eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایانی به پیشبرد ماموریتش میکرد ، پیرمردی با ریش بلند ، مو های جوگندمی که چهره اش را فقیر نشان میداد ، کسی که یکسال در این پست بود و موقعیت حساس هتل و کوچه پشتش را در نظر داشت . بعد از اینکه اطراف هتل را بررسی کرد به محل قرارش با امیر رفت و با خط جدیدیش پیامی به امیر داد : منتظرم . امیر تمام اتاق را گشت اما آنچه که سیدهادی و سرهنگ گفته بودند را پیدا نکرد . اتاقی که با دانشجویان شیمی مشترک بود را ترک کرد . با دیدن مهدا بسمتش رفت ، صندلی را عقب کشید و همان طور که می نشست گفت : سلام ، طول کشید . نگرانتون شدم . ـ مغازه های این دور و بر خیلی تماشایی بود ، تو چیکار کردی ؟ تونستی مقاله هایی که می گفتیو پیدا کنی ؟ امیر متوجه شد مهدا قصد ندارد واضح صحبت کند به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید مورد مشکوکی بیابد که مهدا ضربه ی آرامی به کفشش زد و همان طور که منو را بررسی میکرد گفت : وقتی هوا گرمه که آدم چای نمیخوره ، به جز چایی که همیشه سفارش میدی ، چی میخوری سفارش بدم ؟ امیر سعی کرد به خودش مسلط باشد با لحن خونسردی گفت : هر چی برای خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده ! ـ اوکی ، مهرداد ؟ ـ جانم ؟ همان طور که سرش را کمی به پشتش متمایل میکرد تا به امیر فرد مورد نظرش را بشناساند گفت : بنظرت پروژه ما میتونه برنده بشه ؟ ـ چرا نتونه ما تمام تلاشمونو کردیم مینا ، لازم نیست اینقدر نگران باشی ! ـ خب این سری رقبای قدری داریم ، خیلی استرس دارم میشه شب بریم بگردیم ؟ ـ حتما ، کجا بریم ؟ ـ بریم حافظیه ـ باشه ، هر چی تو بگی . ـ مرسی با دیدن گروهی از دانشجویان که محمدحسین هم در میانشان بود همان طور که روی کاغذ چیزی مینوشت رو به امیر گفت : مهرداد من برم دانشگاه ، این آدرس بوتیکیه که از لباسای ستش خوشم اومده ، بهت زنگ میزنم بیا همون جا یه ست تابستونه بخریم ... فعلا ـ منتظر تماستم . همان طور که از کنار امیر میگذشت آرام گفت : پشتشو بخونید ، یا علی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت . سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند . کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را .... بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد : برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... ! برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید . متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود .... کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند : " دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه " این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد . خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید . سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر . حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده . برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی . امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت : از این هتل راضی هستی ؟ ـ همین دو ساعت پیش اومدم ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ... ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!! سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه امیر ‌: خوش بگذره بهت . روز خوش ـ تو هم همین طور ، روز خوش امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت . اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند . به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد ‌. ـ سلام بفرمایید ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈13 خرداد 1399 👈10 شوال 1441👈2 ژوئن 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🌓امروز. ساعت 20:37 دقیقه قمر وارد برج عقرب می گردد. و تا پنجشنبه ساعت 21:47 قمر در برج عقرب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد عفیف و صبور گردد.ان شاءالله. 🤕بیمار امروز شفا یابد ان شاالله. ✈️ مسافرت خوب است . 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️عقد ازدواج خواستگاری. ✳️فروختن جواهرات. ✳️خوردن نوشیدنی ها. ✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) باعث عزت و احترام است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب درد و الم است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 11 سوره مبارکه هود علیه السلام است... الا الذین صبروا و عملوا الصالحات اولئک لهم مغفره و اجر کبیر.. و مفهوم ان این است که کاری برای خواب بیننده پیش اید که درنظر مردم سخت و دشوار باشد و چون صبر کند موجب نیک نامی و راحتی ایام عمرش باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما.👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ﷺ ✋سلام امام زمانم😍 ↻°صـبح یَعـنے… تپـشِ قَلـبِ زمـان،❤️ درهـوسِ دیـدنِ طُ کھ بیایےوزمـین، گلشـنِ اسـرار شـود↻°🌱 سـلام آرزوےِزمیـن و زمـان✋ 💐ظهور عجل الله فرجه صلوات💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم چشمم و
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 پشت میزنشستم وصدای خوش و بش مهمونا رو میشنیدم ماشالله چقدرمهمون دعوت کردن،البته خیلی برام جالب بودا، اینامراسماشون مثل مانبود اینا همه باهم بااحترام حرف میزنن قهرو قطع رابطه ندارن، پولدار وفقیرو دکترومهندس وکارگر فرقی نداره براشون ،کسی با طلا و لباس گرون قیمتش پز نمیده، تو مراسمشون زن و مردجدا هستن،میشینن دعای عهد و شعرهای تولد اماما رو میخونن، برای شادی روح شهدا نذری میدن. اونم یک نوع غذا و برای همسایه هم نگه میدارن. بعدما تو جشنامون فقط می رقصیم،چند مدل غذای مدل به مدل میدیم و تازه فقط پولدارا ورییس ،روءسا دعوتن وبیشترشون به ماشین و قرارداداشون و ثروت عروس،دومادشون مینازن جالب تر اینکه‌ من بهم تو این مراسم‌ خیلی خوش گذشت درسته خیلی خسته‌ شدم ولی حس خوبی‌ بهم دست داد ولی تو مراسمای خودمون با اینکه کلی میرقصیدم ولی حس خوب وارومی که الان‌ دارم واون موقع‌نداشتم. امیر:خوب من وبا خانم محسنی تنها گذاشتید. باتعجب سرم و آوردم بالاوبه امیر نگاه کردم. از امیرعلی بعیدبودبرای حرف زدن بامن پیشقدم بشه.نمیدونم چراخوشحال شدم ازاینکه باهام حرف زده. ازفکربیرون اومدم وطلبکارگفتم: +میخواستی دخالت نکنی،من خودم زبون دارم. امیر:معلومه چقدر زبون دارید. بروبابایی بهش گفتم وروم وبرگردوندم‌. بطری آب وبرداشت وتولیوان ریخت. قبل ازاینکه آب و بخوره گفت: امیر:فکرنکنیدبه خاطر شماواردبحث شدما... باتعجب نگاهش کردم، یه قلوپ ازآب خورد وگفت: امیر:نمی خواستم پسرمردم وبدبخت کنم. اولش منگ نگاهش کردم ولی وقتی حرفش وتحلیل کردم چشمام گردشد. ازجام بلندشدم و گفتم: +دیگه زیادی حرف میزنیا ببین خودت مرض داری، من هیچی بهت نمیگم تومیای یه چیزی میگی،یک کلمه بگو اگه باوجودمن تو خونتون مشکل داری؟اصلا چرا قبول کردی من بیام اینجا وقتی میدونستی من چه جور تیپی ام؟ بااین حرفم ،ابی که داشت میخورد، پرید توگلوش وهمینطور که تندتندسرفه میکردگفت: امیر: نه. منظورم این نبود.. بااخم خواستم حرفش وقطع کردم و گفتم: پس چت..؟ که سرش وانداخت پایین وباصدای آرومی گفت: امیر:شمادرست میگید من نباید دخالت میکردم معذرت می خوام بابت حرفم. بلافاصله ازکنارم ردشد وازآشپزخونه رفت بیرون. باچشم های گردشده به جای خالیش نگاه کردم باخودم گفتم: +فازت چیه معلوم هست؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخستگی کفشم وازپام درآوردم وزیرلب گفتم: +آخ پام لِه شد. مهین جون پوکر فیس گفت: مهین:نمیدونم شما جووناچجوری این کفشارو پاتون میکنید. خنده ی آرومی کردم وگفتم: + منم زیادکفش پاشنه بلندنمی پوشم امشبم چون به لباسم این کفش میومدپوشیدم. لبخندی زدوروکرد به مهتاب وگفت: مهین:خوبی مامان جان؟ مهتاب:بدنیستم،فقط خستم،یکمم سرم دردمی کنه. مهین جون بانگرانی گفت: مهین:چراسرت درد می کنه؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:ازبس که این برادرزادت(نازگل)حرف میزنه. نامحسوس خندیدم و زیرلب گفتم: +حق داری. مهتاب که حرفم و شنیده بودنگاهم کرد وچشمک ریزی بهم زد. مهین جون باتشر گفت: مهین:اِنگواینجوری،چیکارش داری برادرزادم و؟ مهتاب چیزی نگفت وچشماش وبست و سرش وتکیه دادبه پشت مبل. صدای زنگ گوشی ای باعث شدمهتاب چشماش بازکنه.باکلافگی گفت: مهتاب:وای این امیرعلی کجاست؟گوشیش مارو کشت. مهین جون بلندصدا زد: مهین:امیرررررعلییییی! چشمام ومحکم رو هم فشاردادم،ماشالله چه صدایی داره این مهین جون. بیچاره مهتاب خوب شد گفت سردرد داره ها. دوباره صدای گوشیش دراومد برای اینکه دوباره مهین جون صدلش نزنه و مهتاب اذیت نشه، گفتم: +مهین جون اجازه بدین من گوشیشون وببرم چون میخوام برم اتاقم لباس عوض کنم. مهین:ببخشیداعزیزم بهت زحمت میدیم. لبخندی زدم وگوشی امیروبرداشتم وازجام بلندشدم. +نه بابااین چه حرفیه. چشمم به صفحه گوشی افتادکه نوشته بودشماره خصوصی ... ازپله هابالارفتم وبه سمت اتاق امیررفتم. باخودم گفتم خدایا رحم کن، باز چه برخوردی میکنه؟ دراتاق وزدم،چنددقیقه منتظرموندم ولی جوابی نشنیدم. صدای گوشی قطع شد. انگار اون طرف از جواب ناامید شده بود.شایدم دوباره زنگ بزنه. دوباره درزدم ولی باز جواب نداد. باکلافگی صدا زدم : +امیرررجواب ندادی منم دارم میام تو. دروبازکردم ورفتم تو... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دروبازکردم ورفتم تو،امیرعلی تواتاق نبود، خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای آب ازحموم شنیدم.پس حمومه،به سمت دررفتم وضربه ای به درزدم،صدای آب کم شدوبعدازچند ثانیه صدای امیر اومد: امیر:بله؟ نمیدونم چراهول کردم،بامِن مِن گفتم: +اوممم،چیزه گوشی! صدای متعجبش اومد: امیر:بله؟هالین خانم شمایین؟ کمی مکث کردوباصدای خشکی گفت: امیر:کارتون وبگید؟ +گوشیت زنگ می خورد آوردم برات. باعجله گفت: امیر:باشه باشه،گوشیم وبزاریدوبریدبیرون. زیرلب گفتم: +گمشوبابا،همچین میگه بریدبیرون انگارمیخوام چشم انتظارش بشینم. به سمت تختش رفتم و گوشیش وپرت کردم روتختش که اتفاقی خورد به یه دفترجلدچوبی که کنار بالشش باز بودبه سمت تخت رفتم،به دفترنگاه کردم،خیلی خوشگل بود،جلدش چوبی قهوه ای سوخته،لای صفحه ی بازشده ی دفتر،خودنویس خشگلی برق میزد، فضولیم گل کرد ببینم چی به چیه. مرددبودم بازش کنم،یانه؟ زیرلب گفتم: +آخه چی توش میتونه نوشته باشه؟ همش روایت وحرفای دینی و مذهبیه دیگه.یه قدم رفتم به سمت دراتاق،نتونستم بیخیال بشم، طاقت نیاوردم وبرگشتم ودفترو بازکردم. خودنویس رو کنار گذاشتم متفکربه صفحه ی کاغذ نگاه کردم،یک جمله با خط شکسته نستعلیق بودنوشته بود؛ ♡عاشقی دردسری بودنمی دانستیم♡ نه مَنه؟عاشقی؟اخمام رفت توهم،باحرص لبم وجویدم،یعنی چی؟ یعنی عاشق شده؟ یه صدایی تومخم گفت: _خب شده باشه، به توچه؟ راست می گفت به من چه؟ باکلافگی جواب خودم ودادم: +نه من که کاری ندارم، کلی دارم میگم. یعنی واقعاعاشق شده؟خب شده باشه به من چه؟ اصلا...اصلاالان من چراعین دیوونه هابغض کردم. اصلا با این اخلاق خشک و عصاقورت داده ای که من ازش سراغ دارم طرف ازش فرار میکنه. به خودم جواب دادم _نه اگر مذهبی مثل مهتاب باشه که حتما باهاش مهربونه، فقط از من بدش میاد، چون هم تیپش نیستم، چون ..بغضم جلوی نفسم و گرفت، به زور آب دهنم وقورت دادم و زیرلب به خودم تشرزدم: +چته دیونه؟اصلا عاشق شده که شده ،که چی؟ اصلا عاشق هرکی، توچراحرص می خوری؟ صدای بسته شدن آب باعث شدبه خودم بیام و باسرعت به سمت دردویدم،قبل این که اون درحموم وبازکردمن اومدم بیرون. بااسترس رو زانوهام خم شدم وچندتانفس عمیق کشیدم. ضربه ی محکمی به پیشونیم زدم وزیرلب گفتم: +وای وای،دفترش و نبستم. پوف کلافه ای کشیدم، آخه چراانقدرمن خنگم؟ خب الان اگه بفهمه من دفترش وخوندم چه غلطی بایدکنم؟ باحرص پام وکوبیدم روزمین وبه سمت اتاقم رفتم. دروبازکردم وباکلافگی جلوی آیینه ایستادم و به قیافه رنگ وروپریدم نگاه کردم.اشک توچشمام جمع شده بود،خودمم نمیدونستم چم شده. باعصبانیت ضربه ای به میز زدم وباخودم گفتم: +بسه دیگه بیخیال، الانم این حال بدت بخاطر خستگیه.آره آره بخاطرخستگیه.نه هرچیزمسخره ی دیگه ای. چندتانفس عمیق کشیدم.تابغضم از بین بره، حالم کمی سرجاش اومد به سمت کمدرفتم و لباسام وبایه لباس راحتی عوض کردم.خودمو روی تخت ولو کردم. فقط دلم میخواست بخوابم تااز افکار پریشونم فرار کنم. هنوز زده دقیقه نگذشته بودکه دراتاق به صدا دراومد. باترس ازجام پریدم، وای اگه امیرعلی باشه چی؟ نکنه میخواد باهم دعوا کنه؟ بااسترس آب دهنم و قورت دادم وازجام بلند شدم. به سمت دررفتم و باصدای لرزونی گفتم: +بله؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا