هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#پیام_روزانه برای دوستانتان ارسال کنید
#آموزنده
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
📌خوب است جوری زندگی کنی که
آمدنت چیزی به این دنیا اضافه کند…
و رفتنت چیزی از آن کم …!
حضور تو باید وزنی در این دنیا داشته باشد!
باید که جای پایت در این دنیا بماند!
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود!
نیامده ای تا جمع کنی!
آمده ای تا ببخشی!
آمده ای تا ...
عشق را
ایمان را
دوستی را
با دیگران قسمت کنی و غنی بروی!
آمده ای تا جای خالی را .... پر کنی!
که فقط و فقط با وجود تو پر میشود و بس !
بی حضور تو، نمایش زندگی چیزی کم داشت؛
آمده ای تا بازیگر خوب صحنه زندگی خود باشی !!!
❤️❤️❤️❤️❤️
دوست قدرتمندم! اگه از این متن انرژی گرفتی؛
به 5 تا از دوستات بفرست که انرژی بگیرن!
سپاس با ذکر نام ما ارسال می کنید
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
3.6M
در صورتی رویاهای ما محقق میشود که شجاعت دنبال کردن آن را داشته باشیم.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_شانزدهم_و_هفدهم _من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت
♥💫♥💫♥💫♥💫♥🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_هجدهم_و_نوزدهم
قند تو دلم آب شد.گفتم:میشه کمکم کنید عوض بشم؟
با تردید جواب داد:بله،میشه.
یهو ذوق کردم و بلند گفتم:ممنون.خدایا شکرت،کارم داره درست میشه.الهی شکررررر.
_آقای کوروشی،لطفا...
_او،بله.درست میگید.ببخشید.
لبخند دلربایی زد ولی زود روشو با چادر گرفت.
_میتونم با خانواده مزاحمتون بشم تا همه چیزو رسمی کنیم؟
_در این مورد با برادرم صحبت کنید.الانم اگه حرفاتون تموم شده،من برم؟
_بله،بله.بزارید براتون آژانس بگیرم.
_نه ممنون،خودم میرم.زحمت نکشید.
_نه خواهش میکنم.الان زنگ میزنم آژانس.
بعد از چند دقیقه آژانسی که زنگ زده بودم بهش،اومد.آدرسو بهش دادم و حلما رو راهی کردم.خودمم راه افتادم سمت خونه بابام.
_بله؟
_منم مامان.درو باز کن.
_بیا تو.
روی مبل میشینم و پشت سرم مامانم روی مبل میشینه.
_حالت خوبه؟
_آره...مرسی.
_چیشده یادی از ما کردی؟
_اومدم...اومدم بگم که...اول میخوام بگم که ازتون معذرت میخوام.من خیلی به شما بد کردم.میخوام که منو ببخشید.
_باز چیشده؟
_من از رفتارم پشیمون شدم.میدونم که با شما بد رفتار کردم.تصمیم گرفتم عوض بشم و دوباره بشم همون یاسینی که توو بابا میخواستین.
_اینا رو جدی میگی پسرم؟
_بله مامان جون
از جاش بلند شد و به طرفم اومد.سریع از روی مبل بلند شدم و چند قدم باقی مونده رو من به طرفش رفتم.سخت همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردیم.شب وقتی پدرم اومد خونه،باهام سرد برخورد کرد.اما وقتی حرفای منو مادرمو شنید،اونم منو بخشید و قبولم کرد.دور هم داشتیم خوش و بش میکردیم که قضیه خواستگاری رو دوباره مطرح کردم.اینبار به مخالفت برنخوردم.قبول کردن که باهام بیان خواستگاری.همش از حلما میپرسیدن.منم هی ذوق میکردم و براشون از خوبیای حلما میگفتم.فردا صبح زنگ زدم به جواد و برای شب قرار خواستگاری گذاشتیم.خیلی خوشحال بودم.انگار نور امیدی تو دلم روشن شده بود.چندروزی بود خیلی خدارو کنارم حس میکردم و همین حس باعث میشد که گناه نکنم.با شور و شوق وصف نشدنی،پیرهن یقه آخوندی شیری رنگم😍رو میپوشم و بعد کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگم رو تنم میکنم.عطر مشهدم رو به لباسام میزنم.موهامم خیلی ساده شونه و مرتبشون میکنم.
_بریم مامان؟
_به به!سلمان ببین پسرت شبیه شادومادا شده.عاقبت بخیر شی گلم.
و جلو اومد و پیشونیمو بوسید.
_مرسی مامانم.
بعد از خرید گل و شیرینی به طرف خونشون حرکت کردیم.زنگ درو میزنم.پر از اضطرابم.صدای جواد تو کوچه میپیچه: _بله؟
_ماییم جواد جان.
_بفرمایید داخل.خوش اومدید.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیستم_و_بیست_و_یکم
جواد:راستش من با خواهرم صحبت کردم.خواهرم میگه مثه اینکه آقا یاسین یه قولایی بهش داده و همینطور خواهرم یه قولایی به آقا یاسین داده.منو مادرم و همینطور خواهرم،نظرمون اینه که بین یاسین و حلما یه صیغه محرمیت بخونیم تا هروقت شرایطشو داشتن،عقد دائم کنیم و بعد درباره عروسی و موارد دیگه حرف بزنیم.
آقا سلمان:خانوم شما چی میگی؟
_منکه خیلی شیفته وَجَنات حلما خانوم شدم.الان دیگه واقعا دوست دارم که عروسم بشه.من کاملا موافقم.
_پسرم(یاسین)تو چی میگی؟
_إهم...هرچی شما و مامان خانوم بگین.
_خب پسرم(جواد)قبوله.ما مشکلی نداریم.
_شما میفرمایید که کی صیغه رو بخونیم؟
_هرچی زودتر،بهتر.تا یاسین و حلما خانوم کاراشونو انجام بدن.
_مادرم میگن که جمعه همین هفته.
_باشه.إن شاألله.پس خبر از ما باشه دیگه؟
_بله ما منتظریم.
در تمام مدت خواستگاری،حتی یه بارم به حلما نگاه نکردم.خودم تعجب میکردم!چطور من انقدر عوض شدم!؟خدا داند...!ولی عمیقاً خوشحال بودم.بخاطر اینکه حلما منو قبول میکنه.
روز جمعه،بهترین روز زندگیم بود.روزیکه من به معشوقم محرم شدم.بلافاصله بعد از خونده شدن صیغه،بعداز مدتها،به نماز ایستادم و خدا رو برای دادن حلما بهم شکر کردم.سر سجاده نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد.شماره امین بود.یه نگاهی به حلما انداختم و تلفنو جواب دادم:
_الو یاسین؟
_الو.سلام.
_کجایی چندروزه؟خبری ازت نیست!
_من...من الان نمیتونم حرف بزنم.بعدا بهت زنگ میزنم.
_و بلافاصله تماسو قطع کردم.چشمم به جواد افتاد که نگاه معناداری بهم دوخته.چهرش نگرانه.میدونم به من اعتماد نداره و نگران خواهرشه.اما چیزی نگفت و به تصمیم خواهرش احترام گذاشت.به حلما نگاه کردم.اون اصلا به من توجهی نداره و مسغول حرف زدن با مادرم و مادرشه.سجاده رو جمع کردم و به حیاط رفتم.شماره امینو گرفتم.
_یاسین؟
_الو امین.کار داشتی؟
_زنگ زدم ببینم کجایی؟چند شبه خونه نیومدی.
_آره.خونه بابام بودم.
_چی؟چطور راهت دادن؟
_ازشون معذرت خواستم و اونام منو بخشیدن.
_آهان...میگم،سهیلا اومد اینجا.ازم خواسته باهات حرف بزنم.خیلی ناراحته از اینکه...
_ببین امین،من به خودشم گفتم،دیگه نمیتونم باهاش باشم.تصمیم گرفتم این کارارو بذارم کنار و عوض بشم.در ضمن من...زن گرفتم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_دوم_و_بیست_و_سوم
_چی؟زن؟احمق پس سهیلا چی؟هیچ میدونی چه بلایی سرش میاری با این کارت؟
_سر من داد نزن.من دو هفته پیش،قبل از اون بلایی که تو و سمیرا سرم آوردین،بهش گفتم که دیگه نمیخوامش.گفتم پاشو از زندگی من بکشه بیرون.پس ننداز تقصیر من.من قبلا یه غلطی کردم،اومدم تو کثافت کاریای تو و دوستات شریک شدم.حالا پشیمون شدم.دیگه نمیخوام تو کاراتون باهاتون شریک باشم.توام دیگه سراغمو نگیر.تو بجز بدبختی چیزی برام نداشتی.از این به بعدم راهمون از هم جدا میشه.
_یروز تقاص کاری که با منو سهیلا کردی رو میدی.
و بعد صدای بوق اشغال تو گوشم پیچید.موبایلو از دم گوشم پایین آوردم و محکم تو دستم فشارش دادم.نفسمو با صدا بیرون میدم و دوستامو میذارم تو جیبم.چشمامو میبندم و سرمو رو به آسمون میکنم.یه قطره بارون رو صورتم میریزه.بعد از چند ثانیه که حالم بهتر شد،برمیگردم تا برم تو اتاق که یهو خشکم میزنه.حلما با لبخند کمرنگی کنج لباش بهم خیره شده.با صدایی که انگار از ته چاه میومد،پرسیدم:کی اومدی...عزیزم؟
_خیلی وقته.
_حرفامونو...شنیدی؟
_آره.
_همشونو؟
_آره.
_چی فهمیدی ازشون؟
_همه چیو.
_یعنی فهمیدی که من...؟
_آره.
_پس چرا انقد آرومی؟
_چون حرفای تو رو بیشتر شنیدم.
_یعنی از من دلخور نیستی؟
_اوووووف...حلما...من...اشتباه بزرگی کردم که با سهیلا دوست شدم.میدونم که دخترا با این موضوع مشکل دارن.میخوام بدونی که الان فقط تو،تو دلم هستی و هیچکسم نمیتونه جاتو تو دلم بگیره.اینو مطمئن باش.
لبخندی زد که منو تا مرزجنون برد.
_میدونم.
محو خوبی و مهربونیش شدم.پرسید:چیشده؟چرا اینجور نگام میکنی؟
_خیلی خوبی،خیلی.اینم میدونستی؟
_شاید.ولی این خیلی لذت بخش تر بود که از تو شنیدم.
قند تو دلم آب شد😍.خیلی ذوق کردم.یه لحظه برام سوال پیش اومد و اونو به زبون آوردم:
_حلما،چرا راضی شدی با من ازدواج کنی؟توکه منو نمیشناسی.از لحاظ ظاهری و رفتاریم که بهت نمیخورم.چرا؟
_بابام بهم گفت😊.
_بابات؟
با شیطنت گفت:آره.
_چجوری؟
_اون روز که اومدی گفتی میخوای با بابام حرف بزنی،شبش بابام اومد به خوابم و گفت که میخوای ازم خواستگاری کنی.دروغتم لو داد.بهم گفت که بهت جواب مثبت بدم.من بهش گفتم که تو به من نمیخوری و از این جور حرفا.ولی بابام گفت که میدونه عوض میشی.منم حرف بابامو گوش دادم و قبولت کردم.وگرنه به این زودیا راضی نمیشدم که.
_پس باید برم دستبوس بابات.
_منم بیام باهات؟
_پس چی؟مگه من بدون تو جایی میرم!؟
_☺️.بریم تو؟
_بریم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼💜
🔆7 عبارت نیروبخش که در زمان های سختی باید به خود بگویید:
1- "هیچ چیز دائمی نیست"
هر شب سیاه است اما روز بعد، خورشید طلوع می کند. ممکن است هم اکنون شرایط خوب نباشد اما ناگهان شرایط تغییر می کند.
2- "زخم های من نشانه قدرت است نه ضعف"
بسیاری از مردم نگران این هستند که تجربه های بد به آنها آسیب می رساند اما در واقع، آنها را قوی تر می کند.
3- "زمانی که دیگران منفی بافی می کنند، من می توانم مثبت باقی بمانم"
برخی اوقات در زندگی، مردم تلاش می کنند که شما را پایین بکشند اما شما نباید به آنها گوش دهید.
4- عبور از رنج، مرا داناتر می سازد"
هر تجربه دردناک، درسی است که شما می توانید آن را فرا گیرید.
5- "حتی زمانی که در حال کشمکش هستم، رو به جلو حرکت می کنم"
کشمکش ها به شما کمک می کنند که در زندگی پیشرفت کنید تا به شادمانی حقیقی دست یابید.
6- "ترس هیچ چیز را عوض نمی کند"
اگر همواره روی اتفاقات بدی که می توانند به وقوع بپیوندند تمرکز کنید، هیچگاه به حداکثر توانتان دست پیدا نمی کنید.
7- "بهترین گزینه، ادامه دادن است"
زندگی شما را به زمین می زند اما شما باید برخیزید؛ دوباره و دوباره و دوباره.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_بیست_و_دوم_و_بیست_و_سوم _چی؟زن؟احمق پس سهیلا چی؟هیچ میدونی چ
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_چهارم_و_بیست_و_پنجم
بعد از یک ساعت،منو حلما با هم رفتیم سر مزار پدرش.کلی تشکر کردم ازش.گلاب ریختیم رو قبرش و بعد گلهایی که خریده بودیم،پر پر کردیم و ریختیم رو مزارش.حلما یکم از پدرش برام گفت.چندتا از خاطراتشو برام تعریف کرد.بعداز اینکه از مزار شهدا برگشتیم،حلما رو به یه بستنی دونفره دعوت کردم.حلما با تعجب گفت:تو این سرما،بستنی!؟
_آره.اینجور کِیفش بیشتره.
_باشه،بریم.ولی اگه مریض شدم،خودت باید جواب مامانمو بدیا.
_خدا نکنه مریض شی.اونم به چشم،خودم جوابشونو میدم.
توی مغازه روی یه میز چهارنفره نشستیم.مِنو رو به حلما دادم و گفتم که بستنی موردعلاقشو انتخاب کنه.حلما مِنو رو بست و روی میز گذاشت.به چشام زل زد و گفت:هرچی تو بخوری منم از همون میخورم.
ذوق کردم و با شیطنت گفتم:بستنی قیفی چطوره؟😉
_دیوونگی که شاخ و دُم نداره.خوبه.
خندیدم و رفتم به صاحب مغازه سفارش دادم.اما نه دوتا،یه دونه😉.وقتی به یدونه بستنی پیش حلما برگشتم،با تعجب گفت:پس چرا یدونه!؟
همونطور که روی صندلی میشستم،جواب دادم:گفتم فعلا این یدونه رو بخوریم،بعد اگه خواستی،بازم میخرم.
_نگفته بودی خسیسی.!
_نه خسیس نیستم.هدف دیگه ای داشتم.
_چه هدفی؟
_خواستم باهم بخوریم.
خندید و چیزی نگفت.
_آب شدا،نمیخوری خانم؟
_چرا.این بستنی خوردن داره.
تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم.از کنار یه مغازه کتاب فروشی رد شدیم.حلما گفت:عه یاسین،دیوان حافظ!😍
_دوسش داری؟
_آره.
یکم جیبامو گشتم،دیدم فقط پول تاکسی دارم.با شرمندگی به حلما گفتم:حلماجان،شرمنده.پول همرام نیست.بعدا قول میدم برات بخرم.
_وا یاسین!منکه نگفتم بخرش.گفتم دوسش دارم.
_به هر حال من اینو برات میخرم.
_دست شما درد نکنه
راهو دامه دادیم.نزدیکای خونه،ماشین آشنایی رو دیدم.چشمامو ریز کردم.ماشین امین بود.امین پشت فرمون بود و سهیلا با یه پوزخند کنارش نشسته بود.اعتنایی نکردم و به حلما هم چیزی نگفتم.با دیدن قیافه سهیلا،دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد.به اونم توجهی نکردم.حلما و خانوادش،شام خونه ما موندن.خیلی شب قشنگی بود.شاید میشد گفت بهترین شب زندگیم بود.تصمیم گرفتم فردا به دیدن دوستام برم و ازشون دلجویی کنم.سحر برای نماز صبح بیدار شدم.قرآن خوندم،دعا و کلی رازونیاز با خدا کردم.انقدر گریه کردم،سجاده ام خیس شد.به خدا میگفتم:خدایا!تو حلما رو به من دادی،منم به قولم عمل میکنم و رفتارمو درست میکنم.ممنونم ازت♥️.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_ششم_و_بیست_و_هفتم
با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی!
با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅
با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی!
محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود.
_عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم.
پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن.
امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟
_تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود.
امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟
با لبخند جواب دادم:آره.
رضا پرید بغلم و سر و صورتمو بوسید.بعد گفت:آخ جووون،عروسی.چقد بی خبر داداش؟
با خنده ای که از ته قلبم بود گفتم:فعلا فقط صیغه خوندیم.اونم دیروز،خیلی وقت نیست.
رضا دهنشو باز کرد حرف بزنه،که صدای پر انرژی امید تو فضا پیچید:
_سلام علیکم.رضا باز که درگیری.چیشده دوباره؟
رضا رو انداختم کنار و بلند شدم سرپا.امید با دیدنم،پر انرژی تر شد و دوید سمتم و مردونه به آغوشم کشید.
_کجا بودی پسر؟دلم حسابی واست تنگ شده بود.
_دل منم برات تنگ شده بود.
_چه عجب از این طرفا؟
_اومدم که بمونم.
_واقعا؟
_آره.
_دمت گرم پس.
و محکم منو تو آغوشش فشرد.بعد از کلی کیف و حال،من خداحافظی کردم و به طرف دانشگاهم رفتم.تو این مدت که از خانوادم جدا شده بودم،کلا درسو دانشگاهو ول کرده بودم.رفتم چندتا واحد برای دو هفته بعد برداشتم و برگشتم خونه.با بابام حرف زدم که از فردا برم پیشش و کار کنم.دیگه دارم عیال وار میشم.باید درآمد داشته باشم.بابام پیرهن و شلوار مردونه میفروخت.تصمیم گرفتم امروز و استراحت کنم تا واسه فردا سرحال باشم.باید یه برنامه ریزی درست میکردم که هم به درسم برسم و هم به کارم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💜💖💜💖💜💖💜💖
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_هشتم_و_نهم
صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟
_سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟
_ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟
_الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟
_خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم.
_عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم.
_به چه مناسبت؟
_آشنایی با نامزد تو امید.
_آهان.حتما مزاحم میشیم.
_این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم.
_چشم.سلام برسون.
_سلامت باشی.خداحافظ.
_خدانگهدارت.
به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم.
***
موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم.
_جانم یاسین؟
_بیا عزیزم.سرکوچم.
_اومدم.
چند دقیقه بعد:_سلام.
_سلام خانم.احوال شما؟
_الهی شکر.همه چی خوبه.
_خداروشکر.کجا بریم؟
_کجا میبری منو؟
_یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا.
_خوبه.
_پس موافقی؟
_بعععععله
_خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟
_5000تومن.
_بفرمایید.
_خدا بده برکت.
_ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه.
_همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم.
_مچکر.خدانگهدار.
_خداحافظ.
به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم.
_اووووووم،چه خوشمزس!
_ای پسر شکمو!
_مخلصیم.
_امروز چطور بود یاسین؟
مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم.
_مگه چقد حقوق میگیری؟
_ماهی یک و نیم.
_اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها.
_بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره.
_بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟
_إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه.
و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه.
_مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز.
...
جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💙💚💙💚💙💚💙💚
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💯
«قارون» هرگز نمی دانست که روزی،
کارت عابر بانکی که در جیب ما هست،
از کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند...
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است...
و «قیصر» که بردگانش با پر شترمرغ او را باد میزدند،
هرگز کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید...
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به او بخاطر خوردن آب سرد در ظرف سفالین حسرت میخوردند،
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما به راحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد...
به گونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم!
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را
به ما عنایت فرما🙏
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆