تایید کننده ما خداست.mp3
16.15M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
شب شهادت سید الساجدین امام چهارم شیعیان ، پرچمدار کربلا و نهضت عاشورا تسلیت باد
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایـ🍁ـیـ🍂ـز جان...
🍁نارنجی خوش آب و رنگم
حالا که امدی🍂
لطفا هوای چشم های خیس
و گونه های تر را داشته باش
کمی هم حواست به🍂
قدم زدن های طولانی و بی هدف
بغض های بی شانه🍂
و دست های سرد و خالی باشد.
این روزها 🍂
دل های بی قرار کم نیست🍁
سلام صبح پاییزیتون بخیر و شادی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
4_5764955209226783780.mp3
4.56M
هر چیزی که مورد نیاز باشد خداوند در زمان خودش فراهم میکند، رویکرد مثبت داشته باشید
باهم بشنویم...🌱
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود. هم عالی... هم زیادی رمانتیک! از من همچین سوسو
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_نوزدهم
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود!
چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت.
ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم.
کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم.
حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود!
نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان.
صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم.
پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود!
امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد!
به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم.
در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام لیلی جون. چیشده؟
_سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟
همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت:
_سلام لیلی خانم. بفرمایید تو.
_سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟
چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود!
چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد.
_اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟
انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت
_شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم که...
نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت:
_چی میگی مصطفی؟
رو به من ادامه داد:
_لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد!
نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم:
_چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟
رو به مصطفی گفتم:
_باشه میام تو همه چیو برام بگید.
روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند.
نرگس با اظطراب نگاهم میکرد.
چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند.
ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد.
_عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین...
به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد.
اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم:
_اقا مصطفی محمدحسین چی؟
سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت:
_نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست...
خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟
چه میگفت؟
همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم:
_محمد من نیست؟
دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود.
چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم.
فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم.
محمد من؟ جان من؟
نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت:
_مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام...
از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟
چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم.
همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم...
تنها زیرلب زمزمه میکردم:
_محمد... محمد حسین..
ادامه دارد...
دو روز بعد که همه از این موضوع با خبر شدند همه چیز بهم ریخت و هیچکس حال خوبی نداشت.
علی تا فهمید راهی اهواز شد تا مرا به تهران ببرد.
و اما من، من همچنان خیره بودم به نقطه ای دور که انگار وجود نداشت.
نه توان حرف زدن با کسی را داشتم...
نه جان فریاد زدن.
همه چیز در سینه ام جمع شده بود و لحظه به لحظه نفس کشیدن را برایم سخت میکرد.
چشم هایش از جلوی چشم هایم کنار نمیرفت.
اخرین باری که چشمانش را دیدم شوقی در انها نشسته بود!
مدام جمله اش، جمله اش، جمله ی اخرش در گوشم تکرا میشد:
_خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار.
کاش بیشتر نگاهش میکردم!
کاش بیشتر با او حرف میزدم!
کاش همان موقع که به او زنگ زدم میگفتم که به زوری پدر میشود!
کاش همه چیز خواب باشد...
اما نه، من امید داشتم، امید داشتم که او زنده است و هر چه زودتر بازمیگردد.
مطمئن بودم. او ادمی نبود که اینگونه مرا تنها بگزارد. مطمئن بودم که بازمیگردد. بخاطر من... بخاطر تو راهیمان...
صدای علی که سعی داشت بغضش را بخورد مرا به خودم اورد:
_بلاخره رسیدیم تهران. میریم خونه ی عباس اقا. همه اونجان. منتظر تو...
حتی حال این را نداشتم که به سمتش برگردمو نگاهش کنم.
دوباره با قاطعیت تمام گفت:
_لیلی ببین منو!
با بیحالی نگاه خسته ام را از پنجره گرفته و به او دوختم.
_لیلی حق نداری خودتو اذیت کنی! الان تو تنها نیستی، دونفری، نکنه برا خوشگل دایی اتفاقی بیفته...
فقط نگاهش کردم. هر چه میگذشت بغض نگاه من بیشتر میشد.
و بلاخره بغض او هم ترکید و همانطور که اشک میریخت فریاد زد:
_لیلییی! جون علی اینجوری نکن! جون علی یه چیزی بگو! فداتشم من اخه اینطوری داغون میشی!
با دیدن اشک های علی ناخواسته اشک های من هم سرازیر شدند.
چه میگفتم؟ چه داشتم برای گفتن؟
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فقط چشم هایم را بستم..
در که باز شد زینب جلوی در با چشم هایی قرمز و پف کرده از گریه ظاهر شد. مرا که دید انگار بغضش ترکید. مرا به اغوش کشید و با صدای بلندی گریه میکرد.
مامان، مرجان، شیدا، عباس اقا... هر که مرا میدید انگار داغ دلش تازه میشد
یاد محمدحسین تازه میشد...
خانه بوی ماتم گرفته بود.
هرکس گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد. و اما از همه بدتر میتوانست حال خاله مریم باشد که سخت به محمدحسین وابسته بود...
داخل اتاقی که خاله مریم انجا بود شدم. گوشه ای نشسته بود و فقط اشک میریخت. مرا که دید از جا بلند شد. به سمتم امد. چشم های پر اشکش را به چشم های خسته ام دوخت و مرا به اغوش کشید. با هق هق گریه اش حرف میزد:
_الهی بمیرم برات. من چجوری نبود محمد و تحمل کنم. بچم تازه داشت بابا میشد... ای خدا این چه بلایی بود سرمون اومد.
از آغوش خاله بیرون امدم. به سمت حیاط دویدم و وسط حیاط ایستادم. همه متعجب نگاهم میکردند.
با صدای بلندی گفتم:
_چتونه شماهااا؟ هیچی نشده محمد منو کردین تو گور؟ کی گفته محمدحسین مرده؟
همه به حیاط امدند و خیره به من ماندند.
_تمومش کنید این گریه و تو سر زدنارو!
واس چی لباس مشکی تنتون کردین؟
لابد میخواید فردا واسش مراسمم بگیرین؟
با صدایی که میلرزید از بغض ارام گفتم:
_محمدحسین زندست! من مطمئنم که اون برمیگرده... اون برمیگرده...
من زیاد اینجا نمیمونم... برمیگردم اهواز. توی خونه ی خودم. منتظر میمونم تا برگرده...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم.
همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکرد. صدای مامان همینطور در گوشم بود:
_ای خدا منو بکش از دست این دختر! رسوووول تو یه چیزی بهش بگو.
_بسه دیگه طوبا.
به سمت من امد و با ارامشی که همیشه در چهره داشت گفت:
_هر جور خودت راحتی. ولی اگه اینجا بمونی برات بهتره لیلی...
_نمیتونم بابا... میخوام تو خونه ی خودم باشم.
_باشه... ولی، ولی من نوه مو سالم و تپل مپل میخوام. فهمیدی؟
در اوج خستگی لبخندی زدم و گفتم:
_چشم...فقط به علی چیزی نگید. میشناسینش که بفهمه نمیزاره برم.
خودم فردا صبح با اتوبوسا میرم.
همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت:
_مگه من مردم که تو با اتوبوسا بری. فردا صبح زود خودم میبرمت.
چادر سرم کردمو رفتم تا سری به خاله مریم که اصلا حال خوبی نداشت بزنم
و اما خانم جون برعکس همه، مانند من به برگشتن محمدحسین امید داشت.
در حال گفتن سفارشات بارداری بود و زینب هم مینوشت:
_بنویس گل محمدی حتما تو خوروشت استفاده شه... اها دمنوش گیاهی با...
بعد تمام شدن سفارشات رو به زینب گفت:
_دستت دردنکنه... پاشو برو ببین حال مامانت بهتره یانه.
زینب که رفت روبه من لبخندی زد. دست هایش را باز کرد و گفت:
_بیا مادر...
خود به اغوشش رساندم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. بی صدا اشک میریختم و هیچ نمیگفتم...
_نبینم به خودت سخت بگزرونی... تو باید یادگاری محمد و سالم بدنیا بیاری.
میگزره این سختیا... محمد برمیگرده...
تو فقط به فکر بچت باش... قربونت برم محمدحسین اینجوری نمیزاره بره...
در خانه حس خفگی بهم دست میداد.
به حیاط رفتم و روی تخت نشستم.
لحظه ای گذشت..
امیر حسین امد و کنارم نشست. نگاهش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
_نیلوفر خوبه؟
هنگ نگاهم کرد و گفت:
_خوبه. شما خوبی؟ خوشگل عمو خوبه؟
_ما خوبیم. بیینم تو چته؟ چرا بغض کردی؟
مکثی کرد. دستی به ته ریشش کشید و با اخم های در هم رفته اش کلافه گفت:
_لیلی چرا میریزی تو خودت؟
_چیو میریزم تو خودم؟ مگه اتفاقی افتاده؟ ببین منو امیر حسین داداشت برمیگرده... بخدا برمیگرده!
بغضش را قورت داد و گفت:
_میدونم...
_پس تو دیگه اینطوری نباش. به مامان و بابا دلگرمی بده. ارومشون کن.
_نرو اهواز... اینجا بمون حداقل ما حواسمون بهت باشه.
_نمیتونم. باید برگردم خونه ی خودم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_پس اگه چیزی خواستی فقط یه زنگ بهم بزن. باشه؟
لبخندی زدمو گفتم:
_باشه...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
گله ها و ناراحتيهاي خود را با متانت و نرمي با همسرتان در ميان بگذاريد:
در موقع ناراحتي گله خود را اظهار نكنيد❌
.تحمل كنيد تا وقتي شما و همسرتان در آرامش روحي وخيال هستيد آن وقت شكايت خودتونو بگوييد و
اينكه تنها باشيد فقط شما و همسرتان✔️
اينكه لحن حرف زدن شما تند نباشد و بوي تحكم وبرتري جويي ندهد❌
اينكه طريقه گفتن شما طوري باشد كه واقعايكراست برويد سر اصل مطلب ✔️.
و ساعتها مقدمه چيني نكنيد❌ و رنجش خود را به شوهرتان بفهمانيد
.مثلا بگوييد:"من از اين كه تو فلان حرف رو پيش خانوادت به من زدي رنجيده خاطر شدم😔.
" و در ادامه بگوييد" چه خوب بود كه اگر هم حرفي داري وقتي تنها هستيم به خودم بگويي" وامثال اينها .
اينكه عاقل و متين و منطقي باشيد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ :
ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﺄ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺗﻨﺪ ﺍﺳﺖ، ﺟﻨﺴﺶ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮﺳﺖ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ :
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻌﺮّﻑ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﻠﻮﻏﯽ، ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻫﺴﺘﯽ
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه