eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_سوم . . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایا
. . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره تو این مدت اکثرا خونه بودم هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت... از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده و همه چی مثل گذشتست اما یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم میترسم اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه . . یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد... . . . نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم مامان_حلماجان _جونم مامان😘 مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین _کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟ نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه مامان_ان شاالله که خیره هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون حلما_اخ جووون عروسیی😋😋 مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌 حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂 مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂 حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌 مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕 حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر از صد نفر بپرسید متضاد کلمه موفقیت چیست اکثرشان می‌گویند شکست.  اما این اشتباهی بزرگ است؛  متضاد کلمه موفقیت ،  تلاش نکردن است #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت66🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت.. +پا
💔 🍃 نویسنده: 📚 امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم.. انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن.. روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه.. ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم.. برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون.. هوا همیشه خنک بود.. دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون.. روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی... چقدر هیجان داشتم... چه روزایی گذروندم.. درس خوندنام.. معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر.. تلاشم برای انتقالی.. رفتن پیش استاد و اولین بار.. خونه ی سحر.. بیمارستان.. آقای پارسا.. اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم.. همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم.. ایستادم و به سردردش نگاه کردم.. -هیچ وقت از یادم نمیری.. صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد.. ماشین سانتافه ی سفید.. آشنا بود!نه؟؟ همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم.. چقدر بد.. رفتم سمتش.. روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات.. برم.. درو باز کردم و نشستم.. -سلام استاد.. +سلام خانوم درویشان پور.. چقدر شیرین بود حس احترام.... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت67🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم..
💔 🍃 نویسنده: 📚 -روز آخر هم رسید.. +بله و همش شد خاطره های تلخ.. چیزی نگفت.. منم ادامه ندادم.. رفت یه جای دور.. خلوت بود کنار جاده.. نگه داشت.. منتظر حرفاش بودم.. پیاده شد.. حوصله پیاده شدن نداشتم.. اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین.. نگاهم به بیرون بود.. +روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد.. اون روزا درگیر طلاق بودم.. نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم.. میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم.. اما خب من اخرش طلاق میگرفتم.. ولی میدونستم تو بفهمی هم... خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت.. اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران.. گریه هات عذاب وجدان داد بهم.. اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک.. خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم.. من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی.. هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود.. راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب.. اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم.. شد بد هم شد.. اما تهش چیزی نصیبم نشد.. راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم.. پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود.. خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد.. از دستش ندید.. هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم.. بیخیال.. آخرش اینکه "حلالم کنید" به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود.. به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم.. به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم.. به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت68🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 -روز آخر هم رسید.. +بله و همش شد خاطره های
💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آرامش مطلق.. کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت.. وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت.. دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو.. رسیدم "استغفرالله ربی و اتوب الیه"‌ انگاری یه چیزی تو دلم شکست.. رسیدم " وقنـِا عذاب النار" یه چیزی تو دلم شکست.. اشکام آروم آروم چکید.. یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره.. یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه.. شده بود حال من.. شده بود سها درویشان پور... سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود.. این سها خیلی خسته بود.. ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید.. هی آروم نبود، هی آرامش نداشت.. این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت... ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت.. وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود.. یه اعتراف پر از عذرخواهی.. یه اعتراف پر از حال بدی.. میگفت چی؟!. میگفت اولش مسخره بازی.. بعدش عادت.. میگفت اولش اذیت.. بعدش عادت.. میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش.. وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد... چه طعم تلخی داشت برام.. سکوت کردم .. جواب ندادم حرفاشو.. اومدم خوابگاه.. بچها خوشحال بودن.. من غمزده.. بچها خداحافظی کردن.. من نگاه.. بچها کلاه پرت کردن تو آسمون.. من تماشاگر... زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت.. من آرزوی سلامتی... سحر حلالیت خواست.. من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام" آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد.. من فقط تونستم بگم خداحافظ.. گفت حالت بده آره؟! گفتم بلیط دارم و زدم به جاده.. یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم.. ذهنم آروم نگرفت.. دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد.. دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد.. نمیتونستم.. میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو" اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم "حلالم کنید" و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم... بعد از یه روز بلاخره آروم شدم.. آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم... داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم.. داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه.. احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید.. چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟! نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو.. صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم" بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
⚜افرادی که از نظر عقلی ومنطقی قوی هستند : ۱. هیچوقت برای توجه دیگران گدایی نمی‌کنند. ۲. به هیچکس اجازه نمی‌دهند ناراحتشان کند. ۳. کینه نمی‌ورزند. ۴. هیچوقت دست از کاری که دوست دارند نمی‌کشند. ۵. هیچوقت از اعتماد به خود دست نمیکشند. ۶. مثل افراد پست رفتار نمی‌کنند. ۷. هر کسی را وارد زندگی‌شان نمی‌کنند. ۸. از عشق ورزیدن نمی‌ترسند. ۹. از ترس روزی که پیش رویشان است در رختخواب نمی مانند. ۱۰. از کم کردن سرعتشان نمی ترسند. ۱۱. کاری که نمی‌خواهند را انجام نمی‌دهند. ۱۲. برای «نه» گفتن هیچ مشکلی ندارند. ۱۳. پس دادن را فراموش نمی‌کنند. ۱۴ . فراموش نمی‌کنند که شادی و خوشبختی یک تصمیم است. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_چهارم . . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون می
. . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم قراره یه سر بیان تهران سمانه وقت دکتر داره _عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده _کی میان دقیق ؟ مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده... ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه... دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍 منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت امیر علی هم بازی بچگی های من بود 4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز خوب یادمه اون موقع من 8 سالم بود خیلی به امیر علی وابسته بودم خیلی بیشتر از حسین بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد من عوض شدم امیر علی هم عوض شد دیگه هیچی مثل سابق نبود حالا که میبینیمشون نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️ از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه 😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست شاید عشق باشه😶 مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه همینطوربرای خودم😔 بعد اون تحول اساسی حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢 خدایا کمک کن هر چی خیره همون بشه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_پنجم . . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف م
. . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر وقت مامان و بابامیخواستن برن من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌 درست مثل نوزادی که تازه متولد شده همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم حسای جدید نگاه جدید نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد تغیریی که از ظاهرم شروع شد تا رسید به درونم طرز فکرم علایقم باورام دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️ این همه آرامشو ندیده بودم به خودم از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود این همه تغییر یجا فقط میتونه معجزه باشه معجزه زندگی من هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍 ترسم اینه که جا بزنم اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد بهم کمک میکنه که برم جلو _خدایاشکرت حسین_چراایهو؟ 😍 حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم حسین_خدایاشکرت😍 حلما_چرا یهو 😬 حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون 😍 حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊 وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی حلما_اوهوم☺️ حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟ آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام پربود از فانوس های قرمز رنگ دورتا دورم درخت فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن رفتیم سمتشون بازینب روبوسی کردم روم نشد به علی سلام بدم همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه علی_سلام حلما خانوم واییی این بامن بود😑 _سلام علی آقا خوبید علی_الحمدالله زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍 به نیت شهدای گمنام گرفتم سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم حلما_بریم از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر یه دسته از گلارو گرفت سمت من زینب_بیا چندتاشو تو بزار چندتاشم من میزارم حلما_کجاها بزارم زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️ حرفاتو میشنون و جواب میدن😍 حلما_جدی زینب_اوهوم جدی جدی شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘 . . . ‍ خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے می‌بینی خیلی حرف ها دارند حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت... خوبتر ڪه نگاه ڪنے شرمنده می‌شوی از اینڪه همیشه نگاهشان به تو بوده و تو از آن غافل بوده‌ای.. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_ششم . . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر و
. . . گلارو گذاشتم یدونه مونده بود کنار آخری نشستم ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔 _خیلی شرمندتونم _‌شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭 _چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢 _فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍 بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅 زینب_قبول باشه خانوم😍 حلما_چی😐 زینب_زیارت شهدا دیگه😂 حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘 زینب_بریم حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔 زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔 حلما_جدیی وای چه سخت😔😢 زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه علی هم فعلا بیخیال شده . دلم هری ریخت چی میگه بره جنگ وایی نهه 😢 اصلا حواسم نبود یهو گفتم _خداروشکر زینب_چرا🤔 حلما_هاان هیچی همینطوری😐 _عه دیدمشون اونجان بیا از این ور زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄 زینب_منم دیدمشون بریم یکم نزدیک تر شدیم دیدم علی رو زانو نشسته با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید معلومه داره گریه میکنه اینجوری دیدمش دلم گرفت😔 حتما خیلی بی تابه حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید علی رو صدا کرد اونم سری خودشو جمع و جور کرد اومدن سمت ما حسین_قبول باشه _بریم دیگه علی_اره بریم داداش رفتیم سمت ماشینا باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه فکرم درگیر حرفای زینب بود و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم اگه واقعا بخواد بره چی 😢 اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش شخصیتش و پاکیش نجابتش.. تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑 خدایا کمکم کن هوایت می‌زند بر سر؛دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست ؛نمی‌دانم نمی‌دانم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️