایش پیامک میکنم .
فکر نمیکنم بخواهد کار خطرناکی انجام بدهد و من را اذیت کند ؛ هر چه باشد همخونم است .
صدای پیامک بلند میشود . پیام از طرف شهروز است
《ساعت ۹ صبح منتظرم》
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چشم هایم را میمالم و به صندلی ماشین تکیه میدهم .
دیشب بخاطر فکر کردن زیاد تا ناز صبح بیخوابی کشیدم . مدام با خودم میگفتن نکند کار اشتباهی میکنم ؟
اصلا با نامحرم بیرون رفتن کار درستی هست ؟
اگر کسی من را با شهروز ببیند چه کار باید بکنم ؟
چند باری هم موبایل را برداشتم و برای شهروز نوشتم که نمی خواهم بیایم اما هر بار هنگام ارسال پشیمان شدم و پیام را پاک کردم .
در آخر تصمیم گرفتم بیایم و حرف های شهروز را بشنوم چون ممکن بود بخاطر نیامدنم بعدا من را اذیت کند .
به کافی شاپ نزدیک میشویم و استرس به جانم می افتد .
دست میبرم به گردنبند چهار قلی که به گرنم انداختم و آن را در مشتم می فشارم .
این گردنبند را از خانم جان هدیه گرفتم .
درست ۲ ماه قبل از فوتش برای روز تولدم این گردنبند نقره را به من هدیه داد و گفت جز با ارزش ترین دارایی هایش است .
گفت ۲۰ سال موقع نماز به گردنش انداخته ؛ چون آن را از کربلا گرفته بود و معتقد بود خیلی خاص است .
به ضریح امام حسین (علیه السلام)و حضرت ابوالفضل(علیه السلام) متبرک شده بود .
شاید ارزش مادی نداشته باشد ولی ارزش معنوی زیادی دارد .
من هم هر وقت دل آشوب میشوم ، به گردنم می اندازد .
با توقف ماشین به خودم می آیم .
راننده رو به من میگوید
_بفرمایید خانم رسیدیم .
🌿🌸🌿
《به سینه میزندم سر ، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای ، کرشمه های صدایت》
حسین منزوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتاد_چهارم
با قرارگرفتن دستی روی شانهام سرم را بالا آوردم.
سمیه با مهربانی نگاهم کرد.
_خوبی؟
_سعی میکنم خوب باشم.تو خوبی؟
_با حرفهایی که تو زدی منم سعی میکنم خوب باشم.روژان اون داستانی که گفتی واقعی بود؟
چون من تا حالا چیزی در موردش نشنیده بودم.
با بغض نالیدم.
_کاش دروغ بود ولی حیف یک حقیقت تلخه!
_خیلی تلخه!
_میدونی سمیه،وقتی اولین بار همسرم این داستان رو برام خوند، یک شعر به ذهنم هجوم آورد. شعری که تا اون موقع درکی ازش نداشتم.
_بخون واسم.
همراه با بغض شعر را خواندم
_اَصلا رقیه نه به خدا دختر خودت
یک شب میان کوچه بماند چه می کنی؟
در بین ازدحام و شلوغی بترسد و
یک تن به او کمک نرساند چه می کنی
اَصلا خیال کن که کسی دختر تورا
در بین جمعیت بکشاند چه میکنی
یاکه خدانکرده کسی روی صورتش
سیلی محکمی بنشاند چه می کنی
یا فرض کن که دخترتو جای بازی اش
هرشب دعای مرگ بخواند چه میکنی
اَصلا کسی بیاید و با تازیانه اش
خاک از لباس او بتکاند چه میکنی
*شاعر:مجید تال
دست خودم نبود اگر بین شعر زار زدم.
سمیه اشک هایش را پاک کرد
_شعر زیبایی بود. هرچند نفهمیدم چی میخونی ولی سوز صدات منو هم به گریه انداخت.
چند نفر دیگر از خانمها هم به جمع ما اضافه شده بودند.
شعر را به زبان فرانسوی دست و پا شکسته برایشان خواندم.
سمیه اشکهایش را دوباره پاک کرد و دستم را گرفت
_خیلی دوست دارم در مورد حسین ع و خانوادهاش بدونم.کلی سوال تو ذهنمه
به رویش لبخند زدم
_تا جایی که بتونم کمکت میکنم.
_خانما
با صدای سارا به سمت او نگاه کردیم.
با چهره ای پریشان نزدیکمان شد.
_پلیس ریخته تو خیابون و به اونهایی که بخاطر قتل جلو شهرداری اعتراض میکردند حمله کرده تا اونا رو متفرق کنه،وقتشه ما هم به جمع خواهرانمون اضافه بشیم.
سمیه با ناراحتی روبه خانمها کرد
_هرکسی دوست داره برای اعتراض بیاد ،همراه من بیاد.
نیم ساعت بعد همه خانمها به همراه پلاکاردهایی با این مضمون، خشونت علیه زنان مسلمان را متوقف کنید،به جمع معترضین اضافه شدند.
من هم، همراه آن موج خروشان به آنجا رسیده بودم.
خانمها خواهان توقف ظلم در حق زنان مسلمان و اجبار به کشف حجابشان و مجازات مجرم بودند.
من در آن میان به این میاندیشیدم چقدر تفاوت است بین بعضی از زنان و دختران کشورم با دختران و زنان مسلمان ساکن فرانسه!
یک ساعتی در جمع معترضین بودم کم کم با دخالت نیروهای پلیس از مکان متفرق شدیم .
من با سمیه خداحافظی کردم و به سمت مدرسه رفتم تا با نجلا به خانه برگردیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_چهارم
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم
بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم !
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم !
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد !
اول قاب عکس بعد آبروریزی بعد دعوا بعد دماغش بعد لو رفتن فضولیم و دیدن قاب عکس شکسته !! 😩 از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم !!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم
با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش !
سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید !!
یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده ، دیوونه شده باشه !!
- چیشده؟؟ 😰
- ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین !
خندم گرفت !
- من ...
من ... واقعا معذرت میخوام !
همش براتون دردسر درست میکنم !
دوباره اخماش رفت تو هم
- حقّش بود
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه !
- آخه شما بخاطر من ...
- هرکس دیگه ای هم جای شما بود ، همین کارو میکردم !
یه جوری شدم !
سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین !
ادامه داد
- مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده ؟
- هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن !!!
با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد !
- مگه طلبه ها ... یا به قول شما آخوندا ... چشونه؟؟
- هیچی! ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین !!
- بله ؟
و دوباره خندید !
- یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
- راستش ...
ببخشیدا ولی ...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید ؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
- اولا راجع به سوال اولتونطلبه و غیر طلبه نداره ! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم سر وقتش جدی سر وقتش مهربون بعدم در مورد سوال دومتون بله میدونم قرن چندم هستیم !! 😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره ، سریعاً بهش رسیدگی میکنم !
و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد
- دقیقا فکر میکنم کل افکارتون !
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید !!
و سریعا لبمو گاز گرفتم !!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم !
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم !!
- عه دستتون درد نکنه ، شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟
دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم،
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین !!
انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما ! ☺️
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
- ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط ...
فقط ....!!
احساس کردم زل زده بهم ، ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم
دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه !!!
نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم !!
ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه !
- من ... من ..
پرید وسط حرفم
- ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام !
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین .
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله ...!
متأسفم که آرامشتون بهم خورد !
با دهن باز نگاهش میکردم
واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود !
شرمنده سرمو انداختم پایین
- ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعاً ...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام !
- من؟؟
چرا؟
بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن
- نمیدونم !
یه جوری ای !
بعدم ماشینت ، خونت ، پر از آرامشه
- مواظب باشید دستتون نبره !
بذارید خودم جمعش کنم !
- نه خودم دوست دارم جمع کنم !
- باشه.
پس من میرم ، شما راحت باشید.
با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه !
- نه نه !
نرو !
میدونم بخاطر من داری ،یعنی دارید میرید بیرون !
اما نیاز نیست من دارم میرم ، دیرم میشه !
- مطمئنید ؟
نمیخواید بیشتر بمونید ؟
- نه !
انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلاً !
فقط یه سوال !
اون جمله ها ...
اون دفترچه ...
واقعا چرا اینارو مینویسی ؟
چرا وقتتو براشون میذاری ؟
حیف تو ... یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد !
- کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده ؟
- نمیدونم ...
همونا که راجع به خدا بود !
کدوم خدا ؟
تو خدایی میبینی؟؟
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay