📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد. موبایلم را برداشتم و به محم
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_پانزدهم
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید.
ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند.
بلاخره بیرون زد.
همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند.
بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد.
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم:
_سلام.
_سلام خانم بی اعصاب من.
_من بی اعصابم؟
_نه تو ناراحتی. از دست من.
_نیستم اقا محمدحسین. نیستم.
نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد:
_لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم.
_خب باشه من قطع میکنم.
_توهم قطع نمیکنی!
_محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم.
محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟
با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد:
_لیلی خانم؟
ناخواسته با لحن مهربانی گفتم:
_جانم؟
_قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟
کمی سکوت کردم و گفتم:
_قل میدم.
_پس یا علی! خوب بخوابی.
_شب بخیر.
تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم.
باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای!
یک ساعت گذشت!
نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد.
به پایین شهر میرفتیم.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم.
جلوی یک در قدیمی ایستاد.
یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید.
دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت:
_جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر.
با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد.
و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد:
_مامانی عمو اومده!
_هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟
عروسکی را به دستش داد و گفت:
_این برای شماست زهرا خانم.
_آخ جووون. بازم عروسک.
محمدحسین را بوسید و گفت:
_عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام.
_نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟
دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد.
محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد.
بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت:
_اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا.
_اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
نگاهم را از ان ها گرفتم و به دیوار تکیه دادم.
ذهن شلوغم بدجور پیچ در پیچ شده بود.
نمیدانستم چه کنم فقط خیره به روبه رویم مانده بودم.
من حتی به اندازه سر سوزن هم اورا نمیشناختم.
چرا همچین ادمی باید برای من میشد؟ نصیب من میشد؟
اصلا من لیاقت او را داشتم؟
خوب بودن او ان هم در این حد در ذهن من نمیکنجید.
دوباره به سمتشان برگشتم تا نگاهشان کنم. اینبار کسی جلوی در نبود.
فرقی هم به حال من نمیکرد. همه چیز را فهمیده بودم.
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و بعد به شدت مرا به دیوار چسباند و ساق دستش را هم جلوی گردنم گذاشت.
لحظه ای نفسم در سینه حبس شد و از ترس رنگم پرید اما با دیدن یک جفت تیله ی طوسی اشنا. دلم ارام شد.
وقتی متوجه شد من لیلی ام فقط متعجب نگاهم کرد.
_محمد دستتو بردار بابا خفه شدم.
از من فاصله گرفت و همانطور که متعجب با اخمی که اصلا طاقت دیدنش را نداشتم نگاهم کرد.
_نچ نچ نچ اقای صابری شما در حین کار با هر خانم خلافکاری اینجوری رفتار میکنی؟ اینجوری باشه دیگه نمیزارم بیای سر کار!
_لیلی داشتی تعقیبم میکردی؟
اوه اوه گندش درامد. چه میگفتم؟ چقدر از دستم ناراحت میشد؟
لب خیس کردم. کمی چشم چرخاندم و بعد گفتم:
_نه تعقیب چیه!
_پس اسم اینکارو چی میزاری؟
_مچ گیری!
_دیگه بدتر! خانم مچ گیر میشه یه نگاه به ساعت بندازی؟
تا به حال انقدر عصبانی ندیده بودمش.
همانطور که سعی میکردم ارامش کنم گفتم:
_خب میدونم خیلی دیروقته ولی...
_ولی نداره. ساعت ۱ شب میزنی بیرون نمیگی اتفاقی برات بیفته؟ نمیگی مشکلی برات پیش بیاد؟ چرا انقدر بی فکر عمل میکنی؟ چرا فقط به خودت فکر میکنی؟ بابا بخدا یه روز این کاراگاه بازیای تو کار دستت میده! اگه میفهمیدی من چقدر دوستت دارم قبل از اینکه کاری انجام بدی اول به من فکر میکردی بعد به خودت. من نمیدونم با تعقیب کردن من چی گیرت اومد؟ چرا باید به من شک کنی؟
هر چه میگذشت لحنش تند تر میشد و من فقط با چشم هایی که اشک در انها جمع شده بود نگاهش میکردم. بغض درتمام وجودم نشسته بود. طاقت نداشتم بیینم اینطور با من حرف میزند. حرف هایش بیراه هم نبود اما چرا انقدر عصبانی؟
به چشم هایم که خیره شد و متوجه بغضم شد ادامه ی حرفش را خورد.
با لحن ارامی که سعی داشت از دلم دراورد گفت:
_لیلی جان. خانم من. بخدا اگه اتفاقی برای تو بیفته من دیوونه میشم. یکمم به من فکر کن.
به چشم هایش خیره شدم و با غضبی که در چشم هایم داشتم با او حرف زدم.
چادرم را سفت چسبیدم. پشتم را به او کردم و همانطور که تند تند را میرفتم گفتم:
_همش تقصیر خودته!
همه چیز رو از من قایم میکنی. هیچکدوم از کارایی که میکنیو به من نمیگی. اصلا من نمیدونم تو کجاها میری و چیکارا میکنی. هر روز با کیا در ارتباطی!
هیچی از خودت به من نمیگی!
تازه امشب فهمیدم که اصلا نمیشناسمت.
تو ادم عجیبی هستی محمدحسین. این عجیب بودنت منو اذیت میکنه.
به سمتش برگشتم نگاهم را به چهره ی کلافه اش دوختمو ادامه دادم:
_حالا تو بگو! من فقط به خودم فکر میکنم یا تو؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_من اشتباه کردم. فکر میکردم اینجوری تو راحت تری!
_میشه همیشه تنها فکر نکنی.
_بله میشه!
_همین؟
_خب اره دیگه. گفتم چشم از این به بعد امار غذا خوردنو خوابیدنمو میدم به شما. تو اول اخماتو باز کن.
جلو امد، لبخند حرص دراری روی لب هایش نشست. با چشم های طوسی شیطونش در چشم هایم خیره شد و گفت:
_بریم یه بستنی بزنیم؟
فقط متعجب نگاهش کردم. همیشه همینطور بود. در اوج عصبانیت من بحث را با اینچیز ها عوض میکرد تا مبادا بینمان دعوا و جروبحثی باشد.
از نگاهش خنده ام گرفت و همانطور که میخندیدم گفتم:
_محمد حسین دلم میخواد خفت کنم!
خندید و گفت:
_میدونم. میدونم خیلی دوستم داری...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
بعد ۶ ماه فردا روز عقدمان بود.
حرف هایمان را باهم زده بودیم و هر دو راضی بودیم که بعد از عقد زیر یک سقف برویم و عروسی نگیریم. تمام خرج عروسی را هم صرف کار خیر کنیم.
ابتدا با مخالفت های شدید هر دو خانواده مواجه شدیم اما تصمیمی بود که منو محمدحسین گرفته بودیم و راضی هم بودیم.
مامان کلی سرم غر زد که من ارزو دارم تو را در لباس عروسی ببینمو چرا به فکر عابرویمان نیستی و از قبیل حرف ها!
اما بابا مدام احسنت میگفت بخاطر این تصمیم خوب. میگفت مطمئن باشید پایه های زندگی شما از زندگی تمام کسانی که با تجملات و ... سر یک زندگی میروند محکم تر است.
محمد حسین هم مدام میپرسید لیلی تو مطمئنی اینجوری دوست داری؟
هر دختری ارزوشه خودشو تو لباس عروسیش ببینه!
اما نه این هیچوقت ارزوی من نبوده و نیست.
و بلاخره حلقه هایمان را هم خریدیم و از طلا فروشی بیرون زدیم.
خیلی غیره منتظره با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت:
_چرا انقدر حرف میزنی با فروشنده موقع خرید؟
متعجب گفتم:
_خب سوالایی که باید بپرسم و میپرسم. حرف نزنم؟
_من اینجا چغندرم؟ جلو خودمو گرفتم نزدم جفت چشاشو دربیارما!
خندیدم و گفتم:
_باشه. ببخشید دیگه حرف نمیزنم.
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
_روسریتم بکش جلو تر!
همانطور که جلو جلو میرفت گفت:
_اصلا من نمیدونم امروز که اومدیم خرید چرا تو خوشگل شدی!
خنده ام گرفته بود. غیرتی شدنش برایم قشنگ بود. با همان محبت و همان جذبه ی همیشگی.
به غذاخوری در آن نزدیکی ها رفتیم تا نهار بخوریم.
من هر چه خواستم را سفارش دادم و منتظر بودم بیینم محمد حسین چه سفارش میدهد:
_من قیمه میخورم و یه نوشابه خانواده!
خندیدم و گفتم:
_محمد قیمرو تو خونه هم میتونی بخوری یه چیز دیگه سفارش بده.
_نه نمیشه همون قیمه.
خندیدو با شیطنت خاصی در لحنش گفت:
_همونقدر که تورو دوست دارم قیمرم دوست دارم. راجب قیمه بد حرف نزن.
_حالا که اینجوری شد باید قیمه خوردنو ترک کنی. تا شما باشی قیمرو از من بیشتر دوست نداشته باشی.
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
_اصلا من از قیمه متنفرم. بگو بیاد سفارشمو عوض کنم.
خندیدم و گفتم:
_نمیخواد.
غذایش را خورد و تمام کرد و من همچنان اهسته اهسته قاشق سوم را در دهان میگذاشتم.
_لیلی خیلی فس فس غذا میخوری دارم کلافه میشم!
_میخوام از غذام لذت ببرم. من نمیدونم تو وقتی تو ۴ دقیقه! دقیقا ۴ دقیقه غذا میخوری چی میفهمی؟ اونم تا دونه ی اخرشو.
_اگه توام هر روز مجبور بودی تو پنج دقیقه غذا بخوری کع به کارت برسی عادت میکردی!
سرم را که بالا اوردم دیدم دست زیر چانه زده و خیره به من مانده. متعجب پرسیدم:
_خوشگل ندیدی؟
_نه لاکپشت ندیدم.
با چشم غره ای نگاهم را از او گرفتم و بیخیال مشغول غذا خوردنم شدم.
_اولین باری که تو کلانتری دیدمت همینجوری نگام میکردی لیلی خانم! بهت یاد نداده بودن به پسر مردم خیره نشی؟
با همان دهن پر گفتم:
_بهم یاد نداده بودن به یه ادم عجیب غریب خیره نشم. اخه یجوری از من دوری میکردی و نگام نمیکردی انگار من جزامی طاعونی چیزی دارم.
خندید و چیزی نگفت. نگاهش کردم و گفتم:
_البته همیشه همین سر به زیر بودنت کار دستت میده. من هی باید نگران باشم که مبادا دختری از تو خوشش بیاد.
لبش را گاز گرفت و گفت:
_اصلا من جایی که دختر باشه پامو نمیزارم. خوبه؟
خندیدم و گفتم:
_خوبه.
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
تصور کنید خانه تان آتش🔥 گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت.
کدام را روی آتش خالی می کنید⁉️
داد زدن😫، تهدید کردن، تمسخر😏، توهین و تحقیر کردن، انتقاد کردن، کتک زدن، قهرکردن و محروم کردن مانند لیوان نفت دردست شما باعث شعله ور شدن 🔥آتش خشم شما و همسرتان (فرزندتان) خواهد شد .
اما همدلی، درک متقابل، احترام، عشق، گوش دادن👂🏻، آموزش دادن، امیدوار بودن، آرام بودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی است که نه تنها آتش را خاموش می کند، به شما توانایی حل مسائل را خواهد داد .
فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید.
لیوان آب را انتخاب می کنید یا لیوان نفت را
آموختن مدیریت خشم 😡مانند لیوان آبی است که در دست داریم و روی آتش خشممان میریزیم.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز که می شود ؛
حواستان به آدم های زندگیِ تان باشد .
کمی بهانه گیر می شوند ،
حساس می شوند ، "توجه" می خواهند !
دستِ خودشان که نیست ،
این خاصیتِ پاییز است ؛
آدم ها را از همیشه عاشق تر می کند .
مگر می شود پاییز باشد و دلت هوای
قربان صدقه های از تهِ دلِ کسی را نکند ؟!
مگر می شود پاییز باشد
و دلت هوس نکند ، عاشق باشی ؟!
که عاشقت باشند ؟!
باد باشد ، باران باشد ... و یک خیابان
پر از برگ های خشک و نارنجی ...
تو باشی و تو ،
تو باشی و او ...
فرقی ندارد !
قدم زدن در بساطِ
دلبرانه ی پاییز ، همه جوره می چسبد ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
بعد ۶ ماه فردا روز عقدمان بود. حرف هایمان را باهم زده بودیم و هر دو راضی بودیم که بعد از عقد زیر یک
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_شانزدهم
همانطور که سرم پایین بود جمله ی عاقد را در ذهنم تکرار میکردم.
_....... ایا وکیلم؟
باز خواستم لب باز کنم و بله را بگویم که دوباره صدای زینب مانع شد:
_ عروس رفته گلاب بیاره...
هوووف این لوس بازی ها چه بود؟ اگر گذاشتند من بله را بگویم.
و بلاخره برای بار اخر پرسید:
_خانم لیلی حسینی آیا وکیلم شما را به عقد دائمی اقای محمدحسین صابری دراورم؟
نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به محمد حسین که سرش پایین بود انداختم و با صدای ارامی گفتم:
_با اجازه ی خانم جون که بزرگتر همه ی ما هستند و عباس اقا که به گردن هممون حق دارن و پدر عزیزم... بله...
صدای کل و دست و جیغ بالا رفت.
به محمدحسین که همچنان سرش پایین بود خیره شدم. سرش را بالا اورد. با لبخند قشنگی روی لبش نگاهم کرد و ارام گفت:
_بعد از این همه دردسر و این همه ناز کردنای شما بلاخره مال خودم شدی.
_عه عه عه! من ناز کردم؟
_ من ناز کردم؟ بخاطر تو من سر به بیابون گذاشتم دیگه.
خندیدم و گفتم:
_مشهد بیابونه؟
_مشهد که بهشته! منتها نه واس کسی که دلش جای دیگست. انشالله سایه ی خود امام رضا همیشه بالا سر زندگیمون باشه.
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_انشالله.
صدای خانم جون مارا به خودمان اورد:
_چی پچ پچ میکنید شما دوتا!
اول پیشانی محمد حسین را بوسید و بعد با من روبوسی کرد و گفت:
_خدا میدونه من واس رسوندن شما دوتا بهم چیا کشیدم! مبارک باشه! انشالله به پای هم پیرشید.
هرکس میامد تبریک میگفت و میرفت. انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود.
و اما خدا خدا میکردم که نوید یا مژگان جلو نیایند.
نگاهی به مژگان که خیلی بد خیره به ما مانده بود کردم.
نباید اهمیت میدادم. اما مگ میشد؟ وژدانم ازرده میشد.
صدای نوید مرا به سمتش برگرداند. همانطور که با محمدحسین روبوسی میکرد گفت:
_داداش خوشبخت بشی. خیلی خوشحالم که تو لباس دومادی میبینمت.
_نزار من حسرت به دل بمونم پس. زود دست به کار شو.
خندید و رو به من گفت:
_لیلی خانم مبارک باشه.
_خیلی ممنون.
پشت سرش مرد حدودا ۲۹ یا ۳۰ ساله ای که چهره ی معصوم و نورانی داشت با همسرش که زن با وقاری بود جلو امدند و به محمد حسین و بعد به من تبریک گفتند. محمد حسین روبه من گفت:
_اقا مصطفی از رفیقای با مرامو خوب منه. لطف کردی اومدی مصطفی جان.
_خوشبختم.
_منم همینطور. انشالله زیر سایه ی اقا خوشبخت بشید.
همه که رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم مامان و بابا جلو امدندو با همان بغضی که مامان در صدایش داشت گفت:
_عزیز دلم خوشبخت بشی. محمد حسین نزاری به دخترم بد بگزره ها!
این را گفت و زد زیر گریه. بغلش کردم. امروز فقط گریه کرده بود.
محمدحسین خندید و گفت:
_خاله طوبا بخدا من از گل نازک تر بهش نمیگم. خوبه؟
بابا که از گریه های مامان کلافه شده بود گفت:
_ای بابا خانم از صبح تا حالا هزار بار این محمدحسین بیچاررو کشتی و زنده کردی.
بابا دستش را روی شانه ی محمدحسین گذاشت و گفت:
_من دخترمو لوس بار نیاوردم محمدحسین. مطمئن باش با هر سختی کنار میاد. ولی تو تا میتونی نزار دلش از چیزی برنجه چون دل اون که برنجه انگار دل من رنجیده.
_به چشم.
با حرف های بابا اشک در چشم هایم جمع شد و خود را به اغوشش رساندم.
_بابا خیلی دوست دارم.
_خوشبخت بشی باباجان. واس من که بهترین بودی واس محمدحسینم بهترین باش.
صدای علی همه ی مارا از ان حالو هوا بیرون کشید:
_ای بابا چیه فیلم هندی راه انداختین! مگه داره میره سفر قندحال سرو تهشو بزنی یا خونه ی ما نشسته یا خونه ی عباس اقاینا!
عباس اقا که انگار صدای علی را شنید به شوخی گفت:
_نه علی اقا من دیگ محمد حسین و تو خونه راه نمیدم. البته لیلی خانم قدمش رو چشم.
خاله مریم که در حال حرف زدن با تلفن بود گفت:
_اوا عباس اقا نگو اینجوری من طاقت نمیارم محمدحسین و نبینم.
و محمد حسین هم لب به هم زد و با لحن شوخی گفت:
_اشکال نداره مامان من همیشه مظلوم بودم. زن گرفتم مظلوم ترم شدم.
همه خندیدیم.
امیر که در حال شیرینی خوردن بود گفت:
_اره بخدا هرکی زن میگیره مظلوم میشه. من بیچاررو نمیبینید؟
زینب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_اره بابا ماشالا خیلی مظلوم شده... مظلومیت از چهرش میباره.
آن روز بهترین روز عمرم در دفتر خاطرات ذهنم به حساب امد.
روزی که با همه ی زیباییش تمام سختی های زندگی من را از همان ثانیه ی اول برایم آغاز کرد...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
بعد از عقدمان یک سفر کوتاه به کربلا رفتیم و خواستیم ابتدای زندگیمان با دعای خیر مادرمان فاطمه ی زهرا (ص) آغاز شده باشد.
بعد از ماه عسل، محمدحسین ۴ روز تمام خانه نیامد. در عملیات بود و حتی به سختی تلفن کوتاهی به من میزد.
من هم مشغول کار بودم و وقتی هم به خانه برمیگشتم خود را مشغول کتاب خواندن و اشپزی یاد گرفتن میکردم.
گفتم اشپزی؟
هیچوقت خاطره ی اولین اشپزیم از یاد من نه بلکه از یاد محمد حسین هم نمیرود.
مثلا خواستم غذای مورد علاقه اش را درست کنم. چه قیمه ای شد...
بخاطر اینکه من ناراحت نشوم تا تهش را خورد و شب هم راهی بیمارستان شد.
تقصیر من نبود! استعدادی در اشپزی نداشتم!
یاد جمله ای افتادم که وقتی داشت هر چه خورده بود را بالا می اورد گفت :
_لیلی اشپزیت حرف نداره من واقعا به داشتن زنی مثل تو افتخار میکنم.
خب مجبور به خوردن نبود. من خودم لب به ان غذای چندش نزدم. میتوانست با من نیمرو بخورد.
بدجنس تر از من وجود نداشت...
هر چه میگذشت من با سختی های یک زندگی پر دردسر انس میگرفتم.
نبودن هایش میرزید به تمام تلفن زدن های ۳۰ ثانیه اش که با یک دوستت دارم پایان میگرفت.
میرزید به تمام محبتی که در همان چند ساعتی که کنارم بود به من داشت.
میرزید به اینکه از دور لحظه به لحظه همه ی فکر و حواسش به من بود.
نگرانی را به معنای واقعی احساس میکردم.
از همان موقع که پا از خانه بیرون میگذاشت دلشوره من شروع میشد تا وقتی که صدای زنگ خانه به صدا در می امد.
با صدای زنگ در از جا پریدم و به سمت ایفون رفتم. با دیدن محمدحسین متعجب ماندم!
ساعت ۶ عصر او برای چه به خانه امده بود؟
در را باز کردم و منتظر ماندم. مثل جت به سمت بالا میدوید.
_سلام. خسته نباشی.
همانطور که نفس نفس میزد و کفش هایش را در میاورد گفت:
_سلام. سلامت باشی.خوبی خانم اشپز؟
_عههه! محمد حسین خدا نکنه من سوژه بدم دست تو! برای چی اومدی خونه؟
خندید و گفت:
_شرمنده مشکلی داری برم خانم؟
_خب عجیبه برام.
_با شما کار داشتم. اگه سوال و جواب و بزاری کنار و بزاری بیام تو.
چای میخورد و من مثل چی چشم های درشتم را به او دوخته بودم و منتظر برای شنیدن.
استکان خالیش را کنار گذاشت و او هم خیره به چشم هایم ماند. همینطور خیره بهم مانده بودیم.
خنده ام گرفتو با خنده گفتم:
_خب بگو دیگه!
_لیلی ما باید جمع کنیم بریم.
متعجب پرسیدم:
_بریم؟ کجا بریم؟
_میریم اهواز. تا یه مدت باید اونجا زندگی کنیم.
چهره ام در هم رفت و چیزی نگفتم. سه ماه نشده بود که ما در این خانه سکون بودیم. پس کارم چه میشد؟
صدایش مرا از فکر بیرون اورد:
_تو که مشکلی نداری؟
_من؟ نه چه مشکلی؟ کی میریم؟
_سه هفته دیگه.
بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. خود را مشغول ظرف شستن کردم تا مبادا متوجه ناراحتیم شود.
حسابی در فکر فرو رفته بودم که صدایش مرا به خودم اورد:
_لیلی، میدونم چقدر کارتو دوست داری.
ولی ما موقتا اونجاییم قول میدم زود برگردیم.
_نه اصلا مهم نیست. اتفاقا من خیلی اهوازو دوست دارم. تو نگران من نباش...
نگاه شرمنده اش را به چشمانم که سعی داشتند خود را شاد نشان دهند انداخت و رفت...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
_بزار من با محمدحسین حرف بزنم یکاری کنم منصرف شه و...
_عه! نه مادرمن! مگ دست اونه؟ اصلا من دوست دارم برم اهواز.
_دختر تو چرا فقط به فکر خودتی بابا تو تو شهر غریب اینجا دل من هزار راه میره.
_نگران نباش مامان جان صحیح و سالم برمیگردم. از اونجا هم همش باهم درارتباطیم.
صدای خاله مریم مرا به سمتش برگرداند:
_بگو پاشه بیاد اینجا باهم حرف بزنیم.
_مامان یه لحظه گوشی!
تلفن را کنار گرفتم و رو به خاله مریم گفتم:
_مامان خونه نیست. خودتون بعدا باهم حرف بزنید.
_لیلی باید قطع کنم بعدا مفصل باید حرف بزنیم.
_باشه چشم. دیگه غصه ی منو نخوریا. خدافظ.
ظرف کاهو را از زیر دست خاله مریم به سمت خودم کشیدم و گفتم:
_بدین من بقیشو درست کنم.
در حال کاهو خورد کردن بودم که صدای خاله نگاهم مرا به سمتش کشید:
_زمان جنگ وضعیت منم همین بود. از این شهر به اون شهر. از اون شهر به این شهر. خیلی برام سخت بود. تازه اونموقع یه بچه ی ۳ ساله هم تو بغلم داشتم.
لام تا کام شکایتی نمیکردم چون دوستش داشتم و بخاطر اون هر سختیو تحمل میکردم. با یه بچه دست تنها یهو میدیدی دو ماه گذشت و عباس خونه برنگشت. خب جنگ بود و همه چی عوض شده بود.
تو خیلی شبیه منی لیلی.
واس همین از همون روز اول که دیدمت خیلی دوستت داشتم.
مثل جوونیای من جسوری و صبور.
میدونم انقدر عاشق محمد هستی که همه ی سختیارو به جون میخری. ولی بدون این تازه اولشه. اگه کم اوردی بهش بگو.
لبخندی زدم و گفتم:
_اگه کم بیارمم خودمو قانع میکنم که ادامه بدم. این سختیا با وجود محمد برای من شیرین میشه خاله.
دستم را فشرد و گفت:
_کاش محمدحسین زودتر تورو پیدا میکرد.
صدای امیرحسین مارا به سمتش برگرداند. کت و شلوار پوشیده جلوی ما ایستاده بود. ان هم با نیش باز:
_خب چطوره؟
امشب قرار خواستگاری داشتند و این بار دومی بود که کت و شلوار خواستگاریش را جلوی ما میپوشید و نظر سنجی میکرد.
خاله گفت:
_وااای مامان قربونت بره. باورم نمیشه چقدر بزرگ شدی! یعنی توام داری میری؟
خندیدم و گفتم:
_امیرحسین حسابی دختر کش شدی!
خندید و سرش را پایین انداخت:
_ای بابا.
دوباره سرش را بالا اورد و گفت:
_ الان مثلا خجالت کشیدم. خواستم ادای محمدحسین و دربیارم. هیچکس به اندازه ی اون اینجور موقع ها از خجالت قرمز نمیشه. مگ نه زن داداش؟
از در خانه ی عباس اقا که حالا به او بابا میگفتم بیرون زدم. به خانه ی خودمان که نگاه کردم متوجه دختری شدم که پشتش به من بود و مدام میخواست زنگ در را بزند و مدام پشیمان میشد.
نزدیکتر که رفتم متوجه شدم او شیداست. چرا انقدر شکسته شده بود؟
_شیدا؟
به سمتم که برگشت با یک جفت چشم قرمز که از شدت گریه پف کرده بود مواجه شدم.
سرش را پایین انداخت و سلام کرد.
_شیدا ببینمت.. چیشده؟
خیلی غیره منتظره بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. بهت زده مانده بودم.
_شیدا چیشده عزیزم؟
با همان گریه جوابم را داد:
_لیلی هیچ جارو ندارم که برم. به کمکت احتیاج دارم.
از بغلم بیرون کشیدمش. انگار حدسم درست از اب درامده بود.
_شیدا اروم باش بیینم چیشده... بیا، بریم خونه من ببینم چیشده.
بین گریه هایش خندید و گفت:
_شنیدم ازدواج کردی؟ مبارک باشه.
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم.
همانطور که کلید را داخل قفل می انداختم گفتم:
_میریم تو مفصل برام میگی چیشده!
سرش را پایین انداخت و داخل شد. خواستم در را ببندم که ناگهان پایی لای در ظاهر شد. در را که باز کردم با علی مواجه شدم که صورتش خونی بود و انگار پیشانی اش زخمی شده بود.
_سلام.
همانطور که متعجب نگاهش میکردم گفتم:
_یا حسین! چیشده؟ دعوا کردی؟ زدنت؟ با موتور خوردی زمین؟
_اووو امون بده بابا. میزاری بیام تو؟
لحظه ای تصویر شیدا از جلوی چشمم رد شد. الان چه وقت امدن بود.
_بیا تو...
همانطور که داخل میشد گفت:
_داشتم میومدم توروببینم. یه ماشین زد بهم در رفت نامرد.
_چرا نرفتی بیمارستان؟
_مگه زخم شمشیر خوردم؟
وارد خانه که خواست شود جلویش ایستادمو گفتم:
_علی صبر کن! چیزه... شید..
صدای شیدا مانع ادامه ی حرفم شد:
_لیلی جان من میرم خیلی ممنون.
علی که شیدارا دید فورا گفت:
_نه شما بمون من میرم.
_نه من دیگه باید برم.
با صدای بلندی گفتم:
_ای بابا... من برم من برم.. شیدا چیزی از پرستاری یادته؟
شیدا رشته اش پرستاری بور.
_خب معلومه!
_پس بیین میتونی برای علی کاری کنی. ما تو خونه کمک های اولیه داریم.
علی باشنیدن حرفم سریع گفت:
_لیلییی چی داری میگی!!!
در اشپزخانه در حال چای دم کردن بودم و خیره به آن دو، حرف هایی بینشان ردو بدل میشد که من متوجه نمیشدم.
چرا من لب خونی بلد نبودم؟
بعد از این که شیدا زخمش را مداوا کرد به سرعت از خانه بیرون رفت.
کنار شیدا نشستم و گفتم:
_خب بگو چیشده؟
سرش را پایین انداخت و با بغضی که در صدا داشت گفت:
_هنوز ۶ ماه بیشتر از عروسیمون نگزشته بود که ماهان از این رو به اون رو شد.
دیگه اون ماهان قبلی نبود. هر روزمون شده بود دعوا و بد دهنی.
دیگه اصلا به من توجه نمیکرد. انگار دوستم نداشت. تحمل کردم و صبوری!
گفتم با مرور زمان درست میشه. تا اینکه همین هفته ی پیش متوجه شدم با یه دختر در ارتباطه!
بازم صبر کردم تا اینکه همین پری شب به روش اوردم. برای اولین بار دستش روم بلند شد و گفت کع دیگه منو نمیخواد و هر کاری دلش میخواد میکنه. نمیدونی چیا بهم میگفت فکر کردن بهش ازلرم میده دلم میخواد بمیرم. سرم داد میزد میگفت از خونه برم بیرون.
هق هق گریه اش فرصت حرف زدن نمیداد. به اغوش کشیدمش و ارام گفتم:
_عزیزم هر چی بوده گذشته. دیگه به اون اشغال فکر نکن. باید طلاقتو ازش بگیری.
_خیلی پشیمونم. من بابای عزیز تر از جونمو خانوادمو به چه ادمی فروختم؟
_چرا خونه نرفتی؟
_با چه رویی میرفتم؟ تنها کسی که به فکرم رسید میتونه کمکم کنه تو بودی!
_نگران نباش. همه چیز درست میشه. من با بابات حرف میزنم. باید براشون جبران کنی! عابروی از دست رفتشونو همه چیو باید جبران کنی!
خود را از بغلم بیرون کشید و گفت:
_من اینجا نمیمونم. فقط میخواستم ازت کمک بگیرم تا از این بدبختی دربیام.
_این چه حرفیه! پیش خودم میمونی تا با بابات حرف بزنم.
_اخه..
_اخه نداره... شوهرم حالا حالاها خونه نمیاد.
_خیلی خوشحالم واست. معلومه مرد خوبیه.
_اره محمدحسین خیلی خوبه... بهتر از هر ادمی که تو عمرم دیدم.
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay