eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_نهم چند روز است که شهاب دنبال یک جای مناسب است. جلساتمان برای راه‌اندازی شرکت‌و
حال کل دنیا خراب است بشر دست وپا می‌زند که هر میوه ممنوعه‌ای رابچشد،شاید به لذت بیشتر برسد! پیام‌ها را نخوانده پاک می‌کنم. برای شهاب می‌زنم که مکان پیدا کردم به مفت‌ومی‌گویم که جمعه بچه‌ها بیایندبرای تمیز کردنش،فکر نمی‌کردم که حرکت،به قول وحید بغل بغل برکت هم بیاورد. پدر مدیریت می‌کند وبه سختی وسایل اضافه را می‌گذاریم توی حیاط تا بفروشیم وبقیه‌اش هم گوشه انباری حیاط به ترتیب بچینیم وبنر دست دومی رویش بکشیم. تا کف را بشوییم و شیشه پاک کنیم وموکت کنیمدو روزی از همه عالم فارغیم. شب پدر می‌آید کنار در اتاق،لباسم را که روی دسته صندلی جا گذاشته بودم را به چوب لباسی آویزان می‌کند. _میزوصندلیت رفته پایین اتاقت دلباز شده. جای خالی میز وصندلیم تو ذوق می‌زند. آدمیزاد است؛با یک اتاق بیست متری که دفتر کارش می‌شود خوشحالی می‌کند،با جای خالی دو تکه چوب،تو خالی می‌شود. می‌گویم:حالا که افتخار دادید برم پذیرایی بیاورم. به آشپز‌خانه که سرک می‌کشم. مادر کاسه پسته تازه می‌دهد دستم. دم در اتاق خشکم می‌زند‌وقتی می‌بینم پدر کاغذ نیازمندی‌هایم را که نوشته بودم،از روی زمین برداشته‌ونگاه می‌کند. تا می‌آیم حرفی بزنم؛ورق را تا می‌کند وکنار دفترها می‌گذارد. ده‌هابار به خودم گفته‌ام که کمی جمع‌وجور تر باشم. پسته‌ای پوست می‌کندو می‌گذارد کنار بشقاب. پسته بعدی را مغز می‌کنم ومی‌گذارم کنار آن مغز اول. _نگفته بودی لپ‌تاپ می‌خوای! آب دهانم را قورت می‌دهم وپسته‌ای بر می‌دارم ومی‌گویم:این برای آینده است. پروژه بگیره انشاالله یه خورده،برنامه جنبی هم داریم. نمی‌شود پدری راکه بیست‌وچهار سال بزرگت کرده به همین راحتی خام کرد. مادر می‌آید کنار در و می‌گوید:جای من سبز! پدر دست می‌کند وپسته‌هارا از کنار بشقاب بر می‌دارد ومی‌دهد دستش. _بفرما خانمم!منزل پسرته. نیم خیز می‌‌شوم تا مادر بیاید:خب خانم کی بریم روبان ورودی دفتر کار این بچه‌ها رو قیچی کنیم؟ خوشند به قرآن،تا آخر شب آنقدر اذیتم می‌کنند که مجبورمی‌شوم روبان را از دست مادر بگیرم وجلوی در ببندم تا فردا‌ که بچه ها می‌آیند قیچی کنیم. چه دفتر کاری!شش تا پله آجری را باید پایین بروی تا به در آهنی کرم رنگش برسی. هر چند دیوارو سقف آجری قدیمی‌اش آرامت می کند؛آن هم بخاطر هنر بنایش است که این قدر پر حوصله آجر هارا کنار هم چیده است. موکتش را شکلاتی می خریم که هماهنگی رنگ ها باشد و مادر قالیچه دست بافت قدیمی را کج انداخته وسط موکت تا کمی حالت رسمی پیدا کند. ته اتاق هم میز کرم کذایی وصندلی‌اش جا خوش کرده‌اند. دهه شصتی حال می‌کنیم! اعتماد به نفس پیدا می‌کنم از این برخوردشان. تمام ترس هایم یک باره جا کن می‌شود. وقتی بنده خدا این طور امیدوار است حتما خدا هم همین‌طور پشتیبان است. فرداها بهتر می‌توانم برای پس فرداها تصمیم بگیرم! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_نهم مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگ
در حالی که تو اول راهی ، اول راه شیرین جوانی . همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم، فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی بشوم. باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود ، درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم. اما این قانون دنیاست : تمام شدن. فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی . من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم . تو ی عزیز دردانه می مانی و خواهش پدر پیرت این است که : بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان. با خدا زنده بمان عزیز دلم. پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم . سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسید. با عجله بلند می شوم که سرم گیج می رود. دستم را به دیوار می گیرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم . سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خیال انگیز. این بار از شدت گرسنگی بیدار می شوم. از اتاق که پا بیرون می گذارم با صدای سلام پدر ، از جا کنده می شوم و بی اختیار جیغ می کشم. - ببخشید . حواسم نبود شاید بترسی. حال بدی پیدا می کنم . پدر لیوان آبی را که تکه های ریز نبات تهش پیداست مقابلم می گیرد و حالم را می پرسد. لیوان را به لبم می گذارم . بوی گلابش مغزم را آرام می کند . با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم . پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گوید: - لیلاجان! اگر حال داری و وقت ، یه خورده با هم صحبت کنیم. حرفی نمی زنم ؛ حرفی ندارم که بزنم . نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم . سرش را بالا می آورد و یک پایش را ستون دستش می کند. - لیلا جان! شاید شما فکر کنی ، یعنی ... قطعا این حس رو داری که من خیلی در حقت کوتاهی کردم . گفتم شاید امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنیم . البته این رو هم بگم که عمل سهیل را دفن می کنم توی قلبم. نفس عمیقی می کشد. خیالم راحت می شود که سهیل را تمام شده می داند . طوفانی بود که وزید ، ویران کرد و تمام شد . شاید این فرصتی که پدید آمده بهترین زمان برای پرسیدن سوال هایم باشد و شنیدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضیحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گویم : - چرا بین من و خودتون جدایی انداختید ؟ سوالم خیلی صریح است ، اما من حالم به همین صراحت خراب است.... بغض گلوگیرم می شود و سکته ای توی صدایم می اندازد. - من ساعت ها فکر می کردم به این نبودن خودم کنار شما. به این تحمل تنهایی ها. آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلویم نشسته فرو ببرم. سخت است . پایین نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سی_نهم سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوا
📚 📝 نویسنده ♥️ جلو رفتم و دفتر را گرفتم . وقتي سهيل رفت تازه جرئت كردم و به دفتر نگاه كردم. دفتر من نبود. آهسته بازش كردم. يك سر رسيد كوچك بود در جاي نام و نام خوانوادگي اسم حسين ايزدي نوشته شده بود پس مال او بود. حتما جا گذاشته و يادش رفته با خودش ببرد. بيتفاوت دفتر را درون آخرين كشوي ميز تحريرم گذاشتم و شروع كردم به حل دوباره تمرين ها. نمي دانم چقدر گذشته بود كه با صداي مادرم به خودم آمدم. - مهتاب سرت را آنقدر پايين نبر كور مي شي ! با خنده گفتم : تا حالا كور نشدم از حالا به بعد هم نمي شم. من عادت دارم اين طوري درس بخونم. مادرم بي حوصله گفت : بيا ناهار بخور. سر ميز ناهار متوجه شدم مادر بر خلاف روزهاي ديگر كسل و ناراحت است. با دهان پر از غذا گفتم : چي شده چرا ناراحتيد؟ مادرم انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد گفت : مهتاب تو گلرخ مي شناسي ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه كي هست ؟ ناراحت گفت : سهيل مي گه مي خواد با دختري به نام گلرخ ازدواج كنه . پاشو كرده تو يك كفش . امروز صبح با هم دعوامون شد. آخه اين دختره كيه چه ريختيه خانواده اش كي هستن ... با تعجب پرسيدم : سهيل ؟ با كدوم پول مي خواد ازدواج كنه ؟ مادرم عصبي دستش را بلند كرد و گفت : پول مهم نيست مهم طرف سهيل است آخه گلرخ كيه ؟ پرسيدم : سهيل نگفت از كجا باهاش آشنا شده ؟ - چرا انگار مهموني پرهام... جرقه اي را در ذهنم روشن كرد. دختر جذاب و نسبتا زيبايي كه با سهيل صحبت مي كرد. آهسته گفتم: آهان فهميدم كي رو مي گه . دختر بدي نيست قيافه اش هم خوبه . بعد پرسيدم : حالا چرا پرس و جو نمي كنيد بالاخره سهيل بايد ازدواج كنه. چه بهتر كه همسر اينده اش رو خودش انتخاب كنه. مادرم با عصبانيت گفت : خودش كم بود وكيل مدافعه هم پيدا كرد. آن شب با هول و هراس به خواب رفتم . درسم را خوب بلد نبودم و نمي توانستم تمركز داشته باشم و بخوانم. مدام حرفها و حركات حسين جلوي نظرم بود. آخر شب هم سهيل با بابا و مامان بحثش شد و ديگر واقعا حواسم راپرت كرد. صبح با صداي بلند ليلا از جا پريدم. - پاشو بابا امتحان تموم شد. مادرم هم با قيافه اي درهم بالاي سرم ايستاده بود. خواب آلود روپوش و مقنعه پوشيدم و كنار دست ليلا در ماشين نشستم. شادي از روي صندلي عقب فرمولها را بلند بلند مي خواند و ذهن آشفته مرا بدتر سردرگم مي كرد. سر جلسه امتحان تمام حواسم به حسين بود. آهسته ميان رديف هاي صندلي رژه مي رفت. به سختي جواب سوالها را مي نوشتم. وقتي بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم كه دوازده مي شوم از جا بلند شدم و ورقه ام را تحويل دادم. حسين با چشماني نگران نگاهم مي كرد. نگاهش كردم و به علامت خداحافظي سرم را كمي خم كردم. سه تا امتحان ديگر داشتم به نسبت درس هاي قبلي آسان تر بود. مباني برنامه نويسي برايم خيلي ساده بود. براي همين تصميم گرفتم تا امتحان بعدي فقط استراحت كنم. بعدازظهر با ليلا و شادي به سينما رفتيم و كمي به مغزهايمان استراحت داديم. وقتي به خانه برگشتم كسي در سالن نبود ولي صداي سهيل كه بلند بلند با كسي حرف ميزد از آشپزخانه مي آمد. - شما كه نمي شناسيد چطور قضاوت مي كنيد. حداقل آنقدر به خودتون زحمت بديد يك جلسه بياييد خونه شون بعد اينهمه بهانه بگيريد. بعد صداي پدرم بلند شد: آخه سهيل تو هنوز براي زن گرفتن خيلي بچه اي ! بيست و چهار سال تو اين دوره زمونه سن كمي است. به اتاق خودم رفتم . حوصله شنيدن حرفهاي تكراري سهيل و پدر را نداشتم. الان چند روزي بود كه مدام در جدل بودند. كامپيوترم را روشن كردم بعد كشوي ميز تحريرم را باز كردم. تا ديسكت درآورم كه ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسين افتاد. با وحشت كشو را بستم واي! يادم رفته كه ان را پس بدهم. چقدر بد شده بود حالا پيش خودش چه فكرهايي كرده شايد هم ناراحت گم شدنش باشد. با خودم قرار گذاشتم كه سر امتحان بعدي حتما دفتر را پس بدهم. بي خيال مشغول كار با كامپيوترم شدم و لحظه اي بعد همه چيز از يادم رفت. پايان فصل 9 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_نهم صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ند
📚 ❤️ حتی به سینا خورده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخت شور و پلیدی را می خواهند کمک کنید؟ جانتان را برایشان به خطر بیاندازید؟ سعادت و شقاوت هر کس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخندی تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود لبش جاری نشد. در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت: - الان فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط.... در که باز شد سرت رو برنگردون! حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پاکوبیدند و سلام نظامی دادند. دلش می خواست سر بچرخاند، اما امیر خیلی زود گفت: - سلام و تشکر که اومدید! من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم! مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و اهسته گفت: - من می خوام از موسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کار های اونا که همش جرم و جنایته دستگیر می شم. اون وقت چی؟ امیر تأمل نکرد در جواب و گفت: - من بهت تضمین می دم که هیچ سوء سابقه ای علیه تو شکل نگیره، ظاهرا هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اون ها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند. مطمئن باش هم الان و هم اون موقع در امنیتی و زود آزاد می شی. و الا الان معاونت غیر عامدانه داری. در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده . ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کاباره ای پایین میارن. موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا اخر کار بمونی. منم تعهد می کنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد.... مسئول پرونده منم. مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود: - چرا برای این ها دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان. من با چشمهای خودم حالشون رو می بینم. امیر مکثی کرد و آرام گفت: - اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو می زدی؟ یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در در این موسسه بین آنها تعلیم ببیند. همان عکاسشان فرهاد با چشم های دریده و تکیه کلام های نادرستش که دختر ها را وادار به ژست های مسخره می کرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به موسسه نیفتد. با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود. با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت: - فقط یک چیز...... می شه ببینمتون؟ امیر مکثی کرد و گفت: - نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش. مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند. یا اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هر چند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد! برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه می داد. البته میزان رفت و آمد های افراد و شبکه تامین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جز اعضای اصلی موسسه نداشتند. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_سی_نهم باعصبانیت ازا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 هواتاریک تاریک بود،چشم چشم ونمی دید. خیابون خلوت خلوت بود. فقط صدای هق هقم بودکه سکوت خیابون ومی شکوند. دوباره شماره ی دنیارو گرفتم،اه این چراجواب من ونمیده؟ بیشترازده‌باربهش زنگ زدم ولی جواب نمیده. ازشدت گریه نفس کم آورده بودم،گوشه ای عین بی خانمهانشستم و سرم وروی زانوم گذاشتم.‌ آهی کشیدم ودوباره گوشیم وبرداشتم وشماره ی دنیارو گرفتم. بعدازپنج تابوق جواب داد: دنیا:الو بابغض گفتم: +دنیا دنیا:اِهالین تویی؟ +دنیابدبخت شدم. دنیایهوزدزیرخنده،باتعجب به گوشی نگاه کردم، دوباره‌گوشی روگذاشتم کنارگوشم. باتعجب گفتم: +دنیا،می خندی؟ صدایی پشت گوشب میومد که دنیا دوباره خندیدوگفت: +ببخشیدهالین میشه بعداًحرف بزنیم؟ معلوم نبوداون صدا به دنیاچی گفت که باعث شد دنیا دوباره بخنده، باکنایه گفتم: +مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم. دنیا:راستش آره اگه میشه بعداًزنگ بزن! ازتعجب نمی دونستم چی بگم! این دنیاست که داره بامن اینجوری حرف میزنه؟ اجازه ندادحرفی بزنم وقطع‌کرد ، زل زدم به روبه رو،چی شد؟ این چرااینجوری کرد؟ باصدای بلندتری زدم زیرگریه.‌الان من چیکارکنم؟ ازجام بلندشدم و بی هدف به راهم ادامه دادم. خیابون هاکم کم خلوت شد انقدرخلوت شد که دیگه هیچ کس نبودفقط من بودم که داشتم راه می رفتم ویک پیرمردکه گوشه ی خیابون داشت بساط لبوش وجمع می کرد. انقدرراه رفته بودم که احساس می کردم پاهام لمس شده،کنار خیابون روی جدول نشستم و با بغض زل زدم به پیرمرد،‌ سنگینیه نگاهم وحس کرد. سرش وآورد بالاونگاهم کردولبخندی زد،به جای اینکه لبخندبزنم چونم‌ازبغض لرزید،یک بار فقط یک بار نشدمامان وبابام ازاین لبخندا بهم بزنن. باصدای زنگ گوشیم چشم از پیرمردبرداشتم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم، امیدوار بودم دنیاباشه ولی شایان بود. +سلام شایان:سلام،خوبی زشتوک؟ آب دهانم وقورت دادم تا بغضی که این چندوقت عین بختک چسبیده بودبه گلوم وازبین ببرم. +خوبم،توخوبی؟ شایان: آره عزیزم خوبم، زنگ زدم بگم که فردابیا باهم بریم بیرون من لباس بگیرم یه مهمونیه خیلی بزرگ دعوتم . نمی تونستم حرف بزنم،صدام ازبغض می لرزید: +فکرنکنم بتونم بیام. کمی مکث کردوگفت: شایان:هالین حالت خوبه؟ دیگه کاملامشخص بود بغض کردم: +آره آره عالیم. شایان:بچه خرمی کنی؟چیزی شده؟عمو و زنعمو خوبن؟خانم جون خوبه؟ اشکم روی گونم چکید: +آره خوبن. شایان باعصبانیت گفت: شایان:هالین چته؟چرا گریه می کنی؟ +نه نه گریه نمی کنم. شایان باعصبانیت دادزد: شایان:به من دروغ نگو، بگوچی شده؟ دیگه نتونستم خودم ونگه دارم ودرصورتی که باصدای بلندگریه می کردم گفتم: +شایان بدبخت شدم!شایان بدبختم کردن! بلندبلند گریه می کردم،شایان سکوت کرد وبعد ازچندلحظه گفت: شایان:یعنی چی؟ به جای اینکه جوابش وبدم گریه می کردم، انگار فهمید که حالم درحدی بده که نمی تونم حرف بزنم، گفت: شایان:میام جلوی درتون وقتی تک زدم بهت سریع بیابیرون ببینم جریان چیه که تورواینطور به هم ریخته. بینیم وبالاکشیدم وگفتم: +خونه نیستم. باصدای بلندی گفت: شایان:یعنی چی؟ ساعت دوازده شبه توخیابون چه غلطی می کنی؟سریع برگردخونه اونجامیام دنبالت. +شایان دست ازسرم بردار،اگه میخوای من و ببینی باید بیای اینجایی که میگم بهت. پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:باشه،آدرس بده. ادرس وبهش دادم،شایان گفت: شایان:هیچ جانروتابیام. باشه ی آرومی گفتم وگوشی و قطع کردم وبه گریه کردنم ادامه‌دادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 منتظر ماند اغلب دانشجو ها وارد کلاس شوند تا لیست را اعلام کند جلسات قبل رفتن به آزمایشگاه لغو شده و به جلسات بعد موکول شده بود و مهراد از مهدا خواست این جلسه به بچه ها اطلاع دهد تا خود را برای همکاری با هم آماده کنند . - ببخشید لطفا چند لحظه همه ی کلاس منتظر نگاهش کردند . - استاد از من خواستن با توجه به شناختی که از هم داریم یه گروه بندی انجام بدم ضمنا نتایج رو به ایشون گزارش کردم و ایشون موافق بودن ، لیست رو می خونم تا هم گروهی های خودتون رو بشناسید ، 6 گروه 4 نفره و یک گروه 3 نفره - . . . . و امیر رسولی ، ثمین ناجی ، مهدا فاتح ثمین : زرشک ! اون وقت طبق کدوم شناخت منو تو باید همگروه باشیم ؟! - معیار من فقط سلیقه فردی نبوده و از جنبه سطح علمی و تفاوت دیدگاه نظریه پردازی هم بهش توجه کردم و خواستم عدالت و توازن رعایت بشه و ارائه بهترین پروژه فقط مرهون تلاش خود افراد باشه - برو بابا من این ترم بیافتمم نمیخوام با تو همگروه باشم - می سپارم به تصمیم استاد ،خب کسی اعتراض نداره ؟! + مهدا خانوم ؟ - بله - میشه منو لطفا با محسنی جا به جا کنی ؟ - آقای پارسایی حس کردم به دیدگاه عمیق شما در اون گروه نیاز هست و راحت تر بتوانید با اعضای گروه تبادل داشته باشین ، اما اگر آقای محسنی و اعضای گروهشون راضی هستن مشکلی نیست فکر نمیکنم استاد هم مخالفتی داشته باشن . - نه ولش کن نمیخواد همین گروه خوبه ، دستت طلا دختر . - کاریه که استاد ازم خواستن ، لطفی نبوده . امیر رسولی : خدایی این زبون تندت ، به هیچ کس رحم نمیکنه همه خندیدند که گفت : مزاح کافیه ، کسی جز خانم ناجی مشکلی با گروهش نداره . + ببخشید خانم فاتح ؟ - بفرمائید + من چطور ؟! - احتمالا با گروه سه نفری هم گروه می شید آقای حسینی ، باز با استاد مطرح میکنم . + متشکرم با ورود استاد همه از جای خود بلند شدند . استاد بعد از حضور غیاب گفت : آقای دکتر خوش اومدی! - ممنون استاد - اختیار داری ما در کنار شما جرات اظهار نظر نداریم - لطف داری مهراد جان - خانم فاتح اعلام کردید به بچه ها ؟ + بله استاد ، فقط استاد آقای حسینی هم در گروه بندی قرار بدم ؟ - بله هر گروهی جا داره بذارینشون ، محمدحسین اگه مشکلی داشتی بگو به خانم فاتح تا اصلاح کنن - چشم ممنون استاد . + و استاد یه مورد دیگه اینکه خانم ناجی گروهشون راضی نیستن . - دیگه چیه خانم ناجی ؟ - من که مشکلی ندارم با گروه استاد اگه این مهدا نباشه! - مهدا خانوم در همین گروه باقی میمونن و مدیر گروه هم هستن شما مشکلی دارین جا به جاتون میکنیم . - اما استاد .... - محمدحسین جان جسارت نشه ، خانم فاتح به این موارد وارد هستن به همین دلیل ایشون مدیر هستن - نه خواهش میکنم ، من مشکلی ندارم از گروه هم راضیم . - خداروشکر � &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در حیاط اومد زینب گفت: احتمالا عباسه🙂 منم حواسم نبود از زینب جلوتر دوییدم طرف پنجره 🏃‍♀ عباس متوجه شد که دارم نگاهش میکنن اما به روی خودش نیاورد زینب زد زیر خنده😂😄 اما چیزی نگفت ، وقتی متوجه کارم شدم مردم از خجالت😅 به زینب گفتم خب خیلی دوست دارم تحقیق تموم بشه 😅😅😅😅 زینب ـ اره میدونم مشخصه بازم خندید😆😆😆 عباس یه یالا گفت و وارد اتاق شد سلام کردیم بهم زینب موضوع تحقیق و بهش گفت اونم شروع کرد به نوشتن منم خیره شده بودم بهش زینب ـ خب من برم یه چیزی بیارم بخوریم زینب که رفت عباس بلند شدو پرده هارو کشید کنار در اتاقم کاملا باز کرد و نشست منم ماتم برده بود😳😳 زینب اومده و عباس شروع کرد به توضیح دادن همچین محو تماشای عباس شده بودم که اصلاتو یه عالم دیگه ای بودم حرفش که تموم شد هردوشون متوجه نگاه من شدن زینب ـ فرزانه خب نظرت چیه ؟ اما من حواسم جای دیگه ای بود زینب به بازوم زد و گفت اهااای دختر کجایی؟؟!! میگم نظرت چیه؟؟ هاااا....نظرم چیه؟؟!! امان از دست تو معلومه حواست کجاست عباس سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد منم گفتم باورکن زینب اینجام 😁😁😁 اون روز عالی بود تونستم یه دل سیر عباسو ببینم تو خونه همش پیش مامان ازشون تعریف میکردم مامانم با دیدن نشاطی که داشتم خوشحال میشد صدای زنگ خونه بلند شد گفتم کیه؟؟ اعظم خانم بود باتعجب گفتم مامان اعظم خانمه... وارد خونه شد سلام کرد مامان ـ چیزی شده کاری داشتین ؟؟ میشه بشینم... بله بفرمایید اغظم خانم شروع کرد به حرف زدن ، ماهم به حرفاش گوش میکردیم مثله اینکه حضور اون روزه پلیس بخاطر سحر بود که یه روز تمام خونه نرفته بود سحر با ندونم کاری هاش تو تله افتاده بود و توسط شاهین سرش بلا اومده بود وبا شکایت هایی که شده بود قاضی حکم ازدواج اجباری صادر کرده بود اعظم خانم ـ قضیه این بود حالا ازتون می خوام هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنید هفته اینده جمعه عروسیه سحرو شاهینه اومدم دعوتتون کنم خواهش میکنم بیاین خوشحال میشم. مامان رو به اعظم خانم گفت باشه میایم خوشبخت بشن انگار دیگه سحر قصد ادامه تحصیل نداشت البته از اولم زیاد علاقه به درس و مدرسه نشون نمی داد خیلی ضعیف بود 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_سی_نهم سرم ر
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _نورا ! نورا بیدار نمیشی ؟ چشم هایم را باز میکنم و به دنبال صاحب صدا سر بر میگردانم . سوگل را میبینم که با لبخند نگاهم میکند . لبخند کوچکی میزنم +سلام سوگل خوبی ؟ کی برگشتی ابرو بالا می اندازد _تقریبا دو ساعتی میشه که بر گشتم . با تعجب نگاهش میکنم +یعنی من این همه وقته که خوابیدم ؟ پس چرا بیدارم نکردی ؟ حتما مامانم نگران شده آرام میخندد _خب بابا دونه دونه بگو . اول اینکه مامانت خبر داره بهش زنگ زدیم . دوم اینکه مامانم نزاشت بیدارت کنم گفت شاید خیلی خسته ای . بی اختیار اخم میکنم . حرف های سوگل نشان میدهد که خاله شیرین و عمو محمود آمده اند . سریع اخم هایم را باز میکنم و به سوگل نگاه میکنم . بخاطر بد خوابیدن کمر درد گرفته ام . به سختی کش و قوسی به بدنم میدهم . سوگل متوجه کمر دردم میشود و میگوید _چند بار بیدارت کردم گفتم برو روی تخت بخواب ولی خودت قبول نکردی کمی فکر میکنم +پس چرا هرچی فکر میکنپ یادم نمیاد ؟ شانه بالا می اندازد . به تخت نگاه میکنم و جای خالی شایان را میبینم +راستی شایان کو ؟ _یک ساعتی میشه که رفته . به سمت در میرود و میگوید _خب من میرم تو هم بکم دیگه بیا . سر تکان میدهم و بعد از خروج سوگل بلند میشوم . تازه اتفاقات امروز عصر را بیاد می آورم . با بیاد آوردنش تن و بدنم میلرزد . سوال های مختلفی در مغزم میچرخند . ( نکند سجاد به بقیه چیزی گفته باشد ؟ ) ( چطور با سجاد رو به رو شوم ؟ ) روی تخت مینشینم و به جواب سوال هایم فکر میکنم ، بدون اینکه توجهی به زمان و مکان داشته باشم . با صدای باز شدن در رشته افکارم پاره میشود . با دیدن سوگل تازه یاد می آید که قرار بود بروم بیرون از اتاق . سوگل با تعجب میگوید _چرا نمیای پس ؟ 🌿🌸🌿 《تو را با غیر میبینم ، صدایم در نمی آید دلم میسوزد و کاری ، زِ دستم بر نمی آید》 مهدی اخوان ثالث &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_نهم پاهایم به سختی تڪان میخو
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 -بچه ها خوابن؟ -آره! -پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم! همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! "میثم و بشری" را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدار نمیشوند. تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تڪه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تڪه های ماه بودند ڪه ڪنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید. زیر لب گفتم : -السلام علیک یا زینب ڪبری﴿س﴾! سیدمهدی دستم را گرفت، و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: -ببین چقدر قشنگه! راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنڪی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد. نخواستم مجبورش ڪنم، ڪه حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد، میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میڪردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمی‌امد. خودم هم از اینکه توانسته ام، پنج سال با نبودن هایش ڪنار بیایم تعجب میڪنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فڪرها بودم ڪه سید به حرف آمد : -منو حلال میڪنی؟ -چرا؟ -من هیچوقت وقتی ڪه باید نبودم. خیلی اذیت شدی! لبخند زدم : -یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟ به تسبیحش خیره شد: -همینجوری! -دوباره خواب دیدی ڪه منو نصفه شب آوردی حرم؟ -نه…! -ولی من دیدم! -میدونستم! -از ڪجا؟ -وسط شب بیدار شدی آیت الڪرسی خوندی! چی دیدی مگه؟ -همینجا رو! ولی تنها اومده بودم! -پس حلالم ڪن! -میدونم… با بغض ادامه دادم: -اگه نکنم چی؟ -جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟ -میگم… میگم راضی نیستم ازش! تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلڪ زدم تا واضح شود. خط اشڪ روی چهره ام کشیده شد. گفت: -چڪار ڪنم ڪه حلال ڪنی؟ -رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام! خندید: -چشم. -اصلا به بقیه شھدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میڪنی؟ -نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای ڪمڪم ڪه جبران نبودنات بشه! -چشم! حالا حلال میکنی؟ -آره… نماز صبح، آخرین نمازی بود ڪه به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد ڪه عشقت مقتدایت باشد… هواپیما ڪه از زمین بلند شد، احساس ڪردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام…. … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_نهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دوهفته ای از اقامت ما در پاریس می گذرد . حمید ،نجلا را در مدرسع سعدی ثبتنام کرده است. دخترم قراراست به کلاس اول دبستان برود و ذوق و شوق عجیبی دارد. بیشتر ساکنین ساختمان ما فرانسوی هستند به جز واحد هفت که در طبقه چهارم قرار دارد.خانواده آقای محمد که اصالتا مصری هستند در این واحد زندگی میکنند. آنها یک خانواده چهارنفره هستند که سنی مذهب هستند. خانم آقای محمد حجاب کاملی دارد ولی دختر نوجوان آنها، ثمر عقیده ای به حجاب ندارد. آنها یک پسر جوان به نام عمران دارند که با آن موهای فرفری ‌و لباس های عجیب و غریب مثلا امروزی اش، بیش از حد جلب توجه می کند. چندباری با او در راهرو برخورد کرده ام. همیشه یک تیشرت گله گشاد با شلوار جین میپوشد. از گردنش چندین زنجیر آویزان است و هدفون روی گوشش است. بارها دیده ام به گوشه ای زل میزند و سرش را با ریتم آهنگی که گوش میدهد، تکان میدهد.و اما همسایه روبه رویی که همیشه نگاه مشمئز کننده ای به من دارد .خیلی دلم میخواهد برای یکبارهم شده از او بپرسم چرا نگاهش به من آنقدر پر از نفرت است.امروز حمید ،نجلا را برای آموزش زبان فرانسه به کلاس برده بود. دلم می خواست کمی با فضای اطرافم آشنا شوم. بعد از اطلاع دادن به حمید آماده شدم و از خانه خارج شدم. منتظر بالا آمدن آسانسور بودم، که همسایه روبه رویی هم سر رسید نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و از داخل کیفش رژ لبش و آینه کوچکش را بیرون آورد و مشغول تمدید کردن رژ بنفشش شد. کمی این پا وآن پا کردم و بالاخره با رویی گشاده به سمتش چرخیدم _سلام عزیزم نگاه متعجبش را به من انداخت با تردید دستم را به سمتش دراز کردم _من روژان هستم ،همسایه روبه رویی شما ! رژلبش را با خونسردی تمام داخل کیفش انداخت و با همان نگاه آزاردهنده اش ،دستم را ندید گرفت _همه مسلمانان نفرت انگیزهستند و خوی وحشی دارند،ازتون متنفرم برگردید به کشور خودتون! درب آسانسور که بازشد در مقابل نگاه بهت زده من وارد کابین شد و درب ها در مقابل دیدگانم بسته شد. ناخواسته اشکی از گوشه چشمم جاری شد. دستم را مشت کردم. از عصبانیت و ناراحتی مشتم می لرزید. دیگر دلم نمیخواست از خانه امنم، خارج شوم . عقب گرد کردم و وارد خانه شدم و در را محکم بستم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره - بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست قلبم داشت میاومد تو دهنم - برو کنار پسره ی عوضی یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه ) ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد ( یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ) اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن: * ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟ منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون یاسری ) اروم زیر لب گفت( :لعنتی مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم )روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد ( -شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ) واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا( کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم )چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم ( - خیلی ممنونم که کمکم کردین کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟ - چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا ) دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم ( چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ) دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم( یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور )منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش ( - بیشعور خودتی و جد و آبادت فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت دفعه اخرت باشه اومدی سمتم یاسری : ) تو یه قدمی من بود ( خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری : نه خیر بفرما شما کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری #قسمت_سی
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 با صدای گوشی چشمامو باز کردم، مرجان بود ! سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد ! - الو - صداشوووو 😂 چه خط و خشی داره 😂 نگو که خوابی هنوز ! - مگه ساعت چنده که تو بیداری ! - لنگ ظهره خانووووم ! ساعت یکه ! - واااای جدّی 😳 وقتایی که آرامبخش میخورم ، ولم کنن دو روز میخوابم - خب حالا ، فعلاً پاشو بیا درو باز کن زیر پام علف سبز شد ! - عه! جلو در مایی ؟؟ - بله ، هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی ! دیگه داشتم قهر میکردم برما 😒 - خواب بودم مرجان ، ببخشید - حالا که بیداری خبرت ... چرا باز نمیکنی؟؟ - اخ ببخشید 😅 هنوز گیجم! اومدم اومدم ! هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه ! درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم - اومدم بریم خرید 😍 - خرید چی؟؟ - لباس عید دیگه 😶 خنگ شدیا ترنم !!! - آها وای مرجان این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته !! واقعاً دارم خنگ میشم !! - خنگول خودمی تو 😉 پاشو ، پاشو بریم - نه ... اصلا حسش نیست ... لباس میخوام چیکار !! - ترنممم 😳 پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر ! چِل شدی تو !! - جدی میگم مرجان دیگه حوصله هیچی رو ندارم ! دیگه هیچی بهم مزه نمیده ! - مسخره بازی درنیار ! پاشو ! عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها 😍😉 باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی 😝 - اَه ... مرده شورشونو ببره اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه ، بمیرم بهتره ! - اوه اوه 😒 حرفای جدید میزنی ! عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد ، آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟ عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟ 😏 - مرجان من دیگه مُردم !! ترنم مُرد !! من الان دیگه هیچی برام مهم نیست ! نه مدرک نه موقعیت نه کوفت نه زهرمار ! - یااا خدااااا از دست رفتی تو !! - خدا؟؟؟ 😠 خدا کیه؟ - ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ، اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم ! - بی جنبه نیستم ! اتفاقا خوب کردی ! من از واقعیت فرار میکردم امّا تو باعث شدی به خودم بیام !! خسته شدم مرجان ... احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم ! چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم !! - اگه تو تازه به این حرفا رسیدی ،من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی ولی من به لطف مامان بابای ... 😏 ولش کن ...پاشو بریم دیگه 😉جون مرجان دلم نیومد روشو زمین بندازم ! رفتیم ؛ امّا برعکس همیشه ، منی که عاشق خرید بودم ، با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد ، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم . و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay