eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
- منم جواب هیچ کدوم رو بهتون نمیدم خودتون که انقدر توی سایتا و کانالا و پیجا دور می زنید یه بار برید دنبال حرفایی که جواب ایناست. فقط یه کتاب هست که خاطرات یه رتبه دو رقمی کنکوره که مثل ترقه خرابکار بوده، خواستید بخونید. نخواستید هم به درک. اسمش؛ در جستجوی ثریا. جواد طاقت نمی آورد و می گوید: - مصطفی به جون خودم اگر این کتاب رو مثل آدم کادو نیاری دم خونمون بلایی سرت می آرم که این آرشام به حالت گریه کنه. - خیلی حرف می زنی جواد. فقط گوش بده. مرعوبانه؛ همین ماها هستیم که تا میگن جنگ می گیم بیا هسته ای دو دستی تقدیم شما. خب اونوقت هی تو سر خودمون می زنیم که چرا ما توسعه نمی یابیم؟ بیا نظامی و موشک هم مال تو... نظاممون رو هم عوض کن فقط با ما نجنگ. فکر کردی اونا میان نازی می کنن. نه بابا قتل عام می کنند مثل عراق و افغانستان و لیبی و صدسال پیش خودمون که شاه گفت بیا شمال برای روسیه، جنوب برای انگلیس... نتیجه شد؛ نُه میلیون یعنی نصف جمعیت اون روز ایران کشته. انگار نه انگار هشت سال جنگیدیم یه وجب خاک ندادیم. هسته ای رو هم که ندزدیدیم کار و فکر بچه های خودمون بوده نوش جونمون. اونام فهمیدن با اسم جنگ رای عوض می کنند تحریم می کنند و... بدون اینکه نفس بکشد می گوید: - حالا هم هر کی دلش می خواد بدبخت بشه، باشه هرکی نمی خواد باید طرح من رو اجرا کنه. - آقای مهدوی! جان من شما یک لحظه نبینین ما یه دور اینو صاف کاری کنیم خیلی دور برداشته. آقای مهدوی به آرشام نگاه نمی کند و با یه من اخم می گوید: - طرحت! گلو صاف می کند. تخته را پاک می کند و می نویسد: - هدف: ارتقاء اندیشه ما نسل جووون! برنامه: مطالعۀ منابع اصلی در زمینۀ تاریخ ایران و تاریخ اسلام و دشمن خبیث شناسی! روند اجرا: معرفی کتب توسط آقای مهدوی! مطالعه: توسط ماها! جلسۀ نقد و بررسی و پاسخ به شبهه ها: توسط آقای مهدوی! پذیرایی هر هفته با جواد... هفتۀ بعد با جواد و آرشی، هفتۀ بعد وحید و آرشی و جواد، هفتۀ بعد علی و وحید و آرشی و جواد! مدیر ناظر: آقا مصطفی! و می دود. گچ را پرت می کند و مثل تیر در می رود. چنان می دویم. چنان می دود. کفش به پای هیچ کداممان نمی ماند. دو سه تا می خورد و بقیه اش را نه. تا بیرون مدرسه دنبالش می رویم و غیب می شود. وقتی برمی گردیم آقای مهدوی پای تخته تاریخ جلسات را هم نوشته است. حرفی نمی ماند... ........ - خدا رو رقیب نبین، رفیقه. تو هم رفیق ببین! حرف هایش شنیدنی نیست، نوشیدنی است... -باید با تمام وجودت بخواهی و سلول هایت را دوباره متولد کنی... - مامان و بابا رو با نوزادشون تصور کن! اصلا قبل از به دنیا اومدن! مادره بارداره، نه بچه دیده، نه این بچه براش کاری کرده، فقط زحمت. نه درست غذا می تونه بخوره، نه درست بخوابه، نه درست بشینه، سیستم معده روده هم قاطی می کنه حسابی! اما همین مادر کلی قربون صدقۀ تودۀ سلولی میره تا به دنیا بیاد. پدره هم نه بچه دیده، نه حسش می کنه، فقط می دونه داخل شکم مادر هست. شروع می کنه به محبت به زن و خرید برای زندگی و کار بیشتر. تا به دنیا بیاد یه چلمبه گوشت، که نه درست می بینه، نه عکس العمل نشون میده، واسه خودش گریه می کنه، واسه خودش می خوابه، می خوره، بالا میاره، کثیف می کنه! اینا چیه وحید؟ هیچ سودی برای پدر و مادر نداره، اما اونا دریای محبتن براش. همۀ زندگیشون با این بچه شناخته میشه. خدا این کارا رو می کنه. حالا خود خدا با ماها چطوریه؟ قبول کن که رفیقه! رفیقی که شاخ تر و بی مثل تر از اون نیست. قبل از اومدنمون برامون چیده. حیف نیست جلوش وایسی و بگی: برو خدا... همه چیزت با این خداست. اصلا همۀ دار و ندارت از این خداست. اصلا نگاه این خدا همه ش دنبال توئه. مال توئه. خواهان توئه. کجا داری می چرخی؟ دقیقا همونجا داره باهات می چرخه. می خوابی؛ بیداره و هواتو داره. هستی و نیستی؛ پات وایساده و هست. نمیشه حذفش کرد. هست و نیستت مال اونه. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بعدها برایم سوال شد؛همان اندازه که برای ماها شک و سوال در فضای مجازی پراکنده میکنند درباره دین مسیحیت و یهود و زرتشت هم این خبرها هست؟تازه فهمیدم که سر کار رفته ام و دیگر هیچ! بیرون نیامده بودیم که صدای زنانه ای فراخواندش:آریاجان! بی اختیار برگشتم. زنی پوشیده در پالتویی مشکی،صورتی بی آرایش،شکسته. این شبیه مادر همیشه آراسته آرش نیست!آریا کلید ماشینش را میگذارد کف دستم. _ماشینم رو میبری؟الآن با مامان میرم میمونه اینجا. فردا برام بیار. و رفت. سری به نیت سلام برای مادرش تکان میدهم. عمیق نگاهم میکند و اشکش آرام که نه هجوم می آورد روی صورتش:آرش تورو خیلی دوست داشت. آریا دستش را میگیرد و میکشد. میروم سمت خانه. سه روز است که خانه نیامده ام. باید فرآیند چهل و هشت ساعته سنتز نانو ذرات را انجام میدادم!مشکل این بود که همش کار خودم بود و کسی دیگه مهارت لازم را نداشت! از دو کوچه عقب تر سر و صدای بازی بچه ها می آید. پا تند میکنم. الآن فقط حوصله فوتبال با توپ پلاستیکی و گل کوچک را دارم. چه میشد در همان عوالم کودکی میماندیم؟دنیا در چشممان همانقدر جمع و جور و خوب بود که بود!گورِ پدر هرچه بزرگ شدن؛که اگر همراه زمانش بشوی بیچاره ای، اگر هم همراهش نشوی که... خوب نمیشود نشوی،اجبار است!دنیا رو به جلو است و تو چه بخواهی،چه نخواهی اسیر زمان. با زمان میروی،میمانی و میمیری! توپ که میخورد توی سینه ام،میفهمم که فعلا مانده ام پای زمان و زمانه. کیفم را روی پله های خانه همسایه میگذارم و وارد بازی میشوم. بچه ها یک دور داد و هوار دارند و بعد شکل میگیرند. نمیدانم چقدر بازی میکنیم. عرقم که در می آید صدای مادر هم در می آید که کیفم دستش است و ایستاده مقابل خانه!با بچه ها دست خداحافظی میدهم. کیف را میگیرم. _کجا بودید؟ _رسیدن به خیر. کنار حوض مینشینم و سر و صورتم را با هم داخل آب حوض میکنم. سردیش تمام بدنم را خنک میکند. _میثم!سرما میخوری. ببین بابات تو زیرزمین چه کارت داره. سرم را بیرون می آورم و کنار حوض مینشینم. مادر فقط سری به تاسف تکان می دها و میرود. خنکی موزائیک در تمام بدنم دور میزند. جورابم را در می آورم و میشویم. دارم خودم را از تمام درگیری ها و ناراحتی ها خلاص میکنم. درِ زیر زمین را باز میکنم. پدر را نشسته پشت میز میبینم و لپ تاپی که در چشمم مینشیند. نگاهم میرسد به کارتن. _پسر جان!این مادر و پدرت چه جوری تربیتت کردند که سلام هم بلد نیستی،جوابش رو هم نمیدی! جواب سلام را میدهم و در را پشت سرم میبندم. از پشت میز بلند میشود و می آید سمتم. _ببین به دردت میخوره یا نه؟ فشاری به بازویم میدهد و دستش را میکشد و در را باز میکند. _از صندوق قرض الحسنه مسجد گرفتم. نترس!قسطش سنگین نیست. با هم میدیم! عزت گذاشت سرم که مراهم دخیل کرد در قسط ها!تازه توانستم نفس بکشم و سر بلند کنم. پدر با این کارش خبر وحید را بی رنگ کرد برایم؛استاد الماسی گفته به شرطی کمک می دهد که بیشترین سهام را در پروژه داشته باشد. شده قصه همان که نشسته بود کنار زمین و کشاورزها را نگاه میکرد و شب پول نگاهش را درخواست میکرد و من قسم خورده ام که حل کنم بی کمک او. اگر کاری را او بلد است قطعا خدایش استاد آن کار است. شب راه میگیرم سمت کانون. سعید خبر داده بود که زمزمه تعطیلی کانون از طرف بزرگان مسجد بلند شده است. من هن سفت گفتم که قرار است هر کس در محلشان شعبه کانون را بزند و جلسه جوانان محل را تشکیل بدهیم. بعضیها پیر میشوند به جای عابد شدن حریص و نادم از کارهای خیرشان. اگر آنها ریزش دارند ما رویش کار میشویم. کودکان فوتبال بازی کن کوچه پس کوچه ها شده اند دانشجو و مدرک دار. گاهی همدیگر را میبینیم و یادی از قدیم و حرف و حدیثهای درس و کاری برای بچه های محل. البته که هیئت امنای ریش و مو سفیدمان اجازه فعالیت نمیدهند. میگویند:بچه ها با سروصدایشان فضا را به هم میزنند. عجیب است!خداهم برای فضا و مکان خانه اش آزادی ندارد. آدم ها برای خودشان شان قائلند که برای هر زیر دستی به میل خودشان قانون میگذارند نه طبق ضوابط و درست و بجا. میخواهم یک شب هم که شده رک و راست حرف بزنم. محل؛مسجد دربسته نمیخواهد،کوچک و بزرگ ندارد،پیر و جوان ندارد،خانه خداهم ساعت ندارد. در باز،روی باز. باید پناهگاه باشد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند . می گوید: _ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار . این قدر بی کار نگرد و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم. متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم . می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم . شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله‌ی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد . پلک‌هایم سنگین می شود ..... دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم . شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است . پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود . گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را . گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد . مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست . صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ شنبه 11/11/ 70 امروز هم شنبه بود اما خبري از كلاسهاي حل تمرين من نبود. خوب الان امتحانات شروع شده و ديگر كسي به دانشگاه نمي آيد. هر وقت به اين موضوع فكر مي كنم كه شايد ترم بعد مهتاب درسهايي بدارد كه استادشان سرحديان نباشد بدنم مي لرزد. آخر فقط سر حديان كلاسهاي حل تمرينش را به من محول مي كند. حتي اگر اين طور نباشد درس من به زودي تمام مي شود ، آن وقت چه كنم؟ به زور درس مي خوانم .خانه سرد است و من از شدت سرفه نمي توانم راست بياستم .حالا كجا هستند همكلاسيهايم كه ببينند درد و رنج يعني چي ؟ تا مدام مرا به القاب نورچشمي و بچه مسلمون و سهميه اي ملقب نكنند؟ مي دانم هزاران نفر مثل من آرزو دارند از اين درد و رنج رهايي يابند و تمام اين مزايا را به افراد سالم ببخشند. اما بعضي ها نمي فهمند و من هم نمي توانم كاري براي درك و فهمشان بكنم. وقتهايي هست كه از خدا مي خواهم مرا هم ببرد، ازشدت سرفه بدنم مي لرزد و توي دستمال خون بالا مي آورم. در اين خانه قديمي كه هر لحظه امكان خراب شدنش هست تنها و بي كس مانده ام ،آرزوي آغوش مادرم و نگاه نگران پدرم بيچاره ام ميكند. در تنهايي فكر مي كنم صداي مرضيه را شنيده ام كه زهرا را صدا ميزند و در حياط بازي مي كنند. ولي وقتي پشت پنجره مي روم فقط حياط متروكه اي ميبينم كه با متوجه شدن نگاهم به آن باعث فرار كلاغها مي شوم. دوشنبه 13/11/70 براي امروز لحظه شماري ميكردم ولي ببين چه فكر ميكردم و چه شد. لعنت به من و به اين همه حماقتم. مثل يك اسب چموش لگد زدم به همه چيز. خدايا خدايا ميدانم كه سراپا گناهم .اين فكرها اين نگاهها اين دلداگي ! ولي چه كنم ؟ فقط به بخشايش تو اميد دارم. امروز ترم اولي ها امتحان رياضي داشتند، استاد از من هم خواسته بود به عنوان مراقب سر جلسه حضور داشته باشم . اول نديدمش ولي بعد از چند دقيقه رژه رفتن نيم رخ با شكوهش را ديدم در حال نگاه كردن بودم كه ناگهان برگشت و نگاهم كرد. نمي توانستم نگاهم را زا صورتش برگيرمو او هم لبخند زد. وقتي جواب دادنش تمام شد فوري رفتم و كنار پله ها ايستادم. ميخواستم مراببيند. با لبخند به سويم آمد . راه رفتنش را از دور نگاه مي كردم موزون و به جا ! حتي روپوش ساده اش مثل پيراهن مهماني به تنش برازنده بود. رسيد به من و احوالم را پرسيد خاك بر سر من ! آدم آنقدر هم بي عرضه، با تته پته جوابش را دادم. هنوز داشت با من حرف ميزد كه مثل احمقها گفتم «خدانگهدار» و او هم رنجيده رفت. دلم مي خواهد خودم را بكشم. چرا آنقدر بي ادب و دور از آدم هستم؟ او داشت با من حرف ميزد و من ،من احمق فراري اش دادم. خوب ، حسين هرچي مي كشي از حماقت هاي خودت است. شنبه 10/12/70 خدارا هزاربار شكر ميكنم كه باز هم استاد سرحديان از ن خواسته حل تمرين رياضي 2 را اداره كنم. و ميليون ها بار شكر ميكنم كه مهتاب هم اين واحد را با استاد برداشته و من باز مي توانم ببينمش، امروز قبل از اينكه وارد كلاس شوم شروين پناهي را ديدم كه با مهتاب در مورد چيزي حرف مي زد. از دور درست متوجه نشدم ولي مهتاب با حرص جوابي داد وداخل كلاس شد.سر كلاس چند بار نگاهمان در هم گره خورد ولي مهتاب عصباني روي از من برگرداند. مهتاب مي دانم كه اشتباه كرده ام اما تو بزرگواري كن وببخش! فكر اينكه تا آخر تعطيلات ديگر نمي بينمش به اندازه كافي زجر آور بود كه نخواهم صورتش را عصباني و ناراحت ببينم.منو ببخش.! پايان فصل 11 فصل دوازدهم بعد از خواندن آخرين خطوط نفس بريده دفتر رابستم. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ فكرش را هم نمي كردم كه حسين به من توجه داشته باشد اما انگاراشتباه كرده بودم. يك لحظه دلم برايش تنگ شد و بعد تازه متوجه شدم كه كار بدي كرده ام. من نوشته هاي خصوصي اش را خوانده بودم آن هم بدون اجازه. بعد فكر مهم تري ذهنم را اشغال كرد. حسين مرا دوست داشت، ته دلم مي دانستم كه منهم دوستش دارم. با آنكه اطلاعات كمي در موردش داشتم اما مي دانستم كه دوستش دارم . وحشت زده پي بردم كه عوض شده ام. از سالهاي نوجواني هميشه روياهايم مردي بود مثل پدرم يا برادرم سهيل. خوش پوش ،جذاب ،پولدار و اجتماعي. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_چهل_ششم با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد.
📚 ❤️ ‌هر بار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه کرد به شهاب. شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا بی خیال و بعد هم پشیمان و آخرش ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید. محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کنی اش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ. حالا آن از آن جا تکان نمی خورد. ‌سر روی متکا گذاشت و پتو دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت. عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد: ‌_ به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانی مردا همه زندگیشون خانومشونه! ‌محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت: ‌_ خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما! ‌تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد. محدثه دستمالی نم دار آورد و داد دست بچه ها تا لا دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند. ‌آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت: ‌_ بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟ ‌شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت: ‌_ من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانو جان! ‌محدثه لب گزید و رو به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روز ها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفند های متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد. خیلی وقتها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمنا بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند. کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها: ‌_ هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حالا بابا خوب بشه. ‌شهاب را صدا زد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود. شهاب مو های فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت: ‌_ هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره! ‌حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت: ‌_ در جا آدم را می فروشند. تا حالا رو سر و کولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند. پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود! ‌محدثه خنده اش را با تکان سر همراه کرد: ‌_ یعنی شهاب مهدورالدمی! حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلیه جنگلی بازم حق به جانبی! ‌_ کلبه فدات! ‌محدثه مردش را می شناخت. فراز و فرود های محبتش را هم بلد بود. اگر اوضاع کار گذاشته بود و مالی، دنیا را برایش مهیا می کرد. ادامه نداد بحث را و گفت: ‌_ اصل کارت را با زبون خوش بگو و الا مجبور می شم التماست کنم. ‌شهاب چشمان پر از تبش را دوخت به محدثه و گفت: ‌_ هر چیه از گور این کلبه بلند شد. از اول هم باید با تو رو راست بود. ببین من نیاز به یه خانم دارم با این مشخصات: دل و جرئت: صدا! رو و زبان:صد. آشناییت با مد:پنجاه. خیاطی:مسلط. آشنایی با برند ها :صد. وقت بیکاری: دو هفته تا یک ماه. ‌با هر کلمه شهاب چشمان محدثه هم گشادتر می شد: ‌_ نگو که تکواندو کار و چاقوکشم باشه! ‌ 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم وسرم بلندکردم وبه گوشیم که روی تخت بودنگاه کردم،اشکام وپاک کردم وگوشیم وبرداشتم،بادیدن شماره پوزخندی زدم،چجوری روش می شدزنگ بزنه؟ ردتماسش کردم وگوشی و گذاشتم روی تخت وسرم وگذاشتم روی دستام وچشمام وبستم. گوشیم دوباره زنگ خورد،اینبار قاطی کردم باخشم گوشی رو جواب دادم: +چیه؟چراانقدرزنگ می زنی؟ واقعاروت میشه باحرفایی که دیشب زدی باززنگ بزنی؟ خواستم قطع کنم که جواب داد: شایان:بامنی؟ باتعجب به شماره نگاه کردم، ای وای شماره شایانه که،عجب‌خنگیم من،جواب دادم: +ببخشیدشایان فکرکردم دنیاس. خنده ی آرومی کردوگفت: شایان:فکرنکن پودرت وعوض کن،هوم کِر! بعدازاین حرف هرهرزدزیرخنده، برعکس اون من اصلاخندم نگرفت: +خیلی بی نمکی شایان. شایان:باحال بودکه. باکلافگی گفتم: +ول کن شایان،کارت وبگو. شایان:معلومه حوصله نداری،زنگ زدم بگم که غروب میام دنبالت بایدحرف بزنیم باید بگی جریان چیه. انقدرجدی گفت که راه اعتراض برام نموندالبته اون حقش بود بدونه جریان چیه بالاخره دیشب برای من کتک خورده. +باشه ساعت شش جلوی در باش. شایان:باشه خداحافظ. +بای. گوشی وقطع کردم،صدای گوشیم بازدراومدباکلافگی رمزش وباز کردم،پیامی ازدنیابود،پیامش و بازکردم: دنیا:هالین توروخداجواب بده،بخدادیشب مهمونی بودم نفهمیدم چی دارم میگم،خواهش می کنم جواب بده. دستم وباحرص روی صورتم کشیدم،خواستم جوابش وبدم ولی پشیمون شدم. صدای خانم جون باعث شدچشم ازگوشیم بردارم: خانم جون:هالین جان بیاکارت دارم. ازجام بلندشدم،خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای گوشیم‌مانع شدم،ازحرص جیغ خفه ای کشیدم وپام وبه زمین کوبیدم، عجب گرفتاری شدما،ولم کنیددیگه،اه. مجبوری به سمت گوشی رفتم، بازم دنیابود،فعلازودبودببخشمش بایدادب می شدومی فهمیدکه نبایدبادوست صمیمیش اینطوری حرف بزنه،ردتماسش کردم وبعد گوشی روخاموش کردم وروی میزتحریرم گذاشتمش.ازاتاق بیرون رفتم،ازپله هاپایین رفتم،صدای ظرف وظروف میومد پس خانم جون آشپزخونس، واردآشپزخونه شدم وگفتم: +بله خانم جون؟ خانم جون مات نگاهم کردو گفت: خانم جون:گشنمه! خندم گرفت،خب به من چه؟ +خب الان چیکارکنم؟ خانم جون باناراحتی گفت: خانم جون:دل ودماغ غذادرست کردن ندارم زنگ بزن غذاسفارش بده. +باشه،چی می خوری؟ خانم جون ازآشپزخونه بیرون رفت منم پشت سرش رفتم: خانم جون:فرق نداره هرچی خودت می خوری. باشه ای گفتم وبه سمت تلفون رفتم وشماره ی رستوران و گرفتم ودوپرس کوبیده بادوغ سفارش دادم. کنارخانم جون روی مبل نشستم وزل زدم به تلویزیون،نمیدونم این فیلمای آبکیه ایرانی چی داره که خانم جون انقدرباعشق نگاه می کنه. خانم جون:هالین؟ به سمتش چرخیدم وگفتم: +بله؟ خانم جون:میشه به مامان و بابات نگی که من جریانات و‌برات تعریف کردم؟ باتنگ خلقی گفتم: +اونامامان وبابای من نیستن.خانم جون آروم کوبیدتوصورتش وگفت: خانم جون:این چه حرفیه که‌میزنی؟نگومادرخوبیت نداره.‌باعصبانیت گفتم: +وقتی اونامن وبچه ی خودشون نمی دونن پس منم اونارومامان وبابام نمیدونم. خانم جون سری ازتاسف تکون داد وچیزی نگفت،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +چیزی بهشون نمیگم. سری به عنوان تاییدتکون دادوسکوت کرد،منم سرم وانداختم پایین وزل زدم به دستام. خانم جون:هالین؟ +بله؟ خانم جون:تونستی باخودت کناربیای؟ +درچه مورد؟ خانم جون:همه ی اتفاقاتی که این مدت افتاده دیگه.شونه ای بالاانداختم وگفتم: +جوابم به این خواستگاری که‌مشخصه،جوابم منفیه شماکه‌میدونی من دوست ندارم توسن کم ازدواج کنم. خانم جون توسکوت نگاهم می کرد بعدازمکثی گفتم: +حرف هایی که بهم زدین خیلی‌برام سنگین بود،هنوزنتونستم هضمشون کنم. خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:چی بگم والا. سوالی که این چندروزذهنم وخیلی درگیرکرده بودوپرسیدم: +خانم جون شمامی دونستید؟ یادیشب فهمیدین؟ خانم جون سرش وانداخت پایین وباناراحتی گفت: خانم جون:من می دونستم ولی اجازه نداشتم بهت بگم بابات گفته بودنگم منم نتونستم مامانت عین یک بادیگاردچسبیده بود بهم ونمیزاشت حرفی بزنم. پوزخندی زدم وسری ازتاسف تکون دادم وگفتم: +نظرشماچیه؟ خانم جون:معلومه که منفیه،کاری به سن وسال پسره ندارم من مشکلم بااخلاق پسرس، پسره یک آدم هوسرانه که خانوادش هم ازدستش کم آوردن. من باتوبخاطرچندتارمومشکل دارم چه برسه به اون که یک پسربه دردنخوره. سری تکون دادم وگفتم: +دعاکن خانم جون دعاکن. خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:هرچی خدابخواد همون میشه. تودلم گفتم فعلاکه خداافتاده رودوربدبخت کردن من! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ... تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون..... رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود.. هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود . لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ... ـ پس به شما هم گفت ... ـ از خودش نه از آشناییتون ! این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت : همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟! بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛ اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم . و به سرعت از محمدحسین دور شد . محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد . ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟ ـ خوبم . وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم : نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟ ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه و به من اشاره کرد ... داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه . در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که... سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم . ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم .... گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ... آخرش حرفی زد که خلاصم کرد . ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ...... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقاضا داده بودن 📄📄 اصلا دلم نمیخواست روز جدایی برسه همش خدا خدا میکردم که یه ماجرایی بیاد وسط یا به هر طریقی رفتنش لغو بشه خیلی سعادت میخواد که مثل مادر وهب باشی تا بی چونو چرا خودت جگر گوشه ات رو راهیه میدان جنگ کنی شاید مخالفت های من بخاطر قوی نبودنه ایمانم بود در غیر این صورت باید با دستای خودم سربند یا فاطمه س به پیشونیش می بستم قران تو جیبش میذاشتم و بند پوتین هاشو محکم می بستم و موقع رد کردن از زیر قران میگفتم : برو به سلامت شیر مرد من خدا پشت و پناهت برای پیروزیت دعااا میکنم ولی متاسفانه نمی تونستم بارها شد که پنهانی گریه کردم هنوزم دلم رضا نبود 😢😢😢😢 یه روز مونده بود به اعزام همه خونه ما بودن مامانش،اینا و مامانم و عمو اینا سعی میکردن یه جوری غیر مستقیم با حرفاشون دلداریم بدن که صبور باشم غصه نخورم اما از روی حواس پرتی حرفاشونو متوجه نمیشدم اونا حرف میزدن و من تو عالم دیگه بودم فکرم پیش روز اعزام بود و روزایی که بدون عباس باید میگذروندم سخت ترین جای افکارم شهید شدن عباس بود مامان ـ فرزانه... دخترم ...حواست اینجاست هاااا ..اره ...اره .. یه لبخند زدمو گفتم دارم گوش میکنم . عین دیوونه ها شده بودم همش تو خونه اینورو اونور میرفتم با کارهای الکی خودمو مشغول میکردم نمیخواستم پیششون گریه کنم مامان رو به معصومه خانم گفت خیلی براش نگرانم چرا اینجوری میکنه بمیرم براش که غصه اش و ریخته تو خودش نمیخواد ما بدونیم زینب ـ فرزانه الکی خودت و خسته نکن دختر ، بیا بشین نه کلی کار دارم میخوام برم ساک عباس و ببندم رفتم تو اتاق در کمد و باز کردم ساک و برداشتم تو بغلم فشار دادم بغضم ترکید 😭😭😭😭 ساک به بغل کنج دیوار تو اتاق تاریک نشستم و گریه کردم 😭😭😭😭😭 معصومه خانم ـ زینب ...مامان جان برو پیشش تنها نباشه چشم مامان زینب اروم در اتاق و باز کرد فرزانه رو دید که تو تاریکی اتاق نشسته و گریه میکنه زینب ـ رفتم جلو و بغلش کردم منم گریم گرفت فرزانه تورو خدا چرا اینجوری میکنی چرا خودت و اذیت میکنی ابجی جونم 😭😭😭😭 فرزانه با گریه و هق هق کنان گفت : زینب تو که شاهد بودی من چقدر ناراحتی کشیدم رسیدن به عباس برام معجزه بود مثله رسیدن به ارزوم اما حالا رهاش کنم بره ... نمی تونم ...😭 والا نمیتونم یه دقیقه دوام بیارم درکم کنید...😭😭😭😭😭 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 دستش را میگیرم +همه چیز رو به خدا بسپار . هر چی که صلاحه پیش میاد . بلند میشوم و ادامه میدهم +پاشو بریم . بقیه منتظرن . سوگل هم بلند میشود و با هم به راه می افتیم . چقدر سوگل مظلوم شده است . وقتی با او شوخی کردم مثل قبل سر به سرم نگزاشت ، انگار در حال خودش نبود . درست مثل کودکی ۵ ساله است که مادرش را گم کرده است ، سرگردان و پریشان . نزدیگ بقیه میشویم اما در جمع خبری از سجاد نیست . سوگل هم متوجه نبود او میشود و میپرسد _پس سجاد کو ؟ خاله شیرین در پاسخ میگوید _آقا محسن و خانوادش اومدن ، سجاد رفته راه رو نشونشون بده و درو براشون باز کنه . کلافه نفسم را فوت میکنم . ترجیح میدهم کمی دیرتر شهروز را ببینم . رو به مادرم میگویم +مامان من میرم بیرون باغ یکم بگردم دوباره میام مادر سر تکان میدهد _زیاد دور نرو . تا قبل از ناهار هم برگرد +باشه سوگل دستش را پشت کمرم میگزارد _مگه نمیخواستی آقا شهریارو ببینی ؟ +حالا ۱۰ دقیقه این ور و اون ور که فرقی نداره _میخوای منم باهات بیام ؟ +نه نیازی نیست انگار سوگل متوجه شده که بای رفتنم دلیل دارم اما به روی خودش نمی آورد . به سمت در باغ میروم ، پست یکی از درخت های نزدیک (در) ، دور از دید بقیه منتظر میمانم تا عمو محسن و خانواده اش بروند . بعد از رفتن آنها از در خارج میشوم . کمی دور و اطراف را دید میزنم تا جای مناسب و ساکتی برای نشستن پیدا کنم . نزدیک مغازه تپه ی بلندی قرار دارد که منظره ی خوبی هم دارد . بالای تپه مینشینم و غرق در افکار درهمم میشوم . به سوگل و شهریار ، به هستی و سبحان و به شهروز که از هر فرصتی استفاده میکند تا به من آسیب بزند . آنقدر فکر میکنم که دوباره زمان را فراموش میکنم . با صدای زنگ موبایل رشته افکارم پاره میشود . با دیدن نام مادرم سریع تماس را وصل میکنم +الو _سلام مادر کجایی ؟ +سلام ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود 🌿🌸🌿 《حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت تو فقط قسمت من باشی و من قسمت تو》 مهدی مجیدی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_شش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هنوز که به یاد صبح می‌افتم از خنده منفجر میشوم! صبح حدودا ساعت ۸ ،ما مشغول صبحانه خوردن بودیم که صدای داد و بیداد از بیرون توجهمان را جلب کرد. _صدای کیه؟ حمید لقمه درون دهانش را بلعید _حتما همسایه روبه رویی با کسی دعواش شده. همگی میدانستیم که ژاسمن اخلاق تندی دارد و هراز گاهی با اهالی ساختمان دعوایش می‌شود. _صدای آقا میاد ،چقدر صداش آشناست؟اینطور نیست؟ حمید بی خیال جرعه ای از چای شیرینش را نوشید _صبحانت رو بخور خانوم ،چیکار به کار مردم داری. بار اولش که نیست عزیزمن. لقمه ای را به سمتم گرفت _بخور عزیزم، باید بریم خرید دیر میشه _مامانی صدای عمو کمیل میاد با حرف نجلا لقمه به گلویم پرید و به سرفه افتادم. حمید آرام چند ضربه به پشتم زد _ببین میتونی منو بدبخت کنی سرفه‌ام که قطع شد با عجله پاشدم _آقا کمیل قراربود امروز برسه حتما اونه ،پاشو برو بیرون ببین چی شده ،من لباس بپوشم با عجله به سمت اتاقم رفتم مانتو عبایی و روسری را از کمد برداشتم و پوشیدم. سر و صدا ها به یکباره خاموش شد.. با عجله به سمت در رفتم. چشمتان روز بد نبیند، تا در را باز کردم شوکه به روبه رویم چشم دوختم،حمید هم مثل من خشکش زده بود. کمیل روبه روی ژاسمن ایستاده بود و خشمگین به او زل زده بود و ژاسمن با آن بلوز شلوار خرسی و کودکانه اش و یک سطل زباله بزرگ در دستش مبهوت به کمیل چشم دوخته بود. بوی بد زباله کل ساختمان را برداشته بود. با صدای سرفه کوتاه حمید هردو نگاهشان به سمت ما چرخید . تا نگاهم دوباره به کمیل افتاد از خنده منفجر شدم. چند پوست موز از لباسش آویزان بود و کل هیکلش با زباله یکسان شده بود . ژاسمن با عجله عقب گرد کرد و وارد واحد خودش شد و در را بست. _سلام بر کمیل خان،عجب بوی فرح بخشی به خودت زدی پسر کمیل طفلک هم عصبانی بود و هم خجالت زده ،به زور دهان باز کرد _سلام جان کمیل تو فعلا بی خیالم شو بزار برم دوش بگیرم تا خفه نشدم و شما اول سالی عزادار نشدید و مراسم عزای من رو اینجا نگرفتید و مامانم اینا رو به ختمم دعوت نکردید و ... _باشه بابا یه نفس بگیر .با این وضع که تو خونه راهت نمیدم چند دقیقه صبر کن. حمید با عجله وارد خانه شد .من در حالی که سعی میکردم بیشتر از این نخندم روبه او کردم _خوش اومدی داداش کمیل نگاهی به سرو پایش کرد _اره واقعا خیلی خوش اومدم اونم با استیبال این عفریته خانوم! لبهایم را به داخل دهانم کشیدم تا دوباره تا بناگوشم بازنشود. حمید با جارو و خاک‌انداز بیرون آمد ،با جارو زباله ها را از روی تن کمیل پایین انداخت .جارو را به دست کمیل داد _اول اینا رو جاروبزن بعد _حمیید ،بی خیال شو بابا،دارم خفه میشم با این بو. حمید دستانش را زیر بغلش زد و برایش ابرو بالا انداخت _جون داداش راه نداره ،اول تمیز کاری اینجا تا بوی گندش خونه رو برنداشته و بعد تمیزکاری هیکل خوش بوی خودت. کمیل مفلوک اول زباله ها را جمع کرد و داخل کیسه زباله انداخت و بعد اجازه ورود گرفت. چمدانش را همان جلو در ورودی گذاشت و با راهنمایی حمید به سمت حمام رفت _سلام عمو جونم ،چقدر کثیفی؟حموم نرفتی؟ _سلام عشق عمو،حموم رفتم ولی یکی قبل شما اومد پیشوازم و گند زد به لباسهام نجلا و حمید زدند زیر خنده . کمیل با خنده وارد حمام شد . فکر میکنید ژاسمن چرا این بلا رو سر مهمونمون آورده؟😂😂 طفلک کمیل مفلوک کمیل😂😂 &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_ششم امیر ط
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات - من که امیدی ندارم - ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت انشاءالله پنجشنبه میبینمت - باشه فعلا از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد ..کلاس که تموم شد رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته »منتظرم باش« میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷و نیم شب شده بود ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری - نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش - چشم نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم - مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر )کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره( پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم دانشگاه ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد ساحره: سارا،سارا محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی ساحره: خیلی خوب خانم رضوی - سلام ساحره : سلام خوبی؟ - ممنونم ) یه دفعه محسن صداش بلند شد( امیر طاهااا.. ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم ) با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد( - سلام محسن ) زد به بازوی امیر طاها( چته حاجییی ،نبینم غمت وو امیر طاها: اذیت نکن محسن ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم )ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که ( امیر طاها: خانم رضوی - بله امیر طاها: من قبول میکنم )یعنی من چشمام داشت در میومد ( اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین ) اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش( امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 گوشی از دستم افتاد .. احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره... ❌ تا چنددقیقه ماتم برده بود ... بلند شدم و رفتم سمت تراس گند بزنه به این زندگی ... آسمونو نگاه کردم ... من اینجا خدایی نمیبینم !! اگر هم هست ، هممونو گذاشته سرکار ... زمینو نگاه کردم ... چرا اینقدر با من لجی 😣 میخوای دقم بدی؟ بسه دیگه 😖 اینهمه بدبختی دارم ... این چی بود این وسط اخه 😭 حتی اگر بمیرم نمیذارم یه بی شرف دستش به بدنم برسه ... دستمو از دیوار گرفتم و رفتم بالای نرده ها ... چشمامو بستم 😖 بسه دیگه ... این زندگی لجن باید تموم شه ... تو دلم از مامان و بابا و مرجان معذرت خواهی میکردم ... 😭 دیگه وقت خلاص شدنه ... دیگه تحمل بدبختیا رو ندارم ... چشمامو باز کردم و پایینو نگاه کردم .... همیشه از ارتفاع میترسیدم سرم داشت گیج میرفت 😥 قلبم تند تند میزد کافی بود دستمو از دیوار بردارم تا همه چی تموم شه ... امّا هرکاری میکردم دستم کنده نمیشد 😖 کم کم داشتم میترسیدم ... من جرأت این کارو نداشتم 😫 تو دلم به خودم فحش دادم و اومدم پایین... 😞 دلم میخواست خودمو خفه کنم ... - آخه تو که عرضشو نداری غلط میکنی میری سمتش 😡 به جهنم ... زنده بمون و بازم عذاب بکش ... اصلا تو باید زجرکش بشی ... حقته هر بلایی سرت بیاد دیوونه شده بودم داد میزدم گریه میکردم خودمو میزدم چرا این زندگی تموم نمیشه ... 😫 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay